EMO BandBia.mp3
زمان:
حجم:
8.89M
یه موزیک عالی😍💔
غمگین حتما دانلود کنید💔😢
4_5958747969028097509
زمان:
حجم:
4.58M
بی بی مریم 🌷
تقدیم به بختیاریان غیور انقلابی 🌹
ٺـلݩـــ🔔ـگراݩہ...♦️♥️♦️
واي از اون روزي كه سي دي زندگيمون رو بذارن تو دستامون...😥😥
و بگن برو نگاه كن..😓
خدايا ميشه بعضي از قسمتاشو پاك كنم؟😔😔
http://eitaa.com/cognizable_wan
🖼 شاه در کنار اعتیاد و فساد جنسی که داشت به سگ و سگ بازی هم بسیار علاقمند بود بنحوی که در کاخ نیاوران و سعد آباد، در مکانهای مشخص صد ها قلاده انواع سگ موجود بود و ده ها نفر مسئول حفاظت و نگهداری از سگهای مورد علاقه شاه بودند.
#پهلوی_بدون_روتوش
2.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگر ننوشته بودم اینجا کجاست آیا فکرشو میکردین که #دریاچهی_ارومیه باشه ؟!
817.5K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بازی با درپوش و نوشابه
چقدر جالبه
10.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 آخرین عکس #شهید_سلیمانی در حال خواندن نماز شب قبل از شهادت در هواپیمای دمشق به بغداد.....
🌹 تو در قنوت عشقت چه خواندی که یار، اینگونه خریدارت شد؟!😭
6.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 همسر شاه بی غیرت دست در دست کارتر رییس جمهور آمریکا ، جشن و شرابخواری در شب ۲۰ محرم سال ۱۳۵۶
#پهلوی_بدون_روتوش
🔸وقتی گرگ حمله میکند، با صدای بلند حمله میکند و فرصتی برای واکنش دارید.
اما وقتی موریانه هجوم میآورد،
از همان ابتدا مخفیانه و بی سرو صدا از ریشه به جان داراییتان میافتد.
🔹ایستادن در برابر گرگ، شجاعت میخواهد و دفع خطر موریانه بصیرت!
🏵 "بصیرت" سواد نیست "بینش" است.
🏵 بصیرت، یعنی اینکه نگاهت به "شخصیت"ها نباشد، بلکه همواره به "شاخص"ها چشم باشد
🏵 بصیرت، یعنی اینکه بدانی حتی مسجد میتواند "مسجد ضِرار" باشد .و پیامبر آن را خراب کند.
🏵 بصیرت، یعنی اینکه بدانی جانباز صفین میتواند قاتل حسین در کربلا باشد!
ملاک حال فعلی افراد است.
🏵 بصیرت، یعنی اینکه بدانی در جنگ با فتنه نمیتوانی آغازگر باشی اما وقتی شروع کردید باید آن را از ریشه بدر آورید.
🏵 بصیرت، یعنی اینکه" مالک اشتر"ها را به تندروی و "ابوموسی اشعری"ها را به اعتدال نشناسی!
🏵 بصیرت، یعنی اینکه بدانی معاویه ها، به سست عنصرهای سپاهِ علی(ع ) دل بستهاند!..
🏵 بصیرت یعنی اینکه بدانی: تاریخ تکرار می شود، نه با جزئیاتش، بلکه با خطوط کلیاش.
🥀 http://eitaa.com/cognizable_wan🥀
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#داستان_شب {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی}
🔥 #فرار_از_جهنم🔥
#قسمت_سی :✍ بد نیستممعنی؟
☘… من معنی قرآن رو بلد نیستم …
با تعجب پرسید … یعنی نمی دونی این آیه ای که از حفظ خوندی چه معنایی داشت؟ …
🌹تعجبم بیشتر شد … آیه چیه؟ …
با شنیدن این سوالم جمع بهم ریخت … اصلا نمی دونستم هر مسلمانی این چیزها رو می دونه … از توی نگاه شون فهمیدم به دروغم پی بردن…
☘خیلی حالم گرفته شده بود … به خودم گفتم تمام شد استنلی … دیگه نمیزارن پات رو اینجا بزاری …
از جایگاه بلند شدم … هنوز به وسط سن نرسیده بودم که روحانی مسجد، بلندگو رو از داور گرفت … استنلی، می دونی یه نابغه ای که توی این مدت تونستی قرآن رو بدون اینکه بفهمی حفظ کنی؟ … .
🌹بعد رو کرد به جمع و با لبخند گفت: می خندید؟ …. شماها همه با حروف و لغت های عربی آشنایی دارید … حالا بیاید تصور کنید که می خواید یه کتاب ۶۰۰ صفحه ای چینی رو فقط با شنیدنش حفظ کنید … چند نفرتون می تونید؟ … .
☘همه ساکت شده بودن و فقط نگاه می کردند … یهو سعید از اون طرف سالن داد زد: من توی حفظ کردن کتاب های دانشگاهم هم مشکل دارم … حالا میشه این ترم چینی نخونیم؟ … و همه بلند خندیدن …
🌹حاج آقا، نیم رخ چرخید سمت من … نمی خواید یه کف حسابی براش بزنید؟ … .
و تمام سالن برام دست می زدند … به زحمت جلوی بغضم رو گرفته بودم …
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
# {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی}
📝 #فرار_از_جهنم📝
#قسمت_سی_و_یک :✍ خدای مرده
☘همه رفتن … بچه ها داشتن وسایل رو جمع و مسجد رو مرتب می کردن … .
یه گوشه ایستاده بودم … حاج آقا که تنها شد، آستین بالا زد تا به بقیه کمک کنه … رفتم جلو … سرم رو پایین انداختم و گفتم: من مسلمان نیستم … همون طور که سرش پایین بود و داشت آشغال ها رو توی پلاستیک می ریخت گفت: می دونم …
🌹شوکه شدم … با تعجب دو قدم دنبالش رفتم … برگشت سمتم … همون اوایل که دیدم اصلا حواست به نجس و پاکی نیست فهمیدم …
بعد هم با خنده گفت: اون دفعه از دست تو مجبور شدم کل فرش های مسجد رو بشورم … آخه پسر من، آدم با کفش از دستشویی میاد روی فرش؟
☘… مگه ندیده بودی بچه ها دم در کفش هاشون رو در می آوردن … خدا رحم کرد دیدم و الا جای نجس نمیشه نماز خوند …
سرم رو بیشتر پایین انداختم. خیلی خجالت کشیده بودم … اون روز ده تا فرش بزرگ رو تنهایی شست … هر چی همه پرسیدن؛ چرا؟ … جواب نداد … .
🌹من سرایدار بودم و باید می شستم اما از نجس و پاکی چیزی نمی دونستم … از دید من، فقط یه شستن عادی بود … برای اینکه من جلو نرم و من رو لو نده … به هیچ کس دیگه ای هم اجازه نداد کمکش کنه … ولی من فقط به خاطر دوباره شستن اون فرش های تمییز، توی دلم سرزنشش کردم
☘خیلی خجالت کشیدم … در واقع، برای اولین بار توی عمرم خجالت کشیدم … همین طور که غرق فکر بودم، حاج آقا یهو گفت: راستی حیف تو نیست؟ … اینقدر خوب قرآن رو حفظی اما نمی دونی معنیش چیه … تا حالا بهش فکر نکردی که بری ترجمه اش رو بخونی ببینی خدا چی گفته؟ …
🌹برام مهم نیست یه خدای مرده، چی گفته … ترجیح میدم فکر کنم خدایی وجود نداره تا اینکه خدایی رو بپرستم که مسبب نکبت و بدبختی های زندگی منه .
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
○°●•○•♡◇♡°○°●°○
{داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی}
📝 #فرار_از_جهنم📝
#قسمت_سی_و_دو :✍ گاو حیوان مفیدی است
💐هنوز چند قدم ازش دور نشده بودم که بلند وسط مسجد داد… هی گاو …
همه برگشتن سمت ما … جا خورده بودم … رفتم جلو و گفتم: با من بودی؟ … باور نمی کردم آدمی مثل حاج آقا، چنین حرفی بزنه …
💐بله با شما بودم … چی شده؟ … بهت برخورد؟ …
هنوز توی شوک بودم … .
چرا بهت برخورد؟ … مگه گاو چه اشکالی داره؟ … .
💐دیگه داشتم عصبانی می شدم … خیله خوب فهمیدم، چون به خدات این حرف رو زدم داری بهم اهانت می کنی …
اصلا فکرش رو هم نمی کردم چنین آدمی باشه … بدجور توی ذوقم خورده بود … به خودم گفتم تو یه احمقی استنلی … چطور باهاش همراه شده بودی؟ … در حالی که با تحقیر بهش نگاه می کردم ازش جدا شدم …
💐مگه فرق تو با گاو چیه که اینقدر ناراحت شدی؟ …
دیگه کنترلم رو از دست دادم … رفتم توی صورتش … ببین مرد، به الانم نگاه نکن که یه آدم آرومم … سرم رو می اندازم پایین، میام و میرم و هر کی هر چی میگه میگم چشم …
💐من یه عوضیم پس سر به سر من نزار … تا اینجاشم فقط به خاطر گذشته خوب مون با هم، کاری بهت ندارم … .
بچه ها کم کم داشتن سر حساب می شدن بین ما یه خبری هست … از دور چشم شون به من و حاجی بود …
💐گاو حیوون مفیدیه … گوشت و پوستش قابل استفاده است… زمین شخم می زنه …
دیگه قاطی کردم … پریدم یقه اش رو گرفتم … .
زورشم از تو بیشتره … .
💐زل زدم تو چشم هاش … فکر نکن وسط مسجدی و اینها مراقبت … بیشتر از این با اعصاب من بازی نکن … .
✍ادامه دارد...
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
{داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی}
📝 #فرار_از_جهنم📝
#قسمت_سی_و_سه :✍ انتخاب بچه ها حواسشون به ما بود
💐… با دیدن این صحنه دویدن جلو … صورتش رو چرخوند طرف شون … برید بیرون، قاطی نشید …
یه کم به هم نگاه کردن … مگه نمیگم از مسجد برید بیرون؟… دل دل کنان و با تردید رفتن بیرون … .
💐زل زد توی چشم هام … تو می فهمی، شعور داری، فکر می کنی … درست یا غلط تصمیم می گیری … اختیار داری الان این وسط من رو خفه کنی یا لباسم رو ول کنی …. ولی اون گاو ؛ نه … هر چقدر هم مفید باشه با غریزه زندگی می کنه … بدون عقل … بدون اختیار … اگر شعور و اختیار رو ازت بگیرن، فکر می کنی کی بهتر و مفیدتره … تو یا گاو؟ …
💐هم می فهمیدم چی میگه … هم نمی فهمیدم … .
من نمی دونم چی بهت گذشته و چه سرنوشتی داشتی… اما می دونم؛ ما این دنیا رو با انتخاب های غلط به گند کشیدیم … ما تصمیم گرفتیم که غلط باشیم پس جواب ها و رفتارهامون غلط میشه … و گند می زنیم به دنیایی که سهم دیگران هم هست …
💐مکث عمیقی کرد … حالا انتخاب تو چیه؟ …
یقه اش رو ول کردم …
خم شد، کت کتانم رو از روی زمین براشت، داد دستم و گفت … به سلامت …
💐من از در رفتم بیرون و بچه ها با حالت نگران و مضطرب دویدن داخل …
برگشتم خونه … خیلی به هم ریخته و کلافه بودم … ولا شدم روی تخت … تمام روز همون طور داشتم به حرف هاش فکر می کردم … به اینکه اگر مادرم، انتخاب دیگه ای داشت … اگر من، از پرورشگاه فرار نکرده بودم … اگر وارد گروه قاچاق نشده بودم … اگر … اگر … تمام روز به انتخاب هام فکر کردم … و اینکه اون وقت، می تونستم سرنوشت دیگه ای داشته باشم؟ … چه سرنوشتی؟ … .
💐همون طور که دراز کشیده بودم از پنجره به آسمان نگاه کردم … .
تو واقعا زنده ای؟ … پس چرا هیچ وقت کاری برای من نکردی؟ … چرا هیچ وقت کمکم نکردی؟ … جایی قرار دارم که هیچ حرفی رو باور نمی کنم … اگر واقعا زنده ای؛ خودت رو به من نشون بده … اگر با چشم هام ببینمت … قسم می خورم بهت ایمان میارم …
✍ادامه دارد...
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃