✨﷽✨
💟 #تلنگر
در حیرتم از خلقت آب،
اگر با درخت همنشین شود، آنرا شکوفا میکند.
اگر با آتش تماس بگیرد، آنرا خاموش میکند.
اگر با ناپاکی ها برخورد کند، آنرا تمیز میکند.
اگر با آرد هم آغوش شود، آنرا آماده طبخ میکند.
اگر با خورشید متفق شود، رنگین کمان ایجاد میشود.
ولی اگر تنها بماند، رفته رفته گنداب میگردد.
دل ما نیز بسان آب است،
وقتی با دیگران است زنده و تأثیر پذیر است، و در تنهایی مرده وگرفته است...
"باهم" بودنهایمان را قدر بدانیم...
http://eitaa.com/cognizable_wan
#حکایت_وصل_مهدی_عج
#حکایت_وصل_مهدی_عج🌴
#کرامات_صاحب_زمان_عج
#ویژه_جمعه_ها
نجات پيدا كردن و بدست آوردن حافظه به بركت ملاقات با امام زمان (عليه السلام)
✅آقاى (سيّد محمّد حسين ميرباقرى) از قول عموى خويش، نقل مى كند:
ايشان در جوانى مبتلا به كسالتى شدند كه در نتيجه به حواسّ پرتى دچار شده وحافظه اش كم شد.
عدّه اى از شهرستان ما به قصد زيارت امام حسين (عليه السلام) بطور قاچاق حركت كردند، مادرش به آنها گفت: اين سيّد احمد ما را هم ببريد تا از سيّد الشّهداء (عليه السلام) شفا بگيرد.
✨به هر حال به كربلا رسيدند ودر مدّتى كه در كربلا بودند، اثرى از شفا پيدا نشد ومورد عنايت قرار نگرفت.
قصد مراجعت به ايران مى كنند، در نزديك مرز ايران، چون جواز نداشتند مى بايست هر كدام جدا جدا جلو ماشينهاى بارى را بگيرند ويكى يكى به عنوان شاگرد راننده سوار شوند تا بتوانند از مرز عبور كنند.
✨اين شخص نيز جلو كاميونى را مى گيرد ومى گويد: مى خواهم از مرز ردّ شوم. ولى چون حواسّ جمعى نداشت، تمامى پول خود را به راننده مى دهد واو هم قبول مى كند.
نزديك پاسگاهى مى رسند، راننده به دروغ مى گويد: شما پياده شو اینجا کرمانشاه است!
✨ايشان به خيال اينكه به كرمانشاه رسيده وپشت اين تپّه كرمانشاه را مى بيند، به راه مى افتد، هوا سرد وبرف به زمين نشسته بود.
ناگاه مى بيند چند گرگ گرسنه از پايين تپّه بطرف بالا مى آيند، ايشان با آن حال بى اختيار صدا مى زند: (يا صاحب الزّمان!) وبه پشت مى افتد.
✨نقل میکرد:
پشتم به زمين نرسيده بود كه احساس كردم بر پشت كسى سوارم، ناگاه چشمم را باز كردم وخود را در مقابل باغ سبزى ديدم.
آن شخص مرا به داخل باغ برد، ناگاه چشمم به سيّد بزرگوارى افتاد كه چند نفر در خدمتشان بودند.
🌹آقا رو كردند به آنها وفرمودند: براى سيّد احمد از شربت تربت جدّم بياوريد.واين به آن خاطر بود كه به قصد شفا از امام حسين (عليه السلام) حركت كرده بودم.
قدح آبى آوردند، من ديدم بسيار گوارا وخوش طعم است، تمامى قدح آب را نوشيدم.
آقا فرمودند: سيّد احمد، خسته است جايش را بياندازيد، بخوابد.
جايى براى من انداختند ومن استراحت كردم.
✨سحر بود كه بيدار شدم، ديدم آقا وآن جمع مشغول نماز شب هستند، چون پشتشان به من بود ومن حال نماز شب خواندن نداشتم، ناديده گرفتم وخود را به خواب زدم.
🌹ناگهان نماز آقا تمام شد، فرمودند: سيّد احمد، بيدار شده، برايش آب بياوريد وضو بگيرد.
بلند شدم، وضو گرفتم ومشغول نماز شب شدم. صبح شد وصبحانه خوردم، بعد آقا فرمودند: سيّد احمد را به منزلش برسانيد.
✨همان شخص كه مرا آورده بود مرا با خود بيرون آورد وچند قدمى دور نشده بوديم اشاره كرد كه: اين منزل شماست. همان منزلى كه در كرمانشاه قرار گذاشته بوديم.
🌹او رفت، ناگاه به يادم آمد، بيابان بود وگرگ وبرف، چطور نجات پيدا كردم ومرا به اسم خواند: سيّد احمد وشربت تربت جدّم و... يقين پيدا كردم خدمت آقا امام زمان (عليه السلام) شرفياب شدم.
از آن ناراحتى ضعف حافظه هم نجات پيدا كردم، وارد منزل شدم ودوستان دور من جمع ومن مشغول گريه كردن بودم وبعد برایشان تعريف كردم...
📚دفتر ثبت كرامات مسجد جمكران
💫اللهمَّعَجّللِوَلیکَِالفَرَج💫
http://eitaa.com/cognizable_wan
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀-°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_هفتاد_و_پنجم
🌷وارد شدیم. هر چی از در نگهبانی فاصله می گرفتیم، این حس قوی تر می شد، تا جایی که انگار وسط #بهشت ایستاده بودم و عجب غروبی داشت.
این همه زیبایی و عظمت، بی اختیار #صلوات می فرستادم.
آقا مهدی بهم نزدیک شد و زد روی شونه ام.
🌷ـ بدجور غرق شدی آقا مهران
ـ اینجا یه حس عجیبی داره، یه حس خیلی خاص، انگار زمینش زنده است.
خندید، خنده تلخ !
ـ این زمین، خیلی خاصه، شب بچه ها می اومدن و توی این فضا گم می شدن. وجب به وجبش #عبادگاه بچه ها بود.
بغض گلوش رو گرفت.
– می خوای اتاق #حاج_همت رو بهت نشون بدم؟
🌷چشم هام از خوشحالی برق زد. یواشکی راه افتادیم، آقا مهدی جلو، من پشت سرش، وارد ساختمون که شدیم، رفتم توی همون حال و هوا، من بین شون نبودم، بین اون ها زندگی نکرده بودم، از هیچ شهیدی خاطره ای نداشتم، اما اون ساختمون ها زنده بود، اون خاک، اون اتاق ها…
رسیدیم به یکی از اتاق ها
ـ ۳ تا از دوست هام توی این اتاق بودن، هر ۳ تاشون شهید شدن.
چند قدم جلوتر
🌷ـ یکی از بچه ها توی این اتاق بود، اینقدر با صفا بود که وقتی می دیدیش، همه چیز یادت می رفت. درد داشتی، غصه داشتی، فکرت مشغول بود، فقط کافی بود چشمت به چشمش بیوفته، نفس خیلی حقی داشت.
🌷به اتاق حاج همت که رسیدیم، ایستاد توی درگاهی. نتونست بیاد تو، اشکش رو پاک کرد،
چند لحظه صبر کرد، چراغ قوه رو داد دستم و رفت.
🌷حال و هوای هر دومون #تنهایی بود، یه گوشه دنج، روی همون خاک، ایستادم به نماز
✍ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
#قسمت_هفتاد_و_ششم
🌷بعد از نماز مغرب و عشا، همون گوشه دم گرفتم. توی جایی که هنوز می شد صدای نفس کشیدن #شهدا رو توش شنید.
بی خیال همه عالم، اولین باری بود که بی توجه به همه، لازم نبود نگران بلند شدن صدا و اشک هام باشم. توی حس حال و خودم، #عاشورا می خوندم و اشک می ریختم. عزیزترین و زنده ترین حس تمام عمرم، توی اون تاریکی عمیق…
🌷به سفارش آقا مهدی زیاد اونجا نموندم. توی راه برگشت، چشمم بهش افتاد. دویدم دنبالش.
ـ آقا مهدی
برگشت سمتم
ـ آقا مهدی، اتاق آقای #متوسلیان کجا بوده؟
با تعجب زل زد بهم
🌷ـ تو #حاج_احمد رو از کجا می شناسی؟
– کتاب “مرد” رو خوندم. درباره آقای متوسلیان بود. اونجا بود که فهمیدم ایشون از #فرمانده های بزرگ و علم داری بوده برای خودش. برای شهید همت هم خیلی عزیز بوده.
تأسف خاصی توی چشم ها و صورتش موج می زد.
ـ نمی دونم، اولین بار که اومدم #دو_کوهه، بعد از اسارتش بود. بعدشم که دیگه…
🌷راهش رو گرفت و رفت. از حالتش مشخص بود، حاج احمد برای آقا مهدی، فراتر از این چند کلمه بود. اما نمی دونستم چی بگم، چطور بپرسم و چطور ادامه بدم. هم دوست داشتم بیشتر از قبل متوسلیان رو بشناسم و اینکه واقعا چه بلایی سرش اومد؟ و اینکه بعد از این همه سال، قطعا تمام اطلاعاتش سوخته است، پس چرا هنوز نگهش داشتن؟ و …
🌷تمام سوال های بی جوابی که ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود و هر بار که بهشون فکر می کردم، غیر از درد و اندوه، غرورم هم خدشه دار می شد و از این اهانت، عصبانی می شدم....
✍ادامه دارد......
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
یه آهنگ فرانسوی پیدا کردم خیلی خفن بود. خیلی ازش خوشم اومد منم چند تا عکسامو میکس کردم و اهنگم زدم تنگش استوری کردم.
رفیقم پیام داد معنی آهنگو میدونی؟
گفتم نه حتما عاشقانه اس
گفت اسکل برای سگای ولگرد خوندن اینو 😕😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
دختره گوشیشو آورده بفروشه
فروشنده میگه خانوم گوشیتون کارتن داره؟
دختره میگه:
کارتن که نه ولی فیلم زیاده داره😕
هیچی دیگه فروشنده رفته زیر میز صدا گربه در میاره🤣🤣
http://eitaa.com/cognizable_wan
یه همکلاسی داشتیم فامیلیش حکمتی بود، یه بار اومد خونمون رفته بود دستشویی بابام گفت چرا در بستست؟
گفتم حتما حکمتی توشه، فکر کرد مسخرش میکنم از خونه انداختم بیرون😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_هفتاد_و_ششم
🌺سفر فوق العاده ما، تازه از دو کوهه شروع شد. صبح، بعد از روشن شدن هوا حرکت کردیم.
#شلمچه، #چزابه، #طلائیه، #کوشک و…
هر قدمش و هر منطقه با جای قبل فرق داشت. فقط توفیق #فکه نصیب مون نشد. هر چی آقا مهدی اصرار کرد، اجازه ندادن بریم جلو. جاده بسته بود و به خاطر شرایط خاص پیش آمده، اجازه نداشتیم جلوتر بریم.
شب آخر، #پادگان_حمید،
🍃خوابم نمی برد، بلند شدم و اومدم بیرون. سکوت شب و صدای جیرجیرک ها، دلم برای دو کوهه تنگ شده بود. خاک دو کوهه از من دل برده بود. توی حال و هوای خودم بودم، غرق دلتنگی کردن برای خدا، که آقا مهدی نشست کنارم.
– تو هم خوابت نمی بره ؟بقیه تخت خوابیدن.
💔با دل شکسته و خسته به اطراف نگاه کردم.
ـ این خاک، آدم رو نمک گیر می کنه. مگه میشه ازش دل کند؟ هنوز نرفته، دلم برای دو کوهه تنگ شده.
با محبت عمیقی بهم نگاه کرد.
🌺ـ پدربزرگت هم عاشق دوکوهه بود. در عوض، منم عاشق این حال و هوای توئم.
خندید و سکوت عمیقی بین ما حاکم شد.
ـ آقا مهدی؟ راسته که شما جنازه پدربزرگم رو برگردوندید؟
چشم هاش گر گرفت و سرش چرخید، به زحمت نیم رخش رو می دیدم.
🍃– دلم می خواست محل شهادت پدربزرگم رو ببینم. سفر فوق العاده ای بود و دارم دست پر می گردم. اما دله دیگه، چشم انتظار دیدن اون خاک بود، حالا هم که فکر برگشت … دیگه زبونم به ادامه دادن نچرخید.
✍ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
#قسمت_هفتاد_و_هفتم
🌺دستش رو گذاشت روی شونه ام.
ـ جایی که پدربزرگت شهید شده، جایی نیست که کسی بتونه بره. هنوز اون مناطق #تفحص نشده، زمینش بکر و دست نخورده است.
ـ تا همین جاشم، شما یه جاهایی ما رو بردی که کسی رو راه نمی دادن، پارتیت کلفت بود.
خندید
🍃ـ پارتی شماها کلفته، من بار اولم نیست اومدم، بعضی از این جاها رو هیچ وقت نشد برم. شهدا این بار حسابی واستون مایه گذاشتن و مهمون داری کردن. هر جا رفتیم راه باز شد، بقیه اش هم عین همین جاست.
خاک خاکه … دلم سوخت، نمی دونم چرا؟ اما با شنیدن این جمله، آه از نهادم در اومد.
– #فکه که راه مون ندادن.
🌺و از جا بلند شدم، وقت نماز شب بود. راه افتادم برم وضو بگیرم، اما حقیقت اینجا بود که خاک، خاک نیست،
و اون کلمات، فقط برای دلداری من بود.
شب شکست و خورشید طلوع کرد.
طلوع دردناک … همگی نشستیم سر سفره، اما غذا از گلوی من پایین نمی رفت.کوله ام رو برداشتم برم بیرون، توی در رسیدم به آقا مهدی، دست هاش رو شسته بود و برمی گشت داخل، نرفت کنار.
🍃ایستاد توی در و زل زد بهم. چند لحظه همین طوری نگام کرد، بدون اینکه چیزی بگه رفت نشست سر سفره، منم متعجب، خشکم زد.
تو این ۱۰ روز، اصلا چنین رفتاری رو ازش ندیده بودم. با هر کی به در می رسید، یا سریع راه رو باز می کرد، یا به اون تعارف می کرد. رو کرد به جمع،
🌺ـ بخوایم بریم محل شهادت پدربزرگ مهران، هستید؟
.
✍ادامه دارد......
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#همسرانه👨👩👧👦
✨امام صادق ع
حق همسران بر هم:
عشق است و محبت؛
احترام است و عزت؛
پاکی است و عفت؛
شکرگزاری است و شفقت؛
❤️حق گذار هم باشیم💖
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔴 #تماشای_فیلم_ارزشی
💠 طبق آموزههای دینی باید برای رشد فکری و #معنوی همسر و فرزندان خود برنامه داشته باشیم.
گاهی میتوان با دیدن یک #فیلم ارزشی و تماشای دسته جمعی آن در منزل به اهل خانه، روحیه #تلاش تزریق کرده و در آنها انگیزه معنوی و هدف الهی ایجاد کنید!
💠 چه بسا ممکن است جرقّهای در آنها ایجاد شود تا برخی باورهای #غلط در زندگیشان اصلاح گردد!
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
🏷دو درويش در راهی با هم میرفتند. يكی بیپول بود و ديگری پنج دينار داشت.
درویش بیپول، بیباک میرفت و به هر جايی که میرسيدند، چه ايمن بود و چه ناامن، به آسودگی میخوابيد و به چيزی نمیانديشيد. اما ديگری مدام در بيم و هراس بود كه مبادا پنج دينار را از كف بدهد.
بر چاهی رسيدند كه جای دزدان و راهزنان بود.
اولی بیپروا دست و روی خود را شست
و زير سايهی درختی آرميد. در همين حين متوجه شد که دوستش با خود چه كنم چه كنم میكند!
برخاست و از او پرسيد: اين چندين چه كنم برای چيست؟
گفت: ای جوانمرد! با من پنج دينار است
و اينجا ناامن است و من جرات خفتن ندارم.
مرد گفت: اين پنج دينار را به من دِه
تا چارهی تو كنم.
پس پنج دينار را از وی گرفت و در چاه انداخت و گفت: رَستی از چه كنم چه كنم! ايمن بنشين، ايمن بخسب، و ايمن برو، که آدم فقير، دژیست كه نمیتوان فتحش كرد.
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 #دوست_داشتنِ_این_شکلی
💠 بعضی وقتها حرفهایی می زد که همان میشد #مبنای زندگیمان یکبار رو به من کرد و گفت: "من تو رو برای #خودت دوست دارم، نه برای خودم تو هم بهتره من رو به خاطر #خودم دوست داشته باشی نه به خاطر خودت."
💠 همین جمله باعث شده بود در مواقع خاص، خودم را جای #ایشان بگذارم و بعد تصمیم بگیرم؛ و طبیعی بود که با این نگاه، زندگیمان دارای تحکیم، #محبت و مودت بیشتری میشد.
#شهید_رجایی
📙 سیره شهید رجایی، ص۵۸
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 #شادکننده_روحیه_زن
💠 برخی کارها و چیزها برای #روحیه و عواطف زن در خانه بسیار مناسب است.
💠 مثل نگهداری #گلدانهای زیبا، سبزی کاری در باغچه، داشتن #آکواریوم کوچک ماهی، کارهای #هنری در خانه و ...
💠 این امور میتواند در #شاد نگه داشتن روحیه زن تاثیرگذار باشد.
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
ﺍﺯ ﺁﺯﻣﺎﯾﺸﮕﺎﻩ ﺑﻪ ﺯﻧﻪ ﺯﻧﮓ ﻣﯿﺰﻧﻦ، ﻣﯿﮕﻦ : ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﺧﺎﻧﻮﻡ
ﺟﻮﺍﺏ ﺁﺯﻣﺎﯾﺶ ﺷﻮﻫﺮﺗﻮﻥ ﺑﺎ ﯾﮑﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﻗﺎﻃﯽ ﺷﺪﻩ ﺍﻻﻥ
ﻣﺎ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﯿﻢ ﺷﻮﻫﺮﺗﻮﻥ ﺁﻟﺰﺍﯾﻤﺮ ﺩﺍﺭﻩ ﯾﺎ ﺍﯾﺪﺯ
ﺯﻧﻪ : ﺧﻮﺏ ﺍﻻﻥ ﭼﯿﮑﺎﺭ ﮐﻨﻢ
ﺩﮐﺘﺮ : ﺑﺎ ﺷﻮﻫﺮﺕ ﺑﺮﻭ ﭘﺎﺭﮎ ﻭﻟﺶ ﮐﻦ ﺍﮔﻪ
ﺍﻭﻣﺪ ﺧﻮﻧﻪ
ﻓﺮﺍﺭﮐﻦ😐😑😂😂😂😂😂
😐😂http://eitaa.com/cognizable_wan
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_هفتاد_و_هشتم
🌷برق از سر جمع پرید.
ـ کجا هست؟
ـ یه جای بکر.
– تو از کجا بلدی؟
خندید
ـ من یه زمانی همه اینجاها رو مثل کف دستم می شناختم. یه نقشه الکی می دادن دست مون برو و برگرد. حالا هستید یا نه؟
🌷هر کی یه چیزی می گفت، دل توی دلم نبود. نتیجه چی میشه؟ همون طوری ایستاده بودم اونجا و خدا خدا می کردم.
ـ خدایا ! یعنی میشه؟ خدایا پارتی من میشی؟
بساط غذا که جمع شد، دو گروه شدیم.
🌷صاحب خونه آقا مهدی رفت توی یکی دیگه از ماشین ها، اون دو تا ماشین برگشتن و ما زدیم به دل جاده، از شادی توی پوست خودم جا نمی شدم.
تا چشم کار می کرد بیابان بود. جاده آسفالت هم تموم شد و رفتیم توی خاکی. حدود ظهر بود رسیدیم سر دو راهی، پیچید سمت چپ.
– باید مستقیم می رفتی
🌷ـ برای اینکه بریم محل شهادت پدربزرگ مهران باید از منطقه * بریم.
اونجا رو چند بار شیمیایی زدن، یکی دو باری هم بین ما و عراق، دست به دست شد.
ممکنه دوبله آلوده باشه.
آقا رسول، نگاه خاصی بهش کرد.
🌷ـ مهدی گم نشیم؟خیلی ساله از جنگ می گذره، بارون زمین رو شسته. باد، خاک رو جا به جا کرده. این خاک و زمین هزار بار جا به جا شده. نبری مون مستقیم اون دنیا،
🌷آقا مهدی خندید – مسافرین محترم، نیازی به بستن کمربندهای ایمانی نمی باشد. لطفا پس از قرائت #شهادتین، جهت شادی روح خودتان و سایر خدمه پرواز، الفاتحه مع الصلوات
پ.ن: در بخش هایی که راوی، اسم مکان یا اسم خاصی را فراموش کرده؛ از علامت * استفاده شده است. .
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
#قسمت_هفتاد_و_نهم
🌷من و آقا رسول، دو تایی زدیم زیر خنده. آقا مهدی هم دست بردار نبود، پشت سر هم شوخی می کرد. هر چی ما می گفتیم، در جا یه جواب طنز می داد. ولی رنگ از روی صادق پریده بود. هر چی ما بیشتر شوخی می کردیم، اون بیشتر جا می زد. آخر صداش در اومد.
🌷ـ حالا حتما باید بریم اونجا؟اون راویه گفت: حتی از قسمت های تفحص شده، به خاطر حرکت خاک، چند بار #مین در اومده.
اینجاها که دیگه … آقا مهدی که تازه متوجه حال و روز پسرش شده بود. از توی آینه بهش نگاهی انداخت.
🌷ـ نترس بابا، هر چی گفتیم شوخی بود. اینجاها دست خودمون بوده، دست عراق نیفتاده که مین گذاری کنن. منطقه آلوده نیست.
آقا رسول هم به تاسی از رفیقش، اومد درستش کنه، اما بدتر
ـ پدرت راست میگه، اینجاها خطر نداره. فقط بعد از این همه سال، قیافه منطقه خیلی عوض شده. تنها مشکلی که ممکنه پیش بیاد اینه که گم بشیم.
🌷با شنیدن کلمه گم شدن، دوباره رنگ از روش پرید و نگاهی به اطراف انداخت. پرنده پر نمی زد، تا چشم کار می کرد بیابان بود و خاک
بکر و دست نخورده
هر چند، حق داشت نگران بشه.
🌷دو ساعت بعد، ما واقعا گم شدیم و زمانی به خودمون اومدیم که دیر شده بود.
آقا مهدی، پاش تا آخر روی گاز که به تاریکی هوا نخوریم. اما فایده ای نداشت. نماز رو که خوندیم، سریع تر از چیزی که فکر می کردیم بتونیم به جاده آسفالت برسیم، هوا تاریک شد. تاریک تاریک، وسط بیابان.
🌷با جاده های خاکی، که معلوم نبود کی عوض میشن یا باید بپیچی.
چند متر که رفتیم؟ زد روی ترمز.
ـ دیگه هیچی دیده نمیشه. جاده خاکیه، اگر تا الان کامل گم نشده باشیم، جلوتر بریم معلوم نیست چی میشه. باید صبر کنیم هوا روشن بشه.
🌷شب، وسط بیابان، #راه_پس_و_پیشی نبود
.
✍ادامه دارد......
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
معماهای مذهبی
1. كدام يك از فروع دين است كه اگر حرف اول آن را برداريم اسم يكى از فلزات مىشود؟ «1»
2. كداميك از موارد خمس است كه اگر حرف اول آن را برداريم پايتخت يكى از كشورها مىشود؟ «2»
3. آن چيست كه خوردن آن جنگ با خداست؟ «3»
4. نام شعار توحيد كه از اول تا آخر عمر با آن بايد ارتباط داشته باشيم، چيست؟ «4»
5. كدام كار عبادى است كه بهتر است پشت به قبله انجام شود؟ «5»
6. آيا مىدانيد آخر هر مسألهاى چيست؟ «6»
_____________________________
(1). خمس.
(2). معدن.
(3). ربا.
(4). اذان.
(5). زيارت معصومان.
(6). حرف «ى».
==================
7. دو برادرند، يكى پسر دارد، يكى دختر، رابطه آن پسر با پسر عموى دخترعمويش چيست؟ «1»
8. مادر خواهر پدر تو، چه نسبتى با تو دارد؟ «2»
9. پسر عمه برادر پسرعموى تو چه نسبتى با تو دارد؟ «3»
10. هم ازمادر منه هم از پدر من، ولى نه برادر منه نه خواهرمن. «4»
11.
آن چيست كه هركس كندش، كرده گناه هم آن كس كه پذيرا شودش كرده گناه؟
اسلام به نابودى آن دست زده تا ريشه كنش كند به حكم الله «5»
12. آن چيست كه چيستان است، از شهرى به شهر ديگر مىرود ولى مسافر نمىبرد؟ «6»
13. من نصف برادرانم خواهر دارم، ولى خواهرم مىگويد تعداد برادر و خواهرانم مساوى است. آيا چنين چيزى امكان دارد؟ «7»
________________________
(1). خودش است.
(2). مادربزرگ.
(3). پسر عمو.
(4). خودم.
(5). ظلم- رشوه- ربا.
(6). جاده.
(7). چهار خواهر، سه برادر.
================
14. يكى از ارزشهاى اسلامى كه سه حرف دارد و اگر حرف اول آن را برداريم نام يك ميوه مىشود چيست؟ «1»
15. كدام مسئوليتى است كه تا يك سال، هفتهاى يك بار بايد انجام گيرد؟ «2»
16. پرحرفى در كجاى توضيحالمسائل مكروه شمرده شده است؟ «3»
17. آويزه معلق، گاهى حلال و طيب، گاهى حرام مطلق؟ «4»
18. آن چيست كه نماز دارد ولى روزه ندارد، خمس دارد ولى زكات ندارد، امر به معروف دارد ولى حج ندارد؟ «5»
19. كدام عبادت است كه فقط بايد در مسجد انجام شود؟ «6»
20. سه قرارداد با خدا كه بر اساس آن چيزى بر انسان واجب مىشود چيست؟ «7»
21. جريمه گناهان در احكام شرعى چه نام دارد؟ «8»
22. كدام قتل نياز به قصاص ندارد؟ «9»
__________________________
(1). هبه.
(2). شخصى كه مالى را پيدا كرده و ارزش آن به اندازه 6/ 12 نخود نقره سكه دار است.
(3). در بحث محتضر، مسأله 540.
(4). انگور، حلال است، اما اگر شراب شود حرام مىشود.
(5). حرف «ميم».
(6). اعتكاف.
(7). نذر، عهد، قسم.
(8). كفاره.
(9). سقط جنين.
===================
23. در عمر يك بار واجب مىشود. «1»
24. در چه صورت ميت مسلمان نماز ميت ندارد؟ «2»
25. نام ديگر بخشش به ديگرى كه از دو طرف يكسان خوانده مىشود چيست؟ «3»
26. يكى از موضوعات احكامى است كه اگر حرف اول آن را برداريم، نام موضوع ديگر احكامى مىشود كه در مراكز قضايى كاربرد دارد. «4»
27. بر كدام ثروتمند، زكات، خمس، نماز و ... واجب نيست؟ «5»
___________
(1). حج تمتع.
(2). كسى كه غرق شده و جنازه اش پيدا نشود. (استفتائات مكارم، ج 1، ص 44)
(3). هبه.
(4). هديه.
(5). كودك يا ديوانه.
http://eitaa.com/cognizable_wan
💎روزگاری ساعت سازی بود که ساعت نیز تعمیر می کرد.
روزی مردی با ساعت خرابی وارد مغازه شد.گفت:«ساعتم خراب شده فکر می کنید که می توانید درستش کنید؟» ساعت ساز جواب داد:«خوب؛ البته سعی خودم را می کنم.»مرد گفت:«متشکرم اما این ساعت برای من خیلی ارزشمند است.»و ساعتش را برداشت و رفت.
بعد از او مرد دیگری وارد مغازه شد و گفت:«ساعتم کار نمی کند اما اگر این چیز کوچک را اینجا بگذاری و آن یکی را هم اینجا، مطمینم مثل روز اولش کار می کند.»ساعت ساز چیزی نگفت. ساعت را گرفت و همان کاری را کرد که مرد گفته بود.
ظهر نشده بود که مرد دیگری وارد مغازه شد.ساعتش را گذاشت و گفت:« یک ساعت دیگر بر می گردم تا ببرمش.» این را گفت و مغازه را ترک کرد.
قبل از اینکه مغازه تعطیل شود؛ چهارمین مرد وارد مغازه شد.گفت:«قربان ساعتم کار نمی کند.من هم چیزی راجع به تعمیر ساعت نمی دانم لطفا هروقت آماده شد خبرم کنید.»
به نظر شما از میان چهار مرد که به مغازه آمدند؛ کدام یک ساعتشان تعمیر شد؟؟
ما اغلب مشکلاتمان را نزد خدا می بریم و در باز گشت آنها را باخود بر می گردانیم. گاهی برای خدا تعیین می کنیم که جگونه گره از کار ما بگشاید. برای خدا زمان تعییین می کنیم که تا چه زمانی باید دعای ما را برآورده سازد. درست مثل مردانی که به ساعت سازی آمدند.باید مشکل را به خدا واگذار کنیم. او خود پس از حل آن ما را خبر میکند.🙏
__________
🍏 http://eitaa.com/cognizable_wan
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_هشتاد
🌷ماشین رو خاموش کردیم. شب، وسط بیابان، سوز سردی می اومد. صادق خوابش برد و آقا مهدی کتش رو انداخت رو ی پسرش و من، توی اون سکوت و تاریکی، غرق فکر بودم.
یاد #آیه_قرآن که می فرمود:[ چه بسا کاری که ظاهر خوبی داره اما شر شما در اونه.]
🌷– خدایا! من درخواست اشتباهی داشتم و این گم شدن، تاوان و بهای اشتباه منه؟ یا در این اومدن و گم شدن حکمتیه؟
محو افکار خودم، که آقا رسول و آقا مهدی، شروع به صحبت کردن از #خاطرات_جبهه شون و کارهایی که کرده بودن و من در حالی که به در تکیه داده بودم، محو صحبت هاشون شده بودم. گاهی غرق خنده، گاهی پر از سوز و اشک.
🌷ـ آقا مهدی، تلخ ترین خاطره اون ایام تون چیه؟
هنوزم نمی دونم چی شد که اون شب، این سوال رو پرسیدم. یهو از دهنم پرید، اما جوابش، غیر قابل پیش بینی بود.
حالتش عوض شد. توی اون تاریکی هم می شد بهم ریختن و خیس شدن چشم هاش رو دید.
🌷ـ تلخ ترین خاطره ام، مال جبهه نبود. شنیدنش دل می خواد، دیدن و تجربه کردنش.
ساکت شد.
ـ من دلش رو دارم، اما اگر گفتنش سخته سوالم رو پس می گیرم.
سکوت عمیقی توی ماشین حاکم شد.
🌷منم از اینکه چنین سوالی پرسیده بودم، خودم رو سرزنش می کردم که…
– ظهر بود. بعد از کلی کار، خسته و کوفته اومدیم نهار بخوریم، که باهامون تماس گرفتن.
🌷صداش بدجور شروع کرد به لرزیدن.
✍ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
#قسمت_هشتاد_و_یک
🌷اون ایام، هر چند جمعیت خیلی از الان کمتر بود، اما #اتوبوس ها تعدادشون فوق العاده کم تر بود، تهویه هم نداشتن، هوا که یه ذره گرم می شد پنجره ها رو باز می کردیم. با این وجود توی فشار جمعیت، بازم هوا کم می اومد. مردم کتابی می چسبیدن بهم، سوزن می انداختی زمین نمی اومد. می شد فشار قبر رو رسما حس کرد.
🌷ظهر بود، مدرسه ها تعطیل کرده بودن که با ما تماس گرفتن. وقتی رسیدیم به محل…
اشک، امانش رو برید
ـ یه نفر از پنجره #ککتل_مولوتف انداخته بود تو همه شون. ایستاده حتی نتونسته بودن در رو باز کنن. توی اون فشار جمعیت، بدون اینکه حتی بتونن تکان بخورن، زنده زنده سوخته بودن، جزغاله شده بودن، جنازه هاشون
🌷چسبیده بود بهم، بچه ابتدایی هم توی اتوبوس بود.
خیلی طول کشید تا آروم تر شد، منم پا به پاشون گریه می کردم.
ـ بوی گوشت سوخته، همه جا رو برداشته بود. جنازه ها رو در می آوردیم،
🌷دیگه شماره شون از دست مون در رفته بود. دو تا رو میاوردیم بیرون، محشر به پا می شد، علی الخصوص اونهایی که صندلی هم آب شده بود و ریخته بود روشون. یکی از بچه ها حالش خراب شده بود با مشت می زد توی سر خودش.
فرداش #حکم_مأموریت اومد. بهمون مأموریت دادن، طرف رو پیدا کنیم.
نفس آقا مهدی که هیچ، دیگه نفس منم در نمی اومد.
🌷ـ پیداش کردید؟
✍ادامه دارد.....
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸
بچه : ببخشید خانوم معلم اجازه هست یک سوال بپرسم؟🤔
معلم : بله گلم بگو😍
بچه : ممکنه کسی رو به خاطر کاری که انجام نداده تنبیه کنن؟😋
معلم : خیر🤔
بچه : خانوم من مشقامو انجام ندادم😑😐😂😂😂😂😂
♨️ http://eitaa.com/cognizable_wan
😐😂
نامزدم تو مترو باهام دعوا کرد گذاشت رفت
یه پیرمرده دست گذاشت رو شونهم بهم گفت تا دیر نشده برو دنبالش نذار بره.
گفتم رابطهی ما دوتا واسهت مهمه؟
گفت نه میخوام بری جات بشینم😑😐😑😐😂😂
♨️ http://eitaa.com/cognizable_wan
😐😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از خوبای دروازه بانی😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
هیچ کار خداوند بیحکمت نیست ...
🌼🍃 🍃🌼
پادشاهی هنگام پوست کندن سیبی با یک چاقوی تیز٬ انگشت خود را قطع کرد. وقتی که نالان طبیبان را میطلبید٬ وزیرش گفت: «هیچ کار خداوند بیحکمت نیست.»
پادشاه از شنیدن این حرف ناراحتتر شد و فریاد کشید: «در بریده شدن انگشت من چه حکمتی است؟» و دستور داد وزیر را زندانی کنند ...
روزها گذشت تا اینکه پادشاه برای شکار به جنگل رفت و آن جا آن قدر از سربازانش دور شد که ناگهان خود را میان قبیلهای وحشی تنها یافت. آنان پادشاه را دستگیر کرده و به قصد کشتنش به درختی بستند. اما رسم عجیبی هم داشتند که بدن قربانیانشان باید کاملاً سالم باشد و چون پادشاه یک انگشت نداشت او را رها کردند و او به قصر خود بازگشت. در حالی که به سخن وزیر میاندیشید دستور آزادی وزیر را داد. وقتی وزیر به خدمت شاه رسید٬ شاه گفت: «درست گفتی، قطع شدن انگشتم برای من حکمتی داشت ولی این زندان رفتن برای تو جز رنج کشیدن چه فایدهای داشته؟»
وزیر در پاسخ پادشاه لبخند زد و پاسخ داد: «برای من هم پر فایده بود چرا که من همیشه در همه حال با شما بودم و اگر آن روز در زندان نبودم حالا حتماً کشته شده بودم.»
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😄تفریح بیشتر جوانان ایران
👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
💎 لذت بردن را یادمان ﻧﺪﺍﺩﻧﺪ !
از گرما می نالیم، از سرما فرار می کنیم
در جمع، از شلوغی کلافه می شویم و در خلوت، از تنهایی بغض می کنیم
تمام هفته منتظر رسیدن روز تعطیل هستیم و آخر هفته هم بی حوصلگی تقصير غروب جمعه است و بس !
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﺭﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯿﻤﺎﻥ ﺭﺍﺗﺸﮑﯿﻞ ﻣﯿﺪﻫﻨﺪ:
ﻣﺪﺭﺳﻪ .. ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ .. ﮐﺎﺭ ..
ﺣﺘﯽ ﺩﺭ ﺳﻔﺮ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺑﻪ ﻣﻘﺼﺪ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﯾﺸﯿﻢ ﺑﺪﻭﻥ ﻟﺬﺕ ﺍﺯ ﻣﺴﯿﺮ !
ﻏﺎﻓﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﻤﺎﻥ ﻟﺤﻈﺎﺗﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﯿﻢ ﺑﮕﺬﺭﻧﺪ . . .
👤 پروفسور محمود حسابي
__
🍏 http://eitaa.com/cognizable_wan
انسانها به سه دلیل
پشت سرتان حرف میزنند:
وقتی نمیتوانند
در حد شما باشند
وقتی چیزی که شما
دارید را ندارند
وقتی میخواهند
از سبک زندگی شما
تقلید کنند اما نمیتوانند!!!
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃