#گشایش_بخت
در زمان قديم، مردى هوس باز روزى متوجه شد كه با هر زنى كه هم بستر ميشود، بخت آن زن باز ميشود.
كم كم آوازه اش ميان دختران مجرد شهر پخش شد، بسيارى حاضر ميشدند براى گشايش بخت خود تن به رابطه با وى دهند و او لذت ميبرد.
روزى دخترى به ملاقات او رفت، و براى هم بستر شدن با وى شرط عجيبى گذاشت، گفت كه من با تو هم بستر ميشوم به شرط آنكه....
قبل از اينكه شرطش را بگويد مرد از او خواست سكوت كند و محل را ترك كند.
مرد داستان، به او دلداده بود و اگر با او رابطه برقرار ميكرد، طبق پيش بينى بخت آن زن باز ميشد
منزوى و گوشه گير شد، تا روزى دختر دوباره براى ملاقاتش آمد، و گفت: شرط من براى با هم بودنمان اين بود كه با هم ازدواج كنيم
من مدتهاست كه دوستت دارم و روابط تو با ديگران، مرا آزرده خاطر ميكرد...
آرى بخت مرد همان كسى بود كه از خوابيدن با او دورى ميكرد....
حقايق گاهى كنار ما هستند و ما آنها را نميبينيم.
http://eitaa.com/cognizable_wan
شاید براتون سوال باشه قبل از اختراع یخچال چجوری یخ میساختن؟
در کارگاه های سنتی یخسازی در شب های زمستان آب قنات در جوی های کوچکی جاری می شد تا شب هنگام یخ بزند.
پس از یخ بستن این یخ توسط کلنگ و پارو خرد می شد و در گود یخ ریخته می شد و روی آن آب پاشیده می شد تا فضای بین یخ ها پر شود و دوباره هنگام شب یخ بزند و یکپارچه شود. در سراسر زمستان این کار تکرار می شد تا گود یخ پر شود. در پایان زمستان این گود با لایه ای از کاه و خاک نرم پوشانیده می شد تا از گرما در امان بماند و در فصل تابستان به تدریج از این یخ برداشت می شد.
🗞 http://eitaa.com/cognizable_wan
پسر داییم ۶ سالشه رفته تو دستشویی آواز میخونه...
حالا یارم بیا ...
ادرارم بیا 😐
یعنی کمر موسیقی معین رو با این حرکت شکوند...
☺️😃😂😂😂😂😂
🤓http://eitaa.com/cognizable_wan
تو امتحان گواهينامه رانندگي افسر از دختره مي پرسه اين تابلو چيه؟
ميگه: "اعدام خودرو با جرثقيل در ملاء عام😂😂😂
🤓http://eitaa.com/cognizable_wan
میگن خدا همیشه از بهتریناش یه دونه خلق میکنه
خدایا حکمتت رو شکر
تازه فهمیدم چرا اینقدر من تنهام😏😂
🤓http://eitaa.com/cognizable_wan
خانومه تو اتوبان رانندگی میکرد که یه ماشین با سرعت ازش سبقت میگره و نصف ماشینش رو میبره، از قضا راننده اون ماشین هم یه خانوم بود.
میزنه کنار زنگ میزنه پلیس بزرگ راه شکایت میکنه
مامور میاد میگه ماشین چی بود ؟
پلاکش چند بود؟
رنگش چی بود؟
میگه والله نمیدونم ولی یه خانم بود سی ساله
موهاش مش بود
رنگ چشش عسلی
بینی عمل کرده
و نامزد نداشت چون حلقه دستش نبود!😂😂
😎 http://eitaa.com/cognizable_wan 😜
شااد باشید😻
یه سلامی هم بکنیم به این جمعیتی که الان آنلاینن و فقط دارن صفحه گوشی رو بالا و پایین میبرن!
سلام خوانندگان و بینندگان محترم!✋
دوستون دارم😂😂😳
🤓http://eitaa.com/cognizable_wan
✫⇠قسمت :3⃣3⃣2⃣
#فصل_هفدهم
آتش دشمن آن قدر زیاد بود که دیگر کاری از دست ما برنمی آمد. به آن هایی که سالم مانده بودند، گفتم برگردید. نمی دانی لحظه آخر چقدر سخت بود؛ وداع با بچه ها، وداع با ستار.»
یک لحظه سرش را روی فرمان گذاشت. فریاد زدم: «چه کار می کنی؟! مواظب باش!»
زود سرش را از روی فرمان برداشت. گفت: «شب عجیبی بود. اروند جزر کامل بود. با حمید حسین زاده دونفری باید برمی گشتیم. تا زانو توی گل بودیم. یک دفعه چشمم افتاد به کشتی سوخته ای که به گل نشسته بود. حالا عراقی ها ردّ ما را گرفته بودند و با هر چه دم دستشان بود، به طرفمان شلیک می کردند. گلوله های توپ کشتی را سوراخ سوراخ کرده بود. از داخل آن سوراخ ها خودمان را کشاندیم تو. نزدیک های صبح بود. شب سختی را گذرانده بودیم. تا صبح چشم روی هم نگذاشته بودیم. جایی برای خودمان پیدا کردیم تا بتوانیم دور از چشم دشمن یک کمی بخوابیم. نیرویی برایمان نمانده بود. حسابی تحلیل رفته بودیم.»
گفتم: «پس دلهره من و مادرت بی خودی نبود. همان وقتی که ما این قدر دلهره داشتیم، ستار شهید شده بود و تو زخمی.»
انگار توی این دنیا نبود. حرف های من را نمی شنید. حتی سر و صدای بچه ها و شیطنت هایشان حواسش را پرت نمی کرد. همین طور پشت سر هم خاطراتش را به یاد می آورد و تعریف می کرد.
ادامه دارد...✒️
❃↫✨« »✨↬❃
✫⇠قسمت :4⃣3⃣2⃣
#فصل_هفدهم
از صبح چهارم دی توی کشتی بودیم؛ بدون آب و غذا. منتظر شب بودیم تا یک طوری بچه ها را خبر کنیم. شب که شد، من زیرپوشم را درآوردم و طرف بچه های خودمان تکان دادم. اتفاقاً نقشه ام گرفت. بچه های خودی مرا دیدند. گروهی هم برای نجاتمان آمدند، اما آتش دشمن و جریان آب نگذاشت به کشتی نزدیک بشوند.
رو کرد به من و گفت: «حسین آقای بادامی را که می شناسی؟!»
گفتم: «آره، چطور؟!»
گفت: «بنده خدا بلندگویی را گذاشته بود جلوی رود و طوری که صدایش به ما برسد، دعای صباح را می خواند. آنجا که می گوید یا ستارالعیوب، ستار را سه چهار بار تکرار می کرد که بگوید ستار! ما حواسمان به تو است. تو را داریم یک بار هم به ترکی خیلی واضح گفت منتظر باش، شب برای نجاتتان به آب می زنیم.»
خندید و گفت: «عراقی ها از صدای بلندگو لجشان گرفته بود. به جان خودت قدم، دوهزار خمپاره را خرج بلندگو کردند تا آن را زدند.»
گفتم: «بالاخره چطور نجات پیدا کردی؟!»
گفت: «شب ششم دی ماه بود. نیروهای 33 المهدی شیراز به آب زدند. بچه های تیز و فرز و ورزیده ای بودند. آمدند کنار کشتی و با زیرکی نجاتمان دادند.»
ادامه دارد...✒️
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پيامبر اكرم (ص) فرمودند:هر كس صلواتي بفرستد حق تعالي ثواب هفتاد شهيد را به او ميدهد و او را از گناهان بيرون مياورد مانند روزي كه از مادر متولد شده است.
http://eitaa.com/cognizable_wan
4_5904302996488980241.mp3
6.23M
▪️نامت سکینه باشد و محنت زدای ما
گریان بود برای غمت دیدههای ما
ما غرق غفلت ایم و اسیران «غیبت» ایم
ای غرق در خدا ، تو دعا کن برای ما
🔘 #سخن_آوا "شاهدُخت" به مناسبت سالروز شهادت #حضرت_سکینه_سلام_الله_علیها.
#محبت_حضرت
🔴حکایت عشق پیرمرد به دختر زیبا
پیرمردى تعریف مى کرد:
با دختر جوانى ازدواج کردم، اتاق آراسته و زیبایی برایش فراهم نمودم، در خلوت با او نشستم و دل و دیده به او بستم، شبهاى دراز نخفتم، شوخیها با او نمودم و لطیفه ها برایش گفتم، تا اینکه با من مانوس گردد و دلتنگ نشود، از جمله به او مى گفتم: بخت بلندت یارت بود که همنشین و همدم پیرى شده اى که پخته، تربیت یافته، جهان دیده، آرام خوى، گرم و سرد دنیا چشیده، و نیک و بد را آزموده است که از حق همنشینى آگاه است و شرط دوستى را بجا مى آورد، دلسوز، مهربان خوش طبع و شیرین زبان است.
آرى خوشبخت شده اى که همسر من شده اى، نه همسر جوانى خودخواه، سست راءى، تندخو، گریزپا، که هر لحظه به دنبال هوسى است و هر دم رایى دارد، و هر شب در جایى بخوابد، و هر روز به سراغ یارى تازه رود.
پیرمرد افزود: آنقدر از این گونه گفتار، به همسر جوانم گفتم که گمان بردم دلش با دلم پیوند خورده، و مطیع من شده است، ناگاه آهى سوزناک از رنج و اندوه خاطرش بر کشید و گفت: آنهمه سخنان تو در ترازوى عقل من، هم وزن یک سخنى نیست که از قابله خود شنیدم که مى گفت:
(زن جوان را اگر تیرى در پهلو نشیند، به که پیرى!!)
زن کز بر مرد، بى رضا برخیزد
بس فتنه و جنگ از آن سرا برخیزد
کوتاه سخن آنکه: امکان سازگارى نبود، و سرانجام بین من و او جدایى رخ داد، او پس از مدت عده طلاق، با جوانى ازدواج کرد، جوانى که تندخو، ترشرو، تهیدست و بداخلاق بود او همواره از این همسر جوانش ستم مى کشید و در رنج و زحمت بود، در عین حال شکر نعمت حق مى کرد و مى گفت: الحمد لله که از آن عذاب الیم برهیدم و به این نعیم مقیم (ناز و نعمت جاوید) برسیدم
پی نوشت:
📚گلستان سعدی
📚کتاب آقای«محمد محمدی اشتهاردی»
http://eitaa.com/cognizable_wan
پادشاهی پس از اينكه بیمار شد گفت:
«نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی می دهم که بتواند مرا معالجه کند».
تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند
تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد،
اما هیچ یک نتوانستند.
تنها یکی از مردان دانا گفت :
که فکر می کند می تواند شاه را معالجه کند..
اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید،
پیراهنش را بردارید
و تن شاه کنید،
شاه معالجه می شود.
شاه پیک هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد.
آن ها در سرتاسر مملکت سفر کردند
ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند.
حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد.
آن که ثروت داشت، بیمار بود.
آن که سالم بود در فقر دست و پا می زد،
یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت.
یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند.
خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند.
آخرهای یک شب،
پسر شاه از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد می شد
که شنید یک نفر دارد چیزهایی می گوید.
« شکر خدا که کارم را تمام کرده ام.
سیر و پر غذا خورده ام
و می توانم دراز بکشم
و بخوابم!
چه چیز دیگری می توانم بخواهم؟»
پسر شاه خوشحال شد
و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند
و پیش شاه بیاورند
و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.
پیک ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند،
اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!
🖊لئو_تولستوی
داستان مرد خوشبخت
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃