eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.6هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
671 فایل
دوستان بزرگوار چون کانال ما قفل شده به کانال جدیدمان بپیوندید ‌┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ #دانستنی_های_زیبا @danestanyhayezyba
مشاهده در ایتا
دانلود
مهسو باتابش شدید نورازخواب بیدار شدم.... نگاهی به دور و اطرافم انداختم...من اینجا چکار میکردم؟؟؟؟ کمی به ذهنم فشارآوردم... دیشب بعدازرسیدن به خونه با کمک نگهبان یاسررو آوردم توی خونه... بعدهم تا صبح مشغول پرستاریش بودم... پس حالا چراروی تخت یاسر بودم؟؟ باکرختی ازروی تخت بلندشدم ،با تیرکشیدن وحشتناک گردنم آخ بلندی گفتم... لعنتی.. ازاتاق خارج شدم و به سمت سرویس اتاق خودم رفتم ** پای تلویزیون نشسته بودم و مشغول تماشای فیلم بودم.... باصدای چرخیدن کلید به سمت در برگشتم... مثل همیشه یاسر با لبخندمحوی واردشد.. +سلام مهسوخانم... پاشدم ایستادم،لبخندکجی زدم و گفتم _سلام،خسته نباشی... کتش رو ازتن خارج کرد و به سمت اتاق رفت... +درمونده نباشی...میبینم که مثل همیشه بوهای خوب هم میاد.. لبخندی زدم و به سمت آشپزخونه رفتم تا میزروبچینم... * +تشکرمهسو..هم بابت دیشب هم بابت قرمه سبزی خوشمزه ات...انصافا چسبید... _نوش جان...امروز تب نداشتی دیگه؟ باتعجب گفت +تب؟؟مگه من تب داشتم؟ _خب آره،یادت نیست؟تاصبح توی تب میسوختی و هذیون میگفتی... لبخندخسته ای هم زدم و گفتم.. _هذیوناتم باحاله ها...تو توی خواب هم ملت رو تهدید میکنی؟ _مگه چی میگفتم؟ +نمیفهمیدم ،ولی انگار برای یه نیلا نامی نقشه میکشیدی... آبی که داشت میخوردتوی گلوش پرید و به سرفه افتاد... +نه بابا،نیلا کیه...راستی مهسو گفتم پاسپورتت و مدارکتو درست کردم؟ _نه...الان گفتی دیگه... تشکر کرد و به سمت اتاقش رفت... بعداز چندلحظه با پوشه ای که دستش بود برگشت... +اینم خدمت شما،شروع کن وسایلتم جمع کن بیزحمت... _ممنون.باشه... دوباره به سمت اتاقش رفت ولی وسط راه برگشت و گفت +امشب میریم خونه بابات اینا..باید باهاشون حرف بزنم.خوبه؟ لبخندی ازته دل زدم وگفتم _عااالیه مررررسی یاسر... چشمکی طبق عادت زد و گفت +قابل نداره عیال.... و وارد اتاقش شد... ؟ ادامه دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan
یاسر بیچاره چقدر خوشحال شد ...یه هفته اس ازدواج کردیم ولی این بچه انگار توی قفس بوده... ای بابا... گوشیم که روی میز کارم بود زنگ خورد... بادیدن اسم مهیار خنده ای از ته دل روی لبهام نشست... +سلام جانا... _سلام بی معرفت +قربون تو داداش،دلم برات لک زده بودا... _باشه باشه کم لاف بزن...تو دلت برای من تنگ نمیشه... +یه جوری میگی انگار خودت صبح تا شب زیرپنجره ی اتاقم داری گیتارمیزنی... خنده ی بلندی سردادم و گفتم _دلم برای این نمک ریختنات تنگ بود رفیق....خیرسرت رفیق چهارسالتما... +آقامن شرمنده...خب خودت چطوری؟اون موش ما چطوره؟مو ازسرش کم بشه گردنتو خوردمیکنما... _موش شما زن منه ها...گردن منم از مو باریکتر بیابزن... _مهسو یک ساعته داری آماده میشی،پدرم دراومدبابا...بیادیگه... بالاخره از اتاق خارج شد و درهمون حال گفت +کم غربزن،خب من روی تیپم حساسم... نیشخندی زدم و باشیطنت گفتم _مگه اینکه باتیپت خوشگل بشی... و با خنده از در بیرون رفتم... دستم رو از پشت کشید و گفت +آی صبر کن ببینم،کی گفته من زشتم!تا چشمات دربیاد ...شب کوری داری تو؟ لبخندملیحی زدم و گفتم... _شوخی کردم...غلط کرده هرکی بگه مهسوخانم امیدیان زشته... چشمکی زدم و به سمت آسانسوررفتیم... * کلید انداختم و وارد خونه شدیم... اول مهسو واردشد و به سمت اتاقش رفت و گفت +خیلی خوش گذشتا...ممنون _آره..خواهش،وظیفه بود... من هم مشغول آب خوردن بودم که با صدای جیغ مهسو سریع به سمت اتاق دوییدم... بادیدن تصویر روبه روم شوکه شدم...و این شوک کم کم جای خودش رو به خشم می داد... سریع به خودم اومدم و به سمت مهسو رفتم که خیره خیره به دیوار نگاه میکرد و مثل بیدمیلرزید... درست مثل یه جوجه که زیر بارون مونده توی خودش مچاله شده بود...آروم دستمو دورکمرش انداختم و دستمو روی چشمش گذاشتم... وارد هال شدیم...روی کاناپه خوابوندمش...وبه سمت آشپزخونه رفتم..سریعا آب قند درست کردم و حلقه ی مهسو رو که طلا بود توی لیوان انداختم... _بیااینوبخوربهترمیشی... بااصرارمن کمی از محتویات لیوان رو خورد و بازدوباره کز کرد روی کاناپه... خواستم برگردم توی اتاق خودم تا پتو براش بیارم.. +میشه نری؟میترسم یاسر... بامهربونی نگاهش کردم و گفتم.. _تامن هستم هیچی نمیشه...نگران نباش... سریع وارداتاقم شدم و پتو آوردم و روی مهسو انداختم... _سعی کن بخوابی... +نمیشه،همش اون نوشته میادجلوی چشمم... _هیییش..آروم باش دختر،من درستش میکنم.بهم اعتمادکن... +یه چیزی بگو آروم بشم... چشمام رو آروم بستم و شروع به خوندن قرآن با صوت کردم... بعدازگذشت دوسه دقیقه صدای نفس های منظمش رو شنیدم که نشون از خواب داشت... .... ادامه دارد.... http://eitaa.com/cognizable_wan
. 💠 ماییم و خط خمینی... ای مشرق چشم‌هایت مأوای خورشید ایران تابید تا قلب مغرب از نور مهر تو ایمان ای آسمان نگاهت معنای آرامش ما ای در بلندای تاریخ نامت به‌پا کرده طوفان پیش از تو ما قطره بودیم تنها و از هم گسسته دریا شدیم از دم تو سرشار از دُرّ و مرجان ای روح اندیشۀ ما مهر تو در ریشۀ ما شد عاشقی پیشۀ ما تا گفتی از درس قرآن روشن شد از پرتو تو صد ماه تابان به عالم جان هزاران ستاره از مهر رویت فروزان بر خاک افتاده دنیا پیش قیام و مقامت رفتند با تو به افلاک دل‌های از غم پریشان از فیض نور حضورت گل کرد جان‌های عاشق در مکتب سرخ عشقت بالید روح شهیدان از شور شیرین شعرت شیدا شده دفتر دل کوه شکوه کلامت باقی است در کشور جان تو اسوۀ مهر و قهری شیواترین شعر دهری ای روح سرخ حماسه ای معنی عشق و عرفان تو روح این انقلابی تفسیر اسلام نابی با تو به عزت رسیدیم، گشتیم با تو مسلمان دل در تو غرق تماشا چشم از فراق تو دریا بستیم با جانشینت از جان و دل عهد و پیمان هرکس گرفتار یاری است در بند زلف نگاری است ماییم و خط خمینی ماییم و پیر جماران ✍️ ، ۱۴ خرداد ۱۴۰۱ 🎋
✅ سؤال هارون الرشید از پیرمرد حریص روزی هارون الرشید در کاخ خود با خیال راحت با ندیمان و مشاوران از هر دری سخن می گفت. یک مرتبه سر بلند کرد و رو به اطرافیان خود نمود و گفت آیا از اصحاب پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) کسی را سراغ دارید که هنوز زنده باشد تا مطلبی را از او سؤال کنم یا حدیثی را که از دو لب آن حضرت شنیده باشد برای ما بگوید؟ مشاورین بعد از تحقیقات زیادی گفتند ای هارون، تا اندازه ای که ما خبر داریم، پیرمردی از اصحاب پیامبر در یمن می باشد و او هنوز زنده است. هارون گفت فورا بفرستید او را بیاورند. وقتی فرستادگان او را دیدند، محلی برایش ترتیب دادند و او را در آن نشانده و نزد هارون آوردند. هارون اول قدری با او صحبت کرد که ببیند آیا عقلش سالم است و مشاعر او درست کار می کند یا نه. بعد از صحبت های زیادی که رد و بدل شد، هارون فهمید هنوز عقلش به جا است و از روی منطق سخن می گوید و گفت ای پیرمرد، آیا زمان پیامبر را درک کرده ای؟ جواب داد بلی. گفت آیا خدمت آن حضرت هم رسیده ای؟ جواب داد بلی، روزی با پدرم خدمت آن حضرت شرف حضور پیدا کردیم. هارون گفت آیا حضرت آن روز صحبتی هم فرمود؟ جواب داد بلی. هارون گفت آیا از آن سخنانی که از دو لب مبارک پیامبر بیرون آمد و با دو گوش خود شنیده باشی چیزی یادت هست؟ پیرمرد گفت ای خلیفه، حافظه ام تمام شده است و چیزی به خاطرم نیست. هارون گفت قدری فکر کن ببین چیزی به خاطرت می آید. قدری فکر کرد و گفت ای خلیفه، چیزی به خاطرم رسید. وقتی خدمت آن حضرت بودیم، در ضمن صحبت فرمودند اولاد آدم پیر می شود و دو خصلت در او جوان می شود، یکی حرص و دیگری آرزوهای دراز و طولانی. هارون دستور داد هزار درهم به او بدهند، بعد او را به سوی منزلش روانه کنند. وقتی بیرون کاخ رسیدند، پیرمرد گت مرا نزد خلیفه بازگردانید. مأمورین گمان کردند که حدیث دیگری به یادش آمده است و می خواهد برای هارون نقل کند. او را نزد خلیفه بازگرداندند و به زمین گذاشتند. هارون پرسید سؤالی داشتی؟ گفت ای هارون، این هزار درهم را که امسال مرحمت فرمودید، دستور دهید هر سال آن را بپردازند و هر سال آن را زیادتر کنند. هارون از گفته او تعجب کرد و گفت دستور می دهم هر سال این مبلغ را با اضافه به تو بپردازند و سپس گفت حقا که رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) درست فرمودند. چون از نزد هارون مراجعت کردند، در بین راه پیرمرد از دنیا رفت بدون آن که درهمی از آن پول ها را خرج کند و به خزینه مملکت بازگردانده شد. 📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
"تهمت" مثل زغال است! اگرنسوزاند، سیاه میکند وقتی کسی را زخمی میکنی، دیگه بعدش،نوازش کردنش فقط ،دردشو بیشتر میکنه مراقب رفتار و حرفهامون باشیم♥️ 💙💙💙👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
گویند درگذشته دور در جنگلی شیر حاکم جنگل بود و مشاور ارشدش روباه بود و خر هم نماینده ی حیوانات در دستگاه حاکم بود. باوجود ظلم سلطان وتایید خروحیله روباه،همه حیوانات، جنگل را رها کرده وفراری شدند،تا جایی که حاکم ونماینده ومشاورش هم تصمیم به رفتن گرفتند. درمسیر گاهگاهی خرگریزی می زد وعلفی می خورد. روباه که زیاد گرسنه بود به شیر گفت اگرفکری نکنیم تو ومن از گرسنگی می میریم وفقط خر زنده می ماند، زیرا او گیاه خوار است ،شیر گفت چه فکری روباه گفت خرراصدا بزن وبگو ما برای ادامه مسیر نیاز به رهبر داریم. وباید از روی شجره نامه دربین خود یکی را انتخاب کنیم و از دستوراتش پیروی کنیم. قطعا تو انتخاب می شوی وبعد دستور بده تا خر رابکشیم وبخوریم. شیر قبول کرد وخررا صدا زدند وجلسه تشکیل دادند، ابتدا شیر شجره نامه اش را خواند وفرمود جد اندرجد من حاکم وسلطان بوده اندوبعد روباه ضمن تایید گفته شیر گفت من هم جد اندرجدم خدمتکار سلطان بوده اند، خرتااندازه ای موضوع را فهمیده بود ودانست نقشه ی شومی در سردارند گفت من سواد ندارم شجره نامه ام زیر سمم نوشته شده , کدامتان باسوادی آن را بخوانید ، شیر فورا گفت من باسوادم ورفت عقب خر تا زیر سمش رابخواند خر فورا جفتک محکمی به دهان شیر زد وگردنش را شکست. روباه که ماجرا رادید روبه عقب پا به فرار گذاشت ، خر اورا صدا زد وگفت بیا حالا که شیر کشته شده بقیه راه را باهم برویم ، روباه گفت نه من کار دارم خر گفت چه کاری گفت می خواهم برگردم وقبر پدرم را پیدا کنم وهفت بار دورش بگردم وزیارتش کنم که مرا نفرستاد مدرسه تا با سواد شوم وگرنه الان بجای شیر گردن من شکسته بود. http://eitaa.com/cognizable_wan
در قصص و تواریخ آورده اند که وقتی جبرئیل علیه السلام به نزد سلیمان پیامبر آمد، قدحی آب حیات آورد و گفت: آفریدگار تعالی ترا مخیر کرد، بدان که این جام بخوری، تا قیامت زندگانی یابی. سلیمان این معنی را با جن و انس و حیوانات مشورت کرد. همگی گفتند: بباید خورد تا حیات جاودانی یابی. سلیمان اندیشه کرد که هیچ جنسی از حیوانات باقی مانده که با وی مشورت نکرده باشم؟ او را یاد آمد که با خارپشت مشورت نکرده ام. پس اسب را به نزد خارپشت فرستاد و او را طلب کرد. خارپشت نیامد و امتناع نمود. حضرت سلیمان، سگ را بفرستاد. خارپشت بیامد. سلیمان گفت: پیش از آنکه در کار خود، تو را مشورت کنم، بگو اسب را که بعد از آدمی، هیچ جانوری شریف تر از وی نیست، به طلب تو فرستادم و نیامدی، و سگ خسیس ترین حیوانات است بفرستادم بیامدی؛ حکمت چه بود؟ گفت: از آنکه اسب اگر چه حیوانی شریف است، اما وفا ندارد.ولی سگ اگر چه خسیس است، اما وفادار است که برای نانی که از کسی یابد همه عمر او را وفاداری کند. لاجرم به قول بی وفایان نیامدم و به اشارت وفاداری، بیامدم. پس سلیمان گفت: مرا جامی آب حیات فرستاده اند و مخیر گردانیده که اگر خواهم، بخورم و اگر خواهم رد کنم. همه نظر داده اند که بخورم. تو چه می گویی؟ خارپشت گفت: این جام را تو تنها خواهی خورد، یا با فرزندان و دوستانت؟ گفت: مرا تنها فرموده اند. خارپشت گفت: پس درست آن است که رد کنی و نخوری. گفت: چرا؟ خارپشت گفت: چرا که چون ترا زندگانی دراز شود، همه دوستان، زن و فرزندانت پیش از تو بمیرند و ترا به غم هر یکی هزارغم و ماتم روی نماید. و چون یاران و دوستانت نباشند، حیات بی ایشان به چه کار آید؟ سلیمان این رای را بپسندید و آن آب را رد کرد. http://eitaa.com/cognizable_wan
آبراهام لینکلن پسر یک کفاش بود. پدر او کفش های افراد مهم سیاسی را تعمیر می کرد. لینکلن پس از سالها تلاش، به عنوان رئیس جمهور برگزیده شد. اولین سخنرانی او در مجلس سنا بدین صورت گذشت: نمایندگان مجلس از اینکه لینکلن رئیس جمهور شده بود ناراضی بودند. یکی از نمایندگان مخالف با عصبانیت و بی ادبی تمام از سوی جایگاه خود فریاد زد: آبراهام! حالا که بطور شانسی رئیس جمهور شده ای فراموش نکن که می دانیم تو یک بچه کفاش بیشتر نیستی! آبراهام لینکلن لبخندی زد و سخنرانی خود را اینطور شروع کرد: من از آقای نماینده بسیار بسیار ممنونم که در چنین روزی مرا به یاد پدرم انداخت. چه روز خوبی و چه یاد آوری خوبی! من زندگی و جایگاهم را مدیون زحمات پدرم هستم. آقایان نماینده بنده در اینجا اعلام می کنم که بنده مانند پدرم ماهر نیستم. با این حال از دستان هنرمند او چیزهایی آموخته ام. پس اگر کسی از شما تمایل به تعمیر کفش خود داشت با کمال میل حاضر به تعمیر کفشش خواهم بود. یکی از اقدامات مهم او خاتمه بخشیدن به تاریخ برده داری بود. و در پایان جمله ی معروف او: "معیار واقعی ثروت ما این است که اگر پولمان را گم کنیم، چقدر می ارزیم" http://eitaa.com/cognizable_wan
نویسنده‌ای مشهور در اتاقش نشسته بود تک و تنها، دلش مالامال از اندوه قلم در دست گرفت و چنین نوشت: سال گذشته، تحت عمل قرار گرفتم و کیسۀ صفرایم را در آوردند. مدّتی دراز در اثر این عمل اسیر بستر بودم و فاقد حرکت. در همین سال به سنّ شصت رسیدم و شغل مورد علاقه‌م از دستم رفت. سی سال از عمرم را در این مؤسّسۀ انتشاراتی سپری کرده بودم. در همین سال درگذشت پدرم غم به جانم ریخت و دلم را از اندوه انباشت، در همین سال بود که پسرم تصادف کرد و در نتیجه از امتحان پزشکی‌اش محروم شد، مجبور شد چندین روز گچ گرفته در بیمارستان ملازم بستر شود، از دست رفتن اتومبیل هم ضرر دیگری بود که وارد شد. و در پایان نوشت، خدایا، چه سال بدی بود پارسال! در این هنگام همسر نویسنده، بدون آن که او متوجّه شود، وارد اتاق شد و همسرش را غرق افکار و چهره‌اش را اندوه‌ زده یافت، از پشت سر به او نزدیک شد و آنچه را که بر صفحه کاغذ نقش بسته بود خواند. بی آنکه واکنشی نشان دهد که همسرش از وجود او آگاه شود، اتاق را ترک کرد، اندکی گذشت که دیگر بار وارد شد و کاغذی را روی میز همسرش در کنار کاغذ او نهاد. نویسنده نگاهی به آن کاغذ انداخت و نام خودش را روی آن دید؛ روی کاغذ نوشته شده بود: سال گذشته از شرّ کیسۀ صفرا، که سالها مرا قرین درد و رنج ساخته بود، رهایی یافتم. سال گذشته در سلامت کامل به سن شصت رسیدم و از شغلم بازنشسته شدم. حالا می‌توانم اوقاتم را بهتر از قبل با تمرکز بیشتر و آرامش افزون‌تر صرف نوشتن کنم در همین سال بود که پدرم، در نود و پنج سالگی، بدون آن که زمین‌گیر شود یا متّکی به کسی گردد، بی آن که در شرایط نامطلوبی قرار گیرد، به دیدار خالقش شتافت. در همین سال بود که خداوند به پسرم زندگی دوباره بخشید. اتومبیلم از بین رفت امّا پسرم بی آن که معلول شود زنده ماند. و در پایان نوشته بود، سال گذشته از مواهب گستردۀ خداوند برخوردار بودیم و چقدر به خوبی و خوشی به پایان رسید! نویسنده از خواندن این تعبیر و تفسیر زیبا و دلگرم کننده از رویدادهای زندگی در سال گذشته بسیار شادمان و خرسند و در عین حال متحیّر شد. در زندگی روزمره باید بدانیم که شادمانی نیست که ما را شاکر و سپاسگزار می‌کند، بلکه شاکر بودن است که ما را مسرور می‌سازد. 🍃 🌺🍃 http://eitaa.com/cognizable_wan
آدمهای صبور یکباره ترکتان می‌کنند آن هم وقتی که سخت مشغول اولويت های غير از آنها هستيد! با یک لبخند سرد برای همیشه می‌روند و جای خالیشان برای همیشه یخ می‌بندد آدم هایی که صبور هستند شاید بودنشان خیلی معلوم نشود اما نبودنشان زجر آور است... 👤http://eitaa.com/cognizable_wan
یه جا یه جمله منطقی و فوق العاده خودندم که میگفت: «قلب‌شکسته» و «اعتماد بر باد رفته» یه‌روزی ترمیم می‌شه. پولم که میاد و میره. تنها چیزی که برنمی‌گرده عمرته، «جای‌اشتباه» و‌ کنار «آدم‌اشتباه» نمون. یه کاری کن وقتی بیست‌سال بعد جلوی‌آینه به چروکای دور چشمت نگاه‌میکنی با خودت بگی: «ارزششو داشت» نه اینکه بگی: «حیف‌عمری‌که‌تلف‌کردم» http://eitaa.com/cognizable_wan
طبق قانون فیزیک قرار دادن یک آهن در میدان مغناطیسی، پس از مدت کوتاهی آنرا به "آهنرُبا" تبدیل می‌کند. حال قراردادن یک ذهن در میدان مغناطیسی بدبختی، می شود بدبختی رُبا. و قرار دادن در میدان مغناطیسی خوشبختی، می‌شود خوشبختی رُبا. هرچه را که می‌بینید، هرآنچه را که می‌شنوید، و هر حرفی که می‌زنید، همه دارای انرژی هستند و ذهن شما را همانرُبا می‌کنند به قول حضرت مولانا: تا درطلب گوهر کانی، کانی تا در هوس لقمه نانی، نانی این نکتهٔ رمز اگر بدانی، دانی هرچیز که در جستن آنی، آنی http://eitaa.com/cognizable_wan