من اگه ماشین بهم بزنه پامم بشکنه
.
.
بابام همچنان معتقده دلیلش این بوده که شبا دیر میخابم
……………🙊🙃……………
http://eitaa.com/cognizable_wan
غمگینم😔😞
خالی بستم ....
خدا شاهده دارم میترکم از خوشی 😂
فقط دیدم مد شده،
گفتم منم بگم.
لامصب بد جور کلاس داره!!!!!
بذار يه بار ديگه بگم:
غمگینم😔😞😎😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
مردها دوست دارند همسرشان قدرت و توانایی آنها را ستایش کند و به آن ها تکیه داشته باشد
👈مردها از این که مستقل ترین زن جهان هم برای تصمیم گیری هایش با آن ها مشورت کند لذت می برند
#شناخت #سیاست
❤️http://eitaa.com/cognizable_wan
رفتم پرنده فروشی میگم آقا قناری های نر و مادتون کدوما هستن؟
میگه میخوای بخری؟
میگم: نه مامور منکراتم اومدم ببینم قفسشون یه وقت مختلط نباشه😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
💊😎😜💊
...🗣
عشق میتواند از آدمها یک احمق بسازد، یک احمق که حاضر است برای داشتن یک نفر دست به هرکاری بزند. یا یک هیولا، که برای بودن تنها یک نفر به هر جنایتی آلوده میشود.
و عشق میتواند از آدمها، مظلومترینها را بسازد که به خودخوری عادت کرده باشند.
وجه مشترک همه ی این احمقها، هیولاها و مظلومها در یک جمله خلاصه میشود «من بدون او نمیخواهم زندگی کنم».
#داستان_کوتاه_آموزنده
✍🏽 #داسـتـانـی_عـبـرت آمـوز!!!
»یک پزشک می گفت:
یک بار وارد اتاق مراقبتهای ویژه شدم، جوانی بیست و پنج ساله توجه من را به خودش جلب نمود، که او مبتلا به ایدز و وضعیتش وخیم بود، با نرمی با او صحبت کردم اما حرفهایی که می زد واضح نبود.
»با خانوادهاش تماس گرفتم!
مادرش به بیمارستان آمد.
»از او دربارهی پسرش پرسیدم؟
گفت: حالش خوب بود
تا آنکه با آن دختر آشنا شد.
گفتم: نماز میخواند؟
گفت: نه، اما نیت کرده بود که در پایان عمرش توبه کند و به حج برود!!
»نزدیک آن جوان بیچاره شدم
در حالی که داشت جان میداد
نزدیک گوشش گفتم:
لا اله الا الله، بگو لا الله الا الله
»متوجه من شد و نگاهم کرد
بیچاره با همهی توانش سعی میکرد و اشک از چشمانش سرازیر بود، چهرهاش داشت تیره میشد و من همچنان تکرار میکردم، بگو:
”لا اله الا الله“
»به زور شروع به حرف زدن کرد
و ناله کنان گفت:
خیلی درد دارم،مُسکن میخواهم.
»نمیتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم، میگفتم، بگو: لا اله الا الله
»لبهایش را به سختی تکان داد، خوشحال شدم، اما گفت:
نمیتوانم...نمیتوانم...
دوست دخترم را می خواهم..
مادرش گریه میکرد و پسرش را نگاه میکرد.ضربان نبض فرزندش ضعیف میشد و داشت می مُرد.
»نتوانستم خودم را کنترل کنم به شدت گریه میکردم، دستش را گرفتم و دوباره سعی کردم، گفتم خواهش میکنم، بگو: لا اله الا الله
»ولی او فقط تکرار میکرد:
نمیتوانم... نمیتوانم...
به سختی نفس نفس میزد و ناگهان، نبضش ایستاد و چهرهاش کبود شد و فوت کرد، مادرش نتوانست طاقت بیاورد و خود را به روی پسرش انداخت و شروع کرد به ناله و شیون اما دیگر شیون و غصهی او چه فایدهای دشت؟
»برادر و خواهر مسلمانم:
آن جوان به سوی پروردگارش رفت
اما نه شهوت به او سودی بخشید و نه لذتها ، زیرافریب جوانیاش را خورد، فریب اتوموبیل و لباسهای زیبایش را خورد، و الان تنها اعمالی که انجام داده بوده در قبر همنشین اوست و آنچه به دست آورده بود،سودی برایش نداشت
”می خواست در پیری توبه کند“
اما به پیری نرسید!!
📔برگرفته شده از کتاب:
”داستان زیبای توبه-
💠قِصـّـهای دردنــاک وعبـرت آمـوز💠
📵قِــصــهی مـن بــا واتســاپ📵
💠 اسم من اسماست، دختری مسلمان وعربی ازخانواده ای خیلی متواضع، من شوهرم وخانوادهام راخیلی دوست دارم، خدای مهربان همسری دوست داشتنی و مهربان که دارای اخلاق عالی بود نصیب من کرد.
💠 چهارسال پیش برای زندگی به لندن نقل مکان کردیم، خیلی خوشحال بودم و از زندگیام راضی وخشنود، ... همسرم مرابه همه جاهای دیدنی لندن بردو من دراوج لذت و شادی وصف ناپذیری بودم میتونم بگم من خوشبخت ترین انسان روی زمین بودم.
💠 خداوند به ما پسری داد اسمش را "محمد" گذاشتیم. اکنون 3 سالش هست... بعد از آن دختری بنام "هدیل" که او هم اینک یکسال ونیمش هست... فرزندانم همه دنیای من بودند و من با تمام وجود خودم را در اختیارآنها قرار داده بودم تا آنها را خوشبخت کنم... همسرم مرد خوب و خانواده دوستی بود در یک رستوران عربی درلندن مشغول کار بود.
💠 بعد از دو ماه اتفاقی در زندگیام افتاد که همه زندگی مرا دگرگون کرد، همسرم برام یکiphone کادو گرفت...و من هم طبق معمول همه کاربران اینترنتی، برنامه های دلخواهم را دانلود کردم که ازهمه برنامه ها واتساپ برام جذابتر بود... شروع کردم به برقراری ارتباط با خانواده و دوستانم و عکس بچههایم را برای خانواده وخواهرم در آمریکا فرستادم..
💠 کم کم واتساپ مرا جوری به خودش مشغول کرد که نسبت به خانواده وفرزندانم توجه کمتری داشتم... همه اوقات من شده بود چت کردن بادوستان مجازی که روز بروز بیشترمیشدند.!و دوستانی را دوباره پیداشون کردم که سالها از آنها بیخبر بودم .. حسابی دراین فضای مجازی (مسموم) غرق شده بودم ... من رسما معتاد گوشی و واتساپ شده بودم!
💠 یک لحظه گوشی ازدست من جدا نمیشد.. من که همواره با بچههایم میگفتم و میخندیدم و بازی میکردم وبا هم غذا میخوردیم و... حالا اصلا به آنها اهمیتی نمیدادم و توجه نمیکردم...!! کلا نسبت به خانه وخانواده ام بی توجه شده بودم..!
تانیمه های شب پشت واتساپ مشغول چت کردن با دوستان مجازی ام بودم.. من تاخرخره غرق شده بودم..!!
💠 تقریبا چهارماه بعد از دریافت گوشی از شوهرم یکی از شبها که با دوستم مشغول چت های بیجا و بیهوده که هیچ ربطی به خانواده و یا زندگیام نداشت و فقط وقت تلف کردن بود، مشغول بودم ،طوری غرق چت کردن بودم که حتی یادم نبود که بچه هام تو اتاق دیگه و من تو اتاقی دیگه هستم..
💠 صدایی رشته افکارم پاره کرد، که میگفت: ماما ماما ماما..!! صدای پسرم محمد بود، با عصبانیت برسرش داد زدم و او را ساکت کردم.. چون من بادوستم در واتساپ مشغول بودم ... پسرم ساکت شد ودیگه مزاحمم نشد... بعداز مدتی رفتم تو اتاقشان ودیدم دخترم هدیل رو زمین دراز کشیده وپسرم باچشمانی اشکبار بالای سرش نشسته و او را می نگرد..
💠 داد زدم چی شده؟ ... پسرم جواب دادم من که چندبار صدات زدم مامان جان اما تو سرم داد زدی و نگذاشتی من حرفم رابزنم.. هدیل نمیدانم چی چیزی را بلعیده ونمیتونه نفس بکشه ومن هرچه تلاش کردم نتونستم از گلوش خارح کنم.! دیوانه وار دخترم راتکان میدادم اما بیفایده بود زنگ زدم اورژانس ازآنها کمک خواستم ... دقایقی بعد اونها با آمبولانس اومدند وبعد از معاینه،
دکتر گفت:متاسفم
💠 من نتوانستم برای دخترت کاری کنم..او از دنیا رفته است.! لحظاتی بعد پلیس هم از راه رسید و تحقیقات آغاز شد و مرا با دختر عزیزم که دیگه تو این دنیا نبود به بیمارستان برای تحقیقات بیشتر و انجام آزمایشات متتقل کردند... وقتی شوهرم به بیمارستان اومد ازمن پرسید که چی شده؟چه اتفاقی افتاده؟ او باور نمیکرد که ما برای همیشه دختر و جگرگوشمون هدیل را از دست دادهایم...
💠 من جسته گریخته براش تعریف میکردم وکوشش میکردم تایه جورایی حقیقت راکتمان کنم اما دروغ گفتن درچهره ام نمایان بود وشوهرم حرفهایم را باور نکرد ومن مجبور شدم حقیقت را کامل بدون کم و کاستی برایش بازگو کردم تا هم خودم از عذاب وجدان آسوده شوم وهم خانوادهام را ازدست ندهم..!
💠 بعد از اینکه من حادثه را بازگو کردم شوهرم که طاقت شنیدن چنین واقعهای را نداشت با فریاد داد زد وگفت: توطلاق هستی طلاق هستی طلاق هستی ... و در حالیکه گریه میکرد بیرون رفت... من اعصابم بهم ریخت و دچار افت و شکست روحی شدیدی شدم ... مرا به بخش دیگری از بیمارستان منتقل کردند...
😔 منِ احمق..
با ندانم کاریهایم..
همه زندگی ام را از دست دادم؛
دخترم،
همسرم،
خانوادهام،
وهمه زندگیام را نابود ساختم
😔 چون بادوستان فضای مجازی و واتساپ مشغول بودم وخانواده ام و فرزندانم را فدا کردم و به آنها بی توجه بودم..!!
📵 این قصه تقدیم به همه زنان و مردانیکه خود را وقف این برنامه ها کرده اند و از دور و بر و خانواده و پدر و مادر و دین و دنیا و زندگی حقیقی خود غافل شدهاند..!!📵
✋⛔️هوشیار باشید..
زنگ خطری برای همه است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر افسردگی داری اینو ببین تا برطرف شه😃😃😃
قابل توجه شناگران ماهر😂😂😂
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهترین روش پول گرفتن از پدران😂😂😂
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_صدوسی_هفتم
🌷توی حال و هوای خودم اون جمله رو گفتم. سرم رو که آوردم بالا، حالت نگاهش عوض شده بود.
ـ آدم های زلال رو فکر می کنی عادین و ساده از کنارشون رد میشی. اما آّب گل آلود، نمی فهمی پات رو کجا میزاری. هر چقدر هم که حرفه ای باشی، ممکنه اون جایی که داری پات رو میزاری زیر پات خالی باشه یا یهو زیر پات خالی بشه.
خندید?
🌷ـ مثل فرهاد که موقع رد شدن از رود، با مغز رفت توی آب
هر چند یادآوری صحنه خنده داری بود و همه بهش خندیدن، اما مسخره کردن آدم ها، هرگز به نظرم خنده دار نبود.
🌷حرف رو عوض کردم و از دکتر جدا شدم. رفتم سمت انشعاب رود، وضو گرفتم. دکتر و بقیه هم آتیش روشن کردن. ده دقیقه بعد، گروه به ما رسید. هنوز از راه نرسیده، دختر و پسر پریدن توی آب چشم هام گر گرفت
🌷وقتی داشتم از آب زلال و تشبیهش به آدم ها حرف می زدم، توی ذهنم #شهدا بودن. انسان های به ظاهر ساده ای که عمق و عظمت وجودشون تا آسمان می رسید و حالا توی اون آب عمیق…
کوله ام رو برداشتم و از جمع جدا شدم.
🌷به حدی حالم خراب شده بود که به کل سعید رو فراموش کردم.
چند متر پایین تر، زمین با شیب تندی، همراه با رود پایین می رفت، منم باهاش رفتم. اونقدر دور شده بودم که صدای آب، صدای اونها رو توی خودش محو کرد.
🌷کوله رو گذاشتم زمین، دیگه پاهام حس نداشت.
همون جا کنار آب نشستم. به حدی اون روز سوخته بودم که دیگه قدرت کنترل روانم رو نداشتم. صورتم از اشک، خیس شده بود.
🌷به ساعتم که نگاه کردم. قطعا اذان رو داده بودن. با اون حال خراب، زیر سایه درخت، ایستادم به نماز. آیات سوره عصر، از مقابل چشمانم عبور می کرد.
دو رکعت نماز شکسته عصر هم تموم شد. از جا که بلند شدم، سینا، سرپرست دوم گروه پشت سرم ایستاده بود.
🌷هاج و واج، مثل برق گرفته ها … ? .
✍ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
#قسمت_صدوسی_و_هشت
🌷بدجور کپ کرده بود. به زحمت خودم رو کنترل می کردم، صدام بریده بریده در می اومد.
– کاری داشتی آقا سینا؟
با شنیدن جمله من، کمی به خودش اومد. زبونش بند اومده بود و هنوز مغرش توی هنگ بود.
حس می کردم گلوش بدجور خشک شده و صداش از ته چاه در میاد. با دست به پشت سرش اشاره کرد:
🌷ـ بالا، چایی گذاشتیم. می خواستم بگم بیاید، خوشحال میشیم.
از حالت بهم ریخته و لفظ قلم حرف زدنش، می شد تا عمق چیزهایی رو که داشت توی ذهنش می گذشت رو دید. به زحمت لبخند زدم، عضلات صورتم حرکت نمی کرد.
🌷– قربانت داداش، شرمنده به زحمت افتادی اومدی. نوش جان تون، من نمی خورم.
برگشت، اما چه برگشتنی. ده دقیقه بعد دکتر اومد پایین
– سر درد شدم از دست شون، آدم میاد کوه، آرامش داشته باشه و از طبیعت لذت ببره. جیغ زدن ها و …
🌷پریدم توی حرفش، ضایع تر از این نمی تونست سر صحبت رو باز کنه و بهانه ای برای اومدن بتراشه.
ـ بفرما بشین، اینجا هم منظره خوبی داره.
نشست کنارم، معلوم بود واسه چی اومده. – جوانن دیگه، جوانی به همین جوانی کردن هاشه که بهترین سال های عمره.
🌷یهو حواسش جمع شد.
– هر چند شما هم، هم سن و سال شونی. نمیگم این کارشون درسته، ولی خوب … سرم رو انداختم پایین، بقیه حرفش رو خورد. و سکوت عمیقی بین ما حکم فرما شد.
✍ادامه دارد......
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_صدوچهلم
❤️مثل فنر از جا پریدم و کوله رو از روی زمین برداشتم، می خواستم برم و از اونجا دور بشم. یاد پدرم و نارنجی گفتن هاش افتاده بودم. یه حسی می گفت:
❤️ـ با این اشک ریختن، بدجور خودت رو تحقیر کردی.
حالم به حدی خراب بود که حس و حالی نداشتم روی جنس این تفکر فکر کنم. خدائیه یا خطوات شیطان، که نزاره حرفم رو بزنم.
❤️هنوز قدم از قدم برنداشته، صدای سعید از بالای بلندی بلند شد:
ـ مهرااااان، کوله رو بیار بالا، همه چیزم اون توئه.
راه افتادم. دکتر با فاصله ی چند قدمی پشت سرم
❤️آتیش روشن کرده بودن و دورش نشسته بودن به خنده و شوخی. سرم رو انداختم پایین، با فاصله ایستادم و سعید رو صدا کردم.
اومد سمتم و کوله رو ازم گرفت.
ـ تو چیزی از توش نمی خوای؟
اشتها نداشتم
❤️– مامان چند تا ساندویچ اضافه هم درست کرد. رفتی تعارف کن، علی الخصوص به فرهاد
نفهمیدم چند قدمی مون ایستاده
ـ خوب واسه خودت حال کردی ها، رفتی پایین توی سکوت …
ادامه سناریوی سینا و دکتر با فرهاد بود. ولی من دیگه حس حرف زدن نداشتم، لبخند تلخی صورتم رو پر کرد.
❤️ـ ااا… زاویه، پشت درخت بودی ندیدمت.
سریع کوله رو از سعید گرفتم و یه ساندویچ از توش در آوردم و گرفتم سمتش
– بسم الله
✍ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
#قسمت_صدوچهل_ویک
🌷جا خورد
ـ نه قربانت، خودت بخور
این دفعه گرم تر جلو رفتم
ـ داداش اون طوری که تو افتادی توی آب و خیس خوردی، عمرا چیزی توی کوله ات سالم مونده باشه. به کوله ات هم که نمیاد ضد آب باشه، نمک گیر نمیشی.
🌷دادم دستش و دوباره برگشتم پایین
کنار آب، با فاصله از گل و لای اطرافش، زیر سایه دراز کشیدم. هر چند آفتاب هم ملایم بود.
🌷خوابم نمی برد، به شدت خسته بودم. بی خوابی دیشب و تمام روز، جمعه فوق سختی بود.
🌷جمعه ای که بالاخره داشت تموم می شد.صدای فرهاد از روی بلندی اومد و دستور برگشت صادر شد. از خدا خواسته راه افتادم. دلم می خواست هر چه زودتر برسیم خونه و تقریبا به این نتیجه رسیده بودم که نباید استخاره می کردم.
🌷چه نکته مثبتی در اومدن من بود؟ آزمون و امتحان؟ یا … کل مسیر تقریبا به سکوت گذشت. همون گروه پیشتاز رفت، زودتر از بقیه به اتوبوس رسیدن.
🌷سعید نشست کنار رفقای تازه اش. دکتر اومد کنار من، همه اکیپ شده بودن و من، تنها…
برگشت هم همون مراسم رفت و من کل مسیر رو با چشم های بسته، به پشتی تکیه داده بودم. و با انگشت هام خیلی آروم، #یونسیه می گفتم که حس کردم دکتر از کنارم بلند شد و با فاصله کمی صدای فرهاد بلند شد.
🌷– بچه ها ده دقیقه جلوتر می ایستیم، یه راهی برید، قدمی بزنید، اگر می خواید برید سرویس…
چشم هام رو که باز کردم هوا، هوای نماز مغرب بود.
🌷ساعت از ۹ گذشته بود که بالاخره رسیدیم مشهد. همه بی هوا و قاطی، بلند شدن و توی اون فاصله کم، پشت سرهم راه افتادن پایین.
خانم ها که پیاده شدن، منم از جا بلند شدم. دلم می خواست هرچه سریع تر از اونجا دور بشم. نمی فهمیدم چرا باید اونجا می بودم و همین داشت دیوونه ام می کرد و اینکه تمام مدت توی مغزم می گذشت:
🌷– این بار بد رقم از شیطان خوردی، بد جور،این بار خدا نبود، الهام نبود و تو نفهمیدی .
✍ادامه دارد....
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
منم زخمی ترین عاشق،تویی تنها پرستارم
به شوق با تو بودن ها تمام عمر بیمارم
برای عشق شیرینت بریدم از همه عالم
به جز تو از همه وابستگی ها سخت بیزارم
سراپا شور وخواهش می شوم وقتی که می بینم
تب تند نگاهت را به وقت وگاه دیدارم
شکوه هیبت اسطوره های قرن پیشینی
ومن آن عکس افسرده که گاهی روی دیوارم
از این بیگانه بودن ها رهایم کن که می دانم
تو هم عاشق ترینی و نداری قصد آزارم
کنارم باش و دنیا را به خوابی خوش تو دعوت کن
حسادت می کند خورشید هم ،وقتی تو را دارم....
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔘 داستانی، عبرت آموز👌
حتما بخونید! قابل تاملِ🌹
🚢🌊"کشتی" در طوفان شکست و "غرق شد."
🧔🧔فقط "دو مرد" توانستند به سوی جزیره ی کوچک بی آب و علفی شنا کنند و "نجات یابند."
🙏دو نجات یافته دیدند هیچ نمی توانند بکنند، با خود گفتند؛
"بهتر است از خدا کمک بخواهیم."
🤲🤲بنابراین دست به "دعا" شدند و برای این که ببینند دعای کدام بهتر "مستجاب" می شود به گوشه ای از جزیره رفتند...
🍚"نخست،" از خدا "غذا" خواستند؛
🌴فردا "مرد اول،" درختی یافت و "میوه ای" بر آن، آن را خورد.
اما "مرد دوم" چیزی برای خوردن نداشت.
👫هفته بعد، مرد اول از خدا "همسر و همدم" خواست، فردا کشتی دیگری غرق شد، "زنی" نجات یافت و به مرد رسید.
در سمت دیگر، مرد دوم هیچ کس را نداشت.
🏡👕مرد اول از خدا "خانه، لباس و غذای بیشتری" خواست، فردا، به صورتی "معجزه آسا،" تمام چیزهایی که خواسته بود به او رسید.
مرد دوم هنوز هیچ نداشت.
⛵دست آخر، مرد اول از خدا "کشتی" خواست تا او همسرش را با خود ببرد.
🚢فردا کشتی ای آمد و در سمت او "لنگر" انداخت، مرد خواست به همراه همسرش از "جزیره" برود و مرد دوم را همانجا "رها" کند..!
پیش خود گفت:
😨مرد دیگر حتما "شایستگی" نعمت های الهی را ندارد، چرا که درخواستهای او پاسخ داده نشد، پس همینجا بماند بهتر است!
زمان حرکت کشتی، ندایی از او پرسید: «چرا همسفر خود را در جزیره رها می کنی؟» ✨
مرد پاسخ داد: «این همه نعمت هایی که به دست آورده ام همه مال خودم است و خودم درخواست کرده ام. درخواست های همسفرم که پذیرفته نشد. پس چه بهتر که همینجا بماند.» 😠
✨آن ندا گفت:
👈اشتباه می کنی!
تو مدیون او هستی...
هنگامی که تنها "خواسته او" را اجابت کردم، این "نعمات" به تو رسید... 👉
مرد با تعجب پرسید:
«مگر او چه خواست که من باید مدیونش باشم؟»🙁
✨ و آن ندا پاسخ داد:
«از من خواست که تمام دعاهای تو را مستجاب کنم!!..» 🤲🤲
💞 شاید تمام داشته هایمان را مدیون کسانی باشیم که برای خود هیچ نمی خواستند و فقط برای ما دعا می کردند...🌹
ممکن است همه موفقیت و ثروت و هر چیز دیگر که داریم را...
"مدیون آن دو فرشته ای" باشیم که ما را بزرگ کردند... (پدر و مادر)🌹🌹
دعا در حق دیگران زودتر به اجابت میرسد! 💚
اَللّٰهُمَ عَجْل لوَلِیِّکَ اَلفَرَج
•┈••✾☘🌸🍁🌸☘✾••┈•
http://eitaa.com/cognizable_wan
میگن زندگی همیشه
سختترین جنگهاش رو
تقدیمِ قویترین سربازهاش میکنه
ولی من دلم نمیخواست
یک سرباز قوی باشم!
دلم میخواست
یک گلفروشِ عاشق باشم
سر کوچهای که تو
توش زندگی میکنی..
http://eitaa.com/cognizable_wan
#یک_فنجان_تفکر ☕️
♦️پسری برای پیدا کردن کار از خانه به راه افتاده و به یکی از فروشگاههای بزرگ که همه چیز میفروشند رفت…
مدیر فروشگاه به او گفت: یک روز فرصت داری تا به طور آزمایشی کار کرده و در پایان روز با توجه به نتیجه کار در مورد استخدام تو تصمیم میگیرم.
در پایان اولین روز کاری مدیر به سراغ پسر رفت و از او پرسید که چند مشتری داشته است؟
پسر پاسخ داد که یک مشتری!
مدیر با ناراحتی گفت: تنها یک مشتری…؟ بی تجربه ترین متقاضیان کار در اینجا حدقل ۱۰ تا ۲۰ فروش در روز دارند. حالا مبلغ فروشت چقدر بوده است ؟
پسر گفت: ۱۳۴,۹۹۹٫۵۰ دلار
مدیر فریاد کشید: ۱۳۴,۹۹۹٫۵۰ دلار ؟😟
مگه چی فروختی؟
پسر گفت: اول یک قلاب ماهیگیری کوچک فروختم، بعد یک قلاب ماهیگیری بزرگ، بعد یک چوب ماهیگیری گرافیت به همراه یک چرخ ماهیگیری ۴ بلبرینگه. بعد پرسیدم کجا میرید ماهیگیری؟
گفت: خلیج پشتی
من هم گفتم پس به قایق هم احتیاج دارید و یک قایق توربوی دو موتوره به او فروختم!
بعد پرسیدم ماشینتان چیست و آیا میتواند این قایق را بکشد؟
که گفت: هوندا سیویک.
من هم یک بلیزر دبلیو دی۴ به او پیشنهاد دادم که او هم خرید...
مدیر میگه اون اومده بود قلاب ماهیگیری بخره تو بهش قایق و بلیزر فروختی؟
میگه نه، اومده بود قرص سردرد بخره من بهش پیشنهاد کردم بره ماهیگیری برای سردردش خوبه!
و اين سرنوشت انسانهای بزرگ و نابغه است.
👤کارل استوارت"
صاحب بزرگترين هایپر مارکتهای بزرگ دنیا
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_صدوچهلم
❤️مثل فنر از جا پریدم و کوله رو از روی زمین برداشتم، می خواستم برم و از اونجا دور بشم. یاد پدرم و نارنجی گفتن هاش افتاده بودم. یه حسی می گفت:
❤️ـ با این اشک ریختن، بدجور خودت رو تحقیر کردی.
حالم به حدی خراب بود که حس و حالی نداشتم روی جنس این تفکر فکر کنم. خدائیه یا خطوات شیطان، که نزاره حرفم رو بزنم.
❤️هنوز قدم از قدم برنداشته، صدای سعید از بالای بلندی بلند شد:
ـ مهرااااان، کوله رو بیار بالا، همه چیزم اون توئه.
راه افتادم. دکتر با فاصله ی چند قدمی پشت سرم
❤️آتیش روشن کرده بودن و دورش نشسته بودن به خنده و شوخی. سرم رو انداختم پایین، با فاصله ایستادم و سعید رو صدا کردم.
اومد سمتم و کوله رو ازم گرفت.
ـ تو چیزی از توش نمی خوای؟
اشتها نداشتم
❤️– مامان چند تا ساندویچ اضافه هم درست کرد. رفتی تعارف کن، علی الخصوص به فرهاد
نفهمیدم چند قدمی مون ایستاده
ـ خوب واسه خودت حال کردی ها، رفتی پایین توی سکوت …
ادامه سناریوی سینا و دکتر با فرهاد بود. ولی من دیگه حس حرف زدن نداشتم، لبخند تلخی صورتم رو پر کرد.
❤️ـ ااا… زاویه، پشت درخت بودی ندیدمت.
سریع کوله رو از سعید گرفتم و یه ساندویچ از توش در آوردم و گرفتم سمتش
– بسم الله
✍ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°
#قسمت_صدوچهل_ویک
🌷جا خورد
ـ نه قربانت، خودت بخور
این دفعه گرم تر جلو رفتم
ـ داداش اون طوری که تو افتادی توی آب و خیس خوردی، عمرا چیزی توی کوله ات سالم مونده باشه. به کوله ات هم که نمیاد ضد آب باشه، نمک گیر نمیشی.
🌷دادم دستش و دوباره برگشتم پایین
کنار آب، با فاصله از گل و لای اطرافش، زیر سایه دراز کشیدم. هر چند آفتاب هم ملایم بود.
🌷خوابم نمی برد، به شدت خسته بودم. بی خوابی دیشب و تمام روز، جمعه فوق سختی بود.
🌷جمعه ای که بالاخره داشت تموم می شد.صدای فرهاد از روی بلندی اومد و دستور برگشت صادر شد. از خدا خواسته راه افتادم. دلم می خواست هر چه زودتر برسیم خونه و تقریبا به این نتیجه رسیده بودم که نباید استخاره می کردم.
🌷چه نکته مثبتی در اومدن من بود؟ آزمون و امتحان؟ یا … کل مسیر تقریبا به سکوت گذشت. همون گروه پیشتاز رفت، زودتر از بقیه به اتوبوس رسیدن.
🌷سعید نشست کنار رفقای تازه اش. دکتر اومد کنار من، همه اکیپ شده بودن و من، تنها…
برگشت هم همون مراسم رفت و من کل مسیر رو با چشم های بسته، به پشتی تکیه داده بودم. و با انگشت هام خیلی آروم، #یونسیه می گفتم که حس کردم دکتر از کنارم بلند شد و با فاصله کمی صدای فرهاد بلند شد.
🌷– بچه ها ده دقیقه جلوتر می ایستیم، یه راهی برید، قدمی بزنید، اگر می خواید برید سرویس…
چشم هام رو که باز کردم هوا، هوای نماز مغرب بود.
🌷ساعت از ۹ گذشته بود که بالاخره رسیدیم مشهد. همه بی هوا و قاطی، بلند شدن و توی اون فاصله کم، پشت سرهم راه افتادن پایین.
خانم ها که پیاده شدن، منم از جا بلند شدم. دلم می خواست هرچه سریع تر از اونجا دور بشم. نمی فهمیدم چرا باید اونجا می بودم و همین داشت دیوونه ام می کرد و اینکه تمام مدت توی مغزم می گذشت:
🌷– این بار بد رقم از شیطان خوردی، بد جور،این بار خدا نبود، الهام نبود و تو نفهمیدی .
✍ادامه دارد....
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
صحنه ای شگفت انگیز توسط یک عکاس در مناطق جنگلی جاکارتا پایتخت اندونزی گرفته شده است که ابتدا شکار و شکارچی را دشمن و سپس دوست صمیمی نشان می دهد. قورباغه سبز که قصد شکار یک موش سفید را داشت و زبان دراز خود را برای گرفتن آن آماده کرده بود ناگهان از این کار دست کشید. اما این پایان ماجرا نبود. پس از اینکه قورباغه از خوردنش دست کشید موش سفید که بسیار ترسیده بود و چشمان خود را بسته و می لرزید با کشیدن دست روی سر قورباغه از اینکه او را نخورده تشکر کرد!
معمولا قورباغه ها موش ها را می خورند اما مشخص نیست که چرا این شکارچی گرسنه تصمیم خود را عوض کرده است. عکاس این صحنه می گوید این لحظه بی نظیر است. نشان می دهد که چگونه هرکسی می تواند دوست باشد حتی افرادی که ممکن است از آنها متنفر بود.
http://eitaa.com/cognizable_wan
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_صدوچهل_ودوم
🌷با سرعت از پله های اتوبوس رفتم پایین. چشم چرخوندم توی جمع تا سعید رو پیدا کنم. تا اومدم صداش کنم دکتر اومدم سمتم و از پشت، زد روی شونه ام.
🌷ـ آقا مهران حسابی از آشنایی با شما خوشحال شدم، جدی و بی تعارف. در ضمن، ممنون که ما و بچه ها رو تحمل کردی. بازم با گروه ما بیا، من تقریبا همیشه میام و…
🌷خسته تر از اون بودم که بتونم پا به پای دکتر حرف بزنم و اون با انرژی زیادی، من رو خطاب قرار داده بود.
توی فکر و راهی برای #خداحافظی بودم که سینا هم اضافه شد.
🌷ـ با اجازه تون من دیگه میرم، خیلی خسته ام.
سینا هم با خنده ادامه حرفم رو گرفت
ـ حقم داری، برای برنامه اول، این یکم سنگین بود. هر چند خوب از همه جلو زدی، به گرد پات هم نمی رسیدیم.
🌷تا اومدم از فرصت استفاده کنم، یکی دیگه از پسرها که با فاصله کمی از ما ایستاده بود یهو به جمع مون اضافه شد.
– بیخود کجا؟ تازه سر شبه. بریم همه #پیتزا مهمون من.
🌷ـ آره دیگه بچه پولداری و … ـ راستی، ماشینت کو؟صبح بی ماشین اومدی؟
ـ #شاسی_بلند واسه مخ زدنه، اینها که دیگه مخی واسشون نمونده من بزنم.
یهو به خودم اومدم دیدم چند نفر دور ما حلقه زدن. منم وسط جمع، با شوخی هایی که از جنس من نبود. به زحمت و با هزار ترفند، خودم رو کشیدم بیرون و سعید رو صدا کردم. فکر نمی کردم بیاد،
🌷اما تا گفتمـ سعید آقا میای؟
چند دقیقه بعد، سوار ماشین داشتیم برمی گشتیم. سعید سرشار از انرژی و من، مرده متحرک جمعه بعد رو رفتم سرکار، سعید توی حالی بود که نمی شد جلوش رو گرفت.
🌷یه چند بار هم برای کنکور بهش اشاره کردم، ولی توجهی نکرد. اون رفت کوه من، نه ساعت ۱۲:۳۰ شب، رسید خونه، از در اتاق تو نیومده، چراغ رو روشن کرد و کوله رو پرت کرد گوشه اتاق. گیج و منگ خواب، چشم هام رو باز کردم. نور بدجور زد توی چشمم
✍ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
#قسمت_صدوچهل_وسوم
🌷صدام خسته و خواب آلود، از توی گلوم در نمی اومد.
– به داداش، رسیدن بخیر
رفت سر کمد، لباس عوض کردن.
🌹– امروز هر کی رسید سراغ تو رو گرفت. دیگه آخر اعصابم خورد شد می خواستم بگم دیوونه ام کردید. اصلا مرده، به من چه که نیومده.
غلت زدم رو به دیوار، که نور کمتر بیوفته تو چشمم.
🌷– مخصوصا این پسره کیه؟ سپهر، تا فهمید من داداش توئم، اومد پیله شد که مهران کو، چرا نیومده.
راستی دکتر هم اینقدر گیر داد تا بالاخره شماره ات رو دادم بهش.
ته دلم گفتم.
🌹ـ من دیگه بیا نیستم، اون یه بار رو هم فکر کردم رضای خدا به رفتن منه.
و چشم هام رو بستم.
نیم ساعت بعد، سعید هم خوابید، اما خواب از سر من پریده بود. هنوز از پس هضم وقایع هفته قبل برنیومده بودم. نه اینکه از چنین شرایطی توی اجتماع خبر نداشته باشم، نه.
🌷پیش خودم گیر بودم، معلق بین اون درگیرهای فکری و همه اش دوباره زنده شد.
فردا، حدود ظهر، دکتر زنگ زد احوال پرسی و گله که چرا نیومدی. هر چی می گفتم فایده نداشت. مکث عمیقی کردم
– دکتر، من نباشم بقیه هم راحت ترن
سکوت کرد، خوشحال شدم، فکر کردم الان که بیخیال من بشه.
🌹ـ نه اتفاقا، یه مدلی هستی آدم دلش واست تنگ میشه. اون روز، حسابی من رو بردی توی حال و هوای اون موقع، شاید دیگه بهم نیاد ولی منم یه زمانی رفته بودم #جبهه.
و زد زیر خنده?
🌷من، مات پای تلفن، نمی فهمیدم کجای حرفش خنده داره.
آدم جبهه رفته ای که خون شهدا رو دیده، اما بعد از جنگ، اینقدر عوض شده، بیشتر اعصابم رو بهم می ریخت.
🌹ـ دیروز به بچه ها گفتم، فکر نمی کردم دیگه امثال تو وجود داشته باشن. نه فقط من، بقیه هم می خوان بیایی. مهرت به دل همه افتاده.
✍ادامه دارد.....
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃