eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
679 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 ؟ 💠 از مصادیق به مرد و حساب کردن او، از او در برخی امورِ شخصی خودتان است. مثل پختن غذا و پوشیدن لباس و ... 💠 اما خانمها می‌گویند وقتی از همسرمان می‌کنیم مثلا ظهر برات چی درست کنم؟ و یا چه لباسی دوست داری بپوشم؟ انگار سخت‌ترین سوال دنیا را از ایشان پرسیده‌ایم و معمولا می‌روند و می‌گویند هرچه میل خودت است انجام بده! 💠 راه حل این قضیه این است مردها گاهی از جواب دادن به سوال و مبهم فرار می‌کنند اما اگر آنها را در شرایط قرار دهید مثلا بگویید امروز قیمه درست کنم یا ماکارونی؟ لباس قرمز را بپوشم یا سفید؟ دادن برایشان راحت می‌شود. 🔴 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک نصیحت؛ هیچ کس یه فیلم هشت ساعته رو نگاه نمی کنه اما خیلی‌ها یه سریال هشت قسمتی رو می بینن همه خوبیهاتویه جا برای کسی خرج نکن👌 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماندن همیشه خوب نیست رفتن هم همیشه بد نیست گاهی رفتن بهتر است گاهی باید رفت باید رفت تا بعضی چیزها بماند اگر نروی هر آنچه ماندنی ست خواهد رفت اگر بروی شاید با دل پر بروی و اگر بمانی با دست خالی خواهی ماند گاهی باید رفت و بعضی چیزها که بردنی ست با خود برد ... http://eitaa.com/cognizable_wan
حکایت ‍ کاروانسرای زعفرانيه ! در ساختن كاروانسرای زعفرانيه‌ نيشابور كه هنوز ويرانه‌های آن ميان نيشابور و بيهق (سبزوار)‌ برپاست، ياد ميكنند كه بازرگانی چينی برای آن‌كه رونق بازار چين را به رخ بازرگانان ايرانی كشد، يك كاروان زعفران به ايران گسيل داشت و به كاروانسالار فرمود كه هر آينه زعفران را به كسی بفروشد كه يك‌جا توان خريد آن را داشته باشد؛ و بازرگان كه از راه شمال شهرهای ايران را پيموده بود و خريدار نيافته بود و به هرکجا که می رسید خودنمایی نموده و می گفت که در ایران کسی توان خرید زعفران های ما را نداشت ! ‌هنگام بازگشت، در نيشابور به جايی رسيد كه بازرگانی كاروانسرا ميساخت. از وی چگونگی را پرسيدند و او داستان را باز گفت. بازرگان نيشابوری را غيرت به جوش آمد و زعفران را يكجا از او بخريد و بفرمود تا در زير پي ساختمان كاروانسرا ريزند! به كاروانسالار گفت به چين بازگرد و بگو كه كاروان زعفران شما را در ايران در گل پی كاروانسرا ريختند ... نام اين كاروانسرا زعفرانيه گرديد و تا سالها از آن بوی خوش زعفران می آمد. 🌐http://eitaa.com/cognizable_wan
هر انسانی یک بار , برای رسیدن به یک نفر دیر میکند و پس از آن برای رسیدن به کسان دیگر عجله ایی نمیکند.. یاشار کمال http://eitaa.com/cognizable_wan
پسر بچه فقیری وارد کافی شاپ شد و پشت میز نشست، خدمتکار برای سفارش گرفتن بـه سراغش رفت. پسر پرسید: بستنی شکلاتی چند اسـت؟ خدمتکار گفت 50 سنت، پسرک پول خردهایش را شمرد بعد پرسید بستی معمولی چند اسـت؟خدمتکار با توجه بـه این‌که تمام میزها پرشده بود و عده نیز بیرون کافی شاپ منتظر بودن با بی حوصلگی گفت: 35 سنت، پسر گفت برای من بستنی معمولی بیاورید. خدمتکار بی حوصله یک بستنی از ته مانده هايی بستنی هايی دیگران آورد و صورت حساب را بـه پسرک داد و رفت؛ پسر بستنی را تمام کرد صورتحساب را برداشت و پولش را بـه صندوق پرداخت کرد و رفت. هنگامی کـه خدمتکار برای تمیز کردن میز رفت گریه اش گرفت، پسر بچه درروی میز درکنار بشقاب خالی 15سنت انعام گذاشته بود در صورتی کـه میتوانست بستنی شکلاتی بخرد! بعضی بزرگ زاده میشوند، برخی بزرگی را بدست می آورند، و بعضی بزرگی را بدون این‌که بخواهند با خود دارند. 🍃 🌺🍃 http://eitaa.com/cognizable_wan
آبراهام لینکلن پسر یک کفاش بود. پدر او کفش های افراد مهم سیاسی را تعمیر می کرد. لینکلن پس از سالها تلاش، به عنوان رئیس جمهور برگزیده شد. اولین سخنرانی او در مجلس سنا بدین صورت گذشت: نمایندگان مجلس از اینکه لینکلن رئیس جمهور شده بود ناراضی بودند. یکی از نمایندگان مخالف با عصبانیت و بی ادبی تمام از سوی جایگاه خود فریاد زد: آبراهام! حالا که بطور شانسی رئیس جمهور شده ای فراموش نکن که می دانیم تو یک بچه کفاش بیشتر نیستی! آبراهام لینکلن لبخندی زد و سخنرانی خود را اینطور شروع کرد: من از آقای نماینده بسیار بسیار ممنونم که در چنین روزی مرا به یاد پدرم انداخت. چه روز خوبی و چه یاد آوری خوبی! من زندگی و جایگاهم را مدیون زحمات پدرم هستم. آقایان نماینده بنده در اینجا اعلام می کنم که بنده مانند پدرم ماهر نیستم. با این حال از دستان هنرمند او چیزهایی آموخته ام. پس اگر کسی از شما تمایل به تعمیر کفش خود داشت با کمال میل حاضر به تعمیر کفشش خواهم بود. یکی از اقدامات مهم او خاتمه بخشیدن به تاریخ برده داری بود. و در پایان جمله ی معروف او: "معیار واقعی ثروت ما این است که اگر پولمان را گم کنیم، چقدر می ارزیم" http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تشرفی عجیب به محضر مبارک قطب عالم امکان حضرت بقیه الله الاعظم روحی و‌ارواح العالمین لتراب مقدمه الفدا حاوی نکاتی بسیار مهم گفته بودم چو بیایی غم دل با تو‌ بگویم چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی 🌴گوهر معرفت🌴 😭😭😭😭😭😭😭😭 http://eitaa.com/cognizable_wan
روزهایم راورق میزنم.. در لابلای ورق های هزار رنگ این دفتر هرازگاهی بوی خوشتری به مشامم میرسد.. گاهی رنگهایم زیباترند.. من،دخترسرسخت سرنوشت خودم.. روایتگر روزهای خوشبوی زندگی هستم... روایتگر ____ _وااای خدا..یکی نیس بگه دختر،آخه آبت نبود،نونت نبود جامعه شناسی خوندنت چی بود؟؟ +چقدغرمیزننننی تو آخه... _همش تقصیرتوعه..تو منو آوردی این رشته +ای خدا تاوان کدوم گناهم همنشینی بااین معیوب العقله؟؟ _برو بابا...اخه تو برامن توضیح... +واااای،طنازدودقیقه برای رضایت خدا سکوت کن... اه حتما باید ضایعش کنم...خب آخه دختر تو که میدونی دوساله داری میخونی این رشته رو پس دیگ دردت چیه هی غرمیزنی... سرهرامتحانی اوضاع همینه... پاشدم رفتم تو اشپزخونه اون پلانکتون هم با گوشیش سرگرم بود انگار نه انگار امتحان داریم.. یهوبانیشخند داد زدم +چی میخوری بیارم پلانکتون؟ جیغش رفت هوا..میشناختمش..😜 _پلانکتون خواهرشوهر نداشتته +فحشای جدیدیادگرفتی عمووویی😂 _کوفت +عخی چ بددهن ی نگاه چپ چپ بم انداخت ک شلیک خندم رفت هوا.. دختره ی لوس.. میوه های اسلایس شده رو توبشقاب چیدم و کنارشم دوتا ساندویچ ژامبون باسس گذاشتم دوتا لیوان نوشابه تگری هم ریختم... مشغول خوردن شدم..دوردهنم سسی شده بود درهمون حال گفتم +بیابخوردیگ نفله..چیه هی منودیدمیزنی _نیس خعلی جذابی +تاچشات دراد _پرو +رودایره لغاتت کار کن.. _میگما خوبه ماه رمضونه ها..فک کن مهیارتون الان بیاد خونه... +اهههه باز ضدحال زدی؟؟بزاردولقمه کوفت کنم خب.. دیگ ب خوردن ادامه ندادم... مهیار برادر بزرگترمه...توخونواده ما که همه مسیحی ان فقط مهیار شیعه است... وقتی هجده سالش بود شیعه شد.. اونم تحت تاثیر اون رفقای رومخ املش.. اصلا ذره ای نمیتونم درکش کنم... من ب جای بابابودم طردش میکردم.. پسره ی خیره سرو.. ولی خب..ازونجایی که بابام دریایی از محبت و منطقه،متاسفانه دست مهیارو تو انتخاب راه و رسمش بازگذاشت... البته خب ی چن وقتیوباش سرسنگین بود.. مهیارم خداروشکر جدازندگی میکنه... البته تاقبل ازشیعه شدنش رابطه ی من و اون عالی بود ولی خب... لابدازنظراون ما نجسیم..والا..پسره ی... اه چندش ولش کن... طنازرو راهی خونه اشون کردم و بعدش با خیال راحت ولوشدم روی تخت خواب نازنینم... .. http://eitaa.com/cognizable_wan
‍ ‍ وسطای خواب شیرینم بودم که صدای آیفون بلند شد... تف به من که خوابم سبکه ایفونو ورداشتم یه پسر بود که پشتش به آیفون بود و من دیدی بش نداشتم... +کیه؟؟ پسرکه صدای بمی داش همونجورپشت به من گف _سلام،میشه چن لحظه تشریف بیارید دم در؟ +اوکی اِشارپ پاییزیمو انداختم روی دوشم ویه شالم رهاکردم روموهام.. از وسط باغ گذشتم و رسیدم به در... بازش کردم و بازم اقاپسرمحترمو پشت ب در دیدم... یــاسر: برگشتم سمت در...ولی با دیدن صحنه روبه روم یه قدم رفتم عقب و سرموانداختم پایین... استغفرالله... _سلام خواهرم +ایووول بابا،بزار بگم،حدسش کارسختی نیس..رفیق اون مهیار املی.درسته؟ _مهیارامل؟؟؟؟ اینوباتعجب فراوون گفتم باصدای پوزخندی سرمو بالااوردم که با دیدن وضعیت دخترک روبه روم دوباره به حالت قبل برگشتم +اوووپس،مای گاد..باشه بابا فهمیدیم چشمت پاکه.خونه مهیاراینجانیس.من موندم اون داداش خل و چل من به شماهانگفته اینو؟ چی می گفت این؟؟؟مهیار کیه؟داداش؟ _خانم محترم انگاری اشتباهی پیش اومده من با اقای مهندس مهرداد امیدیان کاردارم... به وضوح دیدم که دختره جاخورد.. +با پدرم؟؟پدرمن باامثال شماها چکارداره؟ چه دختربددهنی اه...نچسب هوی یاسر مگه قراره بچسب باشه؟؟پرو _خانم محترم من بامهندس قراردارم به من گفتن خونه منتظرشون باشم..اصا یه چن لحظه.. گوشی اپلمو از جیبم دراوردم روی اسم مهندس ضربه زدم تماس برقرار شد...پشتمو به دخترک کردم ومنتظرپاسخگویی شدم.. مهندس:بله‌جانم‌پسرم _سلام مهندس.خسته نباشید مهندس:سلام ممنونم.جانم؟؟؟ _مهندس من طبق قرارمون دم‌در هستم‌تشریف نداریدانگار؟؟دخترخانمتون گفتن البته مهندس:اوه شرمنده یاسرجان برو داخل بشین تا بیس دقیقه‌دیگ رسیدم ..بازم متاسفم _ممنون منتظرم پس.خدا نگهدار و تلفنوقط کردم..من از بدقولی متنفرررم .. http://eitaa.com/cognizable_wan
.. مهســو پسره همونجور که سرش پایین بود گف:پدرتون فرمودن داخل منتظرباشم چن دقیقه دیگ میرسن... +اوکی بیاتو اومد داخل درو پشت سرش بستم...راستش ترسیدم ببرمش داخل خونه..درسته مسیحی بودیم ولی منم یه دخترم... ترجیح دادم بزارم توی حیاط منتظرباشه... بادست به آلاچیق اشاره کردم و گفتم +میتونید اینجامنتظرباشید.. با گفتن لفظ متشکرم به سمت الاچیق رفت و نشست‌... ازش دور شدم.. رفتم توی آشپزخونه ‌تا براش قهوه دم کنم... ازپشت پنجره شروع کردم دیدزدنش... قدبلند چارشونه بود و هیکل ورزشکاری قشنگی داشت...ازون قلمبه ها نبود شیک بود.. موهای مشکی که حالت خاصی شونه کرده بود مثل مهیار... صورت کشیده و گندمگونی داشت و چشایی که فقط برای یه لحظه دیده بودمشون... ابی یا سورمه ای حتی... و یه شکستگی بالای ابروی راستش که چهره اشو خشن جلوه میداد ولبایی که برجسته وقلوه ای بودنش ازدورهم معلوم بود. یه پیرهن یقه دیپلمات مشکی که دکمه هاشم تااخر بسته بود و شلوار کتون نوک مدادی و یه کیف سامسونت شیکم دستش بود.. وااای مهسو کارت به جایی کشیده که این بچه بسیجیارو انالیزمیکنی؟؟؟ قهوه اماده شد و ریختمش تو یه فنجون و با ی برش کیک خونگی بردم براش.. گذاشتم جلوش که با حرفی که زد حسابی از دست خودم و خنگ بازیام کفری شدم... _لطف کردید خانم.ولی من روزه ام +عه چیزه...شرمنده حواسم نبود.. و سریع سینی رو برداشتم و ازونجادورشدم خاااک توسرت مهسو..ببینم شرف باباتو به باد میدی یا ن؟؟؟ توهمین فکرابودم که صدای جیغ لاستیکای ماشین بابااومد... چه عجب بعد از دوروز به خونه برگشت..اونم لابدبخاطر این پسره اس... رفتم توی اتاقم و روی تخت ولوشدم و فکرمو رها کردم.. هه..مسخرس.. زندگیمونومیگم.. ازوقتی یادمه همین بوده وضعمون.. پدرم مدیرعامل بزرگترین شرکت داروسازی ایران بود.و مادرمم جراح قلب هیچکدومشون هیچوقت خونه نبودن.. همه کسم شده بود مهیار از بچگی که اونم ازهجده سالگیش ازینجارفت... منم دیگ باش ارتباط انچنانی نداشتم.مگه هرازگاهی ک میاد یه سر به بابامامان میزنه. خودمم که.. دختر همیشه تنها..مغرور..سرکش..جذاب وپولداربین رفقا رفقایی که مگسن دورشیرینی.. هیچوقت دور و ور پسرجماعت نرفتم حوصله دردسر نداشتم.. بااینکه دینمون اسلام نیس ولی بابا روی ارتباطم با جنس مخالف حساسه... ولی خب نوع پوششم... ازفکر و خیال رهاشدم و‌دوباره خوابیدم... 😋 ادامه دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan
🔻۴اشتباهی که باید ترکشون کنی👌🏻 🔹وانمود کردن به اینکه حالت خوبه در حالیکه حالت بده و فکر میکنی به کمک نیاز نداری و از کسی کمک نمیگیری، جایگزین صحیح: کمک گرفتن از افراد قابل اتکا و امن کاملا کار درستی است. 🔹سرزنش کردن خودت وقتی اشتباه میکنی، جایگزین صحیح: به جای سرزنش نقطه ضعفت رو شناسایی کن و رشد کن. 🔹باور اینکه برای ارزشمند بودن حتما باید موفق باشی، جایگزین صحیح: برای ارزش هات تلاش کن و بجنگ و بدون موفقیت یعنی رشد نه رسیدن به مقصد. 🔹باور اینکه همیشه همین جایی که هستی میمونی، جایگزین صحیح: من با رشد مهارت هام و با گسترش روابط صحیح می توانم شرایطم رو تغییر بدهم و اوضاعم را بهتر کنم. ✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
💕💕💕 🔴 💠 وقتی روابط شما و صمیمی است چند دقیقه وقت بگذارید و از تمام صفات زیبا و که در همسرتان وجود دارد و به ذهنتان می‌رسد تهیه کرده و روی کاغذ بنویسید. 💠 اگر روزی در زندگی مشترکتان در برخی شرایط از دست او دلخور و ناراحت شدید و روابط شما تیره شد این فهرست را خوانده و بر روی صفات خوبش در لحظات دلخوری خود، کنید تا به تدریج و به آرامی ناراحتی شما کم شده و دلتان نسبت به او گردد. 💠 با این‌کار جلوی جولان دادن شیطان را گرفته و از ایجاد کینه، تنفّر و جلوگیری می‌نمایید. 👇👇👇 ❤️http://eitaa.com/cognizable_wan
صبر داشته باش و ببین، همان کسی که می‌خواست تو را زمین بزند، زمین خورده! همان کسی که می‌خواست حرمتِ تو را بشکند، تمامِ غرور و حرمتش شکسته! همان کسی که قصدِ آزارِ تو را داشت، بی‌دفاع شده و آزار دیده! کائنات، دست بردار نیست؛ انتقامِ ما را از هم می‌گیرد. روزی همه‌مان به هم، بی‌حساب خواهیم شد. 👤http://eitaa.com/cognizable_wan
مرحوم حاج اسماعیل دولابی 🍃مجنون برای دیدن لیلی در مسیری که محل عبور او بود، چند روز به انتظار نشست تا اینکه در نیمه های شب از شدت خستگی، همانطور که بر سر راه نشسته بود، خوابش برد. 🍃همان وقت لیلی از آنجا عبور کرد و وقتی دید مجنون به خواب رفته است، چند گردو جلوی او گذاشت و رفت. 🍃وقتی مجنون بیدار شد و گردوها را دید، فهمید لیلی آمده و رد شده است و با این گردوها با او حرف زده و گفته است تو عاشق نیستی و باید بروی گردو بازی کنی؛ عاشق که خواب به چشمش راه ندارد. 📚مصباح الهدی_ص107 http://eitaa.com/cognizable_wan
✅ شیطان و فرعون 🍃می گویند ؛ شیطان، به درگاه فرعون آمد، و در را كوبید، فرعون گفت: 🍃كوبنده در كیست؟ شیطان گفت: اگر خدا بودى، مى‌فهمیدى چه كسى در را مى‌كوبد، 🍃فرعون گفت: اى ملعون داخل شو، 🍃شیطان گفت: ملعونى بر ملعونى وارد مى‌شود، پس داخل شد، فرعون به او گفت: 🍃چرا بر آدم سجده نكردى تا رانده درگاه خدا و مورد لعن خدا واقع نشوى؟ 🍃شیطان در جواب گفت: چون مانند تو در صلب آدم بود، 🍃فرعون به او گفت: آیا بدتر از من و از خودت بر روى زمین سراغ دارى؟ 🍃شیطان در جواب گفت: انسان حسود از من و از تو بدتر است. چون حسد عمل نیك انسان را مى‌خورد، همچنان كه آتش هیزم را مى‌خورد و مى‌سوزاند. http://eitaa.com/cognizable_wan
روزی مرد روستایی با پسرش از ده راه افتادند بروند شهر. مقداری راه که رفتند یک نعل پیدا کردند. مرد روستایی به پسرش گفت: نعل را بردار که به کار می خورد. پسر جواب داد: این نعل آهنی به زحمت برداشتنش نمی ارزد. مرد خودش نعل را برداشت و توی جیبش گذاشت. وقتی به آبادی وسط راه رسیدند نعل را به یک نعل فروش فروختند و با پولش مقداری گیلاس خریدند و به راه خودشان ادامه دادند تا به صحرا رسیدند. در صحرا آب نبود و پسر داشت از تشنگی هلاک می شد. مرد که جلوتر از پسرش می رفت یکی از گیلاسها را به زمین انداخت. پسر دولا شد و گیلاس را از زمین برداشت. چند قدم دیگر که رفتند مرد روستایی دوباره یک دانه گیلاس به زمین انداخت و باز پسرش دانه گیلاس را برداشت و خورد. خلاصه تا به آب و آبادی رسیدند هر چند قدمی که می رفتند مرد یک دانه از گیلاسها را به زمین انداخت و پسر هم آن را بر می داشت و می خورد. آخر کار مرد رو کرد به پسرش و گفت: یادت هست که گفتم آن نعل را بردار، گفتی به زحمتش نمی ارزد؟ پسر گفت: بله یادم هست. پدر گفت: دیدی که من آن را برداشتم و با پولش گیلاس خریدم؛ اما یکجا ندادمت. برای اینکه مطلب خوب متوجه بشوی، گیلاسها سی و هفت دانه بود و تو سی و هفت بار به خودت زحمت دادی و آنها را از زمین برداشتی؛ اما یک بار به خودت زحمت ندادی که نعل را برداری! بدان: هر چیز که خوار آید، یک روز به کار آید.. 🌹🌹💐💐 http://eitaa.com/cognizable_wan
داستان واقعی پندآموز در شهری حدود 200 سال پیش دختر ماهرخ و وجیهه و مومنه‌ای زندگی می‌کرد که عشاق فراوانی واله و شیدای او بودند. عاقبت امر با مرد مومنی ازدواج کرد. این مرد به حد استطاعت رسید و خواست عازم حج شود، اما از عشاق سابق می‌ترسید که در نبود او در شهر همسر او را آزار دهند. به خانه مرد مومنی (به ظاهر) رفت و از او خواست یک سال همسر او را در خانه اش نگه دارد تا این مرد عازم سفر شود. اما نه تنها او ،بلکه کسی نپذیرفت. عاقبت به فردی به نام علی باباخان متوسل شد، که لات بود و همه لات ها از او می‌ترسیدند. علی باباخان گفت : برو وسایل زندگی و همسرت را به خانه من بیاور. این مرد چنین کرد، و بار سفر حج بست و وسایل خانه را به خانه علی بابا آورد. همسرش را علی بابا تحویل گرفت و زن و دخترش را صدا کرد و گفت مهمان ما را تحویل بگیرید. مرد عازم حج شد، و بعد یک سال برگشت، سراغ خانه علی بابا رفت تا همسرش را بگیرد. خانه رسید در زد، زن علی بابا بیرون آمده گفت: من بدون اجازه علی بابا حق ندارم این بانو را تحویل کسی دهم . برو در تبریز است، اجازه بگیر برگرد. مرد عازم تبریز شد، در خانه ای علی بابا خان را یافت، علی باباخان گفت، بگذار خانه را اجاره کردم تحویل دهیم با هم برگردیم، مرد پرسید، تو در تبریز چه می‌کنی؟ علی باباخان گفت: از روزی که همسرت را در خانه جا دادم از ترس این که مبادا چشمم بلغزد و در امانتی که به من سپرده بودی خیانت کنم، از خانه خارج شدم و من هم یک سال است اهل بیتم را ندیده‌ام و اینجا خانه‌ای اجاره کرده‌ام تا تو برگردی. پس حال با هم بر می گردیم شهرمان خوی. زهد با نیت پاک است نه با جامه پاک ای بس آلوده که پاکیزه ردایی دارد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌐 http://eitaa.com/cognizable_wan
❓چگونه بفهمیم کودک یانوجوان ما دچارافکارو یارفتار وسواسی شده است؟ ✅وقت زیاد صرف یک کار هرچند بیهوده مانند دست شستن ویالباس پوشیدن. ✅وقت زیادصرف انجام تکلیف مدرسه یاشروع یک کار. ✅نگران مرتب کردن و گذاشتن اشیا درجایشان. ✅رفتارخاصی راخیلی تکرارمیکند،مانند لمس کلیدبرق،لمس دسته در.. ✅توجه زیاد به اعداد و حروف. ✅توجه بیش ازحد به نظم و تقارن . ❌وسواس در کودکان و نوجوانان بسیار تاثیر منفی بجامیگذارد. به عزت نفس و خودباوری آسیب وارد میکند. وسواس موجب ایجاد ترس،اضطراب،خواب ناکافی ،افسردگی ،احساس خجالت و شرمندگی،بیقراری،میل به تنهایی و کندی درانجام کارها وتکالیف میشود،که ریشه درافت تحصیلی دارد. 🔴وسواس موجب موردتمسخرواقع شدن کودک توسط همسالانش شود که این باعث تنهایی،کمرویی و افت روابط اجتماعی آنها میشود. از طرفی والدین با کنترل رفتار کودک ونوجوان ،موجب پرخاشگری آنها میشوند. http://eitaa.com/cognizable_wan
برای خودت یک دایره ی اعتماد درست کن: آنهایی که مهم هستند را بگذار درون دایره، کم اهمیت ترها را روی خط و باقی را بیرون از این دایره فرضی تصور کن. هر وقت کسی حرفی به تو زد که خاطرت رنجید ببین کجای دایره ات هستند؟؟ جزو افراد مهمند یا نه فقط هستند . آیا براستی ارزش دارد از کسانی که برایمان اهمیتی ندارند برنجیم !؟ چرا بگذاریم آدمهای کم اهمیت زندگیمان ، ما را ناراحت کنند حتی برای ثانیه ای!؟ یادمان باشد وقتی دیگران بدانند که نمیتوانند ناراحتتان کنند، دیگر تلاشی هم برای ناراحت کردن شما نمی کنند. این راز آرامش است دوست خوبم یک دایره فرضی! 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan