#فراری #قسمت_655
_دلبسته ی دخترشونن، هیچ کس نمی خواد بچه شو از دست بده.
_ولی ما هم حق داشتیم.
پژمان نفس عمیقی کشید.
کت را از تنش درآورد.
کنار ایسودا نشست.
_بذار موهاتو باز کنم.
ایستاد به پشت چرخید.
_عموت از من دلخوره.
_تو حرف بدی نزدی.
_ولی توقع داشت کسی حرفی نزنه.
_تازه به نظرم خیلی هم دیر گفته شد.
پژمان دانه دانه سنجاق ها را از موهایش در آورد.
موهایش تافت خورده بود.
باید حتما حمام می رفت.
_برو حمام.
_حال ندارم.
پژمان بلند شد
دست آیسودا را گرفت و بلندش کرد.
_با این موها نخواب.
او را روانه ی حمام کرد.
خودش هم لباس عوض کرد.
حوله را برداشت و وارد حمام شد.
ایسودا کارش تمام شده حوله را گرفت و بیرون آمد.
موهایش را سشوار کشید.
ولی کاملا خشک نکرد.
دوست داشت با موهای نم دار بخوابد.
روی تخت دراز کشید.
تاب و شلوارکی به تن کرد.
پژمان زود بیرون آمد.
ایسودا حوله را تحویلش داد.
_کولر روشن نکن، سرما نخوریم.
هردو خسته بودند.
حجله نداشتند که.
خیلی وقت بود مال هم شده بودند.
پژمان تنگ در آغوشش کشید.
_خسته ام.
_من بیشتر.
انگار قرار بود فقط همین دوتا جمله را خرج کنند.
چون جفتشان زود خوابشان برد.
*
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_656
ژاکلین کنار نیامد.
یوسف اهمیتی نداد.
سر می زد.
حتی اگر ژاکلین او را پدر نبیند.
او را نخواهد.
ایسودا هم به عنوان خواهر مورد قبول خواهرش قرار نگرفت.
شانس بود دیگر.
ایسودا هم عین یوسف سمج بود.
شاید هم در همین اخلاق شبیه پدرش بود.
یحیی نتوانست کاری کند.
مجبور بود کنار بیاید.
حاج رضا زندگیش همان بود...
همان هم ماند....
اما پولاد...
**
_زنگ نزدی پولاد؟
نواب پرونده را روی میز گذاشت.
از وقتی پولاد شرکت را تحویل نواب داده بود ترنج هم به کمکش می آمد.
_وقت نکردم.
_کارمون گیره.
_می دونم.
ترنج پوفی کشید و روی صندلی نشست.
_این قرارداد خیلی مهمه نواب.
نواب گوشی را برداشت.
_الان رنگ می زنم بهش، نگران چی هستی؟
شماره پولاد را گرفت.
_الو داداش...
ترنج اخم هایش را در هم کشید.
پولاد هیچ وقت برادر نبود.
چشم بد دور.
_آره می دونی چرا زنگ زدم دیگه...
.........
ترنج هنوز اخم داشت.
آنقدر پولاد برایش نفرت انگیز بود که حد نداشت.
_اره، چیکار کنم؟
........
_باشه، خبرت میدم، ایمیلتو جواب بده
ترنج بلند شد.
به اطراف نگاه کرد.
اینجا اتاق کار پولاد بود.
اتاقی که رهایش کرد و رفت.
رفته بود روستا کنار مادرش.
فعلا ترجیح می داد چند مدتی آنجا باشد.
شاید واقعا برایش خوب بود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری #قسمت_657
صدای جیغی اول صبح باعث شد از خواب بپرد.
فورا بلند شد.
بدون اینکه شلوارکش را عوض کند.
یا حتی نیم تنه ی برهنه اش را بپوشاند از خانه بیرون زد.
گاو نر رم کرده به شدت می دوید.
دختر جوانی در حالی که رنگ پریده بود انگار پایین را به زمین دوخته بودند.
جلوی گاو ایستاده و فقط جیغ می زد.
حسنعلی به سرعت دنبال گاو می دوید و داد و بیداد می کرد.
ظاهرا گاو از دستش فرار کرده بود.
معطل نکرد.
به سمت دختر دوید.
دختر بیچاره رنگ پریده ایستاده بود.
قبل از اینکه گاو برسد، بازویش را کشید.
او را به سمت علف های پرچین پرت کرد.
گاو خودش را رساند.
قبل از اینکه پولاد بتواند کاری کند، به ضرب به او برخورد.
حس درد شدیدی درون پهلویش پیچید.
گاو قصد دوباره حمله کردن را داشت.
ولی حسنعلی به سرعت خودش را رساند.
بند دور گردنش را کشید.
با چوب هم به جانش افتاد.
آنقدر داد زد و بد و بیراه به گاو گفت تا بالاخره گاو جلویش زانو زد.
ولی پولاد از درد روی زمین افتاده بود.
دست روی پهلویش گذاشت.
خون بود.
شاخ گاو به پهلویش خورده بود.
حسنعلی با شرم و ترس گفت:آقای مهندس...
داد زد:از اون خونه های خراب شده تون بیاین بیرون مهندس زخمی شده.
دختری که نجات پیدا کرده بود به سمت پولاد آمد.
آنقدر گاو حسنعلی فرار می کرد که برای اهالی عادی شده بود.
شاید برای همین بود که کسی از خانه اش بیرون نیامد.
ولی با داد و بیداد حسنعلی که در مورد پولاد گفت بقیه هم بیرون آمدند.
درد سر تا پای پولاد را گرفته بود.
دخترک مقابلش زانو زد.
شروع به حرف زدن که کرد نگاه پولاد به سمتش کشیده شد.
عین صوتی از بهشت بود.
_خوبین آقا؟
معلوم بود نمی خواهد ناز بیاید.
ولی صدایش ناز داشت.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_658
خوب نبود.
پهلویش به شدت درد می کرد.
اما نگاهش خیره ی چشمان دخترک ماند.
عسلی بود و کشیده.
لامصب عجب چشم هایی...
حسنعلی نمی توانست گاو را رها کند.
مادر پولاد که در حال دوشیدن گاو خودش درون طویله بود تا اسم مهندس را از حسنعلی شنید خودش را به بیرون رساند.
با دیدن پولاد غرق در خون درون سر خود کوبید و دوان دوان آمد.
_مادر...
پولاد بی حال چشمانش را روی هم گذاشت.
_باید ببریمش درمونگاه.
دخترک از کیفش دستمالی که داشت را روی زخم پولاد گذاشت و فشار داد.
می خواست جلوی خونریزی را بگیرد.
یکی دو تا مرد آمدند.
زیر بغل پولاد را گرفتند و بلند کردند.
یکی دوتا از مردها سر حسنعلی غر زدند که چرا گاو را سر به نیست نمی کند.
هر دفعه یک دردسر جدید.
جان همه به لبشان رسیده بود.
حسنعلی همیشه با سماجت گاو را نگه داشته بود.
_یکی سوار ماشین آقای مهندس بشه ببریمش درمونگاه.
دخترک جلو آمد.
_من میشینم، فقط زود ببریمش.
خودش را مقصر می دید.
مادر پولاد به سرعت رفت تا سویچ را بیاورد.
دخترک هم به دنبالش رفت.
پولاد واقعا بی حال شده بود.
حسنعلی گاوش را به سمت خانه و طویله اش برد.
مردم دور پولاد تجمع کرده بودند.
دخترک به سرعت سوار ماشین جلو آمد.
پولاد را عقب خواباندند..
دخترک معطل نکرد.
مادر پولاد کنارش بود.
به سرعت به آدرسی که داد حرکت کرد.
درمانگاه کمی از روستا دور بود.
ولی با ماشین راحت بود.
تا رسیدند، خود دخترک رفت تا به پولاد کمک کند.
کرد بی چاره رنگ پریده بود.
خون زیادی از دست داده بود.
حق داشت بی حال باشد.
زیر بغلش را به کمک مادرش گرفت.
او را به سمت درمانگاه بردند.
درمانگاه شامل یک دکتر عمومی بود و دوتا پرستار و یک بهدار.
با دیدن حال پولاد فورا دکتر را خبر کردند.
پهلویش احتیاج به بخیه داشت.
پولاد را روی تخت خواباندند.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
من یه معذرت خواهی به همتون بدهکارم 😐
.
.
.
.
یادتونه بچه بودید پدر و مادراتون
هی بهتون سرکوفت می زدند از بچه ی مردم یاد بگیر!!!
اون بچه من بودم
واقعا شرمنده😊✍
😍http://eitaa.com/cognizable_wan
تو فلافلی ازاین سلف سرویسا نوشته بود
"لطفاً خوراکی ها را فقط داخلِ نان باگت پُر کنید"
اونجا بود که فهمیدم چقدر بعضیا بی فرهنگن
و دیگه از خجالت نتونستم کیسه زرد رنگ برنج رو دربیارم😕😐
فقط جیبامو پر کردم و رفتم😌
😍
http://eitaa.com/cognizable_wan
895.3K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#زنگ_تفریح
احوال پرسی بوقلمونی ..😂😂
من که خیلی خندیدم😂👌👏👏
😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
2.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دیدم کلی نوستالژی توشه گفتم شمام ببینید حالشو ببرید😍😍
😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
جالب است بدانید در حال حاضر ریاضیاتی که در دانشگاه ها و مدارس تدریس میشود, ریاضیات جدید نام دارد.
تاریخ تولد ریاضیات جدید به دهم نوامبر 1619 بر میگردد که رنه دکارت, یکی از سه ریاضیدان برجسته جهان, بعد از دیدن سه خواب متوالی, در فکر ابداع هندسه تحلیلی شد که به آن سبب, ریاضیات جدید در آن روز پدید آمد.
#ابداع #مشاهیر #تاریخ
http://eitaa.com/cognizable_wan
276.8K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😁واقعا این سگها را به چه امیدی می خرید؟
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 #احترام_به_خانواده_همسر
💠 انتقادى كه نسبت به رفتارهاى خانوادهی همسرتان انجام ميدهيد تخريب كننده #رابطه است.
💠 شريك زندگيتان نميتواند پدر يا مادر، خواهر يا برادر خود را تغيير دهد.
حتی اگر آدمهاى #بدی هم باشند، آنها خانوادهاش به حساب مىآيند و بايد به آنها احترام بگذاريد!
💠 همچنان که اگر او به بستگان شما بیاحترامی کند #حس خوبی به شما دست نخواهد داد!
💠 پس طوری با خانواده همسرتان برخورد کنید که دوست دارید همسرتان با #خانواده شما برخورد کند.
🍃❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan