°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_هفتاد_و_سوم
🌼تا زمان رفتن، روز شماری که هیچ، لحظه شماری می کردم و خدا خدا می کردم، توی #دقیقه_نود نظر پدرم عوض نشه. استاد ضد حال زدن به من و عوض کردن نظرش در آخرین دقایق بود. حتی انجام کارهایی که سعید اجازه رو داشت، من که بزرگ تر بودم نداشتم.
🚞به جای قطار، بلیط #هواپیما گرفتن. تا زمانی که پرواز از زمین بلند نشده بود، هنوز باور نمی کردم. احساس خوشی و خوشحالی بی حدی وجودم رو گرفته بود.
🛬هواپیما به زمین نشست و آقا مهدی توی سالن انتظار، منتظر من بود. از شدت شادی دلم می خواست بپرم بغلش و دستش رو ببوسم، اما جلوی خودم رو گرفتم.
💞ـ خجالت بکش، مرد شدی مثلا.
توی ماشین ما، من بودم، آقا محمد مهدی که راننده بود، پسرش، صادق یکی از دوستان دوره جبهه اش و صاحبخونه شون که اونم لحظات آخر، با ما همراه شد.
🌼۳ تا ماشین شدیم و حرکت به سمت جنوب.
شادی و شعف و احساس عزیز همیشگی که هر چه پیش می رفتیم قوی تر می شد.
همراه و همدم همیشگی من، به حدی قوی شده بود که دیگه یه حس درونی نبود، نه اسم بود، نه فقط یه حس حضور بود.
💞حضور همیشگی و بی پایان. عاشق لحظاتی می شدم که سکوت همه جا رو فرا می گرفت. من بودم و اون، انگار هیچ کسی جز ما توی دنیا نمی موند. حس فوق العاده و آرامشی که زیبایی و سکوت اون شب کویری هم بهش اضافه شد. سرم رو گذاشته بودم به شیشه و غرق زیبای ای شده بودم که بقیه درکش نمی کردن.
صادق زد روی شونه ام
ـ به چی نگاه می کنی؟ بیرون که چیزی معلوم نیست.
سرم رو چرخوندم سمتش و با لبخند بهش نگاه کردم
🌼هر جوابی می دادم تا زمانی که حضور و وجودش رو حس نمی کرد بی فایده بود.
فردا، پیش از غروب آفتاب رسیدیم #دوکوهه ماشین جلوی نگهبانی ورودی ایستاد و من محو اون تصویر، انگار زمین و آسمان یکی شده بودند.
.
✍ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
💞وارد شدیم. هر چی از در نگهبانی فاصله می گرفتیم، این حس قوی تر می شد، تا جایی که انگار وسط #بهشت ایستاده بودم و عجب غروبی داشت.
این همه زیبایی و عظمت، بی اختیار #صلوات می فرستادم.
آقا مهدی بهم نزدیک شد و زد روی شونه ام.
🌼ـ بدجور غرق شدی آقا مهران
ـ اینجا یه حس عجیبی داره، یه حس خیلی خاص، انگار زمینش زنده است.
خندید، خنده تلخ !
ـ این زمین، خیلی خاصه، شب بچه ها می اومدن و توی این فضا گم می شدن. وجب به وجبش #عبادگاه بچه ها بود.
بغض گلوش رو گرفت.
– می خوای اتاق #حاج_همت رو بهت نشون بدم؟
💞چشم هام از خوشحالی برق زد. یواشکی راه افتادیم، آقا مهدی جلو، من پشت سرش، وارد ساختمون که شدیم، رفتم توی همون حال و هوا، من بین شون نبودم، بین اون ها زندگی نکرده بودم، از هیچ شهیدی خاطره ای نداشتم، اما اون ساختمون ها زنده بود، اون خاک، اون اتاق ها…
رسیدیم به یکی از اتاق ها
ـ ۳ تا از دوست هام توی این اتاق بودن، هر ۳ تاشون شهید شدن.
چند قدم جلوتر
🌼ـ یکی از بچه ها توی این اتاق بود، اینقدر با صفا بود که وقتی می دیدیش، همه چیز یادت می رفت. درد داشتی، غصه داشتی، فکرت مشغول بود، فقط کافی بود چشمت به چشمش بیوفته، نفس خیلی حقی داشت.
💞به اتاق حاج همت که رسیدیم، ایستاد توی درگاهی. نتونست بیاد تو، اشکش رو پاک کرد،
چند لحظه صبر کرد، چراغ قوه رو داد دستم و رفت.
🌼حال و هوای هر دومون #تنهایی بود، یه گوشه دنج، روی همون خاک، ایستادم به نماز
✍ادامه دارد......
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
یه مورچه🐜 افسردگی😣 می گیره. ازش می پرسن چته ؟
می گه:
7 سال عاشق یکی بودم. آخر فهمیدم چایی خشکه !!!😉😂😂😂😂😂😂
حکایت عشقای ما توی تلگرامه .ایتا هست ک تهش مهسا جوجو ۱۶ ته یه عبدالله ۵۶ ساله از گلابدر در میاد ازش😂 😂😂😑😂😂
♨️ http://eitaa.com/cognizable_wan
151.5K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️یعنی ژست گرفتنش منو کوبید به دیوار😂😂😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
دختره تو کلاس بدون اینکه چیزی بهم بگه یه برگه داد دستم که توش یه شماره نوشته بود منم برگه رو تا کردم گذاشتم تو جیبم
گفت چیکار میکنی؟ گفتم بعد از کلاس شمارتو سیو میکنم!
گفت شمارتو روش بنویس بده بغلیت میخوایم گروه بزنیم
http://eitaa.com/cognizable_wan
یارو واسه ماهیگیری
نارنجک میندازه تو رودخانه
یه مشت ماهی ریز و کوچیک میاد رو آب
میزنه زیر گریه میگه …
بمیرم زدم تو مهدکودکشون 😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴خوشحالی شدید شیطان از دعوای زن و شوهر!
از پیامبر گرامی اسلام (ص) نقل شده است:
زمانی که زن با همسرش در منزل مرافعه و مشاجره میکند، در همان لحظه در هر یک از زوایای منزل یک شیطان مشغول کف زدن و شادمانی است و میگوید: خدایش خوشحال کند کسی که مرا این چنین شاد و خوشحال کرده است!! از نظر ابلیس بلند مرتبه ترین، نزدیک ترین و رفیق ترین با شیطان کسی است که میان زن و شوهر تفرقه و اختلاف بیافکند.
🌹پیامبر اکرم (ص) می فرماید:
ابلیس تخت خویش را بر آب قرار می دهد، سپس سربازانش را گسیل می دارد. نزدیک ترین آنان از لحاظ رتبه و منزلت به ابلیس کسی است که فتنه بیشتری را پدید آورد، یکی یکی می آیند و می گویند: چنین و چنان کرده ام. (ابلیس) می گوید: کاری نکرده ای. سپس دیگری می آید و می گوید: او را رها نساختم تا وقتی میان وی و زنش جدایی انداختم. (ابلیس) او را نزد خود می خواند و می گوید: آری، تو! و او را (باخوشحالی) در آغوش می گیرد. »
بنابراین هر زن و شوهری باید بدانند که شیاطین اجنه و انسان درکمین آنان بوده و هرکدام از زوجین را تحت نظر دارند و در اندیشه ی ایجاد دشمنی و کینه در میان آنان هستند و اختلافات ساده ی آن ها را پیچیده و بزرگ می کنند تا آن ها را بیشتر و دشوارتر از آنچه در اصل بوده اند بنمایانند. تا جاییکه این اختلافات ممکن است به جدایی زن و شوهر نیز بیانجامد...
📚لئالیالأخبار، ج ۲، ص ۲۱۷
http://eitaa.com/cognizable_wan
3.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😄با کچلا ازین شوخیا بکنید 😂😂
😐😂http://eitaa.com/cognizable_wan
📚 #داستان_کوتاه
ﺍﻻﻏﯽ ﭘﻮﺳﺖ ﺷﯿﺮﯼ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﻭ ﭘﻮﺷﯿﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺣﻤﻠﻪ ﻣﯽﮐﺮﺩ!
ﻫﻤﻪ ﻓﺮﺍﺭ ﻣﯽﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺑﺖ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﻮﺩ...
ﻭ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻧﻌﺮﻩ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯽﮐﺮﺩ.
ﺭﻭﺑﺎﻫﯽ ﮐﻪ ﻣﺜﻞ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺗﺮﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ،
ﻣﺪﺗﯽ ﻣﮑﺚ ﮐﺮﺩ!!
ﻭﻗﺘﯽ ﺧﻮﺏ ﮔﻮﺵ ﮐﺮﺩ،
ﺩﯾﺪ ﺻﺪﺍﯼ ﺍﻭ ﻓﺮﻕ ﻣﯽﮐﻨﺪ...
ﺑﻪ ﺍﻻﻍ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺷﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﮔﻔﺖ:
«ﺍﮔﺮ ﺩﻫﺎﻧﺖ ﺭﺍ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﯼ ﺷﺎﯾﺪ ﻣﺮﺍ ﻣﯽﺗﺮﺳﺎﻧﺪﯼ ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﻟﻮ ﺩﺍﺩﯼ ﺍﺣﻤﻖ!»
ﯾﮏ ﺍﺣﻤﻖ ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﻭ ﻇﺎﻫﺮ ﺧﻮﺏ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﻓﺮﯾﺐ ﺩﻫﺪ،
اما ﺍﯾﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺪﺕ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﻧﯿﺴﺖ...
ﭼﻮﻥ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥِ ﺍﻭ،
ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺭﺍ ﻟﻮ ﻣﯽﺩﻫﺪ...
ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻃﻼ ﻧﺒﺎﺵ؛
ﻃﻼﺋﯽ ﺷﻮ...
🎀 http://eitaa.com/cognizable_wan 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔴 #توجه_به_همسر
💠 اگر شوهرتان میخواهد به سفر و یا باشگاه برود حتما درباره وسائل مورد نیازش #سوال کرده و برای او با مهربانی مهیّا کنید!
💠 توجه ویژه شما به همسرتان در اینگونه موارد باعث دلگرمی او و ایجاد #علاقه بین شما میشود.
💠 و اگر به این قضیه بیتوجه باشید در #سرد شدن رابطه شما و همسرتان اثرگذار است.
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
امروز تبليغ تلویزيون يهو گفت:
"آيا از شر موجودات مزاحم در خانه رنج ميبريد؟"
بابام در حالي كه زير چشم نگاه من ميكرد داشت عدد ١ رو به شماره اي كه داده بود ارسال ميكرد😰😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
✨﷽✨
💟 #تلنگر
در حیرتم از خلقت آب،
اگر با درخت همنشین شود، آنرا شکوفا میکند.
اگر با آتش تماس بگیرد، آنرا خاموش میکند.
اگر با ناپاکی ها برخورد کند، آنرا تمیز میکند.
اگر با آرد هم آغوش شود، آنرا آماده طبخ میکند.
اگر با خورشید متفق شود، رنگین کمان ایجاد میشود.
ولی اگر تنها بماند، رفته رفته گنداب میگردد.
دل ما نیز بسان آب است،
وقتی با دیگران است زنده و تأثیر پذیر است، و در تنهایی مرده وگرفته است...
"باهم" بودنهایمان را قدر بدانیم...
http://eitaa.com/cognizable_wan
#حکایت_وصل_مهدی_عج
#حکایت_وصل_مهدی_عج🌴
#کرامات_صاحب_زمان_عج
#ویژه_جمعه_ها
نجات پيدا كردن و بدست آوردن حافظه به بركت ملاقات با امام زمان (عليه السلام)
✅آقاى (سيّد محمّد حسين ميرباقرى) از قول عموى خويش، نقل مى كند:
ايشان در جوانى مبتلا به كسالتى شدند كه در نتيجه به حواسّ پرتى دچار شده وحافظه اش كم شد.
عدّه اى از شهرستان ما به قصد زيارت امام حسين (عليه السلام) بطور قاچاق حركت كردند، مادرش به آنها گفت: اين سيّد احمد ما را هم ببريد تا از سيّد الشّهداء (عليه السلام) شفا بگيرد.
✨به هر حال به كربلا رسيدند ودر مدّتى كه در كربلا بودند، اثرى از شفا پيدا نشد ومورد عنايت قرار نگرفت.
قصد مراجعت به ايران مى كنند، در نزديك مرز ايران، چون جواز نداشتند مى بايست هر كدام جدا جدا جلو ماشينهاى بارى را بگيرند ويكى يكى به عنوان شاگرد راننده سوار شوند تا بتوانند از مرز عبور كنند.
✨اين شخص نيز جلو كاميونى را مى گيرد ومى گويد: مى خواهم از مرز ردّ شوم. ولى چون حواسّ جمعى نداشت، تمامى پول خود را به راننده مى دهد واو هم قبول مى كند.
نزديك پاسگاهى مى رسند، راننده به دروغ مى گويد: شما پياده شو اینجا کرمانشاه است!
✨ايشان به خيال اينكه به كرمانشاه رسيده وپشت اين تپّه كرمانشاه را مى بيند، به راه مى افتد، هوا سرد وبرف به زمين نشسته بود.
ناگاه مى بيند چند گرگ گرسنه از پايين تپّه بطرف بالا مى آيند، ايشان با آن حال بى اختيار صدا مى زند: (يا صاحب الزّمان!) وبه پشت مى افتد.
✨نقل میکرد:
پشتم به زمين نرسيده بود كه احساس كردم بر پشت كسى سوارم، ناگاه چشمم را باز كردم وخود را در مقابل باغ سبزى ديدم.
آن شخص مرا به داخل باغ برد، ناگاه چشمم به سيّد بزرگوارى افتاد كه چند نفر در خدمتشان بودند.
🌹آقا رو كردند به آنها وفرمودند: براى سيّد احمد از شربت تربت جدّم بياوريد.واين به آن خاطر بود كه به قصد شفا از امام حسين (عليه السلام) حركت كرده بودم.
قدح آبى آوردند، من ديدم بسيار گوارا وخوش طعم است، تمامى قدح آب را نوشيدم.
آقا فرمودند: سيّد احمد، خسته است جايش را بياندازيد، بخوابد.
جايى براى من انداختند ومن استراحت كردم.
✨سحر بود كه بيدار شدم، ديدم آقا وآن جمع مشغول نماز شب هستند، چون پشتشان به من بود ومن حال نماز شب خواندن نداشتم، ناديده گرفتم وخود را به خواب زدم.
🌹ناگهان نماز آقا تمام شد، فرمودند: سيّد احمد، بيدار شده، برايش آب بياوريد وضو بگيرد.
بلند شدم، وضو گرفتم ومشغول نماز شب شدم. صبح شد وصبحانه خوردم، بعد آقا فرمودند: سيّد احمد را به منزلش برسانيد.
✨همان شخص كه مرا آورده بود مرا با خود بيرون آورد وچند قدمى دور نشده بوديم اشاره كرد كه: اين منزل شماست. همان منزلى كه در كرمانشاه قرار گذاشته بوديم.
🌹او رفت، ناگاه به يادم آمد، بيابان بود وگرگ وبرف، چطور نجات پيدا كردم ومرا به اسم خواند: سيّد احمد وشربت تربت جدّم و... يقين پيدا كردم خدمت آقا امام زمان (عليه السلام) شرفياب شدم.
از آن ناراحتى ضعف حافظه هم نجات پيدا كردم، وارد منزل شدم ودوستان دور من جمع ومن مشغول گريه كردن بودم وبعد برایشان تعريف كردم...
📚دفتر ثبت كرامات مسجد جمكران
💫اللهمَّعَجّللِوَلیکَِالفَرَج💫
http://eitaa.com/cognizable_wan