eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
انسان های بزرگ قامتشان بلندتر نیست، خانه شان بزرگتر نیست، ثروتشان هم بیشتر نیست ... آنها «قلبی بزرگ» و «نگاهی مهربان» دارند … 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
آدمهای بزرگ شرایط را خلق می کنند و آدم های کوچک از آن تبعیت می کنند. 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
اگر کسی خوبی هات را فراموش کرد، اشکال نداره؛ ولی تو خوب بودن رو فراموش نکن. هر کس خودش را به یادگار میگذارد. 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🎥 زوایای دیده نشده زندگی یهودیان* *💢 این ویدئو با توضیح زیر منتشر شده:* *🔸برخورد یهودیان حریدی با جوانی از همان فرقه که قصد خریدن موبایل را داشت‌.* *🔸حریدی‌ها با استفاده از مظاهر فناوری مانند موبایل مخالفند. محدودیت‌های بعد کرونا باعث شده بخشی از اون‌ها استفاده از اینترنت و گوشی رو مجاز بدونن.*
آقا ردای سَبزِ اِمامَت مُبارک💚 پوشیدَنِ لِباسِ خِلافَت مُبارَک اِی آخَرین ذَخیرهِ زَهراییِ حَسَن💚 آغاز روزِگار اِمامَت مُبارَک... سالروز آغاز امامت و زعامت حضرت ولی عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف مبارک باد🙏🏻✨ ✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
آرام به طرف دنیا بروید، خدا اگر خواست زیادش را می‌دهد؛ مقدار رزق به تقلّای فرد بستگی ندارد. ‌‌‌‌👇🔻💚💚 http://eitaa.com/cognizable_wan
با دو دسته از آدم‌ها وارد رابطه نشو! یکی خود شیفته ها و دیگری وابسته ها هر دوی این‌ها به تعریف و تحسین بیرونی توسط دیگران، نیاز زیادی دارند. یکی خود را زیادی شایسته تحسین می‌داند، و دیگری خود را شایسته تحسین نمی‌داند. یکی باک عاطفی اش پر نمی‌شود، دیگری باک عاطفی اش سوراخ است! هر دوی اینها بیش از اینکه به تو نیاز داشته باشند و ارزش تو را بدانند و به رابطه احترام بگذارند، نیازمندند! نیازمندِ بودن دیگری، تحقیر کردن دیگری، تحسین شدن توسط دیگری! 👇🔻💜💜 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌷🌷🌷 داستان کوتاه گوهر شاد یکی از زنان باحجاب بوده همیشه نقاب به صورت داشته و خیلی هم مذهبی بود. او می خواست در کنار حرم امام رضا (ع) مسجدى بنا کند . به همه کارگران و معماران اعلام کرد دستمزد شما را دو برابر مى دهم ولى شرطش این است که فقط با وضو کار کنید و در حال کار با یکدیگر مجادله و بد زبانى نکنید و با احترام رفتار کنید. او به کسانى که به وسیله حیوانات مصالح و بار به محل مسجد می‌آورند علاوه بر دستور قبلى گفت سر راه حیوانات آب و علوفه قرار دهید و این زبان بسته ها را نزنید و بگذارید هرجا که تشنه و گرسنه بودند آب و علف بخورند . بر آنها بار سنگین نزنید و آنها را اذیت نکنید . اما من مزد شما را دو برابر مى دهم .. گوهرشاد هر روز به سرکشی کارگران به مسجد میرفت؛ روزى طبق معمول براى سرکشى کارها به محل مسجد رفت بود در اثر باد مقنعه و حجاب او کمى کنار رفت و یک کارگر جوانى چهره او را دید . جوان بیچاره دل از کف داد و عشق گوهرشاد صبر و طاقت از او ربود تا آنجا که بیمار شد و بیمارى او را به مرگ نزدیک کرد. چند روزی بود که به سر کار نمی رفت و گوهر شاد حال او را جویا شد . به او خبر دادند جوان بیمار شده لذا به عیادت او رفت.. چند روز گذشت و روز به روز حال جوان بدتر میشد. مادرش که احتمال از دست رفتن فرزند را جدى دید تصمیم گرفت جریان را به گوش ملکه گوهرشاد برساند . وگفت اگر جان خودم را هم از دست بدهم مهم نیست. او موضوع را به گوهرشاد گفت و منتظر عکس العمل گوهرشاد بود. ملکه بعد از شنیدن این حرف با خوشرویى گفت: این که مهم نیست چرا زودتر به من نگفتید تا از ناراحتى یک بنده خدا جلوگیرى کنیم؟ و به مادرش گفت برو به پسرت بگو من براى ازدواج با تو آماده هستم ولى قبل از آن باید دو کار صورت بگیرد . یکى اینکه مهر من چهل روز اعتکاف توست در این مسجد تازه ساز . اگر قبول دارى به مسجد برو و تا چهل روز فقط نماز و عبادت خدا را به جاى آور. و شرط دیگر این است که بعد از آماده شدن تو . من باید از شوهرم طلاق بگیرم . حال اگر تو شرط را مى پذیرى کار خود را شروع کن. جوان عاشق وقتى پیغام گوهر شاد را شنید از این مژده درمان شد و گفت چهل روز که چیزى نیست اگر چهل سال هم بگویى حاضرم . جوان رفت و مشغول نماز در مسجد شد به امید اینکه پاداش نماز هایش ازدواج و وصال همسری زیبا بنام گوهرشاد باشد . روز چهلم گوهر شاد قاصدى فرستاد تا از حال جوان خبر بگیرد تا اگر آماده است او هم آماده طلاق باشد . قاصد به جوان گفت فردا چهل روز تو تمام مى شود و ملکه منتظر است تا اگر تو آماده هستى او هم شرط خود را انجام دهد . جوان عاشق که ابتدا با عشق گوهرشاد به نماز پرداخته و حالا پس از چهل روز حلاوت نماز کام او را شیرین کرده بود جواب داد : به گوهر شاد خانم بگوید اولا از شما ممنونم و دوم اینکه من دیگر نیازى به ازدواج با شما ندارم. قاصد گفت منظورت چیست؟ مگر تو عاشق گوهرشاد نبودى ؟؟ جوان گفت آنوقت که عشق گوهرشاد من را بیمار و بى تاب کرد هنوز با معشوق حقیقى آشنا نشده بودم ، ولى اکنون دلم به عشق خدا مى تپد و جز او معشوقى نمى خواهم . من با خدا مانوس شدم و فقط با او آرام میگیرم. اما از گوهر شاد هم ممنون هستم که مرا با خداوند آشنا کرد و او باعت شد تا معشوق حقیقى را پیدا کنم . و آن جوان شد اولین پیش نماز مسجد گوهر شاد و کم کم مطالعات و درسش را ادامه داد و شد یک فقیه کامل و او کسی نیست جز آیت اله شیخ محمد صادق همدانی. گوهرشاد خانم(همسر شاهرخ میرزا و عروس امیر تیمور گورکانی) سازنده ی مسجد معروف گوهرشاد مشهد است ... 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
مهم نيست آنها چه چيزي را از تو گرفته اند، مهم اين است كه تو با آنچه برايت باقي مانده چه ميكنی 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔺اگر شوهرتون به مادرش زیادی داره 👈برای کنترل بیشترش با مادر و خانواده‌‌اش در نیفتید. ✅بهترین کار اینه که ارتباط خوب و نزدیکی با مادرشوهرتون برقرار کنید 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
💞 همسرتان یک درخت نیست! پس وقتی در مورد او صحبت می‎کنید از اسامی اشاره مثل "این" یا "اون" استفاده نکنید! یا کلمه های "ببین" و "الو" و "آهای" 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
💞در زندگیت شریکى انتخاب کن که براى خودت خوب باشه؛ 🔻نه براى خانواده ات،نه براى تصویر اجتماعیت ،نه براى حساب بانکیت! کسى رو انتخاب کن که زندگیت رو از احساس غنى کنه💞 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
وقتی همسرت یه کاری رو نمیکنه یا بهت توجهی نمیکنه. 🔺تذکر نده، یا راه نشونش نده. 🌕باهوش باش بذار هر موقع حتی شده اتفاقی اون کار رو انجام داد تا میتونی ازش تعریف کن. 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
نکته کاربردی برای جذب شوهر قدردان تلاش های او باشیم بگوییم خیلی عالی بودی جلوی جمع از او تعریف کنید علاقه و اشتیاق جنسی به او نشان دهید بگویید عامل خوشبختی شماست 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 والدين عزيز در تذکر به نوجوان ابتدا نقاط مثبت او را بگویید. ✅ و در موقع انتقاد از «رفتار و عمل» او انتقاد کنید و «خودش» را به باد انتقاد نگیرید. 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
برای اوقات فراغتتان یک تفریح پیدا کنید که هردویتان از آن میبرید با هم بودن و با هم لذت بردن با دلایل هم شدنی است فقط اگر 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
چگونه از شوهرم انتقاد کنم⁉️ اگر بتوانید به جای انتقاد کردن از شوهرتون به او پیشنهاد بدید اثربخش تر خواهد بود. مثلا به جای اینکه بگیم چرا من رو تفریح نمیبری به او بگیم وقتی منو تفریح میبری حالم خوب میشه و یا به جای اینکه بگید چرا دیر اومدی خونه؟ و تاحالا کجا بودی؟ میتونید بگید خیلی ترسیدم و نگرانت شدم اتفاق خاصی افتاده بود که دیر اومدی؟ (دارید هم اطلاعات میگیری و هم اقتدار میدی) 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔹کودکانی که پدر یا مادر شان روزی سه ساعت آنها را بغل می کنند و یا آنها را داخل کالسکه به این طرف و آن طرف می برند، کمتر از کودکان دیگر گریه می کنند. 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
شخصی به قصد تحقیر کردن، مورچه ای را با انگشت فشار داد مورچه خندید و گفت ای انسان مغرور نباش که تو در قبرت برای من وعده غذایی بیش نیستی در اوج قدرت مرد باش http://eitaa.com/cognizable_wan
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ خواستم بحث را عوض کنم که مادرم صدایم زد: -فاطمه زهرا... -بله؟؟؟ -همه چی درست میشه غصه نخور. سمتش رفتم دستش را بوسیدم و گفتم: -عزیز دل من...غصه منو نخور...من حالم خوبه... لبخندی زدم و گفتم: -ببین میخندم... مادرم کمی خوشحال شد لبخندی زدو گفت: -میدونم که درونت آشوبه...ولی تو دختر قوی هستی...و اینم میدونم که همه چیزو درست میکنی... بوسه ای به روی پیشانیش زدم و خداحافظی کردم. از خانه بیرون رفتم سوار تاکسی شدم و مدتی بعد جلوی حوزه بودم... نفس عمیقی کشیدم... با خودم فکر میکردم...حالا باید جواب گوی کلی حرف باشم... قدم هایم را محکم کردم و وارد حوزه شدم...و قدم های بعد به سمت سالن... وارد سالن که شدم...با هجوم شدید دوستانم به سمت خودم روبه رو شدم. -وای فاطمه سلام. -کجا بودی تو. -مبارک باشه. -ازین ورا خانم؟؟ - نمیومدی خب دیگه! -چرا نمیومدی اینهمه مدت؟ -کجا بودی آخه... دستانم را بالا آوردم لبخندی زدم و کمی با صدای بلند گفتم: -سلام...سلام بچه ها...یکم آروم تر...چخبره... صدای خنده های بلند یک نفر به گوشم رسید... به سمت صدا برگشتم... ناگهام هر دونفر اسم هم را فریاد زدیم... من_حنانه!!!!! حنانه_فاطمه زهرا!!!! لبخندی زدم و گفتم: -خوبی؟؟؟ -توخوبی؟؟؟ -معلومه کجایی دختر ؟؟؟؟ چرا جواب تلفنامو نمیدی؟ شوهر کردی رفتی دیگه پشتتم نگاه نمیکنی...خیلی بی معرفتی... خندیدم و گفتم: -وایسا وایسا وایسا...تند نرو...باید باهم حرف بزنیم... ... http://eitaa.com/cognizable_wan
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ من_باید باهم حرف بزنیم... -حرفم میزنیم!! شما رخ نشون بده... بچه ها همه رفته بودن سرکلاس منو حنانه هم دقایقی بعد روی صندلی کنار هم نشسته بودیم... مدتی گذشت... استاد در حال درس دادن بود... حنانه تاب نداشت... شب عروسی من به دلایل شخصی شهرستان بود... و هیچ خبری از ماجرا نداشت... صمیمی ترین دوست منه ولی هیچ خبری بهش ندادم و حتی جواب تلفن هاشم نمیدادم چون نمیخواستم بفهمه...حتی خونمونم ک زنگ میزد یه جوری مادرم دست به سرش میکرد و میگفت گرفتاره... با صدای آرومی صدایم کرد: -فاطمه... -بله؟؟؟ -بگو ببینم چخبر از عروسی؟ -حنانه الان سر کلاسیم بزار بریم بیرون کلا برات تعریف میکنم. لبخندی زدو گفت: -نه میخوام بدونم توی این مدت خانم خونه که شدی چیکارا کردی.بگو ببینم چند بار غذا سوزوندی؟؟؟ چیزی نگفتم. -نمیخوای تعریف کنی. اشک در چشم هایم حلقه زد... حنانه نگران شد: -فاطمه....حرفم ناراحتت کرد؟؟؟؟ببخشید... -نه نه... حنانه یه چیزی هست که تو نمیدونی... بانگرانی گفت: -اون چیه ک من نمیدونم؟؟؟؟؟ -من...من و...من و محمدرضا -تو و محمدرضا چی بگو دیگه!!! -ما عروسی نکردیم... ... http://eitaa.com/cognizable_wan
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ حنانه_چییییی؟؟؟؟عروسی نکردین یعنی چی!!!!!! -نه یعنی عروسی کردیم ولی زیر یه سقف نرفتیم. -چی میگییییی؟؟؟ -هیس آروم الان همه میفهمن. -تو چرا انقدر خونسردی؟!بگو ببینم چی شده؟اتفاقی افتاده؟خیانت؟؟؟؟ -إإإ...انقدر تند نرو... -وای فاطمه تو چرا اینهمه مدت بمن نگفتی؟؟؟ چیزی نگفتم اخم هایم در هم فرو رفت و اشک در چشم هایم حلقه زد... حنانه بهت زده بمن نگاه می کرد... لب باز کردم و گفتم: -حنانه...بعد کلاس میریم بیرون کامل برات تعریف میکنم... ❤️❣ چند ساعتی گذشت حنانه در تمام این مدت کوتاه در شوک عجیبی بود... وسایلمان را جمع کردیم و از حوزه بیرون رفتیم... از آخرین جمله ی من به حنانه دیگر کلمه ای بینمان ردو بدل نشد... کنار هم راه میرفتیم از خیابان رد شدیم... ناگهان دستی محکم به شانه ام خورد حنانه بود باعصبانیت بمن نگاه می کرد...از نگاهش کمی ترسیدم: من_حنانه!!!! -ساکت شو فاطمه!! تو واقعا چه فکری کردی...میدونی چقدر سرم درد میکنه؟؟؟؟ از همون لحظه که گفتی عروسی نکردی دارم از نگرانی میمیرم...تو چرا جواب تلفنامو نمیدادی؟؟؟براچی بمن نگفتی؟؟؟آخه.... -حنانه...حنانه...آروم باش...بیا بریم تو پارک بشینیم کامل برات تعریف میکنم... نفس عمیقی کشید و راه افتاد... از حوزه تا پارک چند دقیقه ای طول نکشید... مدتی بعد منو حنانه روی یکی از نیمکت های پارک نشسته بودیم... حنانه_خب...بگو... -شب عروسیمون بود...بعد از تموم شدن مجلس. از تالار اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم.ماشین ما جلوتر و ماشین بقیه پشت ما حرکت میکردن... ... http://eitaa.com/cognizable_wan