وقتی که به دخترم گفتم که باید به برادرش احترام بگذارد اما به پسرم نگفتم که به همان اندازه به خواهرش احترام بگذارد، باز هم برتر بودن مردانه پسرم را به او یادآوری کردم۰۰۰
وقتی که حجاب را به دخترم آموختم اما عفاف را به پسرم نیاموختم ، به پسرم یاد دادم که نجابت فقط مخصوص زن است۰۰۰
وقتی که دخترم را برای یک ساعت دیر آمدن به خانه بازخواست کردم اما به پسرم اجازه دادم که آخر شب به خانه برگردد ، به پسرم آموختم که بر خلاف خواهرش میتواند خطا کند۰۰۰
وقتی که عشق ورزیدن را در دخترم گناه کبیره دانستم اما از رابطه داشتن پسرم با دختری نامحرم ذوق زده شدم که پسرم بزرگ شده ، در واقع هوسباز بودن را به پسرم آموختم۰۰۰
وقتی که از کودکی به دخترم یاد دادم که زن باشد، کدبانو و صبور و فداکار باشد۰۰۰ اما به پسرم فقط یاد دادم که قدرتمند باشد ، در واقع نام خانواده را به پسرم آموختم نه مسئولیت خانواده را۰۰۰
وقتی۰۰۰۰۰۰۰۰
✅آری من هم مقصرم که وظیفه مادری خود را در حق خودم و زنان جامعه ام به درستی انجام ندادم۰۰۰
من هم مقصرم که به جای اصلاح خودم فقط به جامعه ام انتقاد کردم
http://eitaa.com/cognizable_wan
ریشه انسانها ، فهم آنهاست ؛
یک سنگ به اندازه ای بالا می رود ،
که نیرویی پشت آن باشد .
با تمام شدنِ نیرو ،
سقوط و افتادن سنگ طبیعی است .
ولی یک گیاه کوچک را نگاه کن ؛
که چطور از زیر خاک ها
و سنگ ها سر بیرون می آورد و حتی آسفالت ها و سیمان ها را
می شکند و سربلند می شود .
هر فردی به اندازه این گیاه کوچک ،
ریشه داشته باشد ،
از زیر خاک و سنگ ،
از زیر عادت و غریزه ،
از زیر اعتقادات و تعصبات ،
و از زیر حرف ها و هوس ها ،
سر بیرون می آورد و با قلبی از عشق افتخار می آفرینید .
ریشه ما ، همان " فهم " ما است ♥️🥀
👇🔻💚💚
http://eitaa.com/cognizable_wan
♌️مردها دوبار تربیت میشوند
یکبار توسط والدینشان بار دوم توسط همسرشان بهنحوی که بتوانند شوهر خوبی برای همسرشان باشند
👈اگر قدمی برداشته نشود،تحولی صورت نخواهد گرفت
#سیاست_های_زنانه
🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔷 5نکته کاربردی برای جذب مردها
🔹قدردان تلاش های او باشیم
🔹بگوییم خیلی عالی بودی
🔹جلوی جمع از او تعریف کنید
🔹علاقه و #اشتیاق_جنسی به او نشان دهید
🔹بگویید عامل خوشبختی شماست
🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
دعوا بین زوجین اجتنابناپذیر است اما قوانینش را رعایت کنید:
در جمع دعوا نکنید
فقط روی مشکل تمرکز کنید
به گذشته بازنگردید
کنایه نزنید
توهین نکنید
خوب بشنوید
🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان
#منو_بہ_یادت_بیار
#قسمت_یازدهم
بغضم را قورت دادم و ادامه دادم:
-خیلی خوشحال بودیم...محمدرضا همش میخندید... سرعتش خیلی بالا بود...یک سره میخواست مهمونارو سرکار بذاره و از یه کوچه ی دیگه بره...تا مارو گم کنن...
حنانه_خب؟؟؟؟؟؟؟
-موفق شد...مهمونا مارو گم کردن محمدرضا پیچید توی یه کوچه ی دیگه...
گریه ام گرفت...بقیه ماجرا رو با اشک هایی که از چشمانم پایین میریخت تعریف کردم...
-سرعتش خیلی بالا بود... خیلی... بهش گفتم آروم تر برو...جوابی نداد...بهم گفت فاطمه زهرا هیچوقت تنهام نزار...اون لحظه معنی حرفاشو نفهمیدم...نمیدونستم چی میگه...وقتی دوباره بهش گفتم سرعتشو کم کنه...گفت ترمز برید...
حنانه با چشم های گرد شده و نفس حبس شده بمن زل زده بود...و با شوکی که بهش وارد شده بود گفت:
حنانه_بقیشو بگو...
-چشماشو بست...صداش کردم...بهش گفتم چشماتو باز کن...وقتی چشماشو باز کرد...زندگی چشمای دوتامونو بست... وقتی دومرتبه چشم هامو باز کردم روی تخت بیمارستان بودم... حنانه ما تصادف کردیم...اونشب توی اون بارون.... زمین خیس توی اون تاریکی!!! ما با ماشین رفتیم توی دیوار...
حنانه نفس عمیقی کشید و درحالی که اشک های روی گونه هایش را پاک می کرد گفت:
-بهم بگو...بهم بگو محمدرضا کجاست؟؟؟؟
-محمدرضا.......
-محمدرضا م..ر..د...ه؟؟؟؟
زدم زیر گریه و بلند بلند گریه می کردم...
حنانه_فاطمه زهرا...آروم باش...بهم بگو چی شده؟؟؟
-اونی که مرده منم حنانه...
-چی میگی...
-محمدرضا فراموشی گرفته...
حنانه باش شنیدن این حرف مثل برق از جایش بلند شد...
نفسش به شماره افتاده بود...اشک هایش امانش را بریده بود...
-وای فاطمه...وای...
اشک هایم را پاک کردم و گفتم:
-بیا بشین...
کنارم نشست دستانم را گرفت و گفت:
-یعنی...یعنی تورو نمیشناسه؟؟؟تو...تو میتونی به یادش بیاری...
-محمدرضا نمیخواد که یادش بیاد...اون از من بدش میاد...
-فاطمه.....
-آخرین باری که دیدمش بهم گفت دیگه نمیخواد منو ببینه منم تصمیم گرفتم از زندگیش برم بیرون...
#ادامہ_دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
حنانه با عصبانیت به من نگاه کردو گفت:
-چی میگی فاطمه؟؟؟؟؟حالت خوبه؟؟؟
همینطور که اشک هایم را پاک میکردم گفتم:
-تو میگی چیکار کنم هان؟؟؟ افتادم توی یه چاه...که هرچی فریاد میزنم منو بیرون نمیارن...حنانه تو میدونی چقدر برای برگردوندن زندگیم عذاب کشیدم؟؟؟؟میدونی چقدر از محمدرضا حرف شنیدم میدونی چقدر تحقیر شدم؟؟؟؟میدونی برای چی؟؟؟چون میخواستم زندگیمو پس بگیرم... ولی اون منو نمیخواد...میدونی چقدر بده که یه طرفه عاشق باشی؟؟؟؟
سکوت وحشتناکی بینمان ردو بدل شد...ادامه دادم:
-نه...یک طرفه نبود...اون عاشق من بود...من از اون کوچه و دیوار متنفرم...من از بارون متنفرم...من از تصادف متنفرم...
-فاطمه زهرا آروم باش...
-من از اون خونه ی بدون زندگی متنفرم...
حنانه شانه هایم را گرفته بودو سعی داشت من را آروم کند...
-فاطمه...
سرم را روی زانو هایم گذاشتم و بی صدا گریه میکردم...
حنانه هم پا به پای من اشک میریخت...
بعد از دقایقی گریه...
کمی آروم شدم سرم را بلند کردم روبه حنانه گفتم:
-دیگه مهم نیست...منم فراموش میکنم...بلند شو بریم خونه...خیلی خستم...
-فاطمه...تو باید زندگیتو پس......
نگذاشتم حرفش تمام شود:
-حنانه...
-بله؟
-برو خونه...منو ببخش که ناراحتت کردم...نمیخوام بیشتر ازین معطل من بشی...منم باید برم...
-کجا میری؟؟؟
-خونه...خستم...
-باشه...باهام در تماس باش...
-باشه عزیزم...
-مواظب خودت باش...غصه نخور کاری هم داشتی بمن بگو...
لبخندی زدم و گفتم:
-خداحافظ...
دست دادیم و خداحافظی کردیم بعد هم از هم جدا شدیم...
#ادامہ_دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
سوار تاکسی شدم...
دلم میخواست برم خونه ی خودم...
همون خونه ی متروکه...بدون زندگی...بدون مرد و بدون زنی...
دلم میخواد وقتایی که دلم میگسره برم اونجا...تا آروم شم...
پاتوق تنهاییای من...
❤️❣
دقایقی بعد روبه روی ساختمان ایستاده بودم نفس عمیقی کشیدم...
هوا کمی تاریک شده بود...
سرم را بالا بردم و به پنجره ی خانه مان نگاهی انداختم...
ناگهان سرم داغ شد...یک لحظه شوک عجیبی بهم وارد شد...
-برق خونه چرا روشنه!!!!!من که دیشب وقتی از خونه اومدم بیرون برقارو خاموش کردم...
نکنه...
نه...من برقارو خاموش کردم...پس چرا روشنه...
به یکباره با تمام سرعتم سمت در دویدم و بعد از باز کردن در. پله هارا یکی دوتا تا خانه پشت سر هم گذاشتم...
به در خانه که رسیدم کلید را درون قفل انداختم و در را باز کردم کفش هایم را به تندی از پاهایم در آوردم و گوشه ای پرت کردم...
برق خانه روشن بود...
-کسی اینجاست؟؟؟؟
صدایی نیامد...
-پرسیدم کسی خونست؟؟؟
به آشپز خانه نگاهی انداختم پارچ آب و لیوان روی میز بود...
سمت اتاق رفتم...
کسی نبود اما متکای روی تخت به اندازه ی یک سر فرو رفته بودهمه .جای خانه را گشتم اما کسی نبود...
به نفس نفس افتاده بودم...
-یعنی کی اینجا بوده...دزد؟؟؟نه...دزد اگر اینجا بود یه چیزی می دزدید...هرکی بوده آشنا بوده...
#ادامہ_دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
──═इई 🌺🌼🌺ईइ═┅─
🌸انسانها مانند آب هستند.
🔸بعضے، به سرعت و با جوش و
خروش از ڪنارمان عبور مے ڪنند.
🔹بعضے، لحظاتے
ما را در خودشان غـرق مے ڪنند.
🔸بعضے، بــــراے نوشیدن پاک
و تمیز نیستند و صرفاً
تشنگے را به یادمان مے آورند.
🔹بعضے، ما را از مسیر
اصلے مان منحرف مے ڪنند.
🔸بعضے،
گرم هستند و مے سوزانند.
🔹بعضے،
سرد هستند و آزار مے دهند.
🔸بعضے، مے آیند و
همه چیز را با خود مے برند.
🔹بـعضے،
تشنگے مان را فرو مینشانند.
🔹و بعضے، ڪنارمان مے مانند
تا فرصت و امنیتے بـراے زندگے بسازند . . .!
❄️🌻❄️
http://eitaa.com/cognizable_wan
متن زیر درست تره
فقط ۲ چيز
تو دنیا هست که باید نگرانش باشی:
این که ببینی سالمی یا مریضی!
اگه سالمی که نگرانی نداره...
اگه مریضی ۲ چيز
هست که باید نگرانش باشی:
این که میمیری یا زنده میمونی!
اگه زنده میمونی که نگرانی نداره...
اگه میمیری ۲ چیز
هست که باید نگرانش باشی:
این که میری بهشت یا جهنم!
اگه میری بهشت که نگرانی نداره!
اگه میری جهنم اونجا
ابدیت هست و همیشگی
لذا تا فرصت داریم توبه واقعی کنیم
و دست خود را به دست خدا بدهیم.
چون برگشت ندارد.
http://eitaa.com/cognizable_wan
9.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دیدار پیرمرد روستایی با امام رضا علیه السلام
http://eitaa.com/cognizable_wan
#بهترین_متنهایی_که_خوانده_ام
به این نتیجه رسیده ام که بیشترِ مردم بزرگ نمی شوند،
ما جای پارک خودمان را پیدا می کنیم و به کارت های اعتباری مان افتخار می کنیم. ازدواج می کنیم و جرأت می کنیم بچه دار شویم و به آن بزرگ شدن می گوییم. اما فکر کنم بیشترین کاری که می کنیم پیر شدن است.
ما تراکم سال ها را در بدن هایمان و روی صورت هایمان این طرف و آن طرف می بریم اما معمولا خودِ حقیقی ما کودک درون مان
هنوز بی گناه و مثل گیاه مگنولیا، خجالتی است.
👤مایا آنجلو
💟http://eitaa.com/cognizable_wan