eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
679 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 دانلود رمان استاد مسیحی 📝 نویسنده: زهرا علیپور 📖 تعداد صفحات : 600 🎭 ژانـــر :عاشقانه ——————— ✍️ خلاصه: رمان دانشجوی چادری باحیا و استاد بی قید و بند! مسیح، استاد دانشگاه و رئیس شرکت مد و لباس با دانشجوی دختر چادری خود دچار چالش ها و رقابت های جذاب و هیجانی می شود که اخر سر، راه این دانشجو به شرکت استادش باز شده و ماجراهایی که چاشنی طنز و عاشقانه در پی دارد..‌ 🔴 🇮🇷🌸🌹🌸 بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan
پسر داییم همش با لپتاپش توی تلگرامه،هر جا میره داییم میگه مهندس کار داره میکنه. منه بدبخت هم اگه در حال هک کردن سایت ناسا باشم بابام بهم میگه باز داری آتاری بازی میکنی خاک تو سرت کنن 😑😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😁👉http://eitaa.com/cognizable_wan
داشتم دفتر خاطرات خواهرمو میخوندم، تو اوجش بودم که نوشته بود: "تو که الان داری فضولی میکنی و میخونی زور نزن چیز خاصی گیرت نمیاد!" منم هول شدم دفترو بستم! فکر کردم منو میبینه از تو دفترش!!! 😐😂 😁👉http://eitaa.com/cognizable_wan
‏سیگار میکشیدم بابام از کنارم رد شد رفتم گفتم غلط کردم، گفت چته مرتیکه؟ فهمیدم سیگارو ندیده گفتم روایت داریم هر روز از پدرتون معذرت خواهی کنید 😂😂 😁👉http://eitaa.com/cognizable_wan
🟩سگ زرد برادر شغال است 🔹️شغالی از روستایی رانده شده بود. در معدن گوگرد خود را به رنگ زرد درآورد و دوباره به آن روستا برگشت. این بار هرکه او را در روستا می‌دید این طور می‌پنداشت که سگ زردی است که ولگرد است و بی‌آزار. بارش باران راز شغال را بر ملا کرد، رنگ زردش را پاک کرد و دوباره شد همان شغال گذشته. مردم ده که او را برادر شغال می‌نامیدند با دیدن این اتفاق دریافتند که این سگ زرد نه برادر شغال، که خود شغال است. 💠 🇮🇷🌸🌹🌸 بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan
🌸🍃🌸🍃 روزی مردی ، حضرت عیسی را دید که به جانب کوهی می گریزد. با تعجب به دنبال او دوید و گفت که در پی تو کسی نیست از چه این چنین شتابان گشته ای؟ عیسای مسیح آن قدر عجله داشت که پاسخ او را نداد. مرد که اکنون کنجکاو تر شده بود عقب عیسی رفت تا یک دو میدان آن طرف تر به عیسای مریم رسید و گفت از بهر رضای حق، لحظه ای بایست و بگو از چه می گریزی؟ حضرت عیسی گفت: از احمق گريزانم برو می رهانم خویش را بندم مشو مرد پرسید: مگر تو نیستی که کر و کور را شفا دادی و نفس مسیحایی ات مرده را زنده کرد؟ روح الله گفت: چرا من هستم. مرد پرسید: مگر تو نبودی که در مشتی گِل دمیدی و آن گِل ها را تبدیل به پرنده کردی؟ پس هرچه خواهی می کنی ای روح پاک! حضرت مسیح گفت: به ذات پاک خداوند قسم و به صفات پاک او که جهان در عشقش جامه و گریبان دریده سوگند می خورم که اسم اعظم خداوند را که اگر بر کوه بخوانم بی تاب می گردد نه یک بار که هزار بار از روی مهر و محبت بر دل احمق خواندم،ولی سودی نداشت! مرد پرسید: حکمت چیست؟ چرا دعایت آن جا اثر کرد ولی این جا درمانی نکرد؟ گفت: رنج احمقی، قهر خداست ولی رنج کوری، ابتلا ست... ابتلا و بیماری رنجی است که باعث رحم دیگران می شود اما احمقی رنجی است که باعث زخم و قهر دیگران می گردد و مانند داغِ خداوند است که بر جان هرکس بخورد، همچون قفلی که مهر و موم شده باشد هیچ دستی نمی تواند برای آن چاره ای بیابد. ز احمقان بگریز چون عیسی گریخت صحبت احمق بسی خون ها که ریخت اندک اندک‌، آب را دزدد هوا وین چنین دزدد هم احمق از شما گرمی ات را دزدد و سردی دهد همچو آن کو زیرِ کون سنگی نهد. 🇮🇷🌸🌹🌸 بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan
درویشی با شاگرد خود دو روز بود که در خانه گرسنه بودند.  شاگرد شبی زاری کرد و درویش گفت: «صبور باش، فردا خداوند غذای چربی روزی ما خواهد کرد.» فردا صبح به مسجد رفتند. بازرگانی دیدند که در کاسه‌هایی عسل و بادام ریخته و به درویش‌های مسجد می‌داد. به هر یک از آنها هم کاسه‌ای داد.  درویش از بازرگان پرسید: «این هدیه‌ها برای چیست؟» بازرگان گفت: «هفت روز پیش مال‌التجاره عظیم و پرسودی از هندوستان در دریا می‌آوردم. به ناگاه طوفان عظیمی برخواست و ترسیدم. بادبان‌ها کم بود بشکند و خودم با ثروتم طعمه ماهی‌های دریا شویم. دست به دعا برداشته از خدا خواستم باد را فرو نشاند تا من به سلامت به ساحل برسم و صد درویش را غذایی شاهانه بدهم. دعای من مستجاب شد و باد خاموش شد و این نذرِ آن روز طوفانی است. درویش رو به شاگرد خود کرد و گفت: «ای پسر! یقین کن خداوند اگر بخواهد شکم من و تو را سیر کند، طوفانی چنین می‌فرستد بعد فرو می‌نشاند تا ما را شکم سیر کند. بدان دست او روزی رساندن سخت نیست.» 🍃 🌺🍃 💠 🇮🇷🌸🌹🌸 بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan
🌷 🌷 .... 🌷با آن‌که اسفند بود و هوا رو به بهار می‌رفت، اما سرمای غرب کشور بیداد می‌کرد. جاده‌ها عموماً بسته می‌شد و در سرما به هر طریقی جیره غذایی و ذخیره نفت می‌رسید، ولی باز به مشکل برمی‌خوردیم. اکثر اوقات آب قطع می‌شد و به ناچار از آب برف استفاده می‌کردیم. تا پایان زمستان در همین سنگرها مستقر بودیم. بیشتر وقت‌ها برف سنگینی می‌آمد. شب‌ها معمولاً آسمان صاف بود و صبح که بلند می‌شدیم از زور برف در سنگر را نمی‌توانستیم باز کنیم. راحت یک متر و نیم برف جلوی در سنگر بود. نگهبان می‌آمد برف‌ها را کنار می‌داد و راه را باز می‌کرد. در سرمای هوا رفت و آمدمان به بیرون مشکل بود و باید چاره‌ای می‌اندیشیدیم. با بچه‌ها جلوی سنگر را یکی دو متر ورق اضافه کردیم و کیسه خاک چیدیم و مثل دیواره سه طرفش را بالا آوردیم، رویش پیلت گذاشته و خاک ریختیم. 🌷باید به فکر آب گرم هم می‌بودیم. خودم یک مشعل نفتی گذاشتم و یک بشکه نفت خالی شده را نصف کرده و چهارپایه درست کردم از بغل هم یک برش دادم و شیر آب گذاشتم. بشکه مدام روی مشعل بود. داخلش برف می‌ریختم و به راحتی برای سرویس بهداشتی، وضو و شستن ظرف و استحمام آب گرم داشتیم. گاهی ۱۵ روز جاده بسته می‌شد. رفت و آمد برای استحمام مشکل‌ساز بود و ضمن این‌که بیرون از سنگر هم سرما و برف بود. همین بشکه آب گرم مشکل ما را حل می‌کرد و راحت گنجایش صد لیتر آب را داشت. شلنگی از بالا به شیر بشکه وصل بود و به راحتی کار دوش حمام را انجام می‌داد. دو متر کَفِ سنگر را هم بتن کرده و شیب داده بودم، لوله‌ای هم گذاشته بودم که آب‌های آلوده به دره سرازیر می‌شد. 🌷در چند ماهی که در این محور بودیم زمین والیبال هم درست کردم و یک تور دست بافت؛ تا بچه‌ها با همان سبک و سیاق جبهه‌های خودمان در اوقات فراغت سرگرم باشند. خودم هم فوتبال بازی می‌کردم و همین بازی‌ و شوخی‌ها در وقت فراغت اخوت و یکدلی بین بچه‌ها را بیشتر می‌کرد. حضور در این محیط و کنار هم بودن، از ترس ناشی از حمله ناگهانی دشمن می‌کاست. بعضی شب‌ها که بچه‌ها نگهبانی می‌دادند، نیمه‌های شب دور می‌زدم و دمی با آن‌ها هم صحبت می‌شدم که احساس ترس نکنند و یا خدایی نکرده فکر نکنند چون من فرمانده هستم باید بخوابم و آن‌ها نگهبانی دهند. : فرمانده دلاور سید علی‌اصغر سیدالنگی منبع: خبرگزاری دفاع مقدس ✾📚 💠 🇮🇷🌸🌹🌸 بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan
🔹جالبه بدونید : 🔻برای این که آسانسور بدون توقف به طبقه مورد نظرتان برود کافی است کلید بسته شدن را همراه با کلید طبقه مورد نظر با هم نگه دارید و بعد از حرکت هر دو را رها کنید. ─═ঊঈ🧠 🧠ঊঈ═─ 🎬 👉🇮🇷🌸🌹🌸 بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan
🔹سمی ترین درخت جهان 🔻درخت انجیرسمی، سمی ترین درخت جهان است شیره آن باعث به وجود آمدن تاولهای دردناک می‌شود دود چوب آن باعث کوری چشم هامی شودبرگهای آن می‌تواند آب را سمی کند وخوردن میوه آن سبب مرگ میشود! ─═ঊঈ🧠 🧠ঊঈ═─ 🎬 👉🇮🇷🌸🌹🌸 بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan
🔻📸میدونستید اسم این گل "forget me not" یا "فراموشم نکن" هست؟🥹🫠 ✅ 💠 🇮🇷🌸🌹🌸 بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan
❤️ حکایت و مرد تشنه علامه مجلسی (ع) می فرماید: مرد شریف و صالحی را می شناسم به نام امیر اسحاق استرآبادی او چهل بار با پای پیاده به حجّ مشرف شده است، و در میان مردم مشهور است که طی الارض دارد. او یک سال به اصفهان آمد، من حضوراً با او ملاقات کردم تا حقیقت موضوع را از او جویا شوم. او گفت: یک سال با کاروانی به طرف مکه به راه افتادم. حدود هفت یا نه منزل بیش تر به مکه نمانده بود که برای انجام کاری تعلل کرده ، از قافله عقب افتادم. وقتی به خود آمدم، دیدم کاروان حرکت کرده و هیچ اثری از آن دیده نمی شد، راه را گم کردم، حیران و سرگردان وامانده بودم، از طرفی تشنگی آن چنان بر من غالب شد که از زندگی ناامید شده آماده مرگ بودم. [ ناگهان به یاد منجی بشریت امام زمان (ع) افتادم و] فریاد زدم: یا ابا صالح! یا ابا صالح! راه را به من نشان بده! خدا تو را رحمت کند! درهمین حال، از دور شبحی به نظرم رسید، به او خیره شدم و با کمال ناباوری دیدم که آن مسیر طولانی را در یک چشم به هم زدن پیمود و در کنارم ایستاد، جوانی بود گندم گون و زیبا با لباسی پاکیزه بر شتری سوار بود و مشک آبی با خود داشت. سلام کردم. او نیز پاسخ مرا به نیکی ادا نمود. فرمود: تشنه ای؟ گفتم: آری. اگر امکان دارد، کمی آب از آن مشک مرحمت بفرمایید! او مشک آب را به من داد و من آب نوشیدم. آنگاه فرمود: می خواهی به قافله برسی؟ گفتم: آری. او نیز مرا بر ترک شتر خویش سوار نمود و به طرف مکه به راه افتاد. من عادت داشتم که هر روز دعای" حرز یمانی" را قرائت کنم. مشغول قرائت دعا شدم. در حین دعا گاهی به طرف من بر می گشت و می فرمود: این طور بخوان! چیزی نگذشت که به من فرمود: این جا را می شناسی؟ نگاه کردم، دیدم در حومه شهر مکه هستم، گفتم: آری می شناسم. فرمود : پس پیاده شو! من پیاده شدم برگشتم او را ببینم ناگاه از نظرم ناپدید شد، متوجه شدم که او قائم آل محمد(ص) است. از گذشته خود پشیمان شدم، و از اینکه او را نشناختم و از او جدا شده بودم، بسیار متاسف و ناراحت بودم. پس از هفت روز، کاروان ما به مکه رسید، وقتی مرا دیدند، تعجب نمودند. زیرا یقین کرده بودند که من جان سالم به در نخواهم برد. به همین خاطر بین مردم مشهور شد که من طی الارض دارم. منبع: بحار الانوار، ج 52، صص 175 ┅┅✿❀🌺❀✿┅┅ بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌هر خانومی باید بلد باشه😇♡ 「 ایده خلاقیت 」 ┅┅✿❀🌺❀✿┅┅ بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لحظه‌ها را درياب زندگی در فردا نه، همين امروز است راه‌ها منتظرند تا تو هرجا كه بخواهی برسی لحظه‌ها را درياب، پای در راه گذار رازِ هستی اين است... ┅┅✿❀🌺❀✿┅┅ بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan
ﺍﻧﺴﺎﻥﻣﺎﻧﻨﺪﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪﺍﺳﺖ ﻫﺮﭼﻪﻋﻤﯿﻖﺗﺮ ﺑﺎشد ﺁﺭﺍﻣﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﺰﺭﮒ ﺑﺮ ﺧﻮﺩ ﺳﺨﺖﻣﯽﮔﯿﺮﺩ ﻭﺍﻧﺴﺎﻥﮐﻮچکﺑﺮﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻭﻫﺮﻛﺲﻛﻪ ﺑﻪ خدا نزدیکتر ﺍﺳﺖ ﻗﺪﺭﺗﻤﻨﺪﺗﺮ ﺁﺭﺍﻣﺘﺮ ﻭﻣﺘﻮﺍﺿﻊﺗﺮ ﺍست. بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan
بگذار شیر تو را بدَرد، اما زیر سایه روباه نخواب…! بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan
⚠️حق الناس ریز و درشت ندارد!! بعد از سکته مغزی، آزادانه از فضای بیمارستان خارج شدم. خیلی حس خوبی داشت. به آسمانها رفتم و باغی را دیدم که شبیه آن در دنیا وجود نداشت. نمیدانم چگونه زیبایی و طراوت آنجا را بیان کنم. هنگام ورود دو نفر مأمور با مهربانی مرا تحویل گرفتند. به من گفتند: برای ورود به اینجا ابتدا نمازهایت را بررسی میکنیم، بعد گفتند: خیلی مورد تأیید نیست زیرا در نمازت حضور قلب لازم را نداشتی. با نگرانی به آنها نگاه کردم! یکی از آنها گفت: بخاطر امیدت به رحمت خدا، نمازهایت را قبول می‌کنیم، اما با حق الناس چه کنیم؟! من خوشحال بودم که به گمان خودم خیلی به حق الناس توجه داشته‌ام، اما طوماری را در مقابل من قرار دادند. نفس در سینه ام حبس شد! چیزهایی در نامه اعمال من نوشته شده بود که اصلاً فکر نمی کردم حق الناس باشد!! مثلاً یک مورد عجیبی که خوب به یادم مانده مربوط به مکالمه با موبایل بود؛ یک بار به دوستم گفتم گوشی همراهت را بده تا به خانه زنگ بزنم یک دقیقه کار دارم. گوشی را گرفتم و از آنها دور شدم و زنگ زدم اما به جای یک دقیقه چهار دقیقه صحبت کردم. بعد هم گوشی را به او پس دادم. به من گفتند: چرا به دوست خودت نگفتی که سه دقیقه بیشتر حرف زدی؟! موارد اینگونه بسیار زیاد بود. به آن دو مامور گفتم: چه کنم؟ اگر اینگونه باشد خیلی گرفتار خواهم بود. اما یکباره پیاده روی اربعین را نشانم دادند، بمن گفتند: آقا اباعبدالله تورا شفاعت کردند نه اینکه حق الناس تو بخشیده شده، بلکه عمر دوباره به تو می‌دهیم تا این موارد را جبران کنی. درست درهمین لحظات بود که به بدنم برگشتم. 📕کتاب تقاص 👇👇👇 @cognizable_wan
امام صادق (ع): چشمانت را جز از روی مهربانی ودلسوزی به آنان(پدر و مادرت) خیره مکن وصدايت را ازصداى آنها بلندتر مگردان ودستهایت را بالای دستهای آنها مبر،و جلوتر از آنان راه مرو. ┄┄┄┅┅𑁍♥️𑁍┅┅┄┄┄ ✅ بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan
♦️با بوییدن چوب دارچین، خستگی را از خود دور کنید 🔹عطر دارچین تأثیر شگفت انگیزی بر مغز انسان دارد. این رایحه فعالیت مغزی را افزایش میدهد و با تحلیل حافظه و تنش های عصبی مقابله میکند، مسأله ای که باعث می‌شود با سرعت و بازدهی بیشتری فکر کنیم 👌 ┄┄┄┅┅𑁍♥️𑁍┅┅┄┄┄ ✅  بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan
خواب زیاد نشانه تنبلی نیست! نیاز به خواب در افراد متفاوت است و به بعضی ژن ها بستگی دارد. بنابراین برخی با ۳،۴ ساعت از خواب بی نیاز شده و برای برخی خواب زیر ۱۰ ساعت معنی ندارد. ┄┄┄┅┅𑁍♥️𑁍┅┅┄┄┄ ✅  بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan