eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
💙🍃 🍃🍁 ⚠️ ✨✍ آقای قاضی به شاگردان خود دستور می دادند این دعا را در قنوت نماز هایشان بخوانند: ✨ اَللّهُمَّ ارْزُقُنی حُبَّکَ وَ حُبَّ ما تُحِبُّه، وَ حُبَّ مَن یُحِبُّک، وَالْعَمَلَ الَْذی یُبَلِْغُنی إلی حُبِّک وَاجْعَلْ حُبَّکَ اَحَبَّ الْاَشْیاءِ إلَی.َّ ✨ 👌خداوندا روزی من فرما : 🔹1- را و محبت هر کسی را که تو دوستش داری. 🔸2- ومحبت هر کس که تورا دارد. 🔹3-وکارهایی که مرا به می رساند. و محبت خودت را محبوب ترین چیزها در نزد من قرار بده.   ➣ http://eitaa.com/cognizable_wan ❤️ 🍃🍁 💙🍃
✫⇠قسمت :5⃣1⃣ کمی این پا و آن پا کردم و بلند شدم تا از زیر نگاه های سنگینش فرار کنم، ایستاد وسط چهارچوبِ در، دست هایش را باز کرد و جلوی راهم را گرفت. با لبخندی گفت: «کجا؟! چرا از من فرار می کنی؟! بنشین باهات کار دارم.» سرم را پایین انداختم و نشستم. او هم نشست؛ البته با فاصله خیلی زیاد از من. بعد هم یک ریز شروع کرد به حرف زدن. گفت دوست دارم زنم این طور باشد. آن طور نباشد. گفت: «فعلاً سربازم و خدمتم که تمام شود، می خواهم بروم تهران دنبال یک کار درست و حسابی.» نگرانی را که توی صورتم دید، گفت: «شاید هم بمانم همین جا توی قایش.» از شغلش گفت که سیمان کار است و توی تهران بهتر می تواند کار کند. همان طور سرم را پایین انداخته بودم. چیزی نمی گفتم. صمد هم یک ریز حرف می زد. آخرش عصبانی شد و گفت: «تو هم چیزی بگو. حرفی بزن تا دلم خوش شود.» چیزی برای گفتن نداشتم. چادرم را سفت از زیر گلو گرفته بودم و زل زده بودم به اتاق روبه رو. وقتی دید تلاشش برای به حرف درآوردنم بی فایده است، خودش شروع کرد به سؤال کردن. پرسید: «دوست داری کجا زندگی کنی؟!» جواب ندادم. دست بردار نبود. پرسید: «دوست داری پیش مادرم زندگی کنی؟!» بالاخره به حرف آمدم؛ اما فقط یک کلمه: «نه!» بعد هم سکوت. ✫⇠ ✫⇠قسمت :6⃣1⃣ وقتی دید به این راحتی نمی تواند من را به حرف درآورد، او هم دیگر حرفی نزد. از فرصت استفاده کردم و به بهانه کمک به خدیجه رفتم و سفره را انداختم. غذا را هم من کشیدم. خدیجه اصرار می کرد: «تو برو پیش صمد بنشین با هم حرف بزنید تا من کارها را انجام بدهم»، اما من زیر بار نرفتم، ایستادم و کارهای آشپزخانه را انجام دادم. صمد تنها مانده بود. سر سفره هم پیش خدیجه نشستم. بعد از شام، ظرف ها را جمع کردم و به بهانه چای آوردن و تمیز کردن آشپزخانه، از دستش فرار کردم. صمد به خدیجه گفته بود: «فکر کنم قدم از من خوشش نمی آید. اگر اوضاع این طوری پیش برود، ما نمی توانیم با هم زندگی کنیم.» خدیجه دلداری اش داده بود و گفته بود: «ناراحت نباش. این مسائل طبیعی ست. کمی که بگذرد، به تو علاقه مند می شود. باید صبر داشته باشی و تحمل کنی.» صمد بعد از اینکه چایش را خورد، رفت. به خدیجه گفتم: «از او خوشم نمی آید. کچل است.» خدیجه خندید و گفت: «فقط مشکلت همین است. دیوانه؟! مثل اینکه سرباز است. چند ماه دیگر که سربازی اش تمام شود، کاکلش درمی آید.» بعد پرسید: «مشکل دوم؟!» ادامه دارد...✒️ 🎀 http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#همسرانه وقتی همسرت صدات میزنه باعشق جوابشوبده مثلا به جای اینکه بگی هان یا بله بگو جان دلم، بله عزیزم و.. مطمئنا کارت بدون پاسخ نمیمونه احترام بذاری احترام دریافت میکنی. 👇👇👇 ❤http://eitaa.com/cognizable_wan
✫⇠قسمت :7⃣1⃣ گفتم: «خیلی حرف می زند.» خدیجه باز خندید و گفت: «این هم چاره دارد. صبر کن تو که از لاکت درآیی و رودربایستی را کنار بگذاری، بیچاره اش می کنی؛ دیگر اجازه حرف زدن ندارد.» از حرف خدیجه خنده ام گرفت و این خنده سر حرف و شوخی را باز کرد و تا دیروقت بیدار ماندیم و گفتیم و خندیدیم. چند روز بعد، مادر صمد خبر داد می خواهد به خانه ما بیاید. عصر بود که آمد؛ خودش تنها، با یک بقچه لباس. مادرم تشکر کرد. بقچه را گرفت و گذاشت وسط اتاق و به من اشاره کرد بروم و بقچه را باز کنم. با اکراه رفتم نشستم وسط اتاق و گره بقچه را باز کردم. چندتایی بلوز و دامن و پارچه لباسی بود، که از هیچ کدامشان خوشم نیامد. بدون اینکه تشکر کنم، همان طور که بقچه را باز کرده بودم، لباس ها را تا کردم و توی بقچه گذاشتم و آن را گره زدم. مادر صمد فهمید؛ اما به روی خودش نیاورد. مادرم هی لب گزید و ابرو بالا انداخت و اشاره کرد تشکر کنم، بخندم و بگویم که قشنگ است و خوشم آمده، اما من چیزی نگفتم. بُق کردم و گوشه اتاق نشستم. مادر صمد رفته بود و همه چیز را برای او تعریف کرده بود. چند روز بعد، صمد آمد. ✫⇠ ✫⇠قسمت :8⃣1⃣ کلاه سرش گذاشته بود تا بی موی اش پیدا نباشد. یک ساک هم دستش بود. تا من را دید، مثل همیشه لبخند زد و ساک را داد دستم و گفت: «قابلی ندارد.» بدون اینکه حرفی بزنم، ساک را گرفتم و دویدم طرف یکی از اتاق های زیرزمین. دنبالم آمد و صدایم کرد. ایستادم. دم در اتاق کاغذی از جیبش درآورد و گفت: «قدم! تو را به خدا از من فرار نکن. ببین این برگه مرخصی ام است. به خاطر تو از پایگاه مرخصی گرفتم. آمده ام فقط تو را ببینم.» به کاغذ نگاه کردم؛ اما چون سواد خواندن و نوشتن نداشتم، چیزی از آن سر درنیاوردم. انگار صمد هم فهمیده بود، گفت: «مرخصی ام است. یک روز بود، ببین یک را کرده ام دو. تا یک روز بیشتر بمانم و تو را ببینم. خدا کند کسی نفهمد. اگر بفهمند برگه مرخصی ام را دست کاری کرده ام، پدرم را درمی آورند.» می ترسیدم در این فاصله کسی بیاید و ببیند ما داریم با هم حرف می زنیم. چیزی نگفتم و رفتم توی اتاق. نمی دانم چرا نیامد تو. از همان جلوی در گفت: «پس لااقل تکلیف مرا مشخص کن. اگر دوستم نداری، بگو یک فکری به حال خودم بکنم.» باز هم جوابی برای گفتن نداشتم. آن اتاق دری داشت که به اتاقی دیگر باز می شد. رفتم آن یکی اتاق. صمد هم بدون خداحافظی رفت. ساک دستم بود. ادامه دارد...✒️ 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
این رمان دارای ۲۶۵ قسمت بوده لطفاً ما را تا آخر این داستان همیاری کنید و با ارسال لینک کانالمان بدوستان؛ آنها را بجمع ما دعوت کنید.
ﺩﯾﺸﺐ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺩﺧﺘﺮﺧﺎﻧﻤﯽ ﺭﻭﺷﻦ ﻧﻤﯿﺸﺪ ﻣﺎﻫﻢ ﻃﯽ ﯾﮏ ﺍﻗﺪﺍﻡ ﺧﺪﺍ ﭘﺴﻨﺪﺍﻧﻪ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﻫﻮﻝ ﺩﺍﺩﯾﻢ ﻣﺎﺷﯿﻨﻮ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﺗﻮ ﺟﻮﺏ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺷﺪﻩ ﺩﺍﺩ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﺗﻘﺼﯿﺮ ﺷﻤﺎ ﺑﻮﺩ ﮐﺞ ﻫﻮﻝ ﺩﺍﺩﯾﺪ ﻣﯿﻔﻬﻤﯽ ﮐﺞ ﻫﻮﻝ ﺩﺍﺩﯾﻢ !!!! ﮐَـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــﺞ 😕😂 🤓 👕👉 @cognizable_wan😝 👖
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 ✍ پسر: پدر چرا بعضیا با اسلام مخالف هستن؟! 🔹 پدر: اسلام کهنه‌ست، مال اعراب ۱۴۰۰ سال پیشه و خرافه‌ست پسرم... فقط گفتار نیک، پندار نیک، کردار نیک. 🔸 پسر: جمله ای که گفتین از کیه؟ 🔹 پدر: زرتشت گفته 🔸 پسر: زرتشت کی هست؟ 🔹 پدر: پیغمبر ایرانیه که ۲۵۰۰ سال پیش زندگی می کرده. 🔸 پسر: این که خیلی کهنه تره! 🔹 پدر : 😕 🔸 پسر: پدر، یعنی الان ما باید زرتشتی باشیم؟ 🔹 پدر: آره دیگه، دین عربا ارزونی خودشون، اونا به ایران حمله کردن و به زور ما رو مسلمون کردن. 🔸 پسر: پس چرا وقتی مغول حمله کرد ما بودایی نشدیم تازه اگه حمله ی یه مهاجم به یه کشور دیگه مساوی باشه با پذیرفتن دین مهاجمین از سوی مردم اون کشور، چرا وقتی ایرانی ها، رومی ها رو شکست دادن مردم روم زرتشتی نشدن؟! از این گذشته اندونزی بزرگترین کشور مسلمونه، عربا که دیگه به اونجا حمله نکردن، پس چه جوریه که همه مسلمونن؟! اونجا که دیگه شمشیری تو کار نبوده! 🔹 پدر: 😕 🔸 پسر: پدر، این کوروشی که تو این همه ازش تعریف میکنی این همه جمله های قشنگ ازشپسرم، 🔸 پسر: اسم چند تا از این کتابای کوروش رو بهم بگو 🔹 پدر: 😕 🔸 پسر:پدر راست میگن این حرفایی قشنگی که از زبان کوروش میگن تو هیچ سند و کتابی نیست و تقریبا همشون از نهج البلاغه حضرت علی و از روایات معصومینه؟ واینکه جرجرداق مسیحی گفته بیش از ۳۰۰ بار نهج البلاغه رو خونده ولی هنوز کتابی بهتر از این پیدا نکرده؟پدر تا حالا لای نهج البلاغه رو باز کردی!؟ 🔹 پدر: 😕 🔸 پسر: پدر، مگه دیشب اون آقاهه تو ماهواره نمی گفت یه ایرانی اعتقاداتشم باید ایرانی باشه و دین عرب بدرد خودش میخوره؟ 🔹 پدر: آره میگفت، خوبم میگفت. 🔸 پسر: اما پدر، خود آمریکایی ها و اروپایی ها که ادعا میکنن مسیحی هستن؟ 🔹 پدر: خب که چی؟ 🔸 پسر: پس چرا اونا خودشون پیرو دینی شدن (مسیحیت) که منشأش از یک کشور دیگه در آسیا است؟! چرا مسیحیت برای اونا بیگانه نیس، و کلی هم براش تبلیغ میکنن، اما اسلام برای ما باید بیگانه باشه؟! 🔹 پدر: 😕 🔸 پسر: پدر، یه سوال دیگه... 🔹 پدر: نه دیگه کافیه! ♦️  امام على (سلام الله عليه): قَليلُ الْحَقِّ يَدْفَعُ كَثيرَ الباطِلِ كَما اَنَّ الْقَليلَ مِنَ النّارِ يُحْرِقُكَثيرَ الْحَطَبِ؛ اندكى حقّ، نابود کننده بسيارى باطل هاست همچنان كه اندكى آتش، هيزم هاى فراوانى را مى سوزاند. [غررالحكم، ح ۶۷۳۵] http://eitaa.com/cognizable_wan
‍ ‍ ‍ آیا میدانستید زنانی که در خانه پرخاش میکنند و یا داد میزننداز کمبود محبت شدید از طرف همسر رنج مى برند ؟ برای آرامش همدیگر محبت خرج کنید.... آیا میدانستید آرامش را مرد به زن میبخشد و زن آنرا در خانه وبین کودکان تقسیم میکند و دوباره به مرد بازمیگرداند؟ آرامش را به هم هدیه دهید.... آیا میدانستید صحبت در مورد احساسهای درونی بین زن ومرد باعث ایجاد ثبات وامید در زندگی میشود؟ باهم حرف بزنید.بدون مکالمه،عشق به جان کندن می افتد. آیا میدانستید یکی از نیازهای بارز زنان ومردان شنیدن تمجید وتعریف از سوی همسر است؟ خوبی های یکدیگر رابه زبان آورید.... آیا میدانستید نوازشهای محبت آمیز از مسکن های قوی بهتر عمل میکند؟ دوای درد یکدیگر ﺑﺎﺷيد..... 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
😔😭 عین داستان از زبان نقل کننده👇 من یه خانوم سی و هفت ساله هستم ساکن تهران ،،،در دی ماه سال نود بود که یک روز باید به بازار موبایل تهران می رفتم ، و بخاطر شرایطی که داشتم و یک بچه کوچک داشتم و همسرم هم دیر می اومد مجبور شدم خودم برم_ خلاصه یه بعد از ظهر دی ماه سال نود، بچه کوچیکم را پیش همسایه گذاشتم و با پسرم که دوازده سال بیشتر نداشت از غرب تهران راهیه بازار موبایل شدم، و مسیر هم شلوغ و خیلی هم دور بود ، _وقتی رسیدیم بازار ساعت چهار بود منم می خواستم از نمایندگی سامسونگ موبایل بخرم ، که دیدم رو شیشه نوشته که امروز ساعت پنج باز می شود. _این همه راه اومده بودم گفتم این یه ساعت هم می مونم ،خلاصه تا گوشی مویایل را تحویل گرفتیم ساعت شد هفت شب و تا بیاییم سر ایستگاه که بریم منزل ، که دیدم ساعت هشت شده. _همین موقع همسرم زنگ زد و فهمید هنوز نرفتم خونه گفت الان که دیر وقته دیگه تاکسی اون خط نیست ، وتاکید کرد یکم موندید اگر تاکسی نبود یه ماشین مطمئن بشینید و زود برید ،منم گفتم چشم آقا ، نگران نباش _ولی خودم هم خیلی نگران بودم ، ساعت نه وخرده ای شد و تاکسی نبود که نبود ، به پسرم گفتم باید با همین ماشین شخصی ها بریم، طفلک که خیلی خسته شده بود، یه ماشین اومد دست تکون داد و گفت مامان مسافر داره ، بیا ما هم با همین بریم _ازبس دیرم شده بود حواسم نبود که شیشه این ماشین دودی هست کمی راه اومدیم متوجه شدم شیشه ماشین دودی هست . یکم هم که گذشت به پسرم یواش گفتم نکنه این جلویی مسافر نباشه و اینا با هم دوست باشند. پسرم گفت نه مامان ، در همین حین چشم راننده جوان از آینه ماشین به چشمم افتاد ، انگار تیری از چشماش به سمت من پرت شد، ترس برم داشت ، یه دقیقه ای از این ماجرا نگذشته بود که دیدیم اون اقایی که ما فکر می کردیم مسافره ،از خواب بیدار شد و دیدیم مسافر نیست و اینا با هم دوست هستند. _ از اینجا به بعد نفس داشت تو سینه من حبس می شد، خدایا چکار کنم ، پسرم هم وقتی اینطوری دید ترسیده بود . دیگه راننده هر دم از آینه منو نگاه می کرد و اهنگ شادی گذاشت 😨😨 تو دلم غوغایی بود تمام کارهایی که قرار بود اتفاق بیفته مثل برق از ذهنم عبور می کرد، دیگه حتی جرات نمی کردیم من و پسرم با هم حرف بزنیم می ترسیدیم بفهمن ما چیزی فهمیدیم ، یه لحظه به ذهنم اومد که به گوشی پسرم که کنارم بود پیامک بدم ، و حرفامو اینطوری بهش بگم (هر دومون موبایل ساده داشتیم) _حالا یه جوری زیر چادرم پیام میدم که راننده متوجه نشده ، خلاصه تو پیامک پسرم دیدم که نوشته مامان نکنه مارا بکشن ،نکنه ترا بکشن و منو هم با خودشون ببرن😧 از پیامک پسرم اشکم در اومد ،ولی کنترل کردم. یهو به ذهنم رسید که اخوند محله مادرم اینا گفته بود که هرکس هر جا در مانده شد امام علی ع را صدا بزنه ،مولا بدادش می رسه _دیگه مرگ و دریدن عفت خودم را جلو چشام می دیدم یهویی سه بار تو دلم صدا زدم یا امیرالمومنین به فریادم برس. تا مولای یتیمان را صدا زدم ،یه فکری به سرعت در ذهنم اومد به پسرم پیامک دادم که من از الکی می گم گوشیم تو مغازه اونجا جا مونده(چون زیاد از اونجا دور نشده بودیم و راننده هی می گفت این خیابون شلوغ هست باید از راه دیگری برویم و کاملا مشخص بود که فکر پلیدی دارند ) خنده قهقه اونها حال اذم را بدتر می کرد _ پسرم پیامکم راخوند گفت مامان یعنی می شه گفتم اره _من گوشیمو خاموش می کنم ومی ذارم تو کیفم و هی الکی می گم گوشیم نیست هنوز راننده به بیراهه نیوفتاده بود که با صدایی که راننده هم بشنوه گفتم پس گوشیم کو؟!! اقا واایستا گوشیم نیست ،ضبط را کم کرد گفت یعنی چه خانم خوب نگاه کن گفتم نه تو همون مغازه جا گذاشتم می شه دور بزنی برم بر دارم یه نگاه کرد گفت باشه ولی ادرس بده رفیقم میره میگیره لازم نیست شما پیاده شین تا رسیدیم سر جای اولمون ،تا دوستش درا باز کرد منم در عقب را باز کردم و پسرم را پرت کردم بیرون وخودم هم دنبالش پرت شدم. راننده اومد منو بزور تو ماشین بندازه که با سرو صدام مردم نزدیک شدن و راننده با پسترین حرف به من دور شد _ وقتی از ماشین پایین اومدیم، هم من هم پسرم از ترس می لرزیدیم ، یه اقای مسنی که وضعیت مارا دید زنگ زد تاکسی تلفنی و کرایه مارا حساب کرد و مارا سوار ماشین کرد که مارا تا دم در خونمون بیاره من اون شب خودم به عینه کمک امیر المومنین اسد الله غالب را دیدم _😔 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💙🍃 🍃🍁 💯✍علی بن محمد صیمری می گوید:با دختر جعفر ڪاتب ازدواج ڪردم وچنان به او علاقه مند گردیدم ڪہ ڪسی را مانند او دوست نداشتم،اما بچه دار نمی شدیم.نزد امام هادی(ع)رفتم وجریان را خدمت آن حضرت(ع)عرض ڪردم. حضرت امام هادی(ع)تبسمی نمودند وفرمودند:انگشترے را ڪہ نگین آن فیروزه باشد بگیر وبر نگین آن بنویس: «رَبِّ لا تَذَرنِی فَرداً وَ أَنتَ خَیرُ الوارثینَ» ✍علی صیمری می گوید:فرمایش امام(ع) را انجام دادیم،یڪ سال بر ما نگذشت ڪہ خداوند فرزندے پسر به ما روزے داد. 📚بحارالانوار.ج95ص343 ➣ http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🍁 💙🍃
ما اگه مار و پله هم بازی کنیم مامانم یه دستمال میده میگه پله هارو تمیز کن خیلی کثیف کردین😂😐 🤓 👕👉 @cognizable_wan😝 👖
🔆💠🔅💠﷽💠🔅 💠🔅💠🔅 🔅💠🔅 💠🔅 🔅 ✅خواص سیاه دانه در روایات اهل البیت (ع) ✍ازجمله در حديثي از پيامبر(ص) درباره شب معراج آمده است : شب معراج دراثناء پیمودن راه، به عده ای از فرشتگان برخورد کردم که می گفتند: ای محمد(صلی الله علیه وآله) حجامت را به امّت توصیه بفرما و بهترین درمان برای شما حجامت و خوردن سیاهدانه و قُسط است. امام رضا عليه السلام سياه دانه و بوییدن گل نرگس خاصیت ایمنی در برابر زکام را دارند. امام رضا (علیه السلام) می فرماید:گل نرگس ببویید؛ زیرا از زکام، ایمنى می بخشد و همچنین است سیاه  دانه. 💥امام موسی بن جعفر علیه السلام: روایت شده است که سیاهدانه مبارک است و بیماری های مزمن را از بدن خارج می کند.‌فرموده اند: درسياه دانه شفاي هر دردي است مگر مرگ  و بر شما باد به خوردن عسل و سياه دانه 📚بحار الأنوار، ج۱۸، ص۳۲۶طبّ الإمام الرضا (ع) ، صفحه ۳۸ ، بحار الأنوار ، جلد ۶۲ ، ص ۳۲۴ 💠 💠 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔅 💠🔅 🔅💠🔅 💠🔅💠🔅 🔆💠🔅💠🔅💠🔅
✫⇠قسمت :9⃣1⃣ رفتم و گوشه ای نشستم و آن را باز کردم. چند تا بلوز و دامن و روسری برایم خریده بود. از سلیقه اش خوشم آمد. نمی دانم چطور شد که یک دفعه دلم گرفت. لباس ها را جمع کردم و ریختم توی ساک و زیپش را بستم و دویدم توی حیاط. صمد نبود، رفته بود. فردایش نیامد. پس فردا و روزهای بعد هم نیامد. کم کم داشتم نگرانش می شدم. به هیچ کس نمی توانستم راز دلم را بگویم. خجالت می کشیدم از مادرم بپرسم خبری از صمد دارد یا نه. یک روز که سرِ چشمه رفته بودم، از زن ها شنیدم پایگاه آماده باش است و به هیچ سربازی مرخصی نمی دهند. پدرم در خانه از تظاهرات ضد شاه حرف می زد و اینکه در اغلب شهرها حکومت نظامی شده و مردم شعارهای ضد حکومت و ضد شاه سر می دهند؛ اما روستای ما امن و امان بود و مردم به زندگی آرام خود مشغول بودند. یک ماه از آخرین باری که صمد را دیده بودم، می گذشت. آن روز خدیجه و برادرم خانه ما بودند، نشسته بودیم روی ایوان. مثل تمام خانه های روستایی، درِ حیاط ما هم جز شب ها، همیشه باز بود. شنیدم یک نفر از پشت در صدا می زند: «یاالله... یاالله...» صمد بود. برای اولین بار از شنیدن صدایش حال دیگری بهم دست داد. قلبم به تپش افتاد. برادرم، ایمان، دوید جلوی در و بعد از سلام و احوال پرسی تعارفش کرد بیاید تو. صمد تا من را دید، مثل همیشه لبخند زد و سلام داد. حس کردم صورتم دارد آتش می گیرد. ✫⇠ ✫⇠قسمت :0⃣2⃣ انگار دو تا کفگیر داغ گذاشته بودند روی گونه هایم. سرم را پایین انداختم و رفتم توی اتاق. خدیجه تعارف کرد صمد بیاید تو. تا او آمد، من از اتاق بیرون رفتم. خجالت می کشیدم پیش برادرم با صمد حرف بزنم یا توی اتاقی که او نشسته، بنشینم. صمد یک ساعت ماند و با برادرم و خدیجه حرف زد. وقتی از دیدن من ناامید شد، بلند شد، خداحافظی کرد برود. توی ایوان من را دید و با لحن کنایه آمیزی گفت: «ببخشید مزاحم شدم. خیلی زحمت دادم. به حاج آقا و شیرین جان سلام برسانید.» بعد خداحافظی کرد و رفت. خدیجه صدایم کرد و گفت: «قدم! باز که گند زدی. چرا نیامدی تو. بیچاره! ببین برایت چی آورده.» و به چمدانی که دستش بود اشاره کرد و گفت: «دیوانه! این را برای تو آورده.» آن قدر از دیدن صمد دستپاچه شده بودم که اصلاً چمدان را دستش ندیده بودم. خدیجه دستم را گرفت و با هم به یکی از اتاق های تو در تویمان رفتیم. درِ اتاق را از تو چفت کردیم و درِ چمدان را باز کردیم. صمد عکس بزرگی از خودش را چسبانده بود توی درِ داخلی چمدان و دورتادورش را چسب کاری کرده بود. با دیدن عکس، من و خدیجه زدیم زیر خنده. چمدان پر از لباس و پارچه بود. لابه لای لباس ها هم چند تا صابون عطری عروس گذاشته بود تا همه چیز بوی خوب بگیرد. ادامه دارد...✒️ 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
http://eitaa.com/cognizable_wan
✫⇠قسمت :1⃣2⃣ لباس ها هم با سلیقه تمام تا شده بود. خدیجه سر شوخی را باز کرد و گفت: «کوفتت بشود قدم، خوش به حالت. چقدر دوستت دارد.» ایمان، که دنبالمان آمده بود، به در می کوبید. با هول از جا بلند شدم و گفتم: «خدیجه! بیا چمدان را یک جایی قایم کنیم.» خدیجه تعجب کرد: «چرا قایم کنیم؟!» خجالت می کشیدم ایمان چمدان را ببیند. گفتم: «اگر ایمان عکس صمد را ببیند، فکر می کند من هم به او عکس داده ام.» ایمان دوباره به در کوبید و گفت: «چرا در را بسته اید؟! باز کنید ببینم.» با خدیجه سعی کردیم عکس را بکَنیم، نشد. انگار صمد زیر عکس هم چسب زده بود که به این راحتی کنده نمی شد. خدیجه به شوخی گفت: «ببین انگار چسب دوقلو زده به این عکس. چقدر از خودش متشکر است.» ایمان، چنان به در می کوبید که در می خواست از جا بکند. دیدیم چاره ای نیست و عکس را به هیچ شکلی نمی توانیم بکنیم. درِ چمدان را بستیم و زیر رختخواب هایی که گوشه اتاق و روی هم چیده شده بود، قایمش کردیم. خدیجه در را به روی ایمان باز کرد. ایمان که شستش خبردار شده بود کاسه ای زیر نیم کاسه است، اول با نگاه اتاق را وارسی کرد و بعد گفت: «پس کو چمدان. صمد برای قدم چی آورده بود؟!» ✫⇠ ✫⇠قسمت :2⃣2⃣ زیر لب و آهسته به خدیجه گفتم: «به جان خودم اگر لو بدهی، من می دانم و تو.» خدیجه سر ایمان را گرم کرد و دستش را کشید و او را از اتاق بیرون برد. 🔸فصل چهارم روزها پشت سر هم می آمدند و می رفتند. گاهی صمد تندتند به سراغم می آمد و گاهی هم ماه به ماه پیدایش نمی شد. اوضاع مملکت به هم ریخته بود و تظاهرات ضد شاهنشاهی به روستاها هم کشیده شده بود. بهار تمام شد. پاییز هم آمد و رفت. زمستان سرد و یخبندان را هم پشت سر گذاشتیم. در نبود صمد، گاهی او را به کلی فراموش می کردم؛ اما همین که از راه می رسید، یادم می افتاد انگار قرار است بین من و او اتفاقی بیفتد و با این فکر نگران می شدم؛ اما توجه بیش از اندازه پدرم به من باعث دل خوشی ام می شد و زود همه چیز را از یاد می بردم. چند روزی بیشتر به عید نمانده بود. مادرم شام مفصلی پخته و فامیل را دعوت کرده بود. همه روستا مادرم را به کدبانوگری می شناختند. دست پختش را کسی توی قایش نداشت. از محبتش هیچ کس سیر نمی شد. به همین خاطر، همه صدایش می کردند «شیرین جان». آن روز زن برادرها و خواهرهایم هم برای کمک به خانه ما آمده بودند. مادرم خانواده صمد را هم دعوت کرده بود. ادامه دارد...✒️ 🎀 http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
رزق چیست؟ رزق کلمه ای است بسیار فراتر از آنچه مردم می دانند. ➰ زمانی که خواب هستی و ناگهان ، به تنهایی و بدون زنگ زدن ساعت بیدار می‌شوی رزق است، چون بعضی‌ها بیدار نمی‌شوند. ➰زمانی که با مشکلی رو به رو می شوی خداوند صبری به تو میدهد که چشمانت را از آن بپوشی، این صبر، رزق است. ➰زمانی که در خانه لیوانی آب به دست پدر و یا مادرت میدهی این فرصت نیکی کردن، رزق است. ➰گاهی اتفاق می افتد که در نماز حواست نباشد (مقیم اتصال نباشی) ناگهان به خود می آیی و نمازت را با خشوع می خوانی (متصل میشوی) این تلنگر، رزق است. ➰یکباره یاد کسی میفتی که مدتهاست از او بی خبری و دلتنگش میشوی و جویای حالش میشوی، این رزق است. ➰رزق واقعی این است. رزق خوبی ها، نه ماشین نه درآمد، اینها رزق مال است که خداوند به همه ی بندگانش میدهد، اما رزق خوبیها را فقط به دوستدارانش میدهد. و در آخر همینکه عزیزانتان هنوز در کنارتان هستند و نفسشان گرم است و سلامت، این بزرگترین رزق خداوند است زندگيتان پر از رزق باد. 🙏 http://eitaa.com/cognizable_wan
داداشم دوازده سالشه پست گذاشته: منو نگا....‌‌.یهو نری کما.... خداشاهده من هم سن این بودم فک میکردم تو یخچالمون برف میاد که برفک میزنه 😐 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🤓 👕👉 @cognizable_wan😝 👖
✫⇠قسمت :3⃣2⃣ دمِ غروب، دیدیم عده ای روی پشت بام اتاقی که ما توی آن نشسته بودیم راه می روند، پا می کوبند و شعر می خوانند. وسط سقف، دریچه ای بود که همه خانه های روستا شبیه آن را داشتند. بچه ها آمدند و گفتند: «آقا صمد و دوستانش روی پشت بام هستند.» همان طور که نشسته بودیم و به صداها گوش می دادیم، دیدیم بقچه ای، که به طنابی وصل شده بود، از داخل دریچه آویزان شد توی اتاق؛ درست بالای کرسی. چند نفری از دوستانم هم به این مهمانی دعوت شده بودند. آن ها دست زدند و گفتند: «قدم! یاالله بقچه را بگیر.» هنوز باور نداشتم صمد همان آقای داماد است و این برنامه هم طبق رسم و رسومی که داشتیم برای من که عروس بودم، گرفته شده است. به همین خاطر، از جایم تکان نخوردم و گفتم: «شما بروید بگیرید.» یکی از دوستانم دستم را گرفت و به زور هلم داد روی کرسی و گفت: «زود باش.» چاره ای نبود، رفتم روی کرسی بقچه را بگیرم. صمد انگار شوخی اش گرفته بود. طناب را بالا کشید. مجبور شدم روی پنجه پاهایم بایستم؛ اما صمد باز هم طناب را بالاتر کشید. صدای خنده هایش را از توی دریچه می شنیدم. با خودم گفتم: «الان نشانت می دهم.» خم شدم و طوری که صمد فکر کند می خواهم از کرسی پایین بیایم، یک پایم را روی زمین گذاشتم. صمد که فکر کرده بود من از این کارش بدم آمده و نمی خواهم بقچه را بگیرم. ✫⇠ ✫⇠قسمت :4⃣2⃣ طناب را شل کرد؛ آن قدر که تا بالای سرم رسید. به یک چشم بر هم زدن، برگشتم و بقچه را توی هوا گرفتم. صمد، که بازی را باخته بود، طناب را شل تر کرد. مهمان ها برایم دست زدند. جلو آمدند و با شادی طناب را از بقچه جدا کردند و آن را بردند وسط اتاق و بازش کردند. صمد باز هم سنگ تمام گذاشته بود؛ بلوز و شلوار و دامن و روسری هایی که آخرین مدل روز بود و پارچه های گران قیمت و شیکی که همه را به تعجب انداخت. مادرم هم برای صمد چیزهایی خریده بود. آن ها را آورد و توی همان بقچه گذاشت. کفش و لباس زیر و جوراب، با یک پیراهن و پارچه شلواری و صابون و نبات. بقچه را گره زد و طناب را که از سقف آویزان بود به بقچه وصل کرد و گفت: «قدم جان! بگو آقا صمد طناب را بکشد.» رفتم روی کرسی؛ اما مانده بودم چطور صدایش کنم. این اولین باری بود که می خواستم اسمش را صدا کنم. اول طناب را چند بار کشیدم، اما انگار کسی حواسش به طناب نبود. روی پشت بام می خواندند و می رقصیدند. مادرم پشت سر هم می گفت: «قدم! زود باش. صدایش کن.» به ناچار صدازدم: «آقا... آقا... آقا...» خودم لرزش صدایم را می شنیدم. از خجالت تمام بدنم یخ کرده بود. جوابی نشنیدم. ناچار دوباره طناب را کشیدم و فریاد زدم: «آقا... آقا... آقا صمد!» ادامه دارد...✒️ http://eitaa.com/cognizable_wan
یه بار شبیه فیلما جوگیر شدم، به اولین تاکسی گفتم آقا دربست؟!😎 وسط راه گفت: کرایه ات میشه ۱۰۰ هزار تومن!!😯 فهمیدم غلط زیادی کردم! 😰 خودمو از ماشین پرت کردم تو خیابون تا الان ۹۹/۵۰۰ خرج بیمارستانم شده 🤕 بازم خدا رو شکر ۵۰۰ تومن سود کردم😂 🤓 👕👉 @cognizable_wan😝 👖
✅مضرات مواد شوینده ✍در عصر های گذشته از موادی مثل سرکه و نمک به عنوان ضد عفونی کننده و از گیاه چوبک اشنان، چربی های حیوانی و خاکستر برای ساخت صابون های قلیایی استفاده می شد؛بطوریکه این صابون ها عاری از هر گونه مواد شیمیایی بوده و حتی برای جانورانی مثل مورچه و کلاغ خوراکی بوده است. لذا توصیه می شود تا حد ممکن شوینده های طبیعی را جایگزین این مواد شیمیایی کرده و در صورت استفاده از شامپوها، مایع دستشویی و ظرفشویی به نسبت ۱:۱ با سرکه طبیعی مخلوط سازید تا از اثرات مخرب این مواد در امان بمانید. 💠 💠 💠 http://eitaa.com/cognizable_wan
💮💮💮💮💮💮💮💮 💮💮💮💮 💮 درس آموزگار به شاگردانش! معلم یک مدرسه به بچه های کلاس گفت که میخواهد با آنها بازی کند. او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدم هایی که از آنها بدشان می آید ، سیب زمینی بریزند و با خود به مدرسه بیاورند. فردا بچه ها با کیسه های پلاستیکی به مدرسه آمدند.در کیسه‌ی بعضی ها ۲ بعضی ها ۳ ، و بعضی ها ۵ سیب زمینی بود. معلم به بچه ها گفت : تا یک هفته هر کجا که می روند کیسه پلاستیکی را با خود ببرند. روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردند به شکایت از بوی سیب زمینی های گندیده. به علاوه ، آن هایی که سیب زمینی بیشتری داشتند از حمل آن بار سنگین خسته شده بودند. پس از گذشت یک هفته بازی بالاخره تمام شد و بچه ها راحت شدند. معلم از بچه ها پرسید: از اینکه یک هفته سیب زمینی ها را با خود حمل می کردید چه احساسی داشتید؟ بچه ها از اینکه مجبور بودند. سیب زمینی های بدبو و سنگین را همه جا با خود حمل کنند شکایت داشتند. آنگاه معلم منظور اصلی خود را از این بازی، این چنین توضیح داد: این درست شبیه وضعیتی است که شما کینه آدم هایی که دوستشان ندارید را در دل خود نگه می دارید و همه جا با خود می برید. بوی بد کینه و نفرت قلب شما را فاسد می‌کند و شما آن را همه جا همراه خود حمل می‌کنید. حالا که شما بوی بد سیب زمینی‌ها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید پس چطور می خواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟ 💮💮💮💮💮🎀 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 💮 💮💮💮💮💮💮
✅عوارض لیزر موهای زائد بدن ✍موها دریچه های دفع سودا و مواد زاید بدن هستند. از بین بردن آنها به خصوص از طریق لیزر راه خروج مواد زاید را می بندد و ممکن است این مواد در جاهای دیگر بدن به صورت خال، لک پوستی، غده و... خود را بروز بدهند. برای کاهش موهای زاید بدن بهتر است از مصرف مواد غذایی سودازا، مواد غذایی کم کیفیت یا دارای مواد نگهدارنده و... دوری کنید! 💠 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔻داستان واقعی از توسل به امام حسین(ع) 📌خطیب بزرگ شیخ عبدالواهب کاشی در بسیاری از مجالس خود یاداوری میکند : من به برکت وجود امام حسین ع زنده مانده ام او تعریف میکند که : مادرم بعداز تحمل زایمان های دشوار ،هیچ کدام از پسرانش بعد از تولد زنده نمی ماندند 😔 منم که بدنیا امدم دریک قدمی مرگ بودم🙁 دیگر تاب و طاقت مادرم تمام میشود به بالای پشت بام می رود به مولا امام حسین(ع) متوسل میشود و 👈 نذر میکند که اورا خادم امام حسین گرداند و وقتی از پشت بام به پایین می آید درکمال تعجب فرزند خود را سالم می بیند و بااشک شادی معجزه امام حسین را شکر میگوید و بابت این معجزه شیخ کاشی خادم امام حسین ع گردیده بود منبع : 📚استشفاء به معصومین ...ص۳۲۸ 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
14-aali-qiame-emam-hosein(www.rasekhoon.net)_17.mp3
26.4M
🔊فایل صوتی #سخنرانی 🔰 ویژه شهادت #امام_سجاد(ع) 🔰 #استاد_مسعود_عالی
✫⇠قسمت :5⃣2⃣ قلبم تالاپ تلوپ می کرد و نفسم بند آمده بود. صمد که صدایم را شنیده بود، از وسط دریچه خم شد توی اتاق. صورتش را دیدم. با تعجب داشت نگاهم می کرد. تصویر آن نگاه و آن چهره مهربان تپش قلبم را بیشتر کرد. اشاره کردم به بقچه. خندید و با شادی بقچه را بالا کشید. دوستان صمد روی پشت بام دست می زدند و پا می کوبیدند. بعد هم پایین آمدند و رفتند توی آن یکی اتاق که مردها نشسته بودند. بعد از شام، خانواده ها درباره مراسم عقد و عروسی صحبت کردند. فردای آن روز مادر صمد به خانه ما آمد و ما را برای ناهار دعوت کرد. مادرم مرا صدا کرد و گفت: «قدم جان! برو و به خواهرها و زن داداش هایت بگو فردا گلین خانم همه شان را دعوت کرده.» چادرم را سرکردم و به طرف خانه خواهرم راه افتادم. سر کوچه صمد را دیدم. یک سبد روی دوشش بود. تا من را دید، انگار دنیا را به او داده باشند، خندید و ایستاد و سبد را زمین گذاشت و گفت: «سلام.» برای اولین بار جواب سلامش را دادم؛ اما انگار گناه بزرگی انجام داده بودم، تمام تنم می لرزید. مثل همیشه پا گذاشتم به فرار. خواهرم توی حیاط بود. پیغام را به او دادم و گفتم: «به خواهرها و زن داداش ها هم بگو.» ✫⇠ ✫⇠قسمت :6⃣2⃣ بعد دو تا پا داشتم و دو تا هم قرض کردم و دویدم. می دانستم صمد الان توی کوچه ها دنبالم می گردد. می خواستم تا پیدایم نکرده، یک جوری گم و گور شوم. بین راه دایی ام را دیدم. اشاره کردم نگه دارد. بنده خدا ایستاد و گفت: «چی شده قدم؟! چرا رنگت پریده؟!» گفتم: «چیزی نیست. عجله دارم، می خواهم بروم خانه.» دایی خم شد و در ماشین را باز کرد و گفت: «پس بیا برسانمت.» از خدا خواسته ام شد و سوار شدم. از پیچ کوچه که گذشتیم، از توی آینه بغل ماشین، صمد را دیدم که سر کوچه ایستاده و با تعجب به ما نگاه می کرد. مهمان بازی های بین دو خانواده شروع شده بود. چند ماه بعد، پدرم گوسفندی خرید. نذری داشت که می خواست ادا کند. مادرم خانواده صمد را هم دعوت کرد. صبح زود سوار مینی بوسی شدیم، که پدرم کرایه کرده بود، گوسفند را توی صندوق عقب مینی بوس گذاشتیم تا برویم امامزاده ای که کمی دورتر، بالای کوه بود. ماشین به کندی از سینه کش کوه بالا می رفت. راننده گفت: «ماشین نمی کشد. بهتر است چند نفر پیاده شوند.» من و خواهرها و زن برادر هایم پیاده شدیم. صمد هم پشت سر ما دوید. خیلی دوست داشت در این فرصت با من حرف بزند، اما من یا جلو می افتادم و یا می رفتم وسط خواهرهایم می ایستادم و با زن برادرهایم صحبت می کردم. ادامه دارد...✒️ http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
هوای یکدیگر را داشته باشیم دل نشکنیم ، #قضاوت نکنیم هنجـارهــای زنــدگی کـسی را مسخـره نکنیم و به غـم کسی نخندیم به ســادگی از یکـدیگــر گــذر نكنيــم. آدم هـا #دنیا دو روز است ، هــوای دلتان را داشته باشید http://eitaa.com/cognizable_wan
👇 کسی را دوست بدار که "دوستت دارد" حتی اگر غلام درگاهت باشد؛و دست بکش از دوست داشتن کسی که "دوستت ندارد"حتی اگر سلطان قلبت باشد... ◄فراموش نکن که "زمان" آدم وفادار رو مشخص می کنه نه "زبان".... ✔دریا برای مرغابی تفریحی بیش نیست، اما برای ماهی زندگیست... ◄برای کسیکه دوستت دارد "زندگی" باش نه "تفریح http://eitaa.com/cognizable_wan
📔 مردی بار گندم خویش به آسیاب برد، آسیابان که بیوەزنی بود گفت: 2 روز دیگر آردها آماده است. مرد با لحنی آمرانه گفت: گندم مرا زودتر آرد کن وگرنه دعا میکنم خرت (که سنگ آسیاب را می‌چرخاند) تبدیل به سنگ شود. زن (آسیابان) در جواب گفت: اگر نفسی به این گیرایی داری، دعا کن گندمت آرد شود، خر را ول کن! 👌ای کاش کسانی که برای همه آرزوی مرگ می‌کنند برای خوشبختی خویش نیز دعائی بکنند..! ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌🎀 http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
‍ ‍ ✫ ✫⇠قسمت :7⃣2⃣ آه از نهاد صمد درآمده بود. بالاخره به امامزاده رسیدیم. گوسفند را قربانی کردند و چندنفری گوشتش را جدا و بین مردمی که آن حوالی بودند تقسیم کردند. قسمتی را هم برداشتند برای ناهار، و آبگوشتی بار گذاشتند. نزدیک امامزاده، باغ کوچکی بود که وقف شده بود. چندنفری رفتیم توی باغ. با دیدن آلبالوهای قرمز روی درخت ها با خوشحالی گفتم: «آخ جون، آلبالو!» صمد رفت و مشغول چیدن آلبالو شد. چند بار صدایم کرد بروم کمکش؛ اما هر بار خودم را سرگرم کاری کردم. خواهر و زن برادرم که این وضع را دیدند، رفتند به کمکش. صمد مقداری آلبالو چیده بود و داده بود به خواهرم و گفته بود: «این ها را بده به قدم. او که از من فرار می کند. این ها را برای او چیدم. خودش گفت خیلی آلبالو دوست دارد.» تا عصر یک بار هم خودم را نزدیک صمد آفتابی نکردم. بعد از آن، صمد کمتر به مرخصی می آمد. مادرش می گفت: «مرخصی هایش تمام شده.» گاهی پنج شنبه و جمعه می آمد و سری هم به خانه ما می زد. اما برادرش، ستار، خیلی تندتند به سراغ ما می آمد. هر بار هم چیزی هدیه می آورد. یک بار یک جفت گوشواره طلا برایم آورد. خیلی قشنگ بود و بعدها معلوم شد پول زیادی بابتش داده. یک بار هم یک ساعت مچی آورد. پدرم وقتی ساعت را دید، گفت: «دستش درد نکند. مواظبش باش. ساعت گران قیمتی است. اصل ژاپن است.» ✫⇠ ✫⇠قسمت :8⃣2⃣ کم کم حرف عقد و عروسی پیش آمد. شب ها بزرگ ترهای دو خانواده می نشستند و تصمیم می گرفتند چطور مراسم را برگزار کنند؛ اما من و صمد هنوز دو کلمه درست و حسابی با هم حرف نزده بودیم. یک شب خدیجه من را به خانه شان دعوت کرد. زن برادرهای دیگرم هم بودند. برادرهایم به آبیاری رفته بودند و زن ها هم فرصت را غنیمت شمرده بودند برای شب نشینی. موقع خواب یکی از زن برادرهایم گفت: «قدم! برو رختخواب ها را بیاور.» رختخواب ها توی اتاق تاریکی بود که چراغ نداشت؛ اما نور ضعیف اتاقِ کناری کمی آن را روشن می کرد. وارد اتاق شدم و چادرشب را از روی رختخواب کنار زدم. حس کردم یک نفر توی اتاق است. می خواستم همان جا سکته کنم؛ از بس که ترسیده بودم. با خودم فکر کردم: «حتماً خیالاتی شده ام.» چادرشب را برداشتم که صدای حرکتی را شنیدم. قلبم می خواست بایستد. گفتم: «کیه؟!» اتاق تاریک بود و هر چه می گشتم، چیزی نمی دیدم. ـ منم. نترس، بگیر بنشین، می خواهم باهات حرف بزنم. صمد بود. می خواستم دوباره دربروم که با عصبانیت گفت: «باز می خواهی فرار کنی، گفتم بنشین.» اولین باری بود که عصبانیتش را می دیدم. گفتم: «تو را به خدا برو. خوب نیست. الان آبرویم می رود.» ادامه دارد...✒️ 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
هدایت شده از "دانستنیهای زیبا"
پنجشنبه است😔🌹 امـروز🌺 هـمان روزی است اهالی سفر کرده از دنیا، چشم انتظار عزیزانشان هستند دستشان ازدنیا ڪوتاه است ومحتاج یادڪردن ماهستند. بالاخص پدران و مادران برادران و خواهران اساتید و شهدا همه و همه را با ذکر فاتحه ای میهمان سفره هایمان کنیم. 🌍 http://eitaa.com/cognizable_wan