وقتى خداوند میخواهد
بهت يک شروع دوباره بده
معمولا با يک پايان شروع ميشه...
براى همین درهاى بسته ی
زندگيت یک نشانه است.
نشانه اینکه جای دیگری درب بهتری باز خواهد شد.
http://eitaa.com/cognizable_wan
حکایت بسیار زیبا حتما تا آخرش بخونید!
مردی ساده چوپان شخصی ثروتمند بود
و هر روز در مقابل چوپانی اش پنج درهم از او دریافت میکرد.
یک روز صاحب گوسفندان به چوپانش گفت:
میخواهم گوسفندانم را بفرپوشم چون میخواهم به مسافرت بروم.
و نیازی به نگهداری گوسفند و چوپان ندارم و میخواهم مزدت را نیز بپردازم.
پول زیادی به چوپان داد اما چوپان آن را نپذیرفت و مزد اندک خویش را که هر روز در مقابل چوپانی اش دریافت میکرد و باور داشت که مزد واقعی کارش است، ترجیح داد.
چوپان در مقابل حیرت زدگی صاحب گوسفندان، مزد اندک خویش را که پنج درهم بود دریافت کرد و به سوی خانه اش رفت.
چوپان بعد از آن روز که بی کار شده بود، دنبال کار می گشت اما شغلی پیدا نکرد ولی پول اندک چوپانی اش را نگه داشت و خرج نکرد به امید اینکه روزی به کارش آید.
در آن روستا که چوپان زندگی می کرد مرد تاجری بود که مردم پولشان را به او می دادند تا به همراه کاروان تجارتی خویش کالای مورد نیاز آنها را برایشان خریداری کند.
هنگامی که وعده سفرش فرا رسید، مردم مثل همیشه پیش او رفتند و هر کس مقداری پول به او داد و کالای مورد نیاز خویش را از او طلب کرد.
چوپان هم به این فکر افتاد که پنج درهمش را به او بدهد تا برایش چیز سودمندی خرید کند.
لذا او نیز به همراه کسانی که نزد تاجر رفته بودند، رفت. هنگامیکه مردم از پیش تاجر رفتند ، چوپان پنج درهم خویش را به او داد.
تاجر او را مسخره کرد و خنده کنان به او گفت:
با پنج درهم چه چیزی می توان خرید؟
چوپان گفت: آن را با خودت ببر هر چیز پنج درهمی دیدی برایم خرید کن.
تاجر از کار او تعجب کرد و گفت: من به نزد تاجران بزرگی میروم و آنان هیچ چیزی را به پنج درهم نمیفروشند، آنان چیزهای گرانقیمت میفروشند.
اما چوپان بسیار اصرار کرد و در پی اصرار وی تاجر خواسته اش را پذیرفت.
تاجر برای انجام تجارتش به مقصدی که داشت رسید و مطابق خواسته ی هر یک از کسانی که پولی به او داده بودند ما یحتاج آنان را خریداری کرد .
هنگام برگشت که مشغول بررسی حساب و کتابش بود، بجز پنج درهم چوپان چیزی باقی نمانده بود و بجز یک گربه ی چاق چیز دیگری که پنج درهم ارزش داشته باشد نیافت که برای آن چوپان خریداری کند.
صاحب آن گربه می خواست آن را بفروشد تا از شرش رها شود ، تاجر آن را بحساب چوپان خرید و به سوی شهرش بر می گشت.
در مسیر بازگشت از میان روستایی گذشت، خواست مقداری در آن روستا استراحت کند ، هنگامی که داخل روستا شد ، مردم روستا گربه را دیدند و از تاجر خواستند که آن گربه را به آنان بفروشد .
تاجر از اصرار مردم روستا برای خریدن گربه از وی حیرت زده شد. از آنان پرسید: دلیل اصرارتان برای خریدن این گربه چیست؟
مردم روستا گفتند: ما از دست موشهایی که همه زراعتهای ما را می خورند مورد فشار قرار گرفته ایم که چیزی برای ما باقی نمی گزارند.
و مدتی طولانی است که به دنبال یک گربه هستیم تا برای از بین برن موشها ما را کمک کند.
آنان برای خریدن آن گربه از تاجر به مقدار وزن آن طلا اعلام آمادگی کردند .
هنگامی که تاجر از تصمیم آنان اطمینان حاصل کرد، با خواسته ی آنان موافقت کرد که گربه را به مقدار وزن آن طلا بفروشد.
چنین شد و تاجر به شهر خویش برگشت ، مردم به استقبالش رفتند و تاجر امانت هر کسی را به صاحبش داد تا اینکه نوبت چوپان رسید ، تاجر با او تنها شد و او را به خداوند قسم داد تا راز آن پنج درهم را به او بگوید که آن را از کجا بدست آورده است؟
چوپان از پرسش های تاجر تعجب کرد اما داستان را بطور کامل برایش تعریف نمود.
تاجر شروع به بوسیدن چوپان کرد در حالی که گریه می کرد و می گفت:
خداوند در عوض بهتر از آن را به تو داد چرا که تو به روزی حلال راضی بودی و به بیشتر از آن رضایت ندادی.
در اینجا بود که تاجر داستان را برایش تعریف کرد و آن طلاها را به او داد.
این معنی روزی حلال است
الهی ما را به آنچه به ما دادی قانع گردان
و در آنچه به ما عطا فرموده ای برکت قرار ده
دوستان این قصه ها برای آموختن و درس گرفتن است ساده از کنار آن عبور نکنیم !
🌐http://eitaa.com/cognizable_wan
8.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شیعه علی علیه السلام بشنود
http://eitaa.com/cognizable_wan
✦
نمیشه به عقب برگشت
و آغاز خوبی داشت
اما
میشه تغییر کرد و پایان خوبی داشت 😻
http://eitaa.com/cognizable_wan
در "" حسرت گذشته "" ماندن،
چیزی جز از دست دادن امروز نیست؛
تو فقط یكبار هجده ساله خواهی بود ...
یكبار سی ساله ...
یكبار چهل ساله ...
و یكبار هفتاد ساله ...
در هر سنی كه هستی، روزهایی بی نظیر را تجربه می كنی،
چرا كه مثل روزهای دیگر،
فقط یكبار تكرار خواهد شد
هر روز از عمر تو زیباست و لذتهای خودش را دارد،
به شرط آنكه زندگی كردن را بلد باشی 👌🏻
http://eitaa.com/cognizable_wan
💞خانمی به دکتر گفت:
نمیدانم چرا افسرده ام و خود را زنی بدبخت میدانم.
دکتر گفت: باید ۵ نفر از خوشبخت ترین مردم شهر را بشناسی و از زبان آنها بشنوی که خوشبختند. زن رفت و پس از چند هفته برگشت، اما اینبار اصلاً افسرده نبود.
به دکتر گفت: برای پیدا کردن آن ۵ نفر، به سراغ ۵۰ نفر که فکر می کردم خوشبخت ترینهایند رفتم، اما وقتی شرح زندگیشان را شنیدم، فهمیدم که خودم از همه خوشبخت ترم.
خوشبختی یک احساس است و لزوما با ثروت بدست نمی آید.
خوشبختی رضایت از زندگی و شکرگزاری بابت داشته هاست، نه افسوس بابت نداشته ها.
❣ خدایا شکرت...
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌸گاهی یڪ نگاه
آنقدر مهربان است ڪه
چشم هرگز رهایش نمیڪند
🌸گاهی یڪ رفاقت
آنقدرماندگاراست ڪه
زمان حریفش نمی شود
🌸وگاهی یڪ نفر
آنقدر عزیز است كه
قلب رهایش نمیکند...
🍀🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan
✅برای نذر كردن حتما نبايد خيلی هزينه كنيم 👌
🔻هیچ وقت فکر کرده اید که میتونیم مدل نذر دادنهامون رو تغییر بدیم؟!
مثلا بجای پول👇
🔹می تونیم برای مدت معین هیچ چیز رو دور نریزیم و حتی خرده نون رو هم برای گنجشک ها بریزیم.
🔸می تونیم نذر کنیم تا یک ماه هیچ جا آشغال نریزیم و اگه کسی ریخت برداریم و تو سطل زباله بریزیم.
🔹میتونیم نذر کنیم تا چهل روز آب به اندازه نیاز مصرف کنیم و اسراف نکنیم.
🔸می تونیم نذر کنید تا چهل روز ریا نکنیم، از کارمون نزنیم، دروغ نگیم.
🔹میتونیم نذر کنیم تا چهل روز به کسی تعارف بی جا نکنیم. راجع به زندگی خصوصی دیگران پرس و جو نکنیم.
🔸میتونیم نذر کنیم تا چهل روز با واقعیت ها زندگی کنیم. مثلا تا زمانیکه از صحت چیزی مطمئن نیستیم برای کسی تعریف نکنیم.
🔹میتوانیم نذر کنیم تا چهل روز هر جا چراغ اضافی دیدیم، خاموش کنیم.
🔸می توانیم نذر کنیم که یه درخت کنار خیابون بکاریم و تا سبز شدن آن، از او نگهداری کنیم.
🔹میتونیم نذر کنیم هر جا هر کسی به کمک ما نیاز داشت، بیچشمداشت بهش کمک کنیم
🔸میتونیم نذر کنیم قلب کسی رو نشکونیم، زیر قولمون نزنیم
و خیلی نذرهای قشنگ دیگه
🔻نذر کردن فقط غذا دادن و پول دادن نیست
میشه انسانیت رو نذر کردن، انسان بودن رو، درستکار بودن و خوب بودن رو...
و اگر این متن رو نشر بدین آدمهای بيشتری می تونن انسان بودن رو نذر كنن👌
♥️ http://eitaa.com/cognizable_wan
سه دروغ !
روزى بود روزگاری ، اين بود و آن نبود. غير از خدا هيچکس نبود. پادشاهى بود. يک روز پادشاه دستور داد جار کشيدند که هرکس سه تا دروغ حسابى بگويد، من دخترم را به او مىدهم. همهٔ دروغگويان شهر آمدند و دروغى گفتند، اما به جائى نرسيدند و در عوض سرشان را از دست دادند.تا اينکه خبر به کچل رسيد که پادشاه اعلام کرده دخترم را به سه تا دروغ حسابى مىدهم. کچل گفت: اينکه کارى ندارد.کچل آمد و به پادشاه سلام کرد و گفت: آمدهام دروغ بگويم.پادشاه گفت: خُب بگو.کچل گفت: قبلهٔ عالم، ما هر سال به ييلاق مىرفتيم و پائيز برمىگشتيم. يکسال مرغى داشتيم. ما رفتيم و شش ماهى در کوه مانديم. هوا که سرد شد، برگشتيم آمديم خانه. اما هرچه زور زديم، ديدم در خانه باز نمىشود. از همسايه نردبان را گذاشتيم و از بالاى چينه نگاه کرديم. ديدم مرغ آنقدر تخم گذاشته که تمام اتاقها و حياط و باغ پر شده. دوباره از همسايه وسايل گرفتيم با پارو، تخمها را ريختيم بيرون از خانه. رفتيم گاو آورديم و با گاوآهن تخممرغها را خرمن کرديم و باد داديم. خروسها را باد يک طرف برد، مرغها را يک طرف.اطرافيان شاه سرشان پائين بود که شاه گفت: 'دروغ است. مرغ که اين همه تخم نمىگذارد.' همه گفتند: 'دروغ است. بله، دروغ است.' اين گذشت و فردا کچل دوباره آمد و تعريف کرد:'قبلهٔ عالم! يکسال زمستان سختى بود. ما هم يک زندگى کوچکى داشتيم. پشت خانهٔ ما خرابه بود. يک روز سگى از خرابه آمد و روى بام خانهٔ ما بچه زائيد. تولههاى سگ همين که به دنيا آمدند يخ زدند. اين گذشت تا اينکه هوا رو به گرمى گذاشت و بهار شد که يک دفعه تولهسگها يخشان باز شد و شروع کردند به پارس کردن. رفتم ببينم چه خبر است، که تولهسگها فرار کردند.'- ولله دروغ است. بالله دروغ است.اين گذشت و کچل رفت. شاه به اطرافيانش گفت: خُب، فردا نوبت دروغ سوم است. اما هرچه کچل گفت شما بگوئيد باور مىکنيم. نکند تأمل کنيد.کچل هم رفت و سه تا طبق خمير خريد. دو تا معمولي، يکى خيلى بزرگ. طورى که هفت من آرد را خمير مىکردى به راحتى جا مىگرفت. فردا صبح شد و ديدند کچل با سه تا طبق آمده. کچل عرض کرد: 'قبلهٔ عالم به سلامت باد. آمدهام دروغ سوم را بگويم.'شاه گفت: خُب بگو.کچل گفت: 'قبلهٔ عالم. کار دنيا حساب و کتاب ندارد. چرخ و فلک مىچرخد. تو امروز شاه مملکتى و ثروت عالم را داري. يک زمانى هم ما آنقدر ثروت داشتيم که پدر شما هم به اندازه نداشت. يکسال قحطى شد. طورىکه همه مال و احشام تلف شدند و خزانهٔ شاهى ته کشيد. پدر شما، که خدا رحمتش کند، با پدر من برادر خوانده بودند. پدر شما که دستش تنگ شد، پدر من هفت برابر اين طبق بزرگ، اشرفى و هفتاد برابر اين دو تا طبق، جواهرات به پدر شما قرض داد که سال قحطى که تمام شد برگرداند. وقت مردن هم به من وصيت کرد. حالا هم پدر شما به رحمت خدا رفته، اگر آقائى کنيد و قرض پدرتان را بدهيد تا در آن دنيامديون نباشد. وگرنه ... .که اطرافيان شاه تأمل نکردند و گفتند: 'ما شاهديم، راست مىگويد. عين حقيقت است.' که شاه از جا کنده شد: 'احمقها تأمل کنيد حرفش را تمام کند.'کچل ادامه داد: بله قبلهٔ عالم. حالا که من فقير شدهام و شما شاه هستيد، آقائى کنيد و قرض پدرتان را بدهيد تا چرخ زندگى من هم بچرخد، مگر شرط شما همين نبود.' شاه جواب داد: 'بله. شرط همين بود.' سرانجام شاه ناچار شد دخترش را با جهيزيهٔ کامل بدهد و از دست کچل راحت شود.
🌐 http://eitaa.com/cognizable_wan
زمانی تلفن کم بود
اما ...
آدم های زیادی بودند
که
بهشان زنگ زده و یکدل سیر حرف بزنیم
حالا....
تلفن ها زیاده
اما ...
آدم های کمی هستند
که
دلمان حرف هایشان را میخواهد یا بخواد باهاشون حرف بزنیم..!🕊
http://eitaa.com/cognizable_wan
تو دعای جوشن کبیر یه قسمتی میگه
"یا کریم الصَّفْح" معنیش میشه تورا جوری میبخشم که انگار نه انگار خطایی کردی✨
اون بالای سری اینجوری میبخشه.
http://eitaa.com/cognizable_wan
#همسرانه
خانم وآقای خونه؛
بازنده واقعی دعواها
کسیه که با جروبحث،ثابت میکنه،حق با اونه. این فرد
يه لکه تاریک درقلب همسرش به جامیذاره
که منشااختلافات بعدیه.
🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan