11.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خیلی خوبه تا زنده ایم بفکر هم باشیم
http://eitaa.com/cognizable_wan
6.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ببینید و عبرت بگیرید
http://eitaa.com/cognizable_wan
2.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
توسل به حضرت زهرا سلام الله علیها
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿
🍂🍂
🍂
💠 #من_با_تو ❤️
💠 #قسمت_۳۴
با بهار وارد ڪلاس شدیم،بهار خواست چیزے بگہ ڪہ صداے زنگ موبایلم بلند شد،با دست زدم روے پیشونیم و گفتم:واے!چرا خاموشش نڪردم؟!
سریع از تو ڪیفم موبایل رو درآوردم و جواب دادم.
_جانم مامان.
_هانیہ جان دارم میرم بیرون ڪلید برداشتے؟
انگار هول بود!
با شڪ گفتم:آرہ،چیزے شدہ؟ مِن مِن ڪنان گفت:خب...خب...
نگران شدم،با عجلہ از ڪلاس بیرون رفتم،بهار هم پشت سرم اومد!
_مامان چے شدہ؟براے بابا یا شهریار اتفاقے افتادہ؟
_نہ عزیزم نہ!
با حرص گفتم:پس چے؟!قلبم اومد تو دهنم!
خندہ اے ڪرد و گفت:نہ دختر!
فاطمہ و مریم اینجا بودن،مریم دردش گرفت بردنش بیمارستان منم دارم میرم!
قلبم یخ زد،احساس ڪردم یہ نفر با پتڪ بہ سرم ڪوبید اما...من فراموشش ڪردم؟نہ؟باید ڪامل فراموش میڪردم باید میگذشتم از احساسم...
با سردے تمام ڪہ خودم یخ زدم گفتم:آهان!خداحافظ!
مادرم متوجہ حال بدم شد با ملایمت گفت:هانیہ!
_مامان جان ڪلاسم دارہ شروع میشہ،خداحافظ!
سریع علامت قرمز رنگ رو لمس ڪردم!
بهار با نگرانے گفت:چے شدہ؟! برگشتم سمتش،شونہ هام رو دادم بالا و گفتم:هیچے بابا،دختر امین دارہ بدنیا میاد!
_ناراحت شدے؟
سرم رو بہ نشونہ منفے تڪون دادم و گفتم:خوشحالم نشدم! بے اختیار قطرہ اشڪے مزاحم از گوشہ چشمم بہ زمین سرد افتاد،سقوطش صداے مرگبار سقوط احساسم رو میداد!
بهار بغلم ڪرد و گفت:گریہ ندارہ ڪہ خل!مگہ مهمہ؟!
با صداے لرزون گفتم:نہ!خداڪنہ دل دخترشو پسر همسایہ نبرہ!
_خانم هدایتے!
صداے سهیلے بود!سریع از بهار جدا شدم و دستے بہ صورتم ڪشیدم.
همونطور ڪہ زمین رو نگاہ مے ڪرد گفت:مشڪلے پیش اومدہ؟
_نہ!
بازوے بهار رو گرفتم تا بریم سر ڪلاس ڪہ سهیلے گفت:خانم هدایتے چند لحظہ!
بهار نگاهے بهمون انداخت و وارد ڪلاس شد،سهیلے چند قدم بهم نزدیڪ شد،دست بہ سینہ رو بہ روم ایستاد.
_عظیمے مشڪلے پیش آوردہ؟
منظورش بنیامین بود،سریع گفتم:نہ!نہ!اصلا ربطے بہ دانشگاہ ندارہ!
همونطور ڪہ دیوار پشت سرم رو نگاہ مے ڪرد گفت:میخواید امروز ڪلاس نیاید؟
مطمئناً نمیتونستم سر ڪلاس بشینم،قلبم بہ ڪمے آرامش احتیاج داشت،جاے زخم هاے قدیمے تیر مے ڪشید!
آروم گفتم:میشہ؟
سرش رو بہ نشونہ مثبت تڪون داد و گفت:یاعلے!
رفت بہ سمت ڪلاس،زیر لب گفتم:خدا خیرت بدہ!
راہ افتادم بہ سمت نمازخونہ! بہ آغوشش احتیاج داشتم!
#ادامہ_دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍂
🍂🍂
🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂
ادامه ی رمان جذاب من باتو 😊☺️
🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿
🍂🍂
🍂
💠 #من_با_تو ❤️
💠 #قسمت_۳۵
روسرے نیلے رنگے برداشتم،بہ سبڪ لبنانے سر ڪردم،مادرم وارد اتاق شد با حرص گفت:بدو دیگہ!
از تو آینہ نگاهش ڪردم و گفتم:حرص نخور پیر میشیا!
فڪرم درگیر بود،درگیر آبروریزے بنیامین!
بنیامین باعث شدہ بود طلبہ ها از سهیلے فاصلہ بگیرن و هردفعہ ڪہ مے بیننش بد نگاهش ڪنن!
پخش شدہ بود سهیلے با من ارتباط دارہ،عڪسے هم ڪہ بنیامین تو راهروے خلوت گرفتہ بود با اینڪہ بے ربط و مسخرہ بود ڪامل ڪنندہ بساط جماعت خالہ زنڪ و بے فڪر بود!
اما سهیلے ساڪت بود،چیزے درمورد ماجراے من و بنیامین نگفت!
دستے نشست روے شونہ م،از فڪر اومدم بیرون.
_هانیہ خوبے؟
میدونستم منظورش چیہ!
فڪر مے ڪرد چون براے دیدن دختر امین و مریم میریم ناراحتم!
همونطور ڪہ بہ سمت تخت خواب مے رفتم گفتم:براے اون چیزے ڪہ فڪر مے ڪنے ناراحت نیستم!
چادرم رو از روے تخت برداشتم و سر ڪردم.
_بریم؟
با شڪ نگاهم ڪرد و گفت:بیا!
عروسڪے ڪہ براے دختر امین خریدہ بودم،از روے میزم برداشتم با لبخند نگاهش ڪردم،این ڪادو میتونست تموم ڪنندہ تمام احساس من بہ گذشتہ باشہ!
همراہ مادرم از خونہ خارج شدیم،پیادہ بہ سمت خونہ امین راہ افتادیم،فاصلہ زیادے نبود،پنج دقیقہ بعد رسیدیم،مادرم زنگ رو فشرد،صداے عاطفہ پیچید:ڪیہ؟
_ماییم!
در باز شد،از پلہ ها بالا رفتیم و رسیدیم طبقہ سوم،مادرم چند تقہ بہ در زد،چند لحظہ بعد امین در رو باز ڪرد،سرم رو انداختم پایین،هانیہ باید امتحانت رو پس بدے،رها شو دختر! با لبخند سرم رو بلند ڪردم و بہ امین گفتم:سلام قدم نو رسیدہ مبارڪ!
بدون اینڪہ نگاهم ڪنہ جواب داد:سلام،ممنون بفرمایید داخل!
پشت سر مادرم وارد شدم،خالہ فاطمہ و مادر مریم بہ استقبالمون اومدن،راهنمایے مون ڪردن بہ اتاق مریم و امین!
وارد اتاق شدیم،مریم خواب آلود روے تخت نشستہ بود،با دیدن ما لبخند زد و گفت:خوش اومدید!
عاطفہ ڪنارش نشستہ بود و موجود ڪوچولویے رو بغل ڪردہ بود!
ضربان قلبم بالا رفت!
رفتم بہ سمت مریم،مردد شدم براے روبوسے!
بے توجہ بہ حس هاے مختلفے ڪہ داشتم مریم رو بوسیدم و تبریڪ گفتم!
با مادرم ڪنار تخت نشستیم،امین با بشقاب و ڪارد وارد اتاق شد،بشقاب و ڪارد رو گذاشت جلومون و دوبارہ رفت بیرون،با ظرف میوہ برگشت،خم شد براے تعارف میوہ،سیبے برداشتم و زیر لب تشڪر ڪردم!
عاطفہ ڪنارم نشست و گفت:خالہ هین هین ببین دخترمونو!
نوزاد رو از عاطفہ گرفتم و گفتم:اسمش چیہ؟
عاطفہ با ذوق نگاهم ڪرد و گفت:هستیِ عمہ!
گونہ هستے رو نوازش ڪردم،آروم دم گوشش گفتم:مهم نیست میتونستے دخترم باشے!
با مِهر هستے پیوند من براے همیشہ با گذشتہ قطع شد!
#ادامہ_دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍂
🍂🍂
🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿
🍂🍂
🍂
💠 #من_با_تو ❤️
💠 #قسمت_۳۶
بهار پاڪت آبمیوہ رو بہ سمتم گرفت و گفت:دیروز ڪلاس نیومدے نگرانت شدما!
آبمیوہ رو از دستش گرفتم،همونطور ڪہ نے رو وارد پاڪت مے ڪردم گفتم:حالم زیاد بد نبود اما طورے هم نبود ڪہ بتونم سرڪلاس بشینم خدا سهیلے رو خیر....
حرفم نصفہ موند،با دیدن صحنہ رو بہ روم دهنم باز موند،بهار از من بدتر! سہ تا طلبہ ڪنار سهیلے ایستادہ بودن و باهاش دعوا مے ڪردن! یڪے شون انگشت اشارہ ش رو بہ سمت سهیلے گرفت خواست چیزے بگہ ڪہ چشمش افتاد بہ من!
با دیدن من پوزخند زد و گفت:یار تشریف آوردن!
سهیلے سرش رو بہ سمت من برگردوند،برگشت سمت طلبہ!
با ڪلافگے گفت:بر فرض بگیم درستہ بہ چہ حقے تو جمع آبرو میبرے؟حدیث بیارم؟
طلبہ با عصبانیت یقہ پیرهن سهیلے رو گرفت و گفت:دارے آبروے این لباس رو میبرے!
با گفتن این حرف یقہ سهیلے رو ڪشید بہ سمت خودش!
یقہ پیرهنش پارہ شد!
باید بہ سهیلے ڪمڪ مے ڪردم!
محڪم و با اخم گفتم:آقاے سهیلے مشڪلے پیش اومدہ؟
بہ سمت دانشگاہ اشارہ ڪردم و ادامہ دادم:خبرشون ڪنم؟
دست چپش رو بہ سمتم گرفت،یعنے صبر ڪن!
یقہ پیرهنش رو گرفت،صورتش سرخ شدہ بود،نفس عمیقے ڪشید و زل زد تو چشم هاے طلبہ،بہ من اشارہ ڪرد و گفت:زنمہ!
چشم هام داشت از حدقہ مے زد بیرون!بهار با دهن باز نگاهم ڪرد!
طلبہ با تعجب نگاهش ڪرد،چندبار دهنش رو باز ڪرد ڪہ چیزے بگہ اما نتونست،سرش رو انداخت پایین!
سهیلے ادامہ داد:یہ لحظہ بہ این فڪر ڪردے؟!
با پشت دستش ضربہ آرومے بہ شونہ پسر زد و گفت:من این لباسو پوشیدم بدتر از این نشونش ندن! اینے ڪہ تن منہ عبا و عمامہ نیست چشمات چے مے بینن؟!
با حرص نفسش رو داد بیرون،سرش رو بہ سمت من برگردوند،چشم هاش زمین رو نگاہ مے ڪرد!
_عظیمے دارہ مشڪل ساز میشہ!
با دست بہ سہ تا طلبہ رو بہ روش اشارہ ڪرد و گفت:مے بینید ڪہ!
بند ڪیفش رو محڪم روے شونہ ش گرفت و فشار داد!
نگاهے بہ دوست هاش انداخت و راہ افتاد بہ سمت خیابون!
چیزهایے ڪہ مے دیدم برام گنگ بود اما با اومدن اسم بنیامین همہ چیز رو حدس زدم،بہ خودم اومدم و دوییدم سمت سهیلے!
نفس نفس زنون صداش زدم:آقاے سهیلے!
ایستاد،اما برنگشت سمتم،با قدم هاے بلند خودم رو،رسوندم بهش!
_نمیدونم چہ اتفاقے افتادہ ولے مطمئنم بنیامین عظیمے ڪارے ڪردہ،من واقعا عذر میخوام نمیدونم چے بگم!
زل زد بہ ڪفش هام،چهرہ ش گرفتہ و عصبانے بود!
_مهم نیست!میدونم باهاش چے ڪار ڪنم تا یاد بگیرہ با آبروے دونفر بازے نڪنہ!
با شرم ادامہ داد:اون حرفم زدم بہ دوست هام یہ درسے دادہ باشم!
دستے بہ ریشش ڪشید.
_همون ڪہ گفتم زنمہ!
با گفتن این حرف رفت،شونہ م رو انداختم بالا،مهم نبود!
#ادامہ_دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍂
🍂🍂
🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂
بانو جان ❗️
💠مراقب باش دیگران آن قدر همسرت را تحسین و تشویق نکنند
که جای تو را بگیرند
💑یک مرد برای تشویق و تحسین بیش از هر کسی به همسرش نیاز دارد
#سیاست_های_زنانه
🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
#حاج_آقا_مسئلة
🍃جوونه اومد گفت حاج اقا؛ مگه شما نمی گویید دین مرز نمی شناسه و عرب و عجم نداریم،
واگه قرار بود این طور باشه باید مسیحیا هم که در اروپا زندگی می کنند دینشون رو تغییر بدن؛ چون مسیح در اطراف فلسطین ظهور کرده، اینها همه درست؛ سوال من اینه: خب مسیحی ها دینی از خودشون ندارند که مسیحی نباشن!؟
اما ما که قبل از ورود اسلام به ایران دینمون زرتشت بوده؛ چه اشکالی داره که دین خودمون رو داشته باشیم؟؟ و اونا هم دین خودشون رو داشته باشن.
🔰گفتم اول برات یه مثال می زنم:
اگه همین الان بخوان بهت هدیه بدن و بگن بین یک گوشی قدیمی و ساده با یه گوشی جدید و اندرویدی یکی رو انتخاب کنی، کدوم رو انتخاب می کنی؟
👌گفت: معلومه گوشی جدید.
گفتم: چرا؟
🤔گفت: خوب ورژن جدیده و امکاناتش زیاده!
😊گفتم: آخرین دین الهی و ورژن جدیدترین دین هم، اسلام است و هیچ دین دیگه ای به اندازه اسلام برنامه دقیق زندگی و عبادی و... نداره.
اسلام قبل ازتولد فرزند براش برنامه داره تا مرگ و بعد مرگ
حتی برای سرویس بهداشتی و خواب ما هم برنامه داره چه برسه برای کارهای دیگه.
وبعد هم مگه ما چند تا خدا داریم؟
گفت: یکی دیگه
گفتم: خدایی که یکتاست معنا نداره که برای دعوت به خودش چندتا دین داشته باشه و هرکی رو بخواد یه جور به خودش دعوت کنه!!
بلکه دین الهی همون طور که در قرآن آیه ی (19 آل عمران) آمده یکی است و اون هم «اسلامه»؛
و این به این معنا نیست که؛ ادیان دیگه غیر الهی هستن.
بلکه فقط خداوند براساس ظرفیت مردم در هر زمانی یه پیامبر می فرستاده و پیامبران الهی مردم رو به پیامبر بعدی و آخرین آنها مژده می دادن تا این که ظرفیت مردم به یه حدی رسید که حضرت عیسی (ع) که آخرین پیامبر قبل از حضرت محمد (ص) بودند قوم خود را مژده به آمدن آخرین پیامبر خدا حضرت محمد(ص) در انجیل را دادن که اون موقع خیلی از مسیحی ها بخاطر منافع خودشون نخواستن دین آخرین پیامبر الهی را که کامل کننده ی دین های قبل بود را قبول کنند.
پس ما یک دین داریم نه چند دین بلکه این پیامبران بودند که به مرور زمان آمدند و در آخرین پیامبر یعنی حضرت محمد (ص) ختم شد و برای هدایت مردم و گمراه نشدن آنها امامان آمدند تا دین آخرین پیامبر را روشن و تبین کنند.
گفت: خیلی ممنون حاج آقا تا حالا این جوری به ادیان الهی نگاه نکرده بودم.
http://eitaa.com/cognizable_wan
داستان جالب کلاه فروش
کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت. تصمیم گرفت زیر درخت مدتی استراحت کند.لذا کلاه ها را کنار گذاشت وخوابید. وقتی بیدار شد متوجه شدکه کلاه ها نیست . بالای سرش را نگاه کرد . تعدادی
میمون را دید که کلاه را برداشته اند. فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد. در حال فکر کردن سرش را خاراند ودید که میمون ها همین کارراکردند.
اوکلاه را ازسرش برداشت و دید که میمون ها هم ازاوتقلید کردند.به فکرش رسید… که کلاه خود را روی زمین پرت کند. لذا این کار را کرد. میمونها هم کلاهها را بطرف زمین پرت کردند. او همه کلاه ها را جمع کرد وروانه شهر شد. سالهای بعد نوه او هم کلاه فروش شد. پدر بزرگ این داستان را برای نوه اش را تعریف کرد وتاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد چگونه برخورد کند.
یک روز که او از همان جنگلی گذشت در زیر درختی استراحت کرد وهمان قضیه برایش اتفاق افتاد.
او شروع به خاراندن سرش کرد. میمون ها هم همان کار را کردند. او کلاهش را برداشت,میمون ها هم این کار را کردند. نهایتا کلاهش رابرروی زمین انداخت. ولی میمون ها این کار را نکردند. یکی از میمون هااز درخت پایین امد وکلاه رااز سرش برداشت و در گوشی محکمی به او زد و گفت : فکر می کنی فقط تو پدر بزرگ داری.
نکته : رقابت سکون ندارد.
http://eitaa.com/cognizable_wan
#ضربالمثل
تنبلخانه شاه عباس
هنگامی که کسی زیاد تنبلی کند یا کج و معوج بنشیند و خلاصه لم بدهد، به او می گویند: مگه تنبلخونه شاه عباسه؟ و اما ریشه یابی این مثل عامیانه:
روايت شده است شاه عباس کبیر یک روز گفت: خدا را شکر! همه اصناف در مملکت ایران به نوایی رسیده اند و هیچ کس نیست که بدون درآمد باشد.سپس خطاب به مشاوران خود گفت: همین طور است؟ همه سخن شاه را تایید کردند. از نمایندگان اصناف پرسید، آن ها هم بر حرف شاه صحه گذاشتند و از تلاش های شاه در آبادانی مملکت تعریف کردند. اما وزیر عرض کرد: قربانتان بشوم، فقط تنبل ها هستند که سرشان بی کلاه مانده.
شاه بلافاصله دستور داد تا تنبلخانه ای در اصفهان تاسیس شود و به امور تنبلها بپردازد. بودجه ای نیز به این کار اختصاص داده شد. کلنگ تنبل خانه بر زمین زده شد و تنبل خانه مجللی و باشکوهی تاسیس شد.
تنبل ها از سرتاسر مملکت را در آن جای گرفتند و زندگیشان از بودجه دولتی تامین شد. تعرفه بودجه تنبل خانه روز به روز بیشتر می شد، شاه گفت: این همه پول برای تنبل خانه؟ عرض کردند: بله. تعداد تنبلها زیاد شده و هر روز هم بیشتر از دیروز می شود! شاه به صورت سرزده و با لباس مبدل به صورت ناشناس از تنبلخانه بازدید کرد. دید تنبلها از در و دیوار بالا می روند و جای سوزن انداختن نیست.
شاه خودش را معرفی کرد. هرچه گفتند: شاه آمده، فایده ای نداشت، آن قدر شلوغ بود که شاه هم نمی توانست داخل بشود. شاه دریافت که بسیاری از این ها تنبل نیستند و خود را تنبل جا زده اند تا مواجب بگیرند. پس به کاخ خود رفت و مساله را به شور گذاشت .مشاوران هریک طرحی ارائه دادند تا تنبل ها را از غیر تنبل ها تشخیص بدهند ولی هیچ یکی از این طرح ها عملی نبود. سرانجام دلقک شاه گفت: برای تشخیص تنبل های حقیقی از تنبل نماها همه را به حمامی ببرند و منافذ حمام را ببندند و آتش حمام را به تدریج تند کنند، تنبل نماها تاب حرارت را نمی آورند و از حمام بیرون می روند و تنبلهای حقیقی در حمام میمانند. شاه این تدبیر را پسندید و آن را به اجرا درآورد. تنبل نماها یک به
یک از حمام فرار کردند.
فقط دو نفر باقی ماندند که روی سنگ های سوزان کف حمام خوابیده بودند. يکی ناله می کرد و می گفت: آخ سوختم، آخ سوختم. دیگری حال ناله و فریاد هم نداشت گاهی با صدای ضعیف می گفت: بگو رفیقم هم سوخت!
http://eitaa.com/cognizable_wan
❣️با چشمان خودبه همسرتان نشان دهید او رادوست دارید و به او عشق می ورزید
👁 ارتباط چشمی نیرومندترین و موثرترین ارتباطی است که باعث فعال شدن چرخه های دیگر بدن میشود
🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 #پیامد_قهر_بودن
💠 آیتالله العظمی مرعشی نجفی میفرمودند: محضر آمیرزا جواد آقای ملکی تبریزی بودم، کسی آمد و به ایشان گفت: آقا! من به نسخهای که برای شب خیزی به من دادید، مو به مو عمل کردم امّا موفّق نمیشوم.😔
آیه آخر سوره کهف را خواندهام، دعایی را که دادهاید، خواندهام، #صدقه هم فرمودید دادم، همه کار کردم امّا موفق نشدم. 😳☹️
آقا فرمودند: گوش خود را جلو بیاور تا چیزی بگویم.🤨
چیزی به او گفتند که دیدیم سرخ شد و عقب نشست.😟
بعد فرمودند: این را انجام بده، درست میشود! 🤔
آیتالله العظمی مرعشی نجفی فرمودند: بعدها که آن شخص پیش من آمد، خودش برایم گفت:
آن روز آقا فرمودند: تو چند روز است که در منزل #بداخلاقی میکنی و با #همسر و بچّههایت قهری، با این حال می خواهی خدای متعال باز توفیق شب خیزی به تو بدهد؟!
هیهات! اینها که هیچ، اگر خضرِ نبی هم تعلیمی به تو بدهد، توفیقِ شبخیزی نخواهی داشت!👌
#موعظه_بزرگان
🌸 http://eitaa.com/cognizable_wan