eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از "دانستنیهای زیبا"
✍علامه تهرانی (ره) : هر کس در عصر پنج شنبه برود بر سر قبر مادرش و پدرش و طلب مغفرت کند ، خداوند عزوجل طبقه هایی از نور به قلب آنان افاضه می کند و آنها را خشنود می گرداند و حاجات این کس را بر می آورد. أرحام انسان در عصر پنجشنبه منتظر هدیه ای هستند و لذا من در بین هفته منتظرم که عصر پنج شنبه برسد و بیایم بر سر قبر پدر و مادرم و فاتحه بخوانم. 📕 معاد شناسی علامه طهرانی ، ج ۱ ، ص ۱۹۰ امروز پنجشنبه یادی كنيم ازمسافرانی که روزي درکنارمان بودند و اكنون فقط یاد و خاطرشان در دلمان باقی ست با ذكر فاتحه و صلوات "روحشان راشادکنیم 🌸اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم🌸 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
‍ ‍ یاسر بعد از شام توی پذیرایی نشسته بودیم گوشیم زنگ خورد... با نگاه کردن به مانیتورگوشی متوجه شدم سرهنگه... ازجام بلندشدم و گفتم _ببخشیدمیرسم خدمتتون لحظه ی آخر نگاه متعجب وکنجکاو مهسورودیدم... وارداتاقم شدم و درروبستم و تماس رووصل کردم _سلام قربان +سلام یاسر،کجایی _خونم،چطورمگه؟ +امیرکجاس؟چراگوشیش خاموشه؟ _امیرهم اینجاست،والانمیدونم گوشیشو.چیزی شده؟اتفاقی افتاده؟ +جلسه ی فوری داریم...فردا راس ۱۰صبح اتاق کنفرانس باشین... _چشم قربان بعد از خداحافظی با سرهنگ امیررو صدا زدم تا بیاد توی اتاق... مهسو بعدازرفتن بچه ها...خواستم برم توی اشپزخونه که یاسرصدام زد... _بله +بیابشین کارت دارم.... شونه ای بالاانداختم و روی مبل نشستم.. _خب میشنوم رئیس... باکلافگی گفت +مهسوخوب گوش کن،ازامشب حواستو خیلی بایدجمع کنی...اونی که نباید, اتفاق افتاده...این ترم هم مرخصی میگیری...فردا هم دانشگاه نمیری...ولی پس فردا باهم میریم و مرخصی رو میگیرم... _آخه چرااااا...یعنی درسم نخونم؟ +ببین مهسو،این بحث با لجبازی به هیچ جایی نمیرسه...پس تلاشتونکن...فقط به حرفم گوش کن.اوکی؟ بهش خیره شدم و گفتم _شماها که هرچی گفتین گوش دادم...اینم روش.... و ازجام بلندشدم و وارداتاقم شدم.... بلافاصله اشکام شروع به ریختن کرد... گوشیم رو از جیبم خارج کردم و اولین آهنگ رو پلی کردم.... وشروع کردم به ضجه زدن.... ... ادامه دارد.... http://eitaa.com/cognizable_wan
یاسر نگاهی به ساعت انداختم،هشت بود...سریع لباس کارم رو تنم کردم و بعد از برداشتن وسایلم از خونه خارج شدم.... چون مهسو خواب بود خودم دررو قفل کردم و به سمت آسانسور رفتم.... بعدازسوارشدن یادم اومد که به امیرحسین زنگ نزدم... سریع گوشیمو ازجیبم خارج کردم و باامیرتماس گرفتم... بعدازچندبوق برداشت +بله _بله و بلا...صبح بخیر.آماده باش میام باهم بریم... +کجابریم؟ _امییییر،وقت خوبی برای شوخی نیست،منتظرم نزاریا...فعلا وتلفن رو قطع کردم... امروزاصلااعصاب درست و حسابی نداشتم...معده ام شروع به تیرکشیدن کرده بود..اه لعنتی...الان نه تروخدا... بعداز سپری شدن چنددقیقه رانندگی همراه باتیرکشیدن معده به کوچه امیراینارسیدم خواستم باهاش تماس بگیرم که دیدم یهو در روبازکردوخودش رو پرت کرد توماشین +بححح سلااام سرگردمملکت...چطوریایی اخمی کردم و گفتم.. _حالم افتضاحه فقط سکوت لطفا.. اونم که ازتهدیدهای من ترس داشت کمربندشوبست و گفت +یاصاحب وحشت،خدارحم کنه... توجهی نکردم و ماشین رو به راه انداختم.. **** هر ده نفرمون توی اتاق کنفرانس نشسته بودیم و منتظر بودیم... در بازشد و سرهنگ وارد اتاق شد...همه همزمان بلندشدیم و احترام گذاشتیم... بافرمان آزادباش سرهنگ سرجاهامون نشستیم.. *** نوبت به من رسیده بود تا گزارش کاررو تحویل بدم... به سمت تابلوی دیتا رفتم و شروع کردم: _بسم الله الرحمن الرحیم ازاونجایی که بیشترین ربط رو من و سرگرد مهدویان و بیشتر شخص من البته به این پرونده داریم باید نکاتی رو روشن کنیم. درابتدا تصمیم براین شد که من به هرسه جناح کمک کنم درظاهر...ولی کل کمک اصلی من به جناح خودمون که فعلا مخفی هست میرسه... همونجور که مستحضرید سابقا فقط با یک باند قاچاق طرف بودیم،ولی با مشکلی که بین رییس باند و همسرش پیش اومد این باند به دودسته و جناح تقسیم و تبدیل شد.... بعداز کشتن یکی از سردسته ها درسال پیش که به دست من انجام شد...دخترخوانده ی اون شخص به ریاست باندرسید که خیلی ازخود اون زرنگ تر و عقرب صفت تره...درست مثل اسم گروهشون... ولی حالا متاسفانه خبری که به ما رسیده خبر ورود سردسته ی یکی ازاین باندها یعنی همون دختر به ایران هست... و دلیلش رو من فقط و فقط انتقام شخصی میدونم... پس ما وضعیت رو اورژانسی اعلام میکنیم و بااجازه ی شما نقشه ی بعدی رو اجباراعملی میکنیم.... تغییر لوکیشن... ادامه دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan
یاسر بعدازتوضیحاتی که بقیه ی همکارا دادند جلسه به پایان رسید و کم کم همه از اتاق خارج شدند... من و امیرهم خواستیم خارج بشیم که سرهنگ صدام زد... +سرگردموسوی،شماتشریف داشته باش امیرنگاهی به من انداخت و آروم گفت ++داداش گاوت زایید،دوقلو...من که الفرار... و سریعا متواری شد... به سمت سرهنگ رفتم و بعدازاحترام نظامی گفتم _درخدمتم ... بادست اشاره به نشستن کرد...روی نزدیک ترین صندلی نشستم... +چته یاسر،پریشونی... واقعااحتیاج داشتم یکی اینوازم بپرسه... _دایی...هیچی تحت کنترل من نیست،روزی که این نقشه رو پیشنهاددادم فکرمیکردم همه چی خوب پیش میره ولی الان.... لبخندی زد و گفت +از تو توقع بیشتری داشتم. هنوز که چیز جدی رخ نداده... _میدونید اگه مهسو جریان اصلی رو بفهمه چقدر داغون و شوکه میشه؟ +یاسریادت باشه قرارنیست بچه بازی کنی و این همه ادم بی گناه رو پای احساساتت قربانی کنی... باعجز بهش نگاهی کردم و گفتم _استانبول برای مهسویعنی جهنم...میدونم به محض رسیدن به اونجا همه چیو میفهمه... نگاه غمگینی بهم انداخت و گفت +تحمل کن دایی جان...توکل و تحمل... سری به نشونه ی تاییدتکون دادم و بعدازکسب اجازه از اتاق خارج شدم و به سمت پارکینگ رفتم...امیررو کنار ماشین دیدم...ریموت رو زدم و سوارشدیم و ماشین رو به حرکت درآوردم.. هردومون اخمامون درهم بود...سخت بود..راهی رو میخواستیم بریم که هیچ تضمینی نداشت...میخواستیم باپای خودمون به قتلگاه بریم... گوشیم رو برداشتم و سیم کارت دو رو فعال کردم... شماره ی مسعود رو گرفتم... سریع برداشت...زدم روی بلندگو +جانم میلادجان.. _سلام مسعود.مهمونی رو کنسل کن... +عه ،چراداداش؟ماکلی تدارک دیدیم _همین که گفتم،چراشم به خودم مربوطه... و قطع کردم...سریع شماره ی عفریته ارو گرفتم...خیر سرش مادرمه...هه..فقط اسمش مادره...نه رسمش... بانازجواب داد.. +جااانم گل پسر.. _سلام غزال من +سریع بگوچی شده _مهمونی کنسله...یعنی من برام یه کاری پیش اومده ،به مسعودگفتم کنسل کنه.گفتم درجریان باشی... +ولی این قرار ما نبود میلاد اخمام توی هم رفت و گفت... _مسلما قرارمونم نبود من رو بااون دختره ی عوضی دوباره رو به رو کنی... و تماس رو قطع کردم و سیم کارت رو خاموش... ادامه دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan
🔻چند راهکار برای اینکه مالک ذهن خود باشید👌🏻 🔹همواره از واژه‌های مثبت در گفت‌وگوهای درونی‌تان استفاده کنید، استفاده از واژه‌هایی مثل من می‌توانم، من قادرم، این‌کار ممکن است، این‌کار می‌تواند صورت گیرد. 🔹به افکار منفی اعتنا نکنید، به آرامی از کار کردن به این نوع افکار اجتناب ورزید و آنها را با افکار شادی‌بخش و سازنده جایگزین سازید. 🔹قبل از شروع هر کاری، به‌طور مشخصی در ذهنتان نتایج موفقیت‌آمیز آن را تجسم کنید، اگر با ایمان تمرکز کنید، مسلماً با نتایج شگرفی روبه‌رو می‌شوید. 🔹همواره پشت خود را هنگام نشستن و راه رفتن صاف نگه دارید، این‌کار اعتمادبه‌نفس و نیروی درونی شما را تقویت می‌کند. 🔹قدم بزنید، شنا کنید و در فعالیت‌های گوناگون شرکت کنید. وقتی می‌گویید: می‌توانم و انتظار موفقیت را داشته باشید، خود رابا اعتماد به‌نفس‌تر می‌سازید، ذهن خود را با روشنائی، خوشبختی، امید، احساس امنیت و قدرت پر کنید، تا خیلی زود زندگی‌تان این مشخصات را منعکس سازد.🦋 ✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ؟ ﺗﻤﺎﻡ ﻭﻗﺎﯾﻊ ﺭﻭﺯﺍﻧﻪ ﺍﺕ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﯽ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻧﮑﻦ... آﺭﺍﻣﺶ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ؟ ﺑﺎﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻣﺨﺎﻟﻒ ﺗﻮﺳﺖ ﺑﺤﺚ ﻧﮑﻦ فقط به او گوش کن... ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ؟ خودت را با کسی مقایسه نکن... آرامش میخواهی؟ شکرگزار باش... ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻣﯿﺨﻮﺍهی؟ کمک کن ؛ تو توانایی !همه توانایی روحی و جسمی برای یاری کردن ندارند... ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻣﯿﺨﻮﺍهی؟ با همه بی هیچ چشم داشتی ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﺎﺵ... ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ؟ ﺑﺮﺍﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺕ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﺭﯾﺰﯼ ﮐﻦ ، هدف داشته باش... ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ؟ ﺳﺮﺕ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﻮﺩﺕ ﮔﺮﻡ ﺑﺎﺷﺪ.. 🌐 http://eitaa.com/cognizable_wan
دو برادر هر وقت کفشی می‌خریدند یکی از دیگری زودتر آن را پاره می‌کرد با این‌که هر دو فقط به مدرسه می‌رفتند و برمی‌گشتند. 👟روزی هر دو هم‌زمان برای خرید کفش به مغازه کفش‌فروشی رفتند. برادر اول، یک ساعت در قفسه‌ها گشت و شیک‌ترین کفش را انتخاب نمود. برادر دوم، از برادر اول خواست بیرون برود تا او کفش خود را انتخاب کند. ❄️بعد از چند لحظه برادر دوم کفش خود را خرید و از مغازه بیرون آمد. برادر اول گفت: چه سریع کفش خود را انتخاب کردی؟ 💢برادر اول گفت: من زمانِ انتخاب کفش قفسه‌ها را نمی‌گردم، پای کفش‌فروش را نگاه می‌کنم و از او می‌خواهم یک جفت از کفش‌هایی که در پای خود دارد به من بدهد، چون ایمان دارم کفّاش، زمانی که کفش نیاز دارد بهترین و بادوام‌ترین کفش‌اش را برای خود انتخاب می‌کند. 💎وقتی در مسیر معرفت قدم گذاشتیم و استادی برای خود انتخاب کردیم، دنبال سؤال و جواب زیاد و حاشیه نباشیم، راهی را برویم که استادمان می‌رود. هرگز به او نگوییم: استاد چه کنیم؟ بلکه بپرسیم: استاد چه می‌کنید؟!!! http://eitaa.com/cognizable_wan
*گرگ وقتی می خواد زندگی کردن رو به بچه هاش یاد بده!* *اول گوسفندارو نشون میده میگه* *گوشت اینا خیلی خوشمزس، بعد* *چوپان رو نشون میده میگه: چوب اینا هم خیلی درد داره!* *بعد نوبت می رسه به سگ* *بچش میگه بابا این که شبیه ماست* *گرگ می گه اینو هر وقت دیدی فرار کن!* *ما هر چی ضربه خوردیم از کسایی بود که شبیه ما بودن ولی از ما نبودن👌🏻👌🏻👌🏻* http://eitaa.com/cognizable_wan
قدرت عشق ! همسر من ناگهان مریض شد، او ۳۰ پوند از وزنش را از دست داد، بی اختیار گریه می‌کرد. خوشحال نبود، از سردرد و ناراحتی اعصاب رنج می‌برد. ساعات کمی می‌خوابید و همیشه خسته بود. رابطه ما در آستانه جدایی بود، او داشت زیبایی‌اش را از دست می‌داد و حاضر به بازی در هیچ فیلمی نبود. من امیدی نداشتم و فکر می‌کردم به زودی طلاق خواهیم گرفت. وحشت تمام وجودم را فرا گرفته بود. اول دعا کردم، ناگهان تصمیم دیگری گرفتم. می‌دانستم من زیباترین زن زمین را دارم. او بت زیبایی بیش از نیمی از زنان و مردان زمین است. و من شروع به سرریز کردن او با گل و بوسه و عشق کردم. و هر لحظه او را سورپرایز می‌کردم. فقط برای او زندگی می‌کردم. در جمع فقط در مورد او صحبت می‌کردم. او را در مقابل دوستان مشترکمان ستایش می‌کردم. او روز به روز شکوفا می‌شد. هر روز بهتر می‌شد، وزن خود را بدست آورد، دیگر عصبی نبود. و من نمی‌دانستم که عشق تا این حد توانایی دارد پس از آن متوجه یک مطلب شدم: زن بازتابی از رفتار مردش است. اگر شما زنی را تا نقطه جنون دوست بدارید، او هم به همان مجنون تبدیل خواهد شد. 🌐 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌آنقدر این صحنه تکان دهنده و زیبا هست که شکارچی دلش نمی آید آنها را شکار کند و محو تماشا و فیلمبرداری از آنها شده است! با این یک دقیقه ویدئو می شود درس عشق، محبت و زندگی به ۸ میلیارد جمعیت کره زمین آموخت! گاهی بین شروع و پایان زندگی فقط یک لحظه فاصله است! یکدیگر را بدون هیچ توقعی دوست داشته باشیم، حتی اگر در خطر باشیم! کاری که خدا با بنده اش می کند، 🟩🟩🟩🟩🟩🟩♦️♦️🟩🟩🟩 http://eitaa.com/cognizable_wan
✅یک انسان ؛ تا 45 واحد درد را میتواند تحمل کند ...! ✅و یک " زن" ؛ در هنگام زایمان 57 واحد درد را تحمل میکند ...! یعنی چیزی شبیه به شکسته شدن همزمان 20 استخوان ....!!!! [ تا میتونید با مادرتون مهربون باشید ] http://eitaa.com/cognizable_wan
لحظات شادى را دريابيد، دوست بداريد و دوست داشته شويد. اين تنها واقعيت اين جهان است، باقى ديوانگى‌ست. ✍ http://eitaa.com/cognizable_wan
‍وقتی نانوا خمیر نان سنگک را پهن میکند... و درون تنور میگذارد را دیدی که چه اتفاقی می افتد؟ خمیر به سنگها می چسبد... اما نان هر چه پخته تر می شود، از سنگها جدا میشود!! حکایت آدم‌ها همین است... سختی های دنیا ، حرارت تنور است... و این سختی هاست که انسان را پخته تر می کنند... و هر چه انسان پخته تر میشود سنگ کمتری بخود می گیرد... سنگها تعلقات دنیایی هستند... ماشین من.. خانه من..من.. من !! آنوقت که قرار است نان را از تنور خارج کنند سنگها را از آن می گیرند!! خوشا بحال آنکه در تنور دنیا آنقدر پخته میشود... که به هیچ سنگی نمی چسبد!! ما در زندگی به چه چسبیده ایم ؟ سنگ ما کدام است ؟ http://eitaa.com/cognizable_wan
🌷هفت قانون منطقی‌ 1_ با گذشته خود کنار بیائید تا حال شما را خراب نکند. 2_ آنچه دیگران در مورد شما فکر می‌کنند به شما ارتباطی‌ ندارد. 3_گذشت زمان تقریبا داروی هر دردی است؛ به زمان کمی‌ فرصت دهید. 4_ کسی‌ دلیل و مسئول خوشبختی‌ شما نیست؛ خودتان مسئولید. 5_ زندگی‌ خود را با دیگران مقایسه نکنید؛ ما هیچ خبر نداریم که زندگی‌ آنها برای چه و چگونه است. 6_ زیاد فکر نکنید؛ اشکالی ندارد که جواب بعضی‌ چیز‌ها را ندانیم. 7_ لبخند بزنید؛ شما مسئول حل تمام مشکلات دنیا نیستید. http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚💚💚 🌺🍃لطفا زندگی کن خودت را عادت نده به دلشوره به اینکه آخرش چی میشه مبادا یک روز به خودت بیایی و ببینی در تمام روزهایی که گذشته بجای زندگی کردن نگرانی به خورد دلت داده‌ای زندگی کن و همه چیزو بسپار به خدا اگر مسئله ای از عهده تو خارج است بسپار به خدا و با اعتماد به او زندگی کن خدا طوری درست می‌کنه که خودت هم باورت نشه http://eitaa.com/cognizable_wan
قانون بالن برای رسیدن به هدف و موفقیت از قانون بالُن استفاده کن. هرچی که بدرد بخور نیستُ بریز دورتا اوج بگیری... تلخی و ناکامی های گذشته جز همان دور ریختنی هاست... http://eitaa.com/cognizable_wan
روزی لقمان در كنار چشمه‌ای نشسته بود. مردی كه از آنجا می گذشت. از لقمان پرسيد: «چند ساعت ديگر به ده بعدی خواهم رسيد؟» لقمان گفت: «راه برو.» آن مرد پنداشت كه لقمان نشنيده است. دوباره سوال كرد: «مگر نشنيدی؟ پرسيدم چند ساعت ديگر به ده بعدی خواهم رسيد؟» لقمان گفت: «راه برو.» آن مرد پنداشت كه لقمان ديوانه است و رفتن را پيشه كرد. زمانی كه چند قدمی راه رفته بود، لقمان به بانگ بلند گفت: «ای مرد، يک ساعت ديگر بدان ده خواهی رسيد.» مرد گفت: «چرا اول نگفتی؟» لقمان گفت: «چون راه رفتن تو را نديده بودم، نمی دانستم تند می‌روی يا كُند. حال كه ديدم دانستم كه تو يک ساعت ديگر به ده بعدی خواهی رسيد.» دوست من ، تو راه رفتن دیگران را ببین و بعد در موردشان قضاوت کن ! 🌐 http://eitaa.com/cognizable_wan
فردی از کنار اردوگاه فیل ها عبور می کرد و متوجه شد که فیل ها در قفس نگهداری نمی شوند یا با استفاده از زنجیر آنها را نگه نمی دارند. تنها چیزی که آنها را از فرار از اردوگاه باز می داشت، یک تکه طناب کوچک بود که به یکی از پاهای آنها بسته شده بود، وقتی مرد به فیل ها خیره شد، کاملاً گیج شد که چرا فیل ها از قدرت خود برای پاره کردن طناب و فرار از اردوگاه استفاده نکردند، آنها به راحتی می توانستند این کار را انجام دهند، اما آنها هیچ تلاشی نکردند. او که کنجکاو بود و می خواست جواب را بداند، از یک مربی در همان حوالی پرسید که چرا فیلها فقط آنجا ایستاده اند و هرگز سعی در فرار نکردند. مربی پاسخ داد؛ وقتی آنها خیلی جوان و کوچکتر هستند ، از همان طناب برای بستن آنها استفاده می کنیم و در آن سن برای نگه داشتن آنها کافی است. وقتی بزرگ می شوند، عادت می کنند و باور کنند نمی توانند جدا شوند، آنها معتقدند که طناب هنوز می تواند آنها را نگه دارد، بنابراین هرگز سعی نمی کنند آزاد شوند. تنها دلیل آزاد نشدن فیلها و فرار از اردوگاه این بود که با گذشت زمان این عقیده را پذیرفتند که این کار امکان پذیر نیست. هر چقدر هم که دنیا تلاش می کند شما را عقب نگه دارد، همیشه با این باور ادامه دهید که به آنچه می خواهید دست پیدا می کنید، باور اینکه می توانید موفق شوید مهمترین مرحله دستیابی به آن است، هرگز نا امید نشوید! 🍃 🌺🍃 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔻پنج تا از مهم‌ترین نصیحت‌های زندگی 🔹وقتی تنهایی، افکارت رو کنترل کن. 🔹وقتی تو جمع دوست‌هات هستی، زبونت رو کنترل کن. 🔹وقتی عصبانی هستی، خشمت رو کنترل کن. 🔹وقتی تو اجتماعی، رفتارت رو کنترل کن. 🔹وقتی تو دردسر افتادی، احساساتت رو کنترل کن. 💜💜💜👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
✔️ از همين امروز تلاش كنيد تا در پنج زمينه ی زير، هر روز حداقل يک درجه پيشرفت كنيد. ١- تسلط بر جسم: ورزش، تغذيه، كنترل وزن، رسيدگی به ظاهر بدن، ترک سيگار، قهوه و وابستگی های جسمانی ديگر. ٢- تسلط بر هيجانات: خشم، پرخاشگری، عصبانيت، افسردگی، دمدمی مزاجی، نااميدی، خوشی های بی اساس، لذت جويی با پيامدهای منفی. ٣- تسلط بر مسائل مالی: تعادل بين دخل و خرج، اقتصاد در مصرف و مديريت مالی زندگی. ٤- تسلط بر زمان: مديريت زمان، جلو افتادن از برنامه ها، پيگيری كارها و به موقع عمل كردن. ٥- تسلط بر روابط: مديريت روابط بين فردی و اجتماعی خود با ديگران (دوستان، خانواده، فاميل و رفت و آمدهای ديگر). http://eitaa.com/cognizable_wan
«مَا أَصَابَكَ مِنْ حَسَنَةٍ فَمِنَ اللَّه» دیدی وقتی پر از نا امیدی میشی بعد یهویی یه خوشحالی میاد تو دلت؟ اون خداست...✨ http://eitaa.com/cognizable_wan
نشانه های بلوغ روانی از لحاظ علم روانشناسی: -نیازی نمیبینید خودتان را برای کسی که باورتان ندارد ثابت کنید یا توضیح دهید. -در جمع بیشتر گوش میدهید و کمتر صحبت میکنید. -به راحتی دیگران را قضاوت نمیکنید و به آنها برچسب نمیزنید! -می دانید برای خوشبختی و آرامش به کسی جز خودتان نیاز ندارید. -با موفقیت دیگران خوشحال می‌شوند نه با حسادت ورزیدن و تحقیر آنها! -خودتان را همانطور که هستید دوست داریدو برایتان اهمیتی ندارد دیگران چطور فکر می‌کنند! به دوستان نزدیک خودتان وفادارید. بلوغ روانی ارتباطی با سن ندارد وممکن است افراد کم و سن سال بسیار درست تر از بقیه رفتار کنند. http://eitaa.com/cognizable_wan
💠سگ شدن به طمع دنیا 💠 🌀خسته و رنجور، به مسجدى رسيد . داخل شد . وضويى ساخت و دو ركعت نماز خواند. سپس به گوشه‏ اى رفت تا قدرى بياسايد. اما سر و صداى بچه ‏ها، توجه او را به خود جلب كرد. 🍃چندين كودك از معلم خود، درس می‏گرفتند و اكنون وقت استراحت آنها بود. 🍃بچه‏ ها، در گوشه و كنار مسجد، پراكنده شدند تا چيزى بخورند يا استراحتى بكنند.  🍃دو كودك، در نزديك شبلى، نشستند و هر يك سفره خود را گشود. يكى از آن دو كودك كه لباسى نو و تمييز داشت و معلوم بود كه از خانواده مرفهى است، در سفره خود نان و حلوا داشت . ⚪️كودك ديگر كه سر و وضع خوبى نداشت، با خود، جز يك تكه نان خشك نياورده بود . ⚪️كودك فقير، نگاهى مظلومانه به سفره كودك منعم انداخت و ديد كه او با چه ولعى، نان و حلوا می خورد . ⚪️قدرى، مكث كرد؛ ولى بالاخره دل به دريا زد و گفت: نان من خشك است، آيا از آن حلوا، كمى به من هم مى‏دهى تا با اين نان خشك، بخورم؟  - نه، نمیدهم‼️ - اما اين نان خشك، بدون حلوا، از گلوى من پايين نمیرود!😔 - اگر از اين حلوا به تو بدهم، سگ من مى‏شوى؟  - آرى، میشوم.  - پس تو حالا سگ من هستى؟ ❌ - بله، هستم . ‼️ - پس چرا مثل سگ‏ها، صدا در نمى‏آورى؟   پسرك بيچاره، پارس میكرد و حلوا مى‏گرفت و همين طور هر دو به كار خود ادامه دادند تا نان و حلوا تمام شد و هر دو رفتند كه به درس استاد برسند.  ✅شبلى در همه اين مدت، مینگريست و میگريست . ✅دوستانش كه او را در گوشه مسجد يافته بودند، كنارش نشستند و از علت گريه او پرسيدند . 🍃شبلى گفت: ببينيد كه طمع چه بر سر مردم می ‏آورد!اگر اين كودك فقير، به همان نان خشك خود قناعت میکرد و به حلواى ديگرى، طمع نمیبست، سگ ديگران نمى‏ شد و خود را چنين خوار نمى کرد! 💚http://eitaa.com/cognizable_wan