فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وزنه بردار فقط ایشون😂😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
ما دسته دسته جزو غلامان زينبيم
تا روز حشر گوش به فرمان زينبيم
گر مهر شيعه گی زده حق بر جبين ما
اين است علتش كه مسلمان زينبيم
🌺🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🎂🎊#ولادت_با_سعادت_حضرت_زینب سلام الله علیها بر شما مبارک🕯🎉
🌺🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🕊 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سگم سگای قدیم😂😂😂😂😂
*از حكيمى پرسيدند كه عجيب ترين موجود عالم چيست*
گفت : *انسان*
💠زيرا براى به دست آوردن مال، *سلامتى اش* را به خطر مى اندازد
💠 وپس از آن كه مالى به دست آورد براى باز يابى *صحت* و سلامتى اش مصرف مى كند
💠چنان *غم آينده* را مى خورد كه از امروز خود *لذتى* نمى برد
💠چنان *زندگى* مى كند كه گويا هرگز *نمى ميرد*
💠اما چنان *مى ميرد* كه گويى اصلا *زنده* نبوده است
http://eitaa.com/cognizable_wan
❂○° #مدافع_عشق °○❂
🔻 قسمت #هجده
حالےبرای گفتن دیوان شعرنیست
یڪ مصرع وخلاصه:تورادوست دارمت
دستےڪه سالم است راسمت صورتت مےآورم تا لمس کنم چیزی راکه باورندارم.
اشڪهایت!چندبار پلک میزنم.صدایت گنگ و گنگ تر میشود..
_ ریحان!.ریحا...ری..
ودیگر چیزی نمیبینم جز سیاهی!
چیزی نرم و ملایم روی صورتم کشیده میشود.چشمهایم را نیمه باز میکنم و میبندم.حرکات پی در پی و نرم همان چیز قلقلکم میدهد.دوباره چشم هایم رانیمه باز میکنم .نور اذیتم میکند.صورتم را سمت راست میگیرم
نجوایـےرامیشنوم:
_ عزیزم؟صدامومیشنوی!
تصویرتارمقابل چشمانم واضح میشود.مادرم خم میشود و پیشانےام رامیبوسد.
_ ریحانه!؟مادر!
پس چیزنرم همان دستان مادرم است.
فاطمه کنارش نشسته وبابغض نگاهم میکنم.پایین پایم هم علےاصغر نگاه معصومانه اش رابمن دوخته.ازبوی بیمارستان بدم می آید!نگاهم به دست باندپیچی شده ام می افتدو باز چشمهایم را با بـےحالےمیبنم
....
زبری به کف دستم کشیده میشود.چشمهایم را باز میڪنم.یک نگاه خیره و اشنا که ازبالای سر مراتماشا میکند. کف دست سالمم راروی لب هایت گذاشته ای!خواب میبینم!؟چندبار پلک میزنم.نه!درست است.این تویـے!باچهره ای زرد رنگ و چشمانےگود افتاده.کف دستم را گاها میبوسی و به ته ریشت میکشے!
به اطراف نگاه میکنم.توی اتاق توام!
یعنـےمرخص شدم!؟صدایت میلرزد..
_ میدونی چند روز منتظر نگهم داشتی!
ناباورانه نگاهت میکنم
_ هیچ وقت خودمو نمیبخشم.
یک قطره اشک مژه های بلندت رارها میکند.
_ دنبال چی هستی؟چیو میخواستی ثابت کنی!.اینکه دوست دارم؟آره! ریحان من دوست دارم...
صدایت میپیچد و...
وچشمهایم راباز میکنم.روی تخت بیمارستانم
پس تمامش خواب بود!
پوزخندی میزنم و از درد دستم لب پایینم را به دندان میکشم.
چندتقه به درمیخورد وتووارد میشوی باهمان چهره زرد رنگی که درخواب دیدم.اهسته سمتم می آیـے،صدایت میلرزد:
_ بهوش اومدی!
چیزی نمیگویم.بالای سرم مےایستےونگاهم میکنی.درد را درعمق نگاهت لمس میکنم
_ چهارروزبیهوش بودی!خیلےازت خون رفته بود..نزدیک بود که...
لب هایت میلرزد و ادامه نمیدهی.یک لیوان برمیداری وبرایم آب میوه میریزی..
_ کاش میدونستم کی اینکارو کرده...
باصدای گرفته درگلو جواب میدهم..
_ تو اینکارو کردی!
نگاهت درنگاهم گره میخورد.لیوان را سمتم میگیری.بغض رادر چشمهایت میبینم...
_ کاش میشد جبران کنم..
_ هنوزدیرنشده..عاشق شو!
من نه آنم که به تیغ ازتوبگردانم روی
امتحان کن به دوصدزخم مرا،بسم الله
_ هنوز دیر نشده!عاشق شو!
گرچه میدانم دیراست!گرچه احساس خشم میڪنم بادیدنت!اما میدانم دراین شرایط بدترین جبران برایت لمس همین عشق است!دهانت راباز میڪنےڪه جواب بدهـے ڪه زینب باهمسرش داخل اتاق مےآیند.سلام مختصری میڪنےوبایڪ عذرخواهےکوتاه بیرون میروی..
یعنےممڪن است دروجودت حس شیرین عشق بیدار شده باش
♡♡♡♡♡♡♡
بیسکوئیت ساقه طلایـےام رادر چای فرو میبرم تانرم شود.ده روز است ازبیمارستان مرخص شده ام.بخیه های دستم تقریبا جوش خورده.اما دکتر مدام تاکید میکند که باید مراقب باشم.مادرم تلفن به دست ازپذیرائےواردحال میشود وباچشم و ابرو بمن اشاره میکند.سرتکان میدهم که +یعنےچے!؟
لب هایش را تکان میدهد که + مادر شوهرته!..دست سالمم را کج میکنم که یعنے+چیکار کنم!؟..و پشت بندش بالب میگویم+پاشم برقصم؟
چپ چپ نگاهم میکند و با دستےکه ازاد است اشاره میکند+ خاک توسرت!
بیسکوئیتم درچای میفتد ومن درحالےڪه غرغر میکنم به آشپزخانه میروم تایک فنجون دیگر بریزم.که مادرم هم خداحافظی میکند و پشت سرم وارد اشپزخانه میشود.
_ اینهمه زهرا دوست داره!تو چرا یذره شعور نداری؟
_ واخب مامان چیکار کنم!؟پاشم پشتک بزنم؟
_ ادب نداری که!...زود چاییتو بخور حاضر شو.
_ کجا ایشالا؟
_ بنده خداگفت عروسم یه هفتس توخونه مونده.میایم دنبالتون بریم پارکی جایے...هوابخوره!دیگه نمیدونه چقد عروسش بےذوقه!
_ عی بابا!ببخشید که وقتی فهمیدم ایشونن ترقه در نکردم.خب هرکس یجوره دیگه!
_ اره یکیم مثل معتادا دستشو بهونه میکنه میشینه رو مبل هی بیسکوئیت میکنه توچایـے.
میخندم و بدون اینکه دیگر چیزی بگویم ازاشپزخانه خارج میشوم و سمت اتاقم میروم. بسختی حاضر میشوم و بهترین روسری ام را سرمیکنم.حدود نیم ساعت میگذرد که زنگ در خانه مان به صدادرمی اید.ازپنجره خم میشوم و بیرون راتماشا میکنم.تو پشت دری.تیپ اسپرت زده ای!چادرم راازروی تخت برمیدارم و ازاتاقم بیرون مےآیم.مادرم دررا باز میڪندوصدایتان رامیشنوم
_ سلام علیکم.خوب هستید!
_ سلام عزیزمادر!بیاتو!
_ نه دیگه!اگرحاظرید لطفا بیاید که راه بیفتیم
_ منکه حاضرم!منتظراین...
هنوز حرفش تمام نشده وارد راهرو میشوم و میپرم جلوی در!
↩️ #ادامہ_دارد...
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
.
❂○° #مدافع_عشق °○❂
🔻 قسمت #نوزده
نگاهم میکنے
_ سلام!
مثل خودت سرد جواب میدهم
_ سلام..
مادرم کمک میکند چادرم راسرکنم و از خانه خارج میشویم. زهراخانوم روی صندلی شاگرد نشسته،دررا باز میکند و تعارف میزند تامادرم جلو بنشیند.
راننده سجاد است و فاطمه و زینب هم عقب نشسته اند.مادرم تشکر می
کند وسوار میشود....
پس منو تو کجا بنشینیم! مادرت میخندد...
_ شرمنده عروس گلم!یجوری شده که تو و علی مجبورید باموتورش بیاید .و اشاره میکند به جلو.موتورت کنار تیر برق پارک شده!لبخندی میزنم ومیگویم
_ دشمنت شرمنده مامان!اتفاقا ازبوی ماشین خیلی خوشم نمیاد!
تو همان لحظه پوزخندی میزنـے وجلوتراز من سمت موتور میروی.سجاد هم ماشین راروشن وحرکت میکند.پشت سرت راه میفتم.سکوت کرده ای حتی حالم رانمیپرسی!پس اشتباه فهمیده بودم.تو همان سنگ دل قبلی هستی.فقط اگر هفته پیش اشک میریختی بخاطر شوک و فضای ایجاد شده بود.صدایم راصاف میکنم و میگویم:
_ دست منم بهتر شده!!
_ الحمدالله!
چقدر یخ!سوار موتور میشوی.حرصم میگیرد.کیفم رابینمان میگذارم و سوار میشوم.اما نه!دوباره کیف را روی دوشم میندازم و ازپشت دستانم رامحکم دورت حلقه میکنم.حس میکنم چیزی درمن تغییر کرده!شاید دیگر دوستت ندارم...فقط میخواهم تلافی کنم!ازآینه به صورتم نگاه میکنی..
_ حتمن باید اینجوری بشینی؟
_ مردا معمولا بدشون نمیاد!
اخم میکنی و راه میفتی.
خلوت است و شاید بهتربگویم پرنده هم پرنمیزند!مادرم میوه پوست میکند و گرم صحبت بازهراخانوم میشود..
_ میبینم که اقای شمام نیومدن مثل اقای ما
_ اره علےاصغرو برده پیش یکےاز همرزماش..
ازجایم بلند میشوم و به فاطمه اشاره میکنم تا دنبالم بیاید.حرف گوش کن بدنبالم می آید..
_ نظرت چیه بریم تاب بازی؟
_ الان؟باچادر؟؟؟
_ اره خب کسی نیست که!
مردد نگاهم میکند. دستش را باشیطنت میڪشم و سمت زمین بازی میرویم.سجاد به پیست دوچرخه سواری رفته بود تادوچرخه کرایه کند.تو هم روی یک نیمکت نشسته ای و کتاب میخوانے.اول من سوارتاب میشوم و زیرچشمےنگاهت میکنم.میخواهم بدانم عکس العملت چه خواهد بود!فاطمه اول به تماشا می ایستد ولےبعداز چنددقیقه سوار تاب کناری میشود و هردو باهم مسابقه سرعت میگذاریم.ڪم ڪم صدای خنده هایمان بلند میشود.نگاهت میڪنم ازروی نیمکت بلند میشوی و عصبےسمتمان مےآیـے
_ چه خبرتونه؟...زشت نیست!؟یهو یکی بیاد چی!؟...اروم تربخندید!!
فاطمه سریعا تاب را نگه میدارد و شرم زده نگاهت میکند.اما من اهمیت نمیدهم.دوست دارم کمی هم من نسبت به تو بـےاهمیت باشم..!!
_ ریحانه باتوام هستما!تابو نگه دار..
گوش نمیدادم و سرعتم رابیشتر میکردم... _ ریحان مجبورم نکن نگهت دارم!!
_ مگه میتونی؟؟
پوفـےمیڪنے،آستین هایت راروی ساق دستهایت تا میزنـے!این حرکت یعنـےهشدار
_ نگهت دارم یاخودت میای پایین؟
_ یبار گفتم نمیتونـے..
هنوز جمله کامل نشده که دستت را دراز میکنےومچ پایم را میگیری.تاب شروع میکند به لرزیدن،تعادلم را ازدست میدهم و جیغ میکشم...
_ هیسس عهه!
عصبی پایم را میکشے ومن باصورت توی بغلت پرت میشوم!!دست باند پیچی شده ام بین من و تو میماند ومن ازدرد آخ بلندی میگویم . زهرا خانوم ازدور بلند میگوید:
خب مادر این کارا جاش تو خونس!!
و بامادرم میخندند.تو خجالت زده خودت را عقب میکشے و درحالیڪه ازخشم سرخ شده ای میگویـے..
_ شوخی اینجوری نکن!هیچ وقت!
↩️ #ادامہ_دارد...
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
📚#داستان_کوتاه_آموزنده
از عزرائیل پرسیدند:
تابه حال گریه نکردی زمانیکه جان بنی آدمی را میگرفتی؟
عزرائیل جواب داد:
یک بارخندیدم،
یک بارگریه کردم
ویک بارترسیدم.
"خنده ام" زمانی بودکه به من فرمان داده شد جان مردی رابگیرم،اورادرکنارکفاشی یافتم که به کفاش میگفت:کفشم را طوری بدوز که یک سال دوام بیاورد! به حالش خندیدم وجانش راگرفتم..
"گریه ام"زمانی بود که به من دستور داده شدجان زنی رابگیرم، او را دربیابانی گرم وبی درخت و آب یافتم که درحال زایمان بود..منتظرماندم تا نوزادش به دنیا آمد سپس جانش را گرفتم..دلم به حال آن نوزاد بی سرپناه درآن بیابان گرم سوخت وگریه کردم..
"ترسم"زمانی بودکه خداوندبه من امر کرد جان فقیهی را بگیرم نوری ازاتاقش می آمد هرچه نزدیکتر میشدم نور بیشترمی شد و زمانی که جانش را می گرفتم از درخشش چهره اش وحشت زده شدم.. دراین هنگام خداوندفرمود:
میدانی آن عالم نورانی کیست؟..
او همان نوزادی ست که جان مادرش راگرفتی.
من مسئولیت حمایتش را عهده دار بودم هرگز گمان مکن که باوجودمن، موجودی درجهان بی سرپناه خواهد بود..
✓http://eitaa.com/cognizable_wan
❂○° #مدافع_عشق °○❂
🔻 قسمت #بیست
باچهره ای درهم پشتت رابمن میڪنے و میروی سمت نیمڪتےڪه رویش نشسته بودی.درساق دستم احساس درد میڪنم.نکند بخیه ها بازشوند؟احساس سوزش میکنم و لب پایینم را جمع میکنم.مچ پایم هم درد گرفته! زیر لب غر میزنم: بـےعصاب!
فاطمه سمتم مےآید ودرحالیڪه بانگرانےبه دستم نگاه میکند میگوید:
_ دیدی گفتم سوار نشیم!؟..خیلی غیرتیه!
_ خب هیشکی اینجا نبود!
_ ارع نبود.اما دیدی که گفت اگه میومد..
_ خب حالا اگههه...فعلا که نبود!
میخندد
_ چقد لجبازی تو!....دستت چیزیش نشد؟
_ نه یکم میسوزه فقط همین!
_ هوف ان شاءالله که چیزیش نشده.وقتےپاتو کشیدا گفتم الان بامخ میری تو زمین..
با مشت ارام به کتفم میزند و ادامه میدهد:
_ اما خوب جایـےافتادیا!
لبخند تلخےمیزنم.مادرم صدامیزند:
_ دخترا بیاید شام!...اقا علے شمام بیا مادر.اینقد کتاب میخونےخسته نمیشے؟
فاطمه چادرم رامیکشد و برای شام میرویم.تو هم پشت سرمان اهسته تر مےآیـے.نگاهم به سجاد مےافتد!ڪمے قلقلک غیرتت چطور است؟چادرم رااز دست فاطمه بیرون میکشم.کفش هایم را درمی آورم.و یکراست میروم کنار سجاد مینشینم!نگاهم به نگاه متعجبت گره میخورد.سجادازجایش ذره ای تڪان نمیخورد شاید چون دیدش بمن مثل خواهر کوچکتراست!رو به رویم مینشینے و فاطمه هم کنارت.مادرت شام میکشد و همه مشغول میشویم.زیر چشمےنگاهت میکنم که عصبے با برنج بازی میکنے.لبخند میزنم و ته دیگم را ازتوی بشقاب برمیدارم و میگذارم در ظرف سجاد!
_ شما بخورید اگر دوس دارید!
_ ممنون!نیازی نیست!
_ نه من خیلی دوس ندارم حس کردم شما دوس دارید...
و اشاره به تیکه ته دیگی که خودش برداشته بود کردم.لبخند میزند.
_درسته!ممنون!
زهراخانوم میگوید:
_ عزیزدلم!چقد هوای برادر شوهرشو داره...دخترمونی دیگه!مثل خواهر برای بچه هام.
مادرم هم تعارف تکه پاره میکند که:
_ عزیزی ازخانواده خودتونه!
نگاهت میکنم.عصبی قاشقت را دردست فشار میدهی.میدانم حرکتم رادوست نداشتی.هرچه باشدبرادرت نامحرم است!آخر غذا یک لیوان دوغ میریزم و میگذارم جلوی سجاد!یکدفعه دست ازغذا میکشی و تشکر میکنی! تضاد در رفتارت گیج کنندس!اگر دوستم نداری پس چرااینقدر حساسی؟!
فاطمه دستهایش رابهم میمالد و باخنده میگوید:
_ هووورا! امشب ریحان خونه ماست!
خیره نگاهش میکنم:
_ چرا؟
_ واا خب نمیخوای بعد ده روز بیای خونمون؟..شب بمون باهم فیلم ببینیم...
_ اخه مزاحم..
مادرت بین حرفم میپرد.
_ نه عزیزم!اتفاقا نیای دلخور میشم.اخر هفتس...یذره ام پیش شوهرت بیشتر میمونی دیگه!
درضمن امشب نه سجاد خونس.نه باباشون....راحت ترم هستی
گیره سرم راباز میکنم و موهایم روی شانه ام میریزد.مجبور شدم لباس ازفاطمه بگیرم.شلوار و تےشرت جذب!لبه تختش مینشینم..
_ بنظرت علےاکبر خوابید؟
_ نه!مگه بدون زنش میتونه بخوابه؟
_ خب الان چیکارکنیم؟ فیلم میبینے یا من برم اونور؟
_ اگه خوابت نمیاد ببینیم!
_ نچ!نمیاد!
جیغے ارخوشحالےمیڪشد، لب تابش راروی میز تحریر میگذارد وروشنش میکند.
_ تاتو روشنش کنی من برم پایین کیف و چادرمو بیارم.
سرش را به نشانه " باشه " تکان میدهد.آهسته ازاتاق بیرون میروم و پله هارا پاورچین پاورچین پشت سرمیگذارم.تاریکی اطراف وادارم میکند که دست به دیوار بکشم و جلو بروم.کیفم و چادرم را در حال گذاشته بودم.چشمهایم راریز میکنم و روی زمین دنبالش میگردم که حرکت چیزی رادر تاریکی احساس میکنم.دقیق میشوم..قد بلند و چهارشانه! تو اینجا چیکار میکنی؟پشت پنجره ایستاده ای و به حیاط نگاه میکنے.کیفم راروی دوشم میندازم و چادرم راداخلش میچپانم.اهسته سمتت مے آیم. دست سالمم را بالا مےاورم و روی شانه ات میگذارم که همان لحظه تورا درحیاط میبینم!!! پس..
↩️ #ادامہ_دارد...
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
❤️✍برای هیچ چیز در زندگی، غمگین مباش👌😊
1_ کار سختی که تو داری :
*آرزوی هر بیکاری است .
2_ فرزند لجبازی که تو داری: *آرزوی هر کسی است که بچه دار نمیشوند
3_ خانه ی کوچکی که تو داری:
*آرزوی هر کرایه نشینی است .. .
4_ و دارایی کم تو:
*آرزوی هر قرض داری است
5_ سلامتی تو:
*آرزوی هر مریضی است .
6_ لبخند تو:
*آرزوی هر مصیبت دیده ای است
7_ پوشیده ماندن گناهانت:
*آرزوی هر کسی است که گناهش فاش شده است
می گویند ای کاش گناهمان فاش نشده بود و دیگر انجامش نمی دادیم
8- *حتی گناه نکردنت آرزوی بعضی از گناهکاران است ، می گویند ای کاش ما هم میتوانستیم دست از گناه برداریم ...
*و تو خیلی چیزها داری که مردم آرزویش را دارند !!
*بیشتر به داشته هایت بیندیش تا نداشته هایت و بخاطرشان خدا را شکر کن*
🌺❤️خدایا شکرت 🙏
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
❂○° #مدافع_عشق °○❂
🔻 قسمت #بیست_ویک
فرد قد بلند برمیگردد و شوکه نگاهم میکند!سجاد!!! نفس هردویمان بند مےآید.من باوضعیتےڪه داشتم و او که نگاهش بمن افتاده بود و تو که درحیاط لبه حوض نشسته ای و نگاهمان میکنی!! سجاد عقب عقب میرود و درحالیکه زبانش بند آمده ازحال بیرون میرود و به طرف پله ها میدود.یخ زده نگاهم سمت حیاط میچرخد...نیستی!!!!همین الان لبه حوض نشسته بودی!
برمیگردم و ازترس خشک میشوم.باچشمهایـےعصبـے بمن زل زده ایـے.ڪےاینجااومدی؟نفسهایت تند و رگ های گردنت برجسته شده.مچ دستم رامیگیری ..
_ اول ته دیگ و تعارف!بعد دوغ و دلسوزی...الانم شب و همه خواب...خانوم خودشو زیاد خواهر فرض کرده..آره؟
تقریبا داد میزنـے...دهانم بسته شده و تمام تنم میلرزد!
_ چیه؟؟چرا خشک شدی؟؟..فکر کردی خوابم اره؟نه!!..نمیدونم چه فکری کردی؟..فکر کردی چون دوست ندارم بی غیرتم هستم؟؟؟؟
_ نه..
_ خب نه چی....دیگه چی!!!بگو دیگه..بگووو...بگو میشنوم!
_ دا..داری اشتباه...
مچم را فشار میدهی..
_ عهه؟اشتباه؟؟...چیزی که جلو چشمه کجاش اشتباس؟
انقدر عصبی هستی ڪه هرلحظه از ثانیه بعدش بیشتر میترسم!خون به چشمانت دویده و عرق به پیشانی ات نشسته.
_ بهت توضیح...م..میدم
_ خب بگو راجب لباست...امشب..الان...شونه سجاد!شوکه شدنت...جاخوردنت..توضیح بده
_ فکرکردم...
چنان درچشمانم زل زده ای که جرات نمیکنم ادامه بدهم.ازطرفی گیج شده ام...چقدر مهم است برایت!!
_ فک کردم..تویی!
_ هه !...یعنی قضیه شام پارکم فکر کرده بودی منم اره؟
این دیگر حق باتوست!گندی است که خودم زده ام.نمیخواستم اینقدر شدید شود...
بگذاشتــےام!!..غم تو نگذاشت مرا
حقا که غمت ازتو وفادارتراست
دیگر کافی بود!هرچه دادو بیداد کردی!کافیست هرچه مرا شکستی و من هنوز هم احمقانه عاشقت هستم!نمیدانم چه عکس العملی نشان میدهی اما دیگر کافیست برای این همه بی تفاوتی و سختی!دستهایم رامشت میکنم و لبهایم راروی هم فشارمیدهم.کلمات پشت هم ازدهانت خارج میشود و من همه را مثل ضبط صوت جمع میکنم تا به توان بکشانم و تحویلت دهم.لبهایم میلرزد و اشک به روی گونه هایم میلغزد..
_ تو بخاطر تحریک احساسات من حاضری پا بزاری روی غیرتم؟؟؟
این جمله ات میشود شلیک اخر به منی که انبوهی ازباروتم!سرم را بالا میگیرم و زل میزنم به چشمانت!دست سالمم رابالا می آورم و انگشت اشاره ام را سمتت میگیرم!
_ تو؟؟؟!!! تو غیرت داری؟؟؟داشتی که الان دست من اینجوری نبود!!...آره ...آره گیرم که من زدم زیر همه چیز زدم زیر قول و حرفای طی شده...تو چی!توام بخاطر یمشت حرف زدی زیر غیرت و مردونگے؟؟
چشمهایت گرد و گردتر میشوند.و من درحالیکه ازشدت گریه به هق هق افتاده ام ادامه میدهم
_ تو هنوز نفهمیدی ! بخوای نخوای من زنتم!شرعا و قانونا! شرع و قانون حرفای طی شده حالیش نیست! تو اگر منو مثل غریبه ها بشکنی تا سرکوچه ام نمیبرنت چه برسه مرز برا جنگ!...میفهمی؟؟ من زنتم...زنت! ما حرف زدیم و قرار گذاشتیم که تو یروزی میری...اما قرار نزاشتیم که همو له کنیم...زیر پا بزاریم تا بالا بریم! توکه پسر پیغمبری..آسید آسید از دهن رفیقات نمیفته!توکه شاگرد اول حوزه ای...ببینم حقی که ازمن رو گردنته رو میدونی؟اون دنیا میخوای بگی حرف زدیم؟؟؟ اا؟؟چه جالب!
چهره ات هرلحظه سرخ تر میشودصدایت میلرزد و بین حرف میپری..
_ بس کن!..بسه!
_ نه چرا!! چرا بس کنم حدود یک ماهه که ساکت بودم..هرچی شد بازم مثل احمقا دوست داشتم ! مگه نگفتی بگو...مگه عربده نکشیدی بگو توضیح بده...ایناهمش توضیحه...اگر بعداز اتفاق دست من همه چیو میسپردم به پدرم اینجور نمیشد. وقتی که بابام فهمید تو بودی و من تنها راهی کلاس شدم بقدری عصبانی شد که میگفت همه چی تمومه! حتی پدرمم فهمید از غیرت فقط اداشو فهمیدی... ولی من جلوشو گرفتم و گفتم که مقصر من بودم.بچه بازی کردم...نتونستی بیای دنبالم...نشد! اگر جلوشو نمیگرفتم الان سینتو جلو نمیدادی و بهم تهمت نمیزدی! حتی خانواده خودت چند بار زنگ زدن و گفتن که تو مقصر بودی...اره تو!اما من گذشتم باغیرت! الان مشکلت شام پارکو لباس الان منه؟؟؟ تو که درس دین خوندی نمیفهمی تهمت گناه کبیرس!!! اره باشه میگم حق باتوعه
↩️ #ادامہ_دارد...
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
💕 داستان کوتاه
#از_بیخ_عرب_شده
بعد از "حمله عربها به ایران" خط در ایران عربی گردید و زبان عربی در بسیاری نقاط جای "زبان پهلوی" و شاخه های گوناگون آن را گرفت.
با این حال نتوانست زبان و فرهنگ ملی وقومی ایرانیان را ریشه کن کند.
در دوره ی حکومتهای طاهریان، صفاریان و سامانیان در خراسان، این سلسله های ایرانی، زبان و خط عربی را در امور دیوانی و حکومتی جایگزین خط و زبان فارسی کردند و بسیاری از بزرگان ادب خراسان نیز "زبان عربی" را آموختند و به کار بردند.
اما اهالی خراسان که به "فرهنگ و ادب پارسی" علاقه و دل بستگی فراوان داشتند درباره ی هر ایرانی که عربی می نوشت و با به عربی سخن می گفت به کنایه می گفتند:
«از بیخ عرب شده است »
* یعنی عرق و حمیت ایرانی و ایرانی نژاد بودن خود راکه مثل روز، روشن و آشکار است انکار می کند و یکسره عرب شده است. *
#ضرب_المثل
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
هیچگاه بعد از خوردن انگور، آب سرد نخورید !❌
▫️چرا که خوردن آب سرد بعد از انگور باعث فساد آن شده و آب موجود در این میوه با آبی که نوشیده اید مغایر بوده و باعث دل درد میشود
+ بهتر است انگور بين دو غذا ميل شود حتي خوردن اين ميوه بعد از غذا توصيه نمي شود، زيرا انگور با غذاهاي چرب و گوشت هاي قرمز يا حتي گوشت ماهي سازگاري ندارد
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 درمان خانگی برای بیماریهای معده
💠انجیر و عسل را به نسبت مساوی مخلوط نموده و میل نمایید بسیار نافع است.
💠20 گرم برگ و ریشه کاسنی را در یک لیتر آب بجوشانید و صاف کرده آن را با عسل صبح ناشتا دو فنجان میل نمایید.
💠هر روز صبح ناشتا یک قاشق غذاخوری عسل میل نمایید.
http://eitaa.com/cognizable_wan
کــآش فقـــط بودی . . .
وقتی بغـــض میکردم . . .
بغلــــم میکردی و میگفتی . . .
ببینــــم چِشــآتو . . .
منـــو نیگــــآ کُن . . .
اگه گریــــه کنی قهر میکنــــم میرمــــ.. .
http://eitaa.com/cognizable_wan
💞 مهمترین راه ایحاد آرامش در خانه ،
💞 احترام به مرد خانه ،
💞 و پرهیز از اذیت و آزار شوهرست .
🍂 شوهر آزاری ، علاوه بر آثار دنیایی ،
🍂 موجب عذاب آخرت نیز می شود .
🍂 رسول اسلام صلی الله علیه و آله ،
🍂 در این زمینه به زنان می فرمایند :
🌹 ای زنان ! در راه خدا صدقه دهید ؛
👈 گرچه از زیور و زینت خود ،
👈 گرچه یک دانه خرما ؛
🌹 زیرا بیشتر شما ، هیزم جهنم اید ؛
👈 ( چون شوهرتان را ) لعن می کنید ؛
👈 و سپاسگزار خدماتشان نیستید .
🍂 زنی عرضه داشت :
🍄 مگر ما نیستیم که مادری می کنیم
🍄 کودک را ماه ها در شکم می گیریم .
🍄 به او شـیر می دهیم
🍄 مگر آن دخترانی که ،
👈 سرپرست خانه هستند ؛
🍄 و یا خواهرانی که دلسوز برادرند
🍄 آیا آنان از جنس ما نیستند ؟
🍂 پیامبر فرمود :
🌹 بله ، باردار می شوید ،
🌹 فرزند می آورید ،
🌹 شیر می دهید ،
🌹 مهربان و با عاطفه اید ،
🌹 و اگر ناسازگاری با شوهر ،
🌹 و آزار دادن به او نبود ؛
🌹 هیچ زن نمازگزاری ،
👈 به آتش قیامت نمی سوخت .
http://eitaa.com/cognizable_wan
مورد داشتیم خانمه اسم شوهرش اکبر بوده، یه چندروزی باهم قهرن
توی اون مدت خانمه
سرنماز بجای "الله اکبر" میگفته:
"الله بعضیا"
بله دیگه خب حق داره
میدونی قهرن قهر(میگن فرشته ازشدت خنده غش کردن و ۲هفتس نمیتونند گناه وثواب آدمارو ثبت کنن)😁😅😂
😹🎈
☂😜 http://eitaa.com/cognizable_wan
¯\_(ツ)_/¯
ﺭﻭﺯﯼ ﻣﺮﺩ ﻣﻌﺘﺎﺩﯼ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺍﺫﺍﻥ ﻣﻐﺮﺏ ﺳﯿﮕﺎﺭﻣﯿﮑﺸﯿﺪ !
ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯾﺶ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﻭﺿﻮ ﻣﯿﮕﺮﻓﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﺴﺠﺪ ﺑﺮﻭﻧﺪ !!!
ﭘﺪﺭﺑﺰﺭﮔﺸﺎﻥ ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﺗﺨﺖ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻣﻨﻈﺮﻩ ﺭﺍ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﻣﯿﮑﺮﺩ .
ﭘﺪﺭ ﺑﺰﺭﮒ ﺭﻭ ﺑﻪ ﭘﺴﺮ ﻣﻌﺘﺎﺩﺵ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ
ﺗﻮﺧﺠﺎﻟﺖ ﻧﻤﯿﮑﺸﯽ😔
ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯾﺖ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﺑﻪ ﻣﺴﺠﺪ ﻣﯽ ﺭﻭﻧﺪﻭ ﺍﻭﻧﻮﻗﺖ ﺗﻮ ﺩﺍﺭﯼ ﺳﯿﮕﺎﺭ
ﻣﯿﮑﺸﯽ؟
ﻣﺮﺩ ﻣﻌﺘﺎﺩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﭘﺪﺭﺵ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ🙄
ﺩﯾﺪﯼ ﻓﺮﻕ ﺗﺮﺑﯿﺖ ﻣﻦ ﻭ ﺗﺮﺑﯿﺖ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﻭ !
ﭘﺪﺭ ﺑﺰﺭﮒ ﮐﻪ ﺍﺷﮏ ﺩﺭﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ😭
ﭘﺴﺮ ﻣﻌﺘﺎﺩﺵ ﺭﺍ ﻣﺜﻞ ﺳﮓ ﺯﺩ ﺗﺎ ﺑﺎ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ ﺧﻮﺩ ﺍﯾﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﺻﺤﺒﺖ ﻧﮑﻨﺪ ...
ﻣﻨﻢ ﻓﮏ ﻧﻤﯿﮑﺮﺩﻡ ﺍﯾﻨﻄﻮﺭﯼ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﻪ😕😂
😹🎈
☂😜 http://eitaa.com/cognizable_wan
¯\_(ツ)_/¯
🌷 معنای تمام عشق به دنيا آمد
دلبند علی ولی یکتا آمد
🌹آمد به جهان زینب کبری تبریک
میلاد جگر گوشه زهرا آمد.
💓 میلاد حضرت زینب سلام الله علیها بر تمامی محبین شان مبارک.
🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan
4_6041706177178370498.mp3
6.48M
🎧فایل صوتی
🎤حاج آقا #مومنی
🔖عنایت ویژه #امام_زمان(عج) با سه عمل🔖
🌹🍃🌹🍃
مداحی آنلاین - عمل بدون بسم الله - حجت الاسلام عالی.mp3
2.03M
♨️عمل بدون بسم الله...
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤حجت الاسلام #عالی
آدمی اگر هیچ چیز در این دنیا نداشته باشد،
باز هم چیزی هست
که باید بابت آن هر ثانیه شادی کرد
و آن وجود داشتن است.
وجود داشتن برای مهر ورزیدن
به تمام کسانی که ما را در زندگیشان پذیرفتهاند.
http://eitaa.com/cognizable_wan
هدایت شده از "دانستنیهای زیبا"
پنجشنبه است😔🌹
امـروز🌺
هـمان روزی است
اهالی سفر کرده از دنیا،
چشم انتظار عزیزانشان هستند
دستشان ازدنیا ڪوتاه است
ومحتاج یادڪردن ماهستند.
بالاخص
پدران و مادران
برادران و خواهران
اساتید و شهدا
همه و همه را با ذکر فاتحه ای میهمان سفره هایمان کنیم.
🌍 http://eitaa.com/cognizable_wan