eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شرط زن گرفتن در کشور نپال اینکه مادر زن باید اینقدر داماد رو بزنه تا میزان تحمل داماد در برابر مشکلات رو بسنجه بعد اگر مادر زن راضی بود میتونن ازدواج کنند! ارزششو داره اینقدر کتک خوردن؟؟‌ 😂😂 Join ➪🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
بعضی خانم های جوان دوست دارند با زبان کودکانه حرف بزنند و اتفاقا با این کار توجه طرفشان را جلب می کنند. اما مراقب باشید در این کار افراط نکنید. یک مرد امروزی از همسر خود انتظار دارد که توانایی برقراری یک مکالمه منطقی و عقلانی را داشته باشد. بیش از حد کودکانه رفتار کردن باعث سرخوردگی او می شود. ثابت کنید که فردی رشد یافته و منطقی هستید. در مورد موضوعات جالب صحبت کنید و با دقت به صحبت های او گوش کنید. این یک حقیقت پذیرفته شده است که یک مرد امروزی نسبت به مردی که 30 سال پیش زندگی می کرد از همسر خود توقعات بیشتری دارد. 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
⭕️در بدترین شرایط، شما شروع کننده لجبازی و پرخاش نباشید. 📌در صورت بروز دعوا اگر نمی‌توانید سخن خود را همان لحظه ارزیابی کنید، بهتر است هیچ چیز نگویید. 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
💟ازهمسرت بخواه که قبل اومدنش به خونه زودتربهت خبربده اگه گفت چرا؟ بگو:دوست دارم بدونم کی میای تا خودم به استقبالت بیام و آماده باشم ❣وقتی اینوبگین دوستداشتنی تر میشین 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
💟مردها بیشتر به زنی اهمیت میدن که خودش به خودش اهمیت بده و برا خودش خرج کنه ❗️البته نه وحشتناک که مرد از پس خرجش برنیاد مرتب و شیک بپوشید 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
همسران قبل از این كه به یادشان بياید كه زن و شوھر یكدیگرند، باید بدانند كه دوست ھم ھستند رابطه صميمانه توأم با حفظ احترام یكی از عوامل مھم تضمين كننده بقای یك زندگی می باشد 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
هدایت شده از "دانستنیهای زیبا"
✍علامه تهرانی (ره) : هر کس در عصر پنج شنبه برود بر سر قبر مادرش و پدرش و طلب مغفرت کند ، خداوند عزوجل طبقه هایی از نور به قلب آنان افاضه می کند و آنها را خشنود می گرداند و حاجات این کس را بر می آورد. أرحام انسان در عصر پنجشنبه منتظر هدیه ای هستند و لذا من در بین هفته منتظرم که عصر پنج شنبه برسد و بیایم بر سر قبر پدر و مادرم و فاتحه بخوانم. 📕 معاد شناسی علامه طهرانی ، ج ۱ ، ص ۱۹۰ امروز پنجشنبه یادی كنيم ازمسافرانی که روزي درکنارمان بودند و اكنون فقط یاد و خاطرشان در دلمان باقی ست با ذكر فاتحه و صلوات "روحشان راشادکنیم 🌸اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم🌸 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
دوستان عزیزی که بچه مدرسه ای دارید عدد 220 رو به 30006860 پیامک کنید. یه کد براتون ارسال میشه که با مراجعه به دفاتر همراه اول، سیم‌کارت‌ محصلتون رو تحویل بگیرین و هر ماه 4 گیگ اینترنت 7 روزه رایگان به مدت 6 ماه + 3 گیگ اینترنت 1 ماه با اولین افزایش اعتبار برای فرزندتون فعال میشه که بتونن در سال تحصیلی آنلاین درس بخونن. رسانی به همه اولیا و دانش اموزان کشور www.anarestan.com 👇👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
خانم معلم همیشه پالتویش را شبیه زنهای درباری روی شانه اش می انداخت. آنروز مادرِ دخترک را خواست. او به مادر گفت: "متأسفانه باید بگم که دخترتون نیاز به داروهای آرام بخش داره. چون دخترتون بیش فعاله و مشکل حاد تمرکزی داره و اصلا چیزی یاد نمیگیره." ترس به قلب مادر زد و چشمانش در غم خیس خورد. انگار داشت چنگ می زد به گلوی خودش، اما حرف خانم معلم را قبول کرد. وقتی همه چیز همانطور شد که معلم خواسته بود، دخترک گفت: خجالت می کشم جلوی بچه ها دارو بخورم. خانم معلم پیشنهاد داد، وقت بیکاری که دختر باید دارو مصرف کند، به بهانه آوردن قهوهی خانم معلم، به دفترش برود و قرصش را بخورد. دختر خوشحال قبول کرد. مدتها گذشت و سرمای زمستان، تن زرد پاییز را برفی کرد. خانم معلم دوباره مادرش را خواست. اینبار تا جا داشت از دخترک و هوش سرشارش تعریف کرد. در راه برگشت به خانه، مادر خیلی بالاتر از ابرها سیر می کرد. لبخندزنان به دخترش گفت: "چقدر خوبه که نمره هات عالی شده، چطور تونستی تا این حد تغییر کنی؟!" دختر خندید و گفت "مامان من همه چیز رو مدیون خانم معلمم هستم. چطور؟ هرروز که براش قهوه می آوردم، قرص رو تو فنجون قهوه اش مینداختم. اینجوری رفتار خانم معلم خیلی آروم شد و تونست خوب به ما درس بده." خیلی وقتها، تقصیر را گردن دیگران می اندازیم در حالیکه این ما هستیم که نیاز به تغییر داریم....! http://eitaa.com/cognizable_wan
🌼 آيت الله بهجت: خدا می‌داند یک صلواتی را که انسان بفرستد و برای میتی هدیه کند چه معنویتی، چه صورتی، چه واقعیتی برای همین یک صلوات است. باید به کمی و زیادی متوجه نباشد، به کیفیت اینها متوجه باشد. (به‌سوی محبوب ص۱۱۳) http://eitaa.com/cognizable_wan
-نمي دونم شما منظورت از يار چيه؟من از كجا مي تونم مطمئن بشم ك مرد زندگيم يارو همراه خوبيه؟ ليوانش را كه حالا خالي شده مقابلش روي زمين مي گذارد. -اومدنت توي دنيا، زمان اومدنت، مكان اومدنت، توي چه خانواده و كشور و شهري بياي. همه برنامه ريزي خدا بوده. براي بزرگ شدن و خوشبخت شدن، همش نيازمند ديگرلني، تا كوچكي، پدر و مادر، بعد فاميل و دوست و حالا هم همسر، بعد هم كه... چرا مي خواهد مرا قانع كند. من كه آزاري برايشان ندارم؛يعني اين هم از محبت مادرانه اش است. متوجه نگاهك مي شود. دستش را بالا مي آورد و صورتم را نوازش مي كند. طاقت نمي آورد و در آغوشش مي كشدن و مي بوسدم. سرم را رها نمي كند. حرفش را ادامه مي دهد: -تمام اين ها، هم نياز روحي رواني و هم نياز جسمي تو رو برطرف مي كنن. بدون همراهي و همدلي شون زندگي غيرممكن و وحشتناكه.بالأخره توبايد اين دنيا رو بگذروني. مهم اينه كه با چه كيفيتي باشه.اين به شىط يه همراه خوبه...پدر و مادر خوب، دوست خوب، فاميل خوب، همسر خوبو بچه ي خوب؛اما بعضي از اينا نقششون حياتي و اثر گذاره. الان توي موقعيت تو، بهترين ياركه روحتو آروم مي كنه و تو مي توني تمام محبتت، عشقت، حرفات، همدلي هات رو باهاش برطرف كني، يه همسر خوبه. پدر و مادر و برادر و خواهر هر چه قدر هم كه باهات همراه باشن،توي يه سني اون نياز اصلي روحيت رو جواب گو نيستن. متوجه حرفام ميشي ليلي؟ متوجه حرف هايش مي شوم. دلم مي فهمد كه يك يار و دوستي متفاوت مي خواهد اما نميتوانم با ترسم نسبت به آينده كنار بيايم. افكارم مثل اين سنگ ريزه ها خورد شده است. دانه دانه سنگ ها را توي ليوان خالي ام مي اندازم. بايدذهنم را جمع كنم، ذوب كنم و قالب بزنم تا بتوانم تصميم بگيرم. سنگ ریزه ها لیوانم را پر کرده است. صدای سلام کردن و حال و احوال کسی از پشت سرم می آید که آشناست. مامان به سرعت بلند می شود. -بالاخره آقا مصطفی هم آمد. سرم را بر نمی گردانم.بالاخره! یعنی چی این حرف. چشمانم را می بندم و نفس عمیقی می کشم تا جیغ نکشم. اگر بدانم این برنامه کار چه کسی بوده...تمام حدسم می رود روی... -علی واجب القتل است. نمی مانم. فرار می کنم. می روم سمتی دیگر... از چشم همه دور می شوم. این نشانه ی اعتراض من است. پشت صخره ی بلندی پناه می گیرم. برای آرام کردن خودم هر چه سنگ دم دستم است پرت می کنم و در هر پرتاب دنبال خودم می گردم؛ یعنی من هم به این نقطه ی کره زمین پرتاب شده ام؟ تصادفی یا برنامه ریزی شده و دقیق این جا قرارم دادی تا مثل یک جزئی، کنار تمام اجزا سر جایم قرار بگیرم. سنگ ها در هوا می چرخند و می افتند. از تصادف سنگ ها هیچ چیزی متولد نمی شود و فهم و شعور به کار نمی افتد. سلام می کند. می دانستم که می آید. دست و پایم را گم نمی کنم. پشت سرم است ، بر می گردم و سلام می کنم. حالا که کنارم ایستاده می فهمم که قدش از من بلند تر است. -مزاحم خلوتتون شدم؟ هنوز آرام نگرفته ام. صدایم آرام است اما زبانم تند. -مگه به همین قصد برنامه نریختید؟ مظلومانه جواب می دهد: -هر چند من بی گناهم و مهره چیده شده ی این برنامه، اما ببخشید. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ http://eitaa.com/cognizable_wan
عقب می روم و به دیوار سنگی پشت سرم تکیه می دهم. او هم همین کار را می کند. -سنگ هاتون به هدف می خورد؟ مگر چند دقیقه است که آمده و من متوجه نشده ام. باید بیشتر هواسم به اطرافم باشد.دستانم را بغل می کنم. -بی هدف پرت می کردم -فکر نکنم خیلی هم بی هدف بوده، برای آروم کردن خودتون بوده که یک‌وقت نزنید سر من رو بشکنید. لبم را گاز می گیرم، می فهمم خیلی بد صحبت کرده ام. -آدم عصبی مزاجی نیستم و هیچ وقت هم چنین قصد وحشتناکی ‌نمی کنم، اما... حرفم را می خورم. با نوک کتانی سفیدش، سنگریزه های جلوی پایش را به بازی می گیرد و پس از سکوتی کوتاه، حرف را عوض می کند. -بچه که بودم، توی فامیل کسی ازدواج می کرد، ذوق داماد شدن و بند و بساط سور و سات عروسی باعث می شد که مطمئن بشم که یکی از آرزوهای دست اولم داماد شدنه. راست می گوید. چه ذوقی داشتیم از دیدن عروس و پیراهنش. یک هفته مانده به عروسی هر شب با فکر و خیال لباس عروس و تاج و گل و آرایشش می خوابیدم. فکر کنم خوشحال ترین افراد مجالس عروسی ،بچه ها هستند. -هر چی بزرگ تر می شدم یک دلیل دیگه هم بهش اضافه می شد. بعدها فهمیدم که یکی از مراحل اساسی و اصلی زندگی ازدواجه. مرحله ای که اگه بهش اهمیت ندی نمی تونی بری بالاتر... من هم همین حس را دارم. مدتی است که فکر می کنم حرکتم کند شده است. نیازی که در همه ی افراد در این سن بروز می کند. اغلب به اشتباه دنبال روابط نادرست راه می افتادند و پی هوس می رفتند و من نگهش داشته بودم و نمی دانستم باید چه معامله ای سرش در بیاورم. -شاید خیلی ها به ازدواج نگاه پایه ای نداشته باشد. فقط براشون یه هوس باشه، اما این تمام حقیقت نیست، فقط یه واقعیتی از حقیقت ازدواج. بعضی هم اجزا رو‌می بینم. زیبایی، خونه و ماشین و مهر سنگین و جشن مفصل و از این حرف ها. نگاهم را از سنگ سیاه روبه رویم نمی گیرم. بوته ای به زحمت از زیرش بیرون آمده و برگ های ریزش را به جریان زندگی انداخته. سنگ هم سمج و محکم سر جایش ایستاده است. نه این و نه آن... -اونم آدم هایی که مثالشونو زدید، خودخواهن، مرد سراغ یه خانم می ره چون می خوادش و با شرایطش و خواسته هاش منطبقه؛ و زن هم به کسی جواب مثبت می ده که بتونه خواسته هاشو برطرف کنه. این زندگی بیشتر آدم‌هایی که دور و برم می بینم. -خواسته ها اگه از روی هوس باشه می شه خود خواهی و ضربه هاش هم توی زندگی به خود آدم می خوره؛اما اگه از روی عقل و فهم باشد، یعنی مسیر درست و دقیقی داشته باشه، می شه خوش بختی! امیدوارم اون قدر اهل هوس نباشم که بزنم زندگی یکی دیگه رو خراب کنم. چند قدمی فاصله می گیرد. انگار که می خواهد آرام شود. پاهایم خسته شده. می نشینم. خاری جلویم است که سرش گل زیبایی خودنمایی می کند. می خواهم گل را لمس کنم اما از خارها می ترسم. می آید و گل را لمس می کند. کنارش می نشیند. روبه روی من است. دوست ندارم این جا بنشیند. نمی خواهم تا نخواسته ام با او رو در رو شوم. انگار حرفم را از حالم می خواند. کمی‌جایش را تغییر می‌دهد. حالا زاویه قائمه پیدا کرده ایم. لباسش را عوض کرده است. شلوار قهوه ای با پیراهن راه راه کرم قهوه ای . چرا این قدر لباس کم پوشیده! دست و پای دلم را جمع می کنم و بی هوا می پرسم: -با ازدواج کردن دنبال چه چیزی هستید؟ هنوز دارد با خار و گل دست و پنجه نرم می کند. -نیمه ی دیگر که باقی مسیرم رو با هم بریم. -از کجا که من باشم؟ مسیرتون هم درست باشه؟ دستش را از خار آزاد می کند و خیلی رک می گوید: -از کجا که شما نباشید؟... البته شاید شما ندونید که نیمه ی دیگر منم یا نه؛ اما توی همین روال به نتیجه می رسیم. مسیر هم که مشخصه. مکث و سکوتش طول می کشد.داریم افکار و درونیاتمان را برای هم می گوییم. تهِ آرزوهایشان را، تا شاید به یک افق برسیم. -آدم تا بچه است حوصله نداره تنهایی بازی کنه، دنبال یه دوست می گرده تا بازیش رو شور و هیجان بده. یه دوستی که زیاد هم اهل دعوا و تنش نباشه. وقتی نوجون می شه بازی اصالتش هست، اما دلش یه دوست همراه می خواد تا حرفایی که ذهنشو پر کرده و محبت ها و رنج هایی رو توی دلش جا گرفته با اون تقسیم کنه. دوستی که خیلی نفی و ردش نکنه. جوون که می شه می بینه زندگی نه بازیه و نه فقط دغدغه هایی که با چند ساعت رفیق بازی تموم شه. زندگی یه مسیره که تو یه مدت زمان باید طی بشه. مسیرش هم خیلی مهمه. ظاهرا برنامه ریزی برای یه مدت طولانی، چه درسی، چه کاری،چه جسمی...اما واقعیت اینه که وقتی نمی دونی فردا زنده ای یا نه، ابهام زندگی نگهت می داره... ٭--💌 💌 --٭ http://eitaa.com/cognizable_wan
نفس عمیقی می کشد و سکوت می کند. دارد با خودش حرف می زند یا برای من فلسفه زندگی می گوید. نگاهم به دستانش است. بین سنگ ریزه ها می گردد و سنگ های گرد را جدا می کند. حتما برای یه قل و دو قل جمع می کند. یک سنگ سفید و گرد که رگه های قرمز دارد پیدا می کند. خیلی قشنگ است با دقت تمیزش می کند. می گیرد سمت من ؛ خوشم آمده است. کف دستم را جلو می برم ؛ می اندازد توی دستم. خیلی زیباست. انگار ساعت ها نشسته اند و تراشیده اند. بعد هم با وسواس رگه های قرمز برایش کشیده اند. استرسی که دارم کجا رفته است؟ -نمی دونم شما مزه جوونیتون چه جوریه؟ اما برای خیلی ها هر چند جوونی زیباترین فصل زندگیه، سرگردانی ها و اضطراب های خاص خودش رو داره. با این که دنبال کسی می گردی که مسیر رو برات روشن کنه و حواسش هم بهت باشه و تو رو جلو ببره ؛ اما باز هم می بینی این مسیر یه همراه متفاوت می خواد. یکی که مثل بچه گی و نوجوونی دل به دلش بدی و دل به دلت بده. هر دو انگار خجالت میکشیم. رویم را بر می گردانیم به سمت مخالف او. خودش هم معذب است. با تن صدای آرامتری ادامه می دهد؛ -یکی که هم دیگه رو بفهمید و هم قدمت بشه. بهش تکیه کنی بهت تکیه کنه. یکی که اگر توی مسیر خسته شدی، اون ادامه بده و گاهی هم که اون خسته می شه تو تمام دریافت هات رو براش بگی تا بلند بشه. دوست دارم بلند بشوم و فرار کنم؛ اما جاذبه زمین نگهم داشته. می خواهم زودتر تکلیف این گفت و شنود ها معین شود. می گوید: -ببخشید اگر حرف هام اذیتتون می کنه. شما که حرفی نمی زنید حداقل بگید قبول دارید یا نه؟ ته دلم می خندم ؛ حرف ها رو قبول دارم. منتهی مانده ام که تو رو قبول کنم یا نه. کسی درونم نهیب می زند که زیادی خودت را تحویل نگیر؛ او هم مانده است که تو را می تواند به عنوان یک همراه بپذیرد یا نه؟ سکوت که طولانی می شود دوباره خودش به حرف می آید: -یکی که کنارم هم احساس آرامش داشته باشید. هم اندازه خودت تا کنارش بفهمي داري بزرگ مي شي . آدمِ تنها خيلي كوچيكه؛ اما وقتي كنار يكي قرار مي گيره كه دوستش داره، كم كم مجبور مي شه خودخواهيش رو خورد كنه و شكل ديگه بده. نفسي مي گيرد و با دستانش كمي پيشاني اش را ماساژ مي دهد. هنوز درست صورتش را نديده ام. نمي خواهم قبل از اينكه دلم قانع شود اسيرش شوم. اين بنده ي خدا كلا خيلي خوب فكر مي كند. من اين طور نيستم. اين بار حرف هاي ذهنم را به زبان مي آورم. -همه ي حرفاتونو قبول دارم، اما من خيلي خودخواهم. مطمئن باشيد فقط قبول دارم. موقع انجامش كلا متفاوت مي شم. من آينده ام رو براي خودم مي خوام، براي اين كه خودم بزرگ بشم. حتي گاهی وقت ها دلم مي خواد زندگي عاشقانه باشه تا همسرم فقط من رو ببينه و مثل پروانه دور من بچرخه. حس مي كنم با اين حرفم تمام آرزوهايش را خراب كرده ام. رو مي كند به سمت دره و با صدايي كه به زحمت مي شنوم مي گويد: -خودخواهي بد هم نيست. چون اگر خودخواه نباشی دنبال رشد خودت نمي ري. دنبال اين كه خوب بشي و اشتباهاتت رو جبران كني. زندگي با اشتباهات زياد، خراب مي شه. كاش همه آدم ها كمي خودخواه بودن، اون وقت اين قدر راحت زندگيشونو به باد نمي دادن. رو برمي گرداند به سمت خار و نگاهش به آن مي چسبد. -فقط بايد مواظب بود خودخواهي رشد سرطاني نكنه. اصل نشه. اون وقت آدم متوهم مي شه و فكر مي كنه مي تونه جاي خدا بشينه و دنيا رو اداره كنه . من مطمئنم شما خودتون رو جاي خدا نمي خوايد. خودتون رو براي خدا مي خوايد. بي محابا مي پرسم: -از كجا مي دونيد كه خودخواهي من سرطاني نيست. لبخند صداداري مي زند: ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ http://eitaa.com/cognizable_wan
-منو ببخشيد كه ديدم ؛ اما تقصيري نداشتم. ازصبح موقع طلوع آفتاب كه اون طور كوه رو به صدا در آورده بوديد. از بي اختيار شيدايي كردنتون، حرف هاتون، ذوقي كه كرده بوديد. از حرف هايش داغ مي شوم ؛ از تصوركارهاي صبحم. بي اختيار دستم مي رود سمت چادرم و رو مي گيرم. كوه كه تنها بود!دره هم تنها بود!مصطفي كي آمده بود؟ پس چرا من نديدم. واي خدا؛يعني من را ديده. لبم را مي گزم. مرده شور جاذبه ي زمين را ببرند كه تمام توان من را گرفته و نمي گذارد بلند شوم. دنبال راه فرار مي گردم. بي اختيار مي پرسم: -شما، شما چرا اونجا بوديد؟ مي خندد و مي گوید: -چون قرار كوه پيمايي داشتم با پدر حضرت عالي. منتهي شما چند باري استراحت كوتاه كرديد، به تون نزديك شدم. قرار بود صبحانه مهمان شما باشم. صداي يا الله علي كه مي آيد سر برمي گرداند و بلند مي شود. اين هم تدبير الهي است. علي آمده با سيني چاي و ميوه و شيريني كنارش. يادم باشد بپرسم از كي تا حالا اين قدر مهربان شده. همه اش هواي چاي و ميوه ي ما دو تا را دارد. از كلمه ما دو تایی كه در ذهنم نقش مي بندد، لبم را مي گزم. علي مي نشيند كنار من. -چرا رنگت پريده؟ نگاهش نمي كنم . خجالت مي كشم . چاي را دستم ميدهد. -اگه اذيتي آتش بس چند ساعته اعلام كنم. لبم را مي گزم و آرام كنار گوشش زمزمه مي كنم: -ساده اي اگه فكر كني زنده مي ذارمت. نقشه مي كشي؟ وصيت نامت رو بنويس. علي رو به مصطفي مي كند و مي گويد: -بيا مصطفي، بيا و خوبي كن. اين همه خوبي مي كنم، حالا برام نقشه قتل مي كشه. آقا من اين جا امنيت جاني ندارم. نيم خيز مي شود كه برود. -از من گفتن. از لب اون دره بلند شو؛ اما خواهر من اين طوري نبودا...چي بهش گفتي؟ مصطفي خنده ي آرامي مي كند. علي مي رود. مصطفي خوشحال است و من درمانده. واقعا چرا؟ چرا من نمي توانم با خودم كنار بيايم؟ اين جا گير افتاده ام،بين دره ي مقابلم و كوهي كه به آن تكيه كرده ام و مردي كه آمده است تا بداند ادامه ي زندگيش را مي تواند با من همراه شود يا نه، تازه فهميده ام كه از معناي زندگي هيچ نمي دانم. اصلا چرا دارم زندگي مي كنم؟ معناي زندگي همين است كه همه دارند يا نه؟ دستي مقابلم با سيب قاچ شده اي سبز مي شود. جا مي خورم دستپاچه مي گويد: -ببخشيد نمي دونستم كه اين جا نيستيد. دست و سيب معطل ماندن و بشقابي مقابلم نيست كه توي آن بگذارد. سيب را مي گيرم،اما مثل همان شيريني كنارچايي مي نشيند. -خيلي خوبه كه علي هست.خواهر وقتي برادري مثل علي داشته باشه احساس سربلندي و غرور مي كنه. سعي مي كنم از علي حرفي نزنم. علي دو بخش دارد:علي خوب و علي زيرك؛ و همه ي برنامه هايش را با زيركي جلو مي بردو من را تسليم مي كند. بلند مي شود و پشت به من و رو به دره مي ايستد. از فرصت استفاده مي كنم و كمي چايي ام را مزه مي كنم. زبانم مثل كوير خشك شده بود. همان يك قلوپ هم برايم آب حيات است. لذت مي برم از خوردنش و بقيه اش را به سرعت سر مي كشم. آرام برمي گردد.دلم می خواست شیرینی و سیب را هم می خوردم. دوباره هم ردیف من می نشیند و به سنگ پشت سر تکیه می دهد. در سکوت کوه، به صدای دو شاهینی که بالای سرمان نمایش هوایی راه انداخته اند نگاه می کنیم. می گویم: -همیشه دوست داشتم مثل اونا پرواز کنم. آن قدر اوج بگیرم که زمین زیر پایم به وسعت کره زمین بشه، نه فقط چند صد متر. نگاه دیگران رو دنبال خودم بکشم تا جایی که بشم مثل یک نقطه براشون. خم می شود و سیب را بر می دارد و با چاقو پوستش را جدا می کند. می گیرد مقابلم و می گوید: -خواهش می کنم این سیب رو بخورید. سیب را می گیرم. گاز کوچکی می زنم و آهسته آهسته می خورمش. دلم نمی خواهد دیگر حرف بزنیم. اما او می گوید: -امروز فقط من حرف زدم. کاش شما هم نگاهتون به زندگی رو برام می گفتید. سیبم را آرام می خورم و تمام می کنم. کاش شیرینی را هم تعارف کند. من که خودم رویم نمی شود بردارم. صبحانه هم مفصل خوردم، حالا چرا این طور گرسنه شده ام. تقصیر چای و سیب است. دل ضعفه می آورد. بشقاب شیرینی را مقابل من می گیرد تشکر کنم و بر نمی دارم. انگار هر آرزویی می کنم برآورده می شود. -اگر شما شروع نمی کنید من سؤال کنم. -راستش شما سؤال بپرسید. راحت تر جواب می دم. فقط چیزی که خیلی برام مهمه محبت و احترام. البته این نظر منه و با شناختی که از جنس خودم دارم می گم. آرامش کنار هر کی که باشه اصلش از محبت شروع می شه، تداومش هم‌با همین محبت و حرمت نگه داشتنه. من خیلی به فکر کم و زیاد مادی زندگی نیستم. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ http://eitaa.com/cognizable_wan
-می شه محبت و احترام رو از نگاه خودتون برام بگید. از سؤالش خوشم می آید -چیزی فراتر از حقیقت خلقت ما نیست. محبت تأمین خواسته های روانی و روحیه. شما خواهر دارید حتما بُروزها و جنبش ها و چرخش های عاطفی خانم ها رو دیدید. منظورم لطافت روحی و سادگی و حساسیت خلقتمونه. دستش را بالا می آورد به نشانه تسلیم و می گوید: -بهم فرصت بدید. سکوت می کنم. -گنگ نیستم اما فکر کنم این قدر دقیق ندیده ام؛ یعنی رابطه خوبی با مادر و خواهر هام دارم، ولی طبق روال طبیعی بود. با این وسعتِ نگاه نه. اعتراف صادقانه ای کرد. -نه، من هم نمی خواستم سختش کنم. منظورم اینه که جایگاه زن رو همون طوری که خدا قرار داده ببینید. می خندد: -سخت تر شد. طرف حساب که خدا می شود باید دنده سنگین حرکت کنی مخصوصا حق النساءش را. از شوخی اش خنده ام می گیرد. معلوم است که حرف را خوب گرفته منتهی برای این که ته نگاه من را در بیاورد سؤال پیچم کرده. جریمه اش می کنم و حرفی از محبت نمی زنم. خم می شود دوباره شیرینی را بر می دارد. ظرف را مقابل من می گیرد و می گوید: - نقدا این محبت من را پس نزنید. به خاطر حفظ جان حداقل یکی بردارید. شیرینی را بر می دارم. زیرک تر از این حرف هاست. کاش نگفته بودم می گوید: -شنيدم اهل كتاب و خطاب و خياطي هستيد. اي بابا! ديگه چي شنيدي آقا مصطفي؟ اين را در دلم مي گويم. -من هم اهل اين برنامه هستم. نمي دونم علي و پدر چقدر زير و بم زندگي من رو براتوم گفتند، ولي كلي بگم اين كه من براي شما مانع هستم،نه اهل دخالت و فشار. قرار نيست روال زندگيمون عوض بشه. فقط تدبيري كه پشت زندگي مي شينه ديگه دو نفره ست و اميدوارم پيش برنده باشد. من و تو نيست. يك ماه كه ماه نشان مي كند زندگي را ترجيح مي دهم سكوت كنم. جمله هاي آخرش جواب دو تا سؤالم بود كه شنيدم. شيريني به دستانم چسبيده. بدم مي آيد. مي گويد: -فكر كنم بيش از اندازه اذيتتون كردم. اگر امري نيست فعلا من برم تا شما كمي راحت باشيد. بلند مي شود. درگيري من و جاذبه ي زمين ادامه دارد. منتهي اين بار جفت پاهايم هوا رفته است. سيني چاي و ميوه ها را بر مي دارد و مي رود. شيريني را كاملا ميگذارم توي دهانم. بعد هم با لذت انگشتانم را مي مكم. وقتي مي روم پيش همه، مي بينم با علي و پدر سخت مشغول يه قُل دو قُلند.نزديك نمي شوم.جايي نمي نشينم كه علي روبروي من است و مصطفي پشت به من. چنان بازيشان گرم شده و صداي چانه زنيشان هم بلند كه سكوت كوه فرار كرده است.علي مي بازد و مصطفي بي رحمانه سبيل آتشين مي كشد. ريحانه آرام مي آيد كنارم.بازي ادامه پيدا مي كند . اين بار مصطفي است كه مي بازد و فرار مي كند. جرزن است مثل مسعود. به احترام تذكر پدر، علي كوتاه مي آيد. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ http://eitaa.com/cognizable_wan
اصطلاح "بوق سگ" چیست؟ اینکه گفته می شود از صبح تا بوق سگ سر کارم!! در قدیم بازارها دارای چهار مدخل بودند که شبانگاهان انان را با درهای بزرگ می بستنذ. وتمامی دکانها نیز به همین طریق قفل می شدند .از انجا که همیشه احتمال خطر میرفت،نگهبانانی نیز شب در بازار پاسبانی میدادند. به دلیل اینکه نمی توانستندتمامی بازار را کنترل کنند ، سگهای وحشی به همراه داشتند که به جز خودشان به ** دیگری رحم نمی کردند. پاسبانان شب، در ساعت معینی از شب، در بوق بزرگی که ازشاخ قوچ بود ، با فاصله زمان معینی می دمیدند . بدین معنا که عنقریب سگها را دربازار رها خواهیم کرد . دکانداران نیز سریع محل کسب خود را ترک کرده وبه مشتریان خود میگفتند دیر وقت است وبوق سگ را نواختند. از ان زمان بوق سگ اصطلاح دیر بودن معنا گرفته ! ❗️❗️❗️❗️❗️ http://eitaa.com/cognizable_wan
وقتی همیشه زن در رابطه جاهای خالی را پر کند،طرف مقابل از اینکه عشق ورزیدن را بیاموزد محروم می شود. زن خود را گول می زند که رابطه خوبی دارد در صورتی که این یک "توهم" است. در یک رابطه ی سالم مشارکت و سرمایه گذاری احساسی هردو طرف باید وجود داشته باشد. 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔳⭕️هنوز هم که هنوز است اظهار ادب، در مقابله با یک فرد بی ادب، مطمئن ترین، طریقِ تحقیر است. 👤 هاینریش بل 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔳⭕️کارمند های شما کاری که از آنها انتظار دارید را انجام نمیدهند، آنها کاری را انجام میدهند که میدانند شما بازرسی خواهید کرد. 👤لویس گرستنر 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
“اگر تمام حشرات از کره‌ی زمین محو شوند، به ۵۰ سال نمی‌کشد که تمام حیات در کره زمین از بین خواهد رفت. اما اگر تمام انسان‌ها از کره زمین محو شوند، در عرض ۵۰ سال تمام گونه‌های حیات شکوفا می‌شوند” بخش‌هایی از سخنرانی کن رابینسون درباره خلاقیت و مدارس 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔳 ⭕️ اگر تنها در روزهایی که احساس خوبی دارید کارکنید هرگز به موفقیت های بزرگ نمی رسید. 👤 جری وست 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
در استحکام بنیان خانواده، خود زن و شوهر 💕 بیشترین نقش را دارند. 🔺 با گذشت 🔺 با همکاری 🔺 با مهربانی و محبّت و اخلاق خوب که از همه مهمتر هم محبّت است. محبت تون پایدار❤️❤️ 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
💞ناز کشیدن شاید کار مسخره ای به نظر برسه اما باید یاد بگیری! زن ها به طرز عجیبی محتاج لحظه هایی هستند که نازشون خریدار داره...!!💞 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
خانواده سالم نه زن سالاره و نه مرد سالار هر کسی باید جای خودش رو تو زندگی بگیره زن، زنانگی کنه و مرد، مردانگی 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔵 سعی کنین تو موارد مختلف با همسرتون بشین. 🔵مثلا میخواین برین خونه خواهر شوهرتون، همسرتون میگه فلان $کادو رو بخریم و براشون ببریم. زود برنگردین بگین: ❌ «وای چه خبره مگه! زیاده و.... » ✅ بلکه بگین: «آره خیلی خوبه» 🔵و بعد که رفتین کادو رو بخرین یه چیز تر انتخاب کنین و بگین : ❣ «عزیزم این بیشتر به کارشون میاد» یا بگین: ❣ « این با سلیقه خواهرت بیشتر جور درمیاد» و ... 👈 صریح و درجا نکنین. کم کم نظرتون رو اعمال کنین. اینجوری بیشتر جواب میده 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
وﻗﺘﯽ تو جبهه ﻫﺪﺍﯾﺎﯼ ﻣﺮﺩﻣﯽ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﺩﺭ ﻧﺎﯾﻠﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﺎﺯﮐﺮﺩﻡ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﯾﮏ ﻗﻮﻃﯽ ﺧﺎﻟﯿﻪ ﮐﻤﭙﻮﺗﻪ ﮐﻪ ﺩﺍﺧﻠﺶ ﯾﮏ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﺳﺖ، ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ: ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺭﺯﻣﻨﺪﻩ ﺳﻼﻡ، ﻣﻦ ﯾﮏ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺩﺑﺴﺘﺎﻧﯽ ﻫﺴﺘﻢ. ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻤﮏ ﺑﻪ ﺭﺯﻣﻨﺪﮔﺎﻥ ﺟﺒﻬﻪ ﻫﺎﯼ ﺣﻖ ﻋﻠﯿﻪ ﺑﺎﻃﻞ ﻧﻔﺮﯼ ﯾﮏ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﻔﺮﺳﺘﯿﻢ. ﺑﺎ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺭﻓﺘﻢ ﺍﺯ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺑﻘﺎﻟﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﺑﺨﺮﻡ. ﻗﯿﻤﺖ ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﻫﺎ ﺭﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ، ﺍﻣﺎ ﻗﯿﻤﺖ ﺁﻧﻬﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﮔﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩ، ﺣﺘﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﮔﻼﺑﯽ ﮐﻪ ﻗﯿﻤﺘﺶ 25 ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺍﺭﺯﺍﻥ ﺗﺮ ﺑﻮﺩ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﺨﺮﻡ. ﺁﺧﺮ ﭘﻮﻝ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺳﯿﺮﮐﺮﺩﻥ ﺷﮑﻢ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ. ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﮐﻨﺎﺭﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ ﺍﻥ ﺭﺍ ﺷﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺗﻤﯿﺰﺗﻤﯿﺰﺷﺪ. ﺣﺎﻻ ﯾﮏ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺭﺯﻣﻨﺪﻩ ﺩﺍﺭﻡ، ﻫﺮﻭﻗﺖ ﮐﻪ ﺗﺸﻨﻪ ﺷﺪﯾﺪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﺁﺏ ﺑﺨﻮﺭﯾﺪ ﺗﺎﻣﻦ ﻫﻢ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﺸﻮﻡ ﻭ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﺟﺒﻬﻪ ﻫﺎ ﮐﻤﮑﯽ ﮐﻨﻢ. ﺑﭽﻪ ﻫﺎﺗﻮ ﺳﻨﮕﺮﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺁﺏ ﺗﻮﯼ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﻧﻮﺑﺖ ﻣﯽﮔﺮﻓﺘﻨﺪ، ﺁﺏ ﺧﻮﺭﺩﻧﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﺭﯾﺨﺘﻦ ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﺍﺷﮏ ﺑﻮﺩ. http://eitaa.com/cognizable_wan
گاهی اوقات فشار زندگی انقد زیاد میشه که دوست داری فریاد بزنی، گریه کنی، خدا خدا کنی. فایده نداره...! قانون جذب چیز دیگه ای میگه: تو باید حالت خوب باشه تا بتونی اتفاقهای خوب رو به سمتت جذب کنی. گاهی باید تو اوج فشار بیخیال بشی، خودتو رها کنی، فارغ از تمام دغدغه ها!! تا بتونی خودتو واسه دقایقی؛ ساعتی مهمون کنی به شادی و خنده تا اتفاقات خوب رو جذب کنی. یادت نره صرفا با شاد بودن هم اتفاقی نمیفته. باید در عین شاد بودن هم صبور باشی هم پرتلاش زندگی خوبی رو براتون آرزو میکنم❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan