فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گره های زندگیتو اینجور باز کن
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔻چند نکته کلیدی برای خواب بهتر😴
🕙 زمان خواب رو اصلاح کنید؛ بهترین زمان برای خوابیدن بین ساعت ۲۲ تا ۲۳ هست.
🍔 فاصله شام تا خواب رو ۳ ساعت در نظر بگیرید؛ بهتره شام هم سبک و بدون چربی باشه.
🛌 از تختخواب برای کار استفاده نکنید، کارهایی مثل گشتن تو شبکههای اجتماعی، غذا خوردن و... رو هم به رختخواب نبرید.
📵 حداقل یک ربع ساعت قبل از رفتن به رختخواب از تلفنهمراه استفاده نکنید، بعد از ساعت ۹ شب هم بهتره «حالت شب» رو روشن کنید.
☕️ بعد از شام مواد کافئیندار استفاده نکنید.
🫀ورزش نکنید؛ قبل از خواب کارهای سنگین که باعث میشه ضربان قلبتون بالا بره رو انجام ندید.
📚 کتاب؛ اگر ذهنتون مشغوله و خوابتون نمیبره میتونید از کتاب و قرآن کمک بگیرید.
✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
میگن طرف خیلی آدم حسابی و آدم درستیه!
دزد نیست، حلال و حروم سرش میشه،
دروغ نمیگه و...
یادمون رفته اینا وظیفه
انسانی ماست،
نه آپشنهای ویژه...!
🌐http://eitaa.com/cognizable_wan
16.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ماشینت با کولر زود جوش میاره؟
پس اینو ببین
http://eitaa.com/cognizable_wan
15.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#تلنگر
کاش روغن نباتی و ماکارونی این مردم هم گران ونایاب بود. کاش علف میخوردند ولی دشمن در خانه آنها نیامده بود!
این کلیپ را به مخالفان جمهوری اسلامی نشان دهید، ویا کسانی که کلیپ ها ومتن های منافقان ودشمنان داخلی وخارجی را به راحتی وبدون تفکر واحساس مسئولیت، پخش و ارسال میکنند
تا بفهمند امنیت چیست؟
بدانند تروریست یعنی چه؟
تا مردم هم بدانند داعش قرار بود باایرانیان هم همین کار را انجام دهند ولی مدافعان حرم نگذاشتندتااین حرامیان پایشان به ایران باز شود تااین سناریو در ایران هم اجرا شود.
آنها از جانشان گذشتند وخطرات را درخارج از مرز ایران دفع کردند.
وگرنه خیلی ازهمین منتقدان، حالا در کنار همین اموات حضور داشتند!
ازاین فیلم بسیار ناراحت کننده تر و وحشیانه تر موجوداست ولی دراین فیلم از داعش خشونت کمتری سر میزند وفقط مردان هستند و بماند که بازنان دختران چه کردند ومیکنند.
مردم بزرگوار ایران!اجازه ندید امنیتی که الان بلطف خداوندو زحمات شبانه روزی سپاه پاسداران وارتش جمهوری اسلامی در شرایط بسیارسخت بدست آمده است با دروغها و فریبهای فضای مجازی پایمال دشمنان این مرزوبوم بشود
امنیت اتفاقی نیست!
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمتچهلوششم
#نمنمعشق
مهسو
به ساعت زل زده بودم...حالم از خودم واین ضعفم بهم میخورد...
ازطرفی هم دلشوره ای داشتم که همون اول صبح به محض چشم بازکردن درگیرش شده بودم...
اصلا حال خوبی نبود...
هوای ابری هم موجب دل گرفتگی بیشترم شده بود..
صدای بارون رومیشنیدم...فنجون نسکافه ام رو دست گرفتم و کنار پنجره رفتم...
همون لحظه صدای چرخیدن کلید توی قفل اومد...سریع به پشت سرم چرخیدم...بادیدن قامت یاسر نفس راحتی کشیدم...
اینو نمیتونستم انکار کنم که وقتی خونه بود آرامش توی خونه موج میزد...
+سلام مهسوووخانم...
آروم گفتم
_سلام
+حقیقتا فقط سین اول سلام رو شنیدم...ولی خب باز..
روی مبل نشستم و به صفحه تلویزیون زل زدم...
روی مبل روبه روی من نشست...
باجدیت گفت
+چیزی شده؟
بهش نگاهی انداختم و پوزخندی زدم و سری به علامت نفی تکون دادم...
باکلافگی گفت
+بریم بیرون بگردیم؟
_واقعا؟
+اره واقعا
_یعنی خطری نداره؟
+تامنوداری غم نداری بابا،بروآماده شو.منتظرم...
باذوق مثل بچه ها گفتم
_باوووشع،مررررسی
وارد اتاقم شدم و باذوق و شوق مشغول لباس انتخاب کردن شدم...
یاسر
توی ماشین نشسته بودیم و درحال حرکت به سمت شهربازی بودیم
_آخه کی توی این هوا میره شهربازی...
اونم دوتا آدم به سن من و تو...
+غرنزن دیگه بادیگارد..اینجا من دستووور میدم..یالااا...
همه ی اینهارو باخنده میگفت...
بیچاره چه زجری کشیده توی خونه..داشت افسرده میشدا...
بعدازطی کردن یه ترافیک طولانی به مقصد رسیدیم...
وای خدا این دختر ازهمون بدو ورود شروع کرد به جیغ جیغ کردن و شلوغ بازی
_مهسسسو،زشته بابا،همه دارن نگاهمون میکنن
+خب نگاه کنن
_آخه صحیح نیس شما اینقدبلندبلند میخندیا...جلب توجه داره...من باخندیدنت مخالف نیستم دخترخوب...ولی میگم درشأن دختر خوبی مثل تونیست که انگشت نما باشی...
چشماشو ریز کرد و گفت
+یعنی باخندیدنم مشکل نداری؟فقط باصداش؟
_آره،آخه نگاه کن پسراچقد بد نگاهت میکنن..
باتخسی گفت
+خب اونا نگاه نکنن...
_مگه میشه؟خودت باشی یه چیزی نظرتو جلب کنه نگاهش نمیکنی ؟برات جالب نمیشه؟
کمی فکر کرد و گفت
+خب چرا ولی...
_نه دیگه ولی نداره...بازم هرجوری راحتی...
+باشه حواسم هست...
لبخندی ازسررضایت زدم و گفتم...
_آفرین.درضمن،فقط کنارخودم بمون...نمیخام اتفاقی بیافته مهسو...
+باشه...
به دستور مهسوخانم بستنی خریدیم و به سمت چرخ و فلک رفتیم ....
#جزفکرتودرسرمهمهعینخطاست
ادامه دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمتچهلوهفتم
#نمنمعشق
یاسر
_وااای مهسووو من ناهارنخورده بودم ولی الان دارم میترکم...حالمم داره بهم میخوره...
+عههه اذیت نکن دیگگگه...پشمک بخریم بعدش بریم ترن هوایی..خسیس خان
چشماموگردکردم و گفتم
_مهسومن خسیسم؟الان دوساعت و نیمه که اینجاییم و یه سره داریم بازی میکنیم...
من واقعا دیگه نا ندارم...بریم برات پشمک بخرم ولی ترن رو بیخیال
لباش رو برچید و گفت
+باشه ،ضدحال
*
اب معدنیش رو سرکشید و گفت
+الان کجا داریم میریم؟
_بام
+بااام؟توکه گفتی خسته ام
_ازبازی خسته بودم...حوصله ی خونه رو ندارم..ناراحتی بریم خونه
+نه نه...من راضی توراضی گوربابای ناراضی
نیشخندی زدم
همینه،ازم حساب میبره حسابی..ایولا جذبه
وقتی که به بام رسیدیم غروب بود دیگه..
تا پارک کردیم ماشین و این حرفا...
اذان شد...
یادم افتاد که وضودارم...
بعداز طی کردن یه مقدارازمسیر به جایی رسیدیم که چندتا تخت داشت...
بعدازپرسیدن قبله از مردی که اون نزدیکی ایستاده بود و صاحب جگرکی اونجا بود،برای مُهر سنگی رو از روی زمین برداشتم و شستمش...
روی تخت گذاشتم و رو به قبله قامت بستم....
*
به سمت مهسو برگشتم دیدم داره خیره نگاه میکنه...
لبخند ملیحی زدم و گفتم
_چیزی شده؟
باصدای آرومی گفت
+نمازکه میخونی چه حسی داری؟
میدونستم بالاخره میپرسه...
_حس عالی دارم....آرامشی که توی نماز جاریه مثال نزدنیه...ماتوی نماز باخدا صحبت میکنیم...دردودل میکنیم،شکرمیکنیم،همه چی..
خیلی لذت بخشه وقتی بفهمی بین تو و خدا واسطه ای نیست...لبخندش روحس کنی...
لبخندی زد و سکوت کرد
_خب جیگر که دوس داری؟
+خیییلی
_پس من برم سفارش بدم
**
یک ساعت و نیم گذشته بود و حالا روی این بلندی ایستاده بودم...
مهسو روی زمین نشسته بودم...خوشم میومد که خاکی و بی ریاس...برعکس ظاهرش...
_مهسو،بایدبریم...
+کجابریم تازه اومدیم این لبه بابا...
آروم و پرغم گفتم
_ازینجا نه مهسو...
بایدازایران بریم...
مهسو
بابهت گفتم
_چی؟کجابریم؟شوخیه نه؟
+نه مهسو،بایدبریم ترکیه،استانبول...
اینجا امن نیست...
با خشم بلندشدم و گفتم
_اهااا،پس این همه مهربون شدنت بخاطرهمممین بود...شهربازی و بستنی و دربند و اینور اونور...آره؟همه چیمو که گرفتی خانوادمم ازم میخوای بگیری؟ازکشورمم دوربشم؟
باخشم گفت
+بارآخرته که منومتهم میکنی به اینکه مجبورت کردم...اینجا کشورمنم هست،منم خانواده دارم...از هیچی خبرنداری تو...هیچی...پس حق قضاوت نداری...آخرهفته ازکشورخارج میشیم...فعلا هم به کسی اطلاع نمیدی...خودم حلش میکنم...
به سرعت کوله امو روی دوشم انداختم و از راهی که اومده بودیم برگشتم...
کمی ازراه روطی کرده بودم که بازوم کشیده شد...
+مهسو....خواهش میکنم
#دلبهدریازدهایپهنهسراباستنرو
ادامه دارد....
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سوال خیلیا: چرا توی مملکت جمهوری اسلامی به بعضیا که صلاحیت ندارند یا منافق هستند یا سابقه مشخصی دارند، مسئولیت داده میشه؟!!(استاد رائفی پور - می دانستید، مولا امیرالمومنین علی علیه السلام، برای مغیره، حکم مشاور خود را می زند!!
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمتچهلوهشتم
#نمنمعشق
یاسر
واردخونه شدیم....
مهسو یکراست به سمت اتاقش رفت و درروکوبید...
انگار من مقصرم...همه اش تقصیر بابای خودته دیگه...
دررو قفل کردم و وارد اتاق شدم و بعداز تعویض لباسم روی تخت ولو شدم...
گوشیم زنگ خورد....
وااای امیرتروخدا حوصله ندارم...
_الو،جانم امیر
+خوبی داداش؟
_عی بدک نیستیم...توچی خوبی؟بهش گفتی؟
+آره خیلی استقبال کرد....
_خوشبحالت مال ماهم استقبال کرد ولی با فحش و دادوبیداد
+اوه اوه،پس هوا ابریه
_نه داداش،بارش همراه با رگبارورعدوبرقه
+یاصاحب صبر...خدا بهت صبربده داداشی
_قربونت...من میرم یه چرت بخوابم امیر،معدم اذیت میکنه...
+باشه،مراقب خودت باش،حرص نخور...خوب بخوابی،یاعلی
_قربانت،یاعلی
گوشیم رو کنار گذاشتم و خودم رو به دستای خواب سپردم...
***
باهم وارد دانشگاه شدیم...
میتونستم نگاه خیلی هارو حس کنم...
یکراست واردبخش اداری شدیم و به سمت دفترریاست رفتیم...
+بایدمیرفتیم آموزش...
نگاه جدی انداختم و گفتم
_من میدونم دارم چکارمیکنم...
یه چیزی زیرلب گفت که نشنیدم...خودموزدم به بیخیالی و راهمو ادامه دادم...
وارد دفترریاست شدیم...ازمنشی اجازه ورودگرفتیم و بعدازدرزدن وارداتاق آقای رئیس شدیم...
جلورفتم و بادکتر دست دادم...
_سلام آقای دکتر،خوشحالم که دوباره زیارتتون میکنم...
+من هم همینطور پسرم...
مهسو هم سلام کردو بعداز اینکه آقای دکتر جواب داد
روبه مهسو کرد و گفت
++چرانمیشینی دخترم؟شماهم بشین یاسرجان
مهسو باتعجب نگاهم کرد
توجهی نکردم و مشغول حرف زدن با رئیس شدم..
_دکترجسارتا ما باید برای این ترم مرخصی بگیریم،درجریانید که...متاسفانه اینجا دیگه برای خانم امیدیان امن نیست و هرچه سریعتر باید به یکی از مقرهای ما درخارج ازکشور منتقل بشن.
دکترابرویی بالاانداخت و گفت
++واقعامتاسف شدم.امیدوارم هرچه سریعتر اوضاع مساعدبشه و هردوتون زندگی عادیتون رو به دست بیارید...
من شخصا برگه مرخصی اضطراری شمادونفرروامضامیکنم...راستی اون برادرتونم وضعش مثل شماست...
مهسو یکهو گفت
+برادر؟
_من برای شماتوضیح میدم.
ادامه دادم
_بله آقای دکتر.اوناهم میرسن خدمتتون....
بعد ازاین حرف شروع کرد به امضاکردن نامه مرخصی....
#دارمجهانرادورمیریزم...
#منقوموخویششمستبریزم...
ادامه دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
کافکا در کتاب نامه به پدر چیزی نوشته که به نظر حکایت خیلی از ماست:
«نیازی به دلگرمی ندارم. دیگر به چه کارم میآید؟ آنوقت که میخواستم، نداشتم...»
http://eitaa.com/cognizable_wan