eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
❂○° °○❂ 🔻 قسمت اسم تو و من کنارهم داخل رینگ حک شده... خنده ام میگیرد..اما نه ازسرخوشی..مثل دیوانه ای که دیگر اشک نمیتواند برای دلتنگی اش جواب باشد... انگشتر را دستم میندازم و یک برگ گل از گل رز را میکنم و رها میکنم...نسیم ان را به رقص وادار میکند... چرا گفتی هرچی شد محکم باش!؟ مگه قراره چی بشه... یکلحظه فکری کودکانه به سرم میزند یک برگ گل دیگر میکنم و رها میکنم _ برمیگردی... یک برگ دیگر _ برنمیگردی... _ برمیگردی... _ بر نمیگردی.... وهمینطور ادامه میدهم. یک برگ دیگر مانده! قلبم می ایستد نفسم به شماره می افتد... برنمیگردی تو آرزوی بلـــنـــــــــدی و دست من ڪــــــــــــوتاه... . دلشوره ی عجیبی دردلم افتاده.قاشقم را پراز سوپ میکنم و دوباره خالی میکنم.نگاهم روی گلهای ریز سرخ و سفید سفره روی میزمان مدام میچرخد.کلافه فوت محکمی به ظرفم میکنم.نگاه سنگین زیر چشمی مادرم را بخوبی احساس میکنم.پدرم اما بی خیال هرقاشقی که میخورد به به و چه چه ای میگوید و دوباره به خوردن ادامه میدهد.اخبار گوی شبکه سه بلند بلند حوادث روز رو بااب و تاب اعلام میکند.چنگی به موهایم میزنم و خیره به صفحه تلویزیون پای چپم را تکان میدهم.استرس عجیبی دروجودم افتاده. یکدفعه تصویر مردی که بالباس رزم اسلحه اش راروی شانه گذاشته و به سمت دوربین لبخند میزند و بعد صحنه عوض میشود.اینبار همان مرد در چهارچوب قاب روی یک تابوت که روی شانه های مردم حرکت میکند.احساس حالت تهوع میکنم.زنهایی که باچادر مشکی خودشان را روی تابوت میندازند...و همان لحظه زیر نویس مراسم پرشکوه شهید.... یکدفعه بی اراده خم میشوم و کنترل روکنار دست مادرم برمیدارم و تلویزیون روخاموش میکنم.مادر وپدرم هردو زل میزنند به من. بادودست محکم سرم را میگیرم و ارنجهام روروی میز میگذارم. " دارم دیوونه میشم خدا...بسه!" مادرم درحالیکه نگرانی درصدایش موج میزند دستش را طرفم دراز میکند _ مامان؟...چت شد ؟ صندلی را عقب میدهم. _ هیچی حالم خوبه! از جا بلند میشوم و سمت اتاقم میدوم. بغض به گلویم میدود. " دلتنگتم دیوونه! " به اتاق میروم و درراپشت سرم محکم میبندم. احساس خفگی میکنم. انگشتانم را داخل موهایم فرو میبرم. تمام اتاق دور سرم میچرخد.اخرین بار همان تماسی بود که نشد جواب دوستت دارمت را بدهم...همان روزی که بدلم افتاد برنمیگردی. پنجره اتاقم را باز میکنم.و تاکمر سمت بیرون خم میشوم. یک دم عمیق..بدون بازدم! نفسم را درسینه حبس میکنم.لبهایم میلرزد. " دلم برای عطر تنت تنگ شده! این چند روز چقدر سخت گذشت..." خودم رااز لبه پنجره کنار میکشم.و سلانه سلانه سمت میز تحریرم میروم. حس میکنم یک قرن است تورا ندیده ام.نگاهی به تقویم روی میزم میندازم و همانطور که چشمانم روی تاریخ های سر میخورد. پشت میز مینشینم.دستم که بشدت میلرزد را سمت تقویم دراز میکنم و سرانگشتم را روی عددها میگذارم.چیزی در مغزم سنگینی میکند. فردا...فردا.... درسته!!! مرور میکنم تاریخی که بینمان صیغه موقت خواندند همان روزی که پیش خودم گفتم نود روز فرصت دارم تاعاشقت کنم! فردا همان روز نودم است...یعنی با فردا میشود نود روز عاشقی..نود روز نفس کشیدن بافکر تو! تمام بدنم سست میشود.منتظریک خبرم.دلم گواهی میدهد. ازجا بلند میشوم و سمت کمدم میروم.کیفم رااز قفسه دومش برمیدارم و داخلش را بابی حوصلگی میگردم.داخل کیف پولم عکس سه درچهار تو با عبای قهوه ای که روی دوشت است بمن لبخند میزند. آه غلیظی میکشم و عکست را از جیب شفافش بیرون میکشم.سمت تختم برمیگردم و خودم را روی تشک سردش رها میکنم.عکست را روی لبهایم میگذارم و اشک ازگوشه چشمم روی بالشت لیز میخورد. عکس را ازروی لب به سمت قلبم میکشم.نگاهم به سقف و دلم پیش توست! تندتند بندهای رنگی کتونی ام رو بهم گره میزنم.مادرم با یک لقمه بزرگ که بوی کوکوازبین نون تازه اش کل فضا را پرکرده سمتم می اید. _ داری کجا میری؟ _ خونه مامان زهرا _ دختر الان میرن؟ سرزده؟ _ باید برم...نرم تو این خونه خفه میشم. لقمه را سمتم میگیرد. _ بیا حداقل اینو بخور.ازصبح تو اتاق خودتو حبس کردی.نه صبحونه نه ناهار...اینو بگیر.بری اونجا باید تاشام گشنه بمونی! لقمه را ازدستش میگیرم.باانکه میدانم میلم به خوردنش نمیرود. _ یه کیسه فریزر بده ماما. میرود و چنددقیقه بعد بایک کیسه می اید.ازدستش میگیرم و لقمه راداخلش میگذارم و بعد دوباره دستش میدهم _ میزاریش تو کیفم؟ شانه بالا میندازدومن مشغول کتونی دومم میشوم.کارم که تمام میشود کیف رااز دستش میگیرم.جلو میروم و صورتش را ارام میبوسم. _ به بابا بگو من شب نمیام فعلا خدافظ .. ↩️ ... ╭─┅═♥️═┅╮ http://eitaa.com/cognizable_wan ╰─┅═♥️═┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 فیلم منتشر نشده از شهید سپهبد #قاسم_سلیمانی: برادران از مهمترین شئون عاقبت بخیری نسبت شما با جمهوری اسلامی و انقلاب است. 🔹والله از مهمترین شئون عاقبت بخیری رابطه قلبی، دلی و حقیقی ما با این حکیمی است که امروز سکان انقلاب را به دست دارد در قیامت خواهیم دید مهمترین محور محاسبه این است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥⭕️افزایش قیمت بی سابقه پوشک در آمریکا. از قیمت نفت هم زده بالا 😄 کارشناس تلویزیونی : ما اینجا ساعت وحشتناکی رو سپری میکنیم 😁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴نماهنگ ویژه از بخشی از قدرت نظامی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی #آمریکا_سگ_کیه #انتقام_سخت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️لحظه ای که خاک ایران، سردارش را در آغوش کشید؛ خداحافظ سردار دل ها 🔹 پیکر سردار سلیمانی به خاک سپرده شد
#انتقام_سخت قاسم سلیمانی... ق : قسم که ا : انتقام س : سختی م : می‌گیریم
🔻امشب؛اقامه نماز لیله الدفن برای شهدای مقاومت 🔹قال رسول الله صلی الله علیه و آله : یشفع الشّهید فی سبعین من اهله/ شهید هفتاد نفر از بستگان خود را شفاعت می کند.  🔹از مردم مومن و انقلابی دعوت می شود به پاس قدردانی از مجاهد بزرگ و فرمانده شجاع امت اسلام ، امشب پس از نماز عشاء ، نماز لیله الدفن را برای شهدای جهانی مقاومت قرائت نماییم : 1. شهید قاسم سلیمانی، فرزند حسن 2. شهید حسین پورجعفری، فرزند محمد 3-شهید شهرود مظفری ،فرزند حسین 4- شهید هادی طارمی،فرزند محمد رضا 5-شهید وحید زمانی نیا، فرزند فریدون و 6- شهید جمال ابن جعفر (ابومهدی المهندس) یادآوری می شود نماز لیله الدفن از نماز های مستحب موکد است که در اولین شب خاکسپاری مومنان قرائت می شود . این نماز دو رکعت است که در رکعت اول سوره مبارکه حمد و آیت الکرسی و در رکعت دوم، سوره مبارکه حمد و ۱۰مرتبه سوره مبارکه قدر خوانده می شود . در پایان بعد از سلام نماز، می گوییم: اللهم صل على محمد و آل محمد و ابعث ثوابها الى قبر .... ( نام شهدا و نام پدر )
✨﷽✨ 💠 خاطره‌ای از شهید رجایی 💠 ✍حاج آقای قرائتی نقل کردند: شهید رجایی یتیم بود، بزرگ شد، در تهران با یک کسی برای خرجی‌ شان دوره گردی می کردند، یعنی با دوچرخه قراضه یک چیزی در بازار تهران می خریدند، در کوچه پس کوچه‌ ها، محله فقرا، می فروختند. شریکش برای من گفت!!! یک سال با یک دوچرخه قراضه با شهید رجایی قبل از اینکه معلم شود کار می کردیم، بعد از یک سال هشت هزار تومان گیرمان آمد. شهید رجایی گفت: تو شش تا بچه داری، شش تومان تو بردار، من فعلا دو تا بچه دارم، دو تومانش را من برمی دارم. چه زمانی از این دو تومان گذشت؟ آن زمانی که با دو تومان می شد تهران یک قطعه زمین خرید، الان با چند ده میلیون هم زمین گیرت نمی آید، اصلا رجایی روحش بزرگ بود. یتیم بود، اما بزرگ بود، یک لحظه از دو هزار تومان گذشت. و آدم هم هست اگر یک جعبه گز می خواهد بدهد به یک کسی، نصف روز فکر می کند. دو تا خودنویس در جیبش هست، یکی را می خواهد بدهد به کسی، یک ربع فکر می کند، بدهم؟ ندهم؟ نکند بدهم پس ندهد. . . 💥آن وقت این مرد بزرگ، زمانی که به عنوان رئیس جمهور ایران رفت در سازمان ملل سخنرانی كند كارتر رئیس جمهور آن زمان آمریكا از او وقت ملاقات خواست، این معلم ایرانی به او اجازه ملاقات نداد، این عزت است که در سایه ایمان به خدا به دست می‌ آید. 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
‏یڪےرایاد #مرگ‌ازخواب‌غفلٺ بیدارمیڪند یڪےرا #مرگ‌ازخواب‌غفلٺ‌بیدار میڪند‌ أَبْكِے‌لِظُلْمَةِ‌قَبْرِے ... بیاییم بیدار شویم
@Farsna (3).mp3
8.12M
🎙من هم باید برم... با نوای سید رضا نریمانی
❂○° °○❂ قسمت از خانه خارج می شوم در را میبندم و هوای تازه را به ریه هایم میکشم. ازاول صبح یک حس وادارم میکرد که امروز به خانه تان بیایم.حواسم به مسیر نیست و فقط راه میروم.مثل کسی که ازحفظ نمازش را میخواند بی انکه به معنایش دقت کند...سر یک چهارراه پشت چراغ قرمز عابر پیاده می ایستم.همان لحظه دخترکی نیمه کثیف بالباس کهنه سمتم میدود _ خاله یدونه گل میخری؟ و دسته ی بزرگی از گل های سرخ که نصفش پژمرده شده سمتم میگیرد لبخند تلخی میزنم.سرم را تکان میدهم _ نه خاله جون مرسی. کمی دیگر اصرار میکند و من باکلافگی ردش میکنم.ناامید میشود و سمت مابقی افراد عجول خیابان میرود. چراغ سبز میشود اما قبل از حرکت بی اراده صدایش میکنم _ آی کوچولو... باخوشحالی سمتما برمیگردد.. _ یه گل بده بهم. یک شاخه گل بلند و تازه را سمتم میگیرد.کیفم راباز میکنم و اسکناس ده تومنی بیرون می اورم.نگاهم به لقمه ام می افتد.ان راهم کنار پول میگذارم و دستش میدهم.چشمهای معصومش برق میزند.لبانش را کودکانه جمع میکند.. _اممم...مرسی خاله جون! و بعد میدود سمت دیگر خیابان. من هم پشت سرش از خط عابر پیاده عبور میکنم.نگاهم دنبالش کشیده میشود.سمت پسر بچه ای تقریبا هم سن و سال خودش میدود و لقمه را بااو تقسیم میکند.لبخند میزنم. چقدر دنیایشان باما فرق دارد! فاطمه مرادلسوزانه به اغوش میکشد.و درحالیکه سرم راروی شانه اش قرارداده زمزمه میکند _ امروز فردا حتمن زنگ میزنه.مام دلتنگیم... بغضم را فرو میبرم و دستم را دورش محکم ترحلقه میکنم. " بوی علی رو میدی..." این را دردلم میگویم و میشکنم. فاطمه سرم را میبوسد و مراازخودش جدا میکند _ خوبه دیگه بسه... بیا بریم پایین به مامان برا شام کمک کنیم بزور لبخند میزنم و سرم را به نشانه باشه تکان میدهم. سمت دراتاق میرود که میگویم _ تو برو ...من لباس مناسب تنم نیست..میپوشم میام _ اخه سجاد نیستا!  _ میدونم! ولی بلاخره که میاد... شانه بالا میندازد و بیرون میرود. احساس سنگینی در وجودم ،بی تابی در قلبم و خستگی در جسمم میکنم. سردرگم نمیدانم باید چطور مابقی روزهارا بدون تو سپری کنم. روسری سفیدم را برمیدارم و روی سرم میندازم...همان روسری که روز عقد سرم بود و چادری که اصرار داشتی باان رو بگیرم. لبخند کمرنگی لبهایم را میپوشاند.احساس میکنم دیوانه شده ام ... باچادر دراتاقی ک هیچ کس نیست رو میگیرم و ازاتاق خارج میشوم.یک لحظه صدایت میپیچد _ حقا که تو ریحانه منی! سر میگردانم....هیچ کس نیست...! وجودم میلرزد...سمت راه پله اولین قدم راکه برمیدارم باز صدایت را میشنوم _ ریحانه؟...ریحمدافع‌حرم‌و‌چادر‌خانم‌زینب: انه ی من...؟ اینبار حتم دارم خودت هستی.توهم و خیال نیست! اما کجا..؟ به دور خودم میچرخم و یکدفعه نگاهم روی دراتاقت خشک میشود. اززیر در...درست بین فاصله ای که تا زمین دارد سایه ی کسی را میبنم که پشت در ،داخل اتاقت ایستاده...! احساس ترس و تردید..!بااحتیاط یک قدم به جلو برمیدارم... باز هم صدای تو _ بیا!... اب دهانم را بزور از حلق خشکیده ام پایین میدهم.باحالتی امیخته از درماندگی و التماس زیر لب زمزمه میکنم _ خدایا...چرااینجوری شدم! بسه! سایه حرکت میکند.مردد به سمت اتاقت حرکت میکنم.دست راستم را دراز میکنم و دستگیره را به طرف پایین ارام فشارمیدهم.در باصدای تق کوچک و بعد جیر کشیده ای بازمیشود. هوای خنک به صورتم میخورد.طعم تلخ و خنک عطرت درفضا پیچیده. دستم راروی سینه ام میگذارم و پیرهنم را درمشتم جمع میکنم. چه خیال شیرینی است خیال تو!...سمت پنجره اتاقت می ایم ... یاد بوسه ای که روی پیشانی ام نشست.چشمانم را میبندم و باتمام وجود تجسم میکنم لمس زبری چهره مردانه ات را... تبسمی تلخ...سرم میسوزد از یاد تو! یکدفعه دستی روی شانه ام قرار میگیرد و کسی از پشت بقدری نزدیکم میشود که لمس گردنم توسط نفسهایش را احساس میکنم.دست ازروی شانه ام به دورم حلقه میشود. قلبم دیوانه وار میتپد. صدای تو که لرزش خفیفی بم ترش کرده درگوشم میپیچد _ دل بکن ریحانه...ازمن دل بکن! بغضم میترکد.تکانی میخورم وبا دودستم صورتم را میپوشانم.بازانو روی زمین می افتم و درحالیکه هق میزنم اسمت را پشت هم تکرار میکنم.همان لحظه صدای زنگ تلفن همراهم از اتاق فاطمه را میشنوم. بیخیال گوشهایم را محکم میگیرم ↩️ ... ╭─┅═♥️═┅╮ http://eitaa.com/cognizable_wan ╰─┅═♥️═┅╯
🌷🍃🌷🍃🌷 🌺🧚‍♀️ نجار پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده می کرد. یک روز، او با صاحبکار خود موضوع را در میان گذاشت. صاحب کار او بسیار ناراحت شد و سعی کرد او را منصرف کند. صاحب کار از او خواست تا به عنوان آخرین کار، ساخت خانه ای را به عهده بگیرد. نجار در حالت رودربایستی پذیرفت. برای همین به سرعت و بی دقتی، به ساختن خانه مشغول شد و کار را تمام کرد. او صاحب کار را از اتمام کار باخبر کرد. صاحب کار، برای دریافت کلید این آخرین کار، به آن جا آمد. صاحب گفت: این خانه هدیه ایست از طرف من به تو به خاطر سال های همکاری! نجار، شوکه شد و بسیار شرمنده شد این داستان ماست. ما زندگیمان را می سازیم. هر روز می گذرد. گاهی ما کمترین توجهی به آنچه که می سازیم نداریم، پس در اثر یک شوک و اتفاق غیرمترقبه می فهمیم که مجبوریم در همین ساخته ها زندگی کرد..
✨﷽✨ ✨ #پندانـــــــهـــ بخشش را "بخش کن" محبت را "پخش کن" غضب "پریشانی" است نهایتش "پشیمانی" است هر چه "بضاعتمان" کمتر است "قضاوتمان" بیشتر است به "خشم" ، "چشم" نگو و از "جدایی" ، "جدا" باش
بہ کدام شهید علاقہ داشت؟! 🕊 . حمید داودآبادی بہ نقل از استاد بزرگوار آقا مرتضے سرهنگے تعریف مےکرد: . قرار بود برای کنگره سرداران و شهدای کرمان کتاب بنویسیم، کتابے هم درباره شهیـد "حسین یوسف الهی" نوشتہ بودیم. مےدانستم حاج قاسم سلیمانے علاقہ و دلبستگے خاص بہ آن شهید دارد. . متن آماده شده را برای حاج‌قاسم فرستادم و بعد از مدتے کہ آن را خواند، برایم پس فرستاد. خوب کہ دقت کردم، دیدم روی کتاب کاعذی گذاشتہ و نوشتہ: . "اگر بفهمم کسے با خواندن این کتاب، بیشتر از من حسین یوسف الهی را دوست خواهد داشت، دق مے کنم."🦋✨ . 🌸 💫 🍃 http://eitaa.com/cognizable_wan
5d074aae4e8acc67404936c2_-1463566592576110456.mp3
1.36M
🍃🌸🎼❤️آوای ؛ راه ما ؛ عهد ما 🍃🌸به لاله در خون خفته ...
✊ انتقام؛ با حضور فرماندهی کل قوا✊ 🔸️حضرت #امام_خامنه‌ای (مدظله العالی) شخصاً بر عملیات شلیک موشک ها را در اتاق جنگ نظارت کرده‌اند. 🔸️این برای نخستین بار است که ایشان تا این موقع شب بیدار هستند تا گرفتن انتقام خون فرزند بزرگ ایران زمین را شخصاً نظاره گر باشند. 🔹️فرزند خلف زهرا (س) امشب لبخند بزن ما همه سربازان تو هستیم 💚 #شهید_سپهبد_حاج_قاسم_سلیمانی #سلیمانی_آسمانی #انتقام_سخت ✊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رجزِ آخرمان؛ اولِ بسم‌الله است به معاویّه بگویید، علی در راه است حرف، کافی‌ست، که گوشِ شنوا در ما نیست به معاویّه بگویید، علی تنها نیست بشنوید از طرفِ لشکرِ ایرانی‌ها انتقام است، فقط حرفِ سلیمانی‌ها #رضا_قاسمی #الله_اکبر😍💪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رسم است وقتی بزرگی یا مسئول مملکتی رخت سفررا می‌پوشد و می‌رود به یادش دسته گلی را بر میز و صندلی او می‌نهند عجبا هرچه میگردیم دفتر کار سردار سلیمانی را نمی‌یابیم میز و صندلی اورا نمی‌یابیم خدایا دسته گلهایمان را کجا ببریم کجا بگذاریم راستی دوستان؛ شما هیچ عکسی از سردار دارید که پشت میزی نشسته باشد شما هیچ عکسی از سردار سلیمانی دارید که مردم پشت دفتر کارش منتظر باشند تا گلهایمان را آنجا ببریم بله یادمان می آید عمده محل کارش پشت خاکریزها بود ودفترکارش سنگری بود که از چند گونی خاک پرشده بود دلها بسوزد به حال دسته گل‌هایی که حسرت نشستن برصندلی حاج قاسم به دلشان ماند ولی عطرشان دنیاگیرشد ای مرد بزرگ عزتت وغرورمان ریشه در پشت خاکریز نشینی و سنگر نشینی تودارد
طنـــــــــــز😇😂😂😂😂 کسی میاد بریم پایگاه امریکا گندم بکاریم؟ شخم نیاز نیست دیشب با موشک شخمش زدیم😁 ‏این پایگاه همونیه که ترامپ میگفت دولت عراق هزینه‌ ساخت‌شو بده تا تخلیه کنیم عراق هزینه‌شو نداشت، ما براشون off زدیم😄😂😂😂😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
فاطمه اكتفا به نامش نكنيد نشناخته توصيف مقامش نكنيد هر كس که در او محبت زهرا نيست علامه اگر هست سلامش نكنيد شهادت حضرت زهرا (س) تسلیت باد. اللهم ارزقنا الشهادت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥رهبر انقلاب: 🔴انقلاب و انقلابی گری خط قرمز حاج قاسم بود. ➖در مسائل داخلی اهل حزب و جناح بازی نبود ولی ذوب در انقلاب بود
❂○° °○❂ 🔻 قسمت نمیخوام هیچی بشنوم... هیچی!! زنگ تلفن قطع میشود ودوباره مخاطب سمج شانسش را امتحان میکند. عصبی اَه کشیده و بلندی میگویم و به اتاق فاطمه میروم.صفحه ی گوشیم روشن و خاموش میشود.نگاهم به شماره ناشناس میفتد...تماس را رد میکنم "برو بابا ..." کمتراز چندثانیه میگذرد که دوباره همان شماره روی صفحه ظاهرمیشود. " اه!! چقدر سیرسش!" بخش سبز روی صفحه را سمت تصویر تلفن میکشم _ بله؟؟ _ سلام زن داداش! باتردید میپرسم _ اقا سجاد؟ _ بله خودم هستم...خوب هستید؟ دلم میخواهد فریاد بزنم خوب نیستم!!...اما اکتفا میکنم به یک کلمه _ خوبم!! _ میخوام ببینمتون! متعجب درحالیکه دنبال جواب برای چندسوال میگردم جواب میدهم _ چیزی شده؟؟ _ نه! اتفاق خاصی نیست... " نیست؟ پس چرا صدایش میلرزید" _ مطمئنید؟....من الان خونه خودتونم! _ جدی؟؟؟.. تاپنج دقیقه دیگه میرسم _ میشه یکم از کارتون رو بگید _ نه!...میام میگم فعلا یا علی زن داداش و پیش ازانکه جوابی بدم.بوق اِشغال در گوشم میپیچد... "انقدر تعجب کرده بودم که وقت نشدبپرسم شمارمو ازکجااورده!!!" بافکر اینکه الان میرسد به طبقه پایین میروم.حسین اقا با هیجان علی اصغرراکول کرده و درحیاط میدود. هرزگاهی هم ازکمردرد ناله میکند به حیاط میروم و سلام نسبتا بلندی به پدرت میکنم.می ایستد و گرم بالبخند و تکان سرجوابم را میدهد. زهراخانوم روی تخت نشسته و هندونه ی بزرگی را قاچ میدهد.مراکه میبیند میخندد و میگوید _ بیا مادر!بیا شام حاضریه!! گوشه لبم را بجای لبخندکج میکنم .فاطمه هم کنارش قالبهای کوچک پنیررا در پیش دستی میگذارد. زنگ درخانه زده میشود. _ من باز میکنم این را درحالی میگویم که چادرم را روی سرم میندازم. حتم دارم سجاد است.ولی باز میپرسم _ کیه؟ _ منم !... خودش است! دررا باز میکنم. چهره ی اشفته و موهای بهم ریخته... وحشت زده میپرسم _ چی شده؟ اهسته میگوید _ هیچی!خیلی طبیعی برید تو خونه... قلبم می ایستد.تنها چیزی که به ذهنم میرسد.. _ علی!!؟؟؟...علی چیزیش شده؟ دستی به لب و ریشش میکشد... _ نه! برید ... پاهایم را بسختی روی زمین میکشم و سعی میکنم عادی رفتار کنم. حسین اقا میپرسد _ کیه بابا؟؟.. _ اقا سجاد! و پشت بند حرفم سجاد وارد حیاط میشود. سلام علیکی گرم میکند و سمت خانه میرود.باچشم اشاره میکند بیا ... "پشت سرش برم که خیلی ضایع است!" به اطراف نگاه میکنم... چیزی به سرم میزند _ مامان زهرا!؟...اب اوردید؟ فاطمه چپ چپ نگاهم میکند _ اب بعد نون پنیر؟ _ خب پس شربت! زهراخانوم میگوید _ اره ! شربت ابلیمو میچسبه...بیا بشین برم درست کنم. ازفرصت استفاده میکنم و سمت خانه میروم. _ نه ! بزارید یکمم من دختری کنم واسه این خونه! _ خداحفظت کنه ! درراهرو می ایستم و به هال سرک میکشم. سجاد روی مبل نشسته و پای چپش را بااسترس تکان میدهد _ بیاید اینجا... نگاهش درتاریکی برق میزند بلند میشود و دنبالم به اشپزخانه می اید.یک پارچ از کابینت برمیدارم _ من تاشربت درست میکنم کارتون رو بگید! و بعد انگار که تازه متوجه چیزی شده باشم میپرسم _ اصلن چرا نباید خانواده بفهمن؟ سمتم می اید، پارچ رااز دستم میگیرد و زل میزند به صورتم!! این اولین بار است که اینقدر راحت نگاهم میکند. _ راستش...اولن حلال کنید من قایمکی شماره شمارو ظهر امروز از گوشی فاطمه پیدا کردم....دومن فکرکردم شاید بهتره اول بشما بگم!...شایدخود علی راضی تر باشه.. اسمت را که میگوید دستهایم میلرزد. خیره به لبهایش منتظر میمانم _ من خودم نمیدونم چجوری به مامان یا بابا بگم...حس کردم همسرازهمه نزدیک تره... طاقتم تمام میشود _ میشه سریع بگید ... سرش را پایین میندازد.باانگشتان دستش بازی میکند...یکلحظه نگاهم میکند..."خدایا چرا گریه میکنه.." لبهایش بهم میخورد!...چند جمله را بهم قطارمیکندکه فقط همین را میشنوم _...امروز..خبرررسید ...علی...شهید... و کلمه اخرش را خودم میگویم _ شد! تمام بدنم یخ میزند.سرم گیج و مقابل چشمهایم سیاهی میرود.برای حفظ تعادل به کابینت ها تکیه میدهم. احساس میکنم چیزی دروجودم مرد! نگاه اخرت!...جمله ی بی جوابت... پاهایم تاب نمی اورد.روی زمین میفتم... میخندم و بعد مثل دیوانه ها خیره میشوم به نقطه ای دور...و دوباره میخندم...چیزی نمیفهمم... " دروغ میگه!!...تو برمیگردی!!...مگ من چند وقت ....چندوقت ...تورو داشتمت.." گفته بودی منتظر یک خبر باشم... زیر لب با عجز میگویم _ خیلی بدی...خیلی! فضای سنگین و صدای گریه های بلند خواهرها و مادرت... ونوای جگرسوزی که مدام در قلبم میپیچد! .. این گل را به رسم هدیه تقدیم نگاهت کردیم حاشا اینکه از راه تو حتی لحظه ای برگردیم.. ↩️ ... ╭─┅═♥️═┅╮ http://eitaa.com/cognizable_wan ╰─┅═♥️═┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸آواهای انتظار رایگان سخنرانی‌های سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی 📡