eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
14.8هزار عکس
14.9هزار ویدیو
637 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 #من_عامل_اصلی_مشاجرات 💠 به این جملات دقت کنید!👇 چرا به #من سلام نکردی؟ چرا به #من احترام نگذاشتی؟ چرا برای #من هدیه نخریدی؟ چرا #من برایت مهم نیستم؟ چرا حق #من را نمی‌دهی؟ چرا برای #من غذا درست نکردی؟ 💠 در همه جمله‌های بالا کلمه‌ی #من محوریت دارد. 💠 این فرمول #الهی را بدانیم اگر‌ در زندگی به دنبال اثباتِ #من نباشیم و توقعات منفعت طلبانه‌ی #من را حذف کنیم اکثر #مشاجرات و بگومگوهای زن و شوهری حذف خواهد شد. 💠 هرقدر در حذف #من موفق شوید در کسب آرامش، #محبوب شدن و لذت بردن از زندگی پیشروی خواهید کرد. 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
روز مباهله،روزی بود که زبان مدعیان بسته شد و خداوند آشکار ساخت که اهل بیت (ع) از تمامی تقرب جویندگان به او از راه اطاعت و عبادت، نزدیک او گرامی تر هستند
داستان مباهله
ﺍﺯ ﻋﺠﺎﯾﺐ خانم ها ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ ۷ ﻃﺒﻘﻪ‌ﯼ ﯾﮏ ﻣﺠﺘﻤﻊ ﺗﺠﺎﺭﯼ ﺭﻭ ﻃﺒﻘﻪ ﺑﻪ ﻃﺒﻘﻪ ﻭ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺑﻪ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﻣﯿﮕﺮﺩﻥ، ﺑﻌﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺧﺮﯾﺪ ﻣﯿﺎﻥ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯿﮕﻦ : ﺍﻭﻭﻭﻭﻩ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﭼﻘﺪﺭ ﺩﻭﺭه....میمردی نزدیک تر پارک میکردی؟!!! 😐😐 😍http://eitaa.com/cognizable_wan
امروز رفته بودیم بازار یه پیرمرده به خانمش گفت می خوای برات روسری بخرم؟ پیرزنه که آرایش تندی داشت و وضع حجاب درستی هم نداشت گفت: روسری برای چی؟ تا چند ماه دیگه کلا حجاب جمع میشه!! یه خانم چادری بهش گفت؛ مادر جان شما خودتو تا چند ماه دیگه به زحمت ننداز! عجوزه ها حجاب براشون واجب نیست😄 هیچی دیگه فکر کنم پیر زنه الان رفته پیش یه دکتر روانشناس اعتماد به نفسشو آتل ببنده😉 http://eitaa.com/cognizable_wan
مرضیه با پرخاش گفت: این حرفا چیه که می زنی آقا یوسف؟ از شما بعیده. پژمان نگاهش کرد. -مرضیه خانم وقت انکار نیست، چند ساله که پنهون کردین، حتی خاله کتی هم راضی نبود. مرضیه تیز به پژمان نگاه کرد. -شما چرا خودتو نخود هر آش می کنی؟ یحیی به شدت بهم ریخته بود. نمی توانست جواب هیچ کسی را بدهد. ژاکلین هم گیج بود. آیسودا به آرامی گفت: این بحث ها بمونه برای بعد. بیشتر از همه دلش می خواست از قضایا سر در بیاورد. ولی وسط عروسی بحث این حرف ها نبود. می ترسید کار به درگیری برسد. آبرویشان همه جا می رفت. یوسف با چشمانی غبار گرفته به آیسودا نگاه کرد. -یه هدیه ی دیگه برات دارم. آیسودا کنجکاو نگاهش کرد. یوسف با لبخند گفت: سند پاک شدن پدرت... -یعنی... -یعنی پدرت همه چیزو بوسید و گذاشت کنار. پژمان لبخند زد. آیسودا محکم دست یوسف را گرفت. -ممنونم، ممنونم، این بهترین هدیه ای بود که می تونستی بهم بدین. -اون عمارت رو دیروز فروختم، پولشم واریز شد ه حساب خیریه، خبری از هیچی نیست. -خداروشکر. پژمان نفسش را تند بیرون داد. بلاخره همه چیز ختم به خیر شد. مرضیه تلخ نگاهشان می کرد. آخر هم طاقت نیاورد و همراه یحیی دست ژاکلین را گرفت و از مجلس بیرون رفتند. آیسودا اصلا ناراحت این موضوع نبود. فعلا عشق مهم بود. و مردی که کنار گوشش می خندید. می توانست هزار ستاره ی روشن از چشمانش بچیند. آخر شب که تا دم در خانه شان بدرقه شان کردند، آیسودا از تک تکشان تشکر کرد. شاید هم بیشتر دلش گرم حضور یوسف بود. ولی که فقط با فهمیدن زنده بودن دختر و حالا دخترهایش، همه چیز را کنار گذاشت. شریف نبود. ولی شریف شد. پژمان در را که بست، دست زیر دست و پای آیسودا انداخت و بلندش کرد. -جان دل من، خانمم... -خانمت میمیره برات آقا. -خدا نکنه. او را به داخل برد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 آیسودا عطر تن پژمان را نفس کشید. -خوش بوترین مرد دنیایی. زیر گردن پژمان را بوسید. -تنت نخاره زن. آیسودا بلند زیر خنده زد. -یاد فیلم فارسیا افتادم. پژمان جلوی اتاق خواب روی زمین گذاشتش. -دلبر من... آیسودا درون لباس عروسش پیچ و تاب خورد. پژمان دست به سینه به دیوار تکیه داد و نگاهش کرد. بلاخره مال خودش شد. بلاخره به دستش آورد. آیسودا مقابلش ایستاد. -ممنونم که پای به دست آوردنم موندی. -هیچ وقت دست ازت برنداشتم. -هیچ وقت هم دست از سرم برندار. -مگه مرده باشم. آیسودا نزدیکش شد. لب های سرخ رنگش را روی لب پژمان گذاشت. عمیق بوسید. وقتی از او جدا شد گفت: مرگ نداریم تو حرفامون. پژمان دست دور کمرش انداخت و گفت: بچه چی؟ آیسودا به قهقه خندید. -در خدمتم آقا. -یعنی امشب قراره بهم بچه بدی؟ -هرچی تو بخوای. پژمان گونه اش را بوسید. -لباساتو عوض کن خیلی سنگینه. آیسودا فورا ناله کرد. -وای آره، از کت و کول افتادم. به پشت چرخید. پژمان زیپ لباسش را پایین کشید. پشت کمرش را نرم بوسید. مورمورش شد. داخل اتاق خواب شد. لباس را از تنش درآورد و با لباس زیر روی تخت نشست. سرش سنگین بود. -میریم سراغ عموم؟ -هفته ی دیگه. -ممنونم. -چرا؟ -اگه در مورد ژاکلین نمی گفتی عموم هیچ وقت حرفی نمی زد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
موزیک ویدیوی زیبا از رضاصادقی گوش کنید و لذت ببرید🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
مامان بزرگم همیشه می گفت: ننه خوشبختیتو جار نزن، نذار کسی بگه خوش به حالش؛ همین خوش به حالش گند میزنه به زندگیت....👌 http://eitaa.com/cognizable_wan
_دلبسته ی دخترشونن، هیچ کس نمی خواد بچه شو از دست بده. _ولی ما هم حق داشتیم. پژمان نفس عمیقی کشید. کت را از تنش درآورد. کنار ایسودا نشست. _بذار موهاتو باز کنم. ایستاد به پشت چرخید. _عموت از من دلخوره. _تو حرف بدی نزدی. _ولی توقع داشت کسی حرفی نزنه. _تازه به نظرم خیلی هم دیر گفته شد. پژمان دانه دانه سنجاق ها را از موهایش در آورد. موهایش تافت خورده بود. باید حتما حمام می رفت. _برو حمام. _حال ندارم. پژمان بلند شد دست آیسودا را گرفت و بلندش کرد. _با این موها نخواب. او را روانه ی حمام کرد. خودش هم لباس عوض کرد. حوله را برداشت و وارد حمام شد. ایسودا کارش تمام شده حوله را گرفت و بیرون آمد. موهایش را سشوار کشید. ولی کاملا خشک نکرد. دوست داشت با موهای نم دار بخوابد. روی تخت دراز کشید. تاب و شلوارکی به تن کرد. پژمان زود بیرون آمد. ایسودا حوله را تحویلش داد. _کولر روشن نکن، سرما نخوریم. هردو خسته بودند. حجله نداشتند که. خیلی وقت بود مال هم شده بودند. پژمان تنگ در آغوشش کشید. _خسته ام. _من بیشتر. انگار قرار بود فقط همین دوتا جمله را خرج کنند. چون جفتشان زود خوابشان برد. * 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ژاکلین کنار نیامد. یوسف اهمیتی نداد. سر می زد. حتی اگر ژاکلین او را پدر نبیند. او را نخواهد. ایسودا هم به عنوان خواهر مورد قبول خواهرش قرار نگرفت. شانس بود دیگر. ایسودا هم عین یوسف سمج بود. شاید هم در همین اخلاق شبیه پدرش بود. یحیی نتوانست کاری کند. مجبور بود کنار بیاید. حاج رضا زندگیش همان بود... همان هم ماند.... اما پولاد... ** _زنگ نزدی پولاد؟ نواب پرونده را روی میز گذاشت. از وقتی پولاد شرکت را تحویل نواب داده بود ترنج هم به کمکش می آمد. _وقت نکردم. _کارمون گیره. _می دونم. ترنج پوفی کشید و روی صندلی نشست. _این قرارداد خیلی مهمه نواب. نواب گوشی را برداشت. _الان رنگ می زنم بهش، نگران چی هستی؟ شماره پولاد را گرفت. _الو داداش... ترنج اخم هایش را در هم کشید. پولاد هیچ وقت برادر نبود. چشم بد دور. _آره می دونی چرا زنگ زدم دیگه... ......... ترنج هنوز اخم داشت. آنقدر پولاد برایش نفرت انگیز بود که حد نداشت. _اره، چیکار کنم؟ ........ _باشه، خبرت میدم، ایمیلتو جواب بده ترنج بلند شد. به اطراف نگاه کرد. اینجا اتاق کار پولاد بود. اتاقی که رهایش کرد و رفت. رفته بود روستا کنار مادرش. فعلا ترجیح می داد چند مدتی آنجا باشد. شاید واقعا برایش خوب بود. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
صدای جیغی اول صبح باعث شد از خواب بپرد. فورا بلند شد. بدون اینکه شلوارکش را عوض کند. یا حتی نیم تنه ی برهنه اش را بپوشاند از خانه بیرون زد. گاو نر رم کرده به شدت می دوید. دختر جوانی در حالی که رنگ پریده بود انگار پایین را به زمین دوخته بودند. جلوی گاو ایستاده و فقط جیغ می زد. حسنعلی به سرعت دنبال گاو می دوید و داد و بیداد می کرد. ظاهرا گاو از دستش فرار کرده بود. معطل نکرد. به سمت دختر دوید. دختر بیچاره رنگ پریده ایستاده بود. قبل از اینکه گاو برسد، بازویش را کشید. او را به سمت علف های پرچین پرت کرد. گاو خودش را رساند. قبل از اینکه پولاد بتواند کاری کند، به ضرب به او برخورد. حس درد شدیدی درون پهلویش پیچید. گاو قصد دوباره حمله کردن را داشت. ولی حسنعلی به سرعت خودش را رساند. بند دور گردنش را کشید. با چوب هم به جانش افتاد. آنقدر داد زد و بد و بیراه به گاو گفت تا بالاخره گاو جلویش زانو زد. ولی پولاد از درد روی زمین افتاده بود. دست روی پهلویش گذاشت. خون بود. شاخ گاو به پهلویش خورده بود. حسنعلی با شرم و ترس گفت:آقای مهندس... داد زد:از اون خونه های خراب شده تون بیاین بیرون مهندس زخمی شده. دختری که نجات پیدا کرده بود به سمت پولاد آمد. آنقدر گاو حسنعلی فرار می کرد که برای اهالی عادی شده بود. شاید برای همین بود که کسی از خانه اش بیرون نیامد. ولی با داد و بیداد حسنعلی که در مورد پولاد گفت بقیه هم بیرون آمدند. درد سر تا پای پولاد را گرفته بود. دخترک مقابلش زانو زد. شروع به حرف زدن که کرد نگاه پولاد به سمتش کشیده شد. عین صوتی از بهشت بود. _خوبین آقا؟ معلوم بود نمی خواهد ناز بیاید. ولی صدایش ناز داشت. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 خوب نبود. پهلویش به شدت درد می کرد. اما نگاهش خیره ی چشمان دخترک ماند. عسلی بود و کشیده. لامصب عجب چشم هایی... حسنعلی نمی توانست گاو را رها کند. مادر پولاد که در حال دوشیدن گاو خودش درون طویله بود تا اسم مهندس را از حسنعلی شنید خودش را به بیرون رساند. با دیدن پولاد غرق در خون درون سر خود کوبید و دوان دوان آمد. _مادر... پولاد بی حال چشمانش را روی هم گذاشت. _باید ببریمش درمونگاه. دخترک از کیفش دستمالی که داشت را روی زخم پولاد گذاشت و فشار داد. می خواست جلوی خونریزی را بگیرد. یکی دو تا مرد آمدند. زیر بغل پولاد را گرفتند و بلند کردند. یکی دوتا از مردها سر حسنعلی غر زدند که چرا گاو را سر به نیست نمی کند. هر دفعه یک دردسر جدید. جان همه به لبشان رسیده بود. حسنعلی همیشه با سماجت گاو را نگه داشته بود. _یکی سوار ماشین آقای مهندس بشه ببریمش درمونگاه. دخترک جلو آمد. _من میشینم، فقط زود ببریمش. خودش را مقصر می دید. مادر پولاد به سرعت رفت تا سویچ را بیاورد. دخترک هم به دنبالش رفت. پولاد واقعا بی حال شده بود. حسنعلی گاوش را به سمت خانه و طویله اش برد. مردم دور پولاد تجمع کرده بودند. دخترک به سرعت سوار ماشین جلو آمد. پولاد را عقب خواباندند.. دخترک معطل نکرد. مادر پولاد کنارش بود. به سرعت به آدرسی که داد حرکت کرد. درمانگاه کمی از روستا دور بود. ولی با ماشین راحت بود. تا رسیدند، خود دخترک رفت تا به پولاد کمک کند. کرد بی چاره رنگ پریده بود. خون زیادی از دست داده بود. حق داشت بی حال باشد. زیر بغلش را به کمک مادرش گرفت. او را به سمت درمانگاه بردند. درمانگاه شامل یک دکتر عمومی بود و دوتا پرستار و یک بهدار. با دیدن حال پولاد فورا دکتر را خبر کردند. پهلویش احتیاج به بخیه داشت. پولاد را روی تخت خواباندند. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
من یه معذرت خواهی به همتون بدهکارم 😐 . . . . یادتونه بچه بودید پدر و مادراتون هی بهتون سرکوفت می زدند از بچه ی مردم یاد بگیر!!! اون بچه من بودم واقعا شرمنده😊✍ 😍http://eitaa.com/cognizable_wan
تو فلافلی ازاین سلف سرویسا نوشته بود "لطفاً خوراکی ها را فقط داخلِ نان باگت پُر کنید" اونجا بود که فهمیدم چقدر بعضیا بی فرهنگن و دیگه از خجالت نتونستم کیسه زرد رنگ برنج رو دربیارم😕😐 فقط جیبامو پر کردم و رفتم😌 😍 http://eitaa.com/cognizable_wan