چهرهی زنها آینهی تمام قدِ مَردِ زندگیشان است. یک زن هر دوستت دارمی را که از مردش نمیشنود؛ یک خطِ کوچک میشود زیر چشمانش
و هر قدر معشوقهاش دل آزردهترش میکند؛ پرندههای آسمانِ پیشانیاش بیشتر و بیشتر میشود...!
زنهایی که در اوج میانسالی، هنوز هم زیبایند؛ هنوز هم میخندند؛ زادهی دستِ مردانِ ماهرِصورتگریاند که بهترین اثرِ هنریِ عمرشان را با «عشق» آفریدهاند و بالعکس زنهایی که زیباییشان در اوجِ جوانی یکباره ناپدید میشود، یک اثرِ هنریِ ناکام؛ زادهی دستِ مردانِ ناشیِ صورتگریاند.
همهی زنها زیبا متولد میشوند اما همهی زنها زیبا نمیمیرند! باور کن عشق برای زن همان اکسیر جوانیست. به همسرانتان عشق بورزید تا معجزه عشق را ببینید.
👫http://eitaa.com/cognizable_wan
#پزشکی_زنان
خارش همیشه نشانه بیماری مقاربتی نیست و ممکن است بدلیل شستشوی بیش از حد یا لباس زیر تنگ باشد
👈راه حل فوری برای تسکین :
➖کمپرس آب سرد
➖وازلین
➖پماد
👫http://eitaa.com/cognizable_wan
#نواربهداشتی درعفونت نازایی نقش زیادی دارد
#رحم قدرت مکش دارد وضایعات نواربهداشتی راجذب میکند این باعث بروز انواع کیست میوم و #فیبروم میشود
نواربهداشتی را زودبه زود تعویض کنید
👫http://eitaa.com/cognizable_wan
#ااستقبال_از_شوهر
✍استقبال از همسر به هنگام ورود به خانه یا بدرقه او به هنگام بیرون رفتن، نشانه صفا و صمیمیت میان آن دو و نیز افزایش دهنده مهر و محبت بین آنها است. افزون بر آن، این کار حاکی از احترام زن و شوهر به یکدیگر است.
✍پیامبر گرامی اسلام (ص) میفرمایند:
«حق مرد بر زن آن است که چراغ خانه را روشن کند، غذا را آماده کند و هنگام ورود مرد به خانه، تا جلوی در، به استقبال او برود و به او خوش آمد بگوید».
📚مستدرک الوسائل، ج ۱۴، ص ۲۵۴
✍ممکن است در نظر برخی، انجام این گونه امور، بسیار ساده و پیش پا افتاده قلمداد گردد، ولی باید توجه داشت که انسانها موجودات پیچیدهای هستند؛ به طوری که یک خنده و تبسم در روح و روان آنها اثر مثبت میگذارد؛ همان گونه که یک بیتوجهی و کم اعتنایی موجب رنجش خاطر آنها میشود.
👫http://eitaa.com/cognizable_wan
آقایون لطفا با دقت بخوانید!
آدمها، قرار نیست یکدیگر را فقط با مرگ و از این دنیا رفتن از دست بدهند...
آن لحظه که همسرت ، لباس جدیدش را میپوشد و دور خودش می چرخد، اگر سر بلند نکنی و ستایش نشود ، اولین قدم را برای از دست دادنش برداشته ای
وقتی هر صبح با اشتیاق در چشمانت نگاه می کند شاید که تو در آغوشش بکشی و بگوئی مطمئن باش من هستم و تو بی تفاوت ، بلند میشوی و میگوئی دیرم شد...قدم بعدی ست....
آن لحظه که دررستوران مقابلت می نشیند و تو بی توجه به چشمان بی قرار او، به میز کناری نگاه می کنی، دلش را شکسته ای....
آن وقت که روز سالگرد ازدواجتان را فراموش می کنی و يا شبهای تولدش را، باز هم قدمى دیگر برداشته ای..
اگر یادت نباشد که چه رنگی را دوست دارد ، اگر تفاوت موهاى امروز و ديروزش را تشخیص ندهى
اگر به انگشتانش نگاه نکنی
اگر تفاوت لبخندش را ندانى
اگر موهاى سفيدش را ستايش نكنى
اگر پا به پایش نخندی و دل به دلش ندهی ، کودکی کردن در کنار تو را فراموش می کند ...
وقتی آرام آرام خانه ات رنگ سکوت می گیرد و صدای خنده های بی هوای او در هیچ کجا نمی پیچد، وقتی با اشتیاق می نشیند پای سریالهای عاشقانه ، باید بدانی که یک چیز مهم را در وجودش کم دارد....
عاشقی کردن را از یادش برده ای که حالا دنبال خیلی چیزها، یا در کتابها می گردد و یا در فیلمهای خیالی...
او می داند که مردانگی سخت است و کشیدن بار زندگانی بر دوش یک مرد سخت تر...برای همین است که پابه پای تو کار می کند
میداند که باید بارى هرچند كوچك را از روی شانه هایت بردارد....
در تمام آن لحظه ها که او از زنانگیش فاصله می گیرد تا تو را تنها نگذارد ، اگر یادت برود که مراقبش باشی، آرام آرام و شاید برای همیشه از دستش بدهی....
زنها می خواهند تكيه كنند حتى رئیس جمهور هم که باشند ، دلشان تکیه گاهی امن می خواهد، دلشان می خواهد یکی نازشان را بکشد ، قربان صدقه همه چیزشان برود ،
اگر نگذاری سر بر شانه احساس تو بگذارد
اگر همیشه ساكت و تنها باشد و آرام آه بکشد ... رفته است ....
و زنها وقتی می روند دیگر وقت برگشتن همه چیز را نمی آورند ...
ما هر کسی را طوری می کشیم ؛
بعضی از آن ها را با گلوله
بعضی از آن ها را با حرف
و بعضی ها را با کارهایی که کرده ایم
و بعضی ها را با کارهایی که تا به امروز برای آن ها نکرده ایم
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌸🍃 کرامت شهید همت
از زبان یک استاد دانشگاه
یہ شب خواب بودم کہ تو خواب
دیدم دارن در میزنن 😔
در رو کہ باز کردم دیدم شهیدهمت با یہ موتور تریل جلو درخونہ وایساده و میگه سوار شو بریم 😔😭
ازش پرسیدم کجا؟ گفت یہ نفر بہ کمک ما احتیاج دارھ سوار شدم و رفتیم
سرعتش زیاد نبود طورے کہ بتونم آدرس خیابون هارو خوب ببینم
وقتے رسیدیم از خواب پریدم😭
از چند نفر پرسیم که تعبیر این خواب چیه🤔
گفتن خب معلومہ
باید برے به اون آدرس ببینے کے بہ
کمکت احتیاج دارھ
هر جورے بود خودمو به اون آدرس رسوندم در زدم دررو که بازکردن دیدم یه پسر جوون اومدجلوے در نه من اونو میشناختم نه اون منو
گفت بفرمایید چیکار دارید ازش پرسیم که با شهید همت کارے داشته ؟ یهو زد زیر گریہ😭😭😭
گفت چند وقته میخوام خودکشی کنم دیروز داشتم تو خیابون راه می رفتم و به این فکر میکردم که چه جوری خودم رو خلاص کنم که یه دفعه چشمم افتاد به یه تابلو که روش نوشته شده بود اتوبان شهید همت😔💔
گفتم میگن شماها زنده اید اگه درسته یه نفر رو بفرستید سراغم که من از خودکشی منصرف بشم و الان شما اومدید اینجا و میگید که از طرف شهید همت اومدید...😔😭😔😭😔😭😔😭
شادی روح شهدا صلوات❤
••| •↷♡👣 #ʝσɨŋ↓
🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
#درس_اخلاق
🕋 ماه رجب را با این چشم نگاه کنید
رهبر انقلاب: بزرگان و اهل معنا و اهل سلوک، #ماه_رجب را مقدمهی #ماه_رمضان دانستهاند. ماه رجب، #ماه_شعبان، یک آمادگاهی است برای اینکه #انسان در ماه مبارک رمضان - که ماه ضیافت الهی است - بتواند با آمادگی وارد شود. آمادگی به چیست؟ در درجهی اول، آمادگی به توجه و #حضور_قلب است؛ خود را در محضر خدا دانستن... ماه رجب را با این چشم نگاه کنید. ۹۲/۲/۲۵
20.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥با این فیلم به پزشکان ایرانی ایمانتان بیشتر میشود!
🔻 بهبود بیمار کلیوی کرونا با ۷۰ درصد عفونت ریه
🔻پ.ن: خدا لعنت کنه اون مسئولانی که هنوز برای فضای یله و رهای مجازی کاری نمیکنند تا مردم را از شر شایعات دشمن و ضد انقلاب نجات دهند!
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
#پارت22
ساعت بعد حرف های آرش را برای سوگند تعریف کردم.
با تعجب نگاهم کردو گفت:
–اونوقت نظرت؟
سرم راپایین انداختم.
–چی بگم ما هیچ جوره به هم نمی خوریم.
ــ خب پس بهش خیلی راحت بگو.
ــ سکوت کردم و زل زدم به انگشتای گره شدم.
سوگند دخترخوبی بود و من خیلی قبولش داشتم، با این که دوست صمیمیم بود، ولی بازم روم نمیشد بهش همه چی رو بگم.
بعد از سکوت کوتاهی ناگهان هینی کشید، که وادار شدم هراسون نگاهش کنم و بگم:
–چی شد؟
چشمهاش اندازه گردو شده بود و داشت نگاهم می کرد، وقتی ترس من رو دید گفت:
–راحیل!نگو که...
من فقط سرم رو به علامت مثبت تکون دادم.
با گفتن خدای من سرش رو بین دستاش جا داد و من چقدر یه لحظه احساس حقارت کردم از داشتن همچین دل سرکشی.
سوگند سرش رو بلند کردووقتی حال بدمن رودید، یهورنگ عوض کرد.
–البته آدم ها عوض میشن عاشقی که جرم نیست، شاید به خاطر تو عقایدشم تغییر کرد. بعد قیافه اش روجمع کردوادامه داد:
–یه وقتایی استثناهم پیش میاد، امیدوارم آرش از اون دسته باشه.
می دونستم به خاطر من این حرف ها رو می زنه، وگرنه حرفی که زد نیاز به معجزه داشت.
نگاهی بهش انداختم.
– نامزد خودت یادت رفته؟ افکارش عوض شد؟
آهی کشید.
– خب من سادگی کردم، بعدشم مگه همه ی آدم ها یه جورن؟ وقتی عاشقی از سرم پرید تازه چشم هام باز شدو خیلی چیزهارو دیدم که اصلا قبلا نمی دیدمشون.
همش با خودم می گفتم چرا من اون موقع توجهی نکرده بودم به این رفتارهاش. حالا نمی دونم به خاطر سنم بود که این همه کوته فکر بودم یا دلم یه محبت می خواست از اون جنس، گاهی می گم شاید چون پدر یا برادری بالاسرم نبوده اینقدر زود باختم، ولی وقتی به تو نگاه می کنم می بینم توام شرایط من رو داری ولی خیلی سنجیده تر عمل می کنی. حداقل زود وا نمیدی، خود داری. از حرفهاش بیسترخجالت کشیدم، "یه لحظه می خواستم زمین دهن بازکنه، ولی هیچ اتفاقی نیوفتاد."
ــ من اینجوری که تو فکر می کنی نیستم سوگند. منم باهاش چند بارحرف زدم.
راستش من بهت نگفتم، یه بار از دانشگاه تا ایستگاه مترو رو پیاده باهم رفتیم، چون می خواست سوار ماشینش بشم ولی این بار هر چی اصرار کرد قبول نکردم، گفت پیاده بریم که حرف بزنیم. تو راه خیلی حرف زدیم ومن بیشتر متوجه تفاوت هامون شدم.
یه بارم می خواستم برم نماز خونه واسه نماز، گفت می خواد حرف بزنه، وقتی گفتم آخه الان باید نماز بخونم، پوزخندی زدوگفت، خودتو اذیت نکن خدا محتاج نماز ما نیست.
با نامحرمم که دیدی چطوری دست میده و شوخی میکنه.
امروزم که ازم خواست بریم کافی شاپ ولی من قبول نکردم. البته به نظرمن حرف زدن بانامحرم بارعایت بعضی مسائل اشکالی نداره، ولی هرکس ازدل خودش بهترخبرداره.
تمام مدتی که داشتم حرف می زدم سوگند نگاهم می کرد.
آهی کشیدوگفت:
–خوب پس اگه اینجوریه به نظر من دفعه ی بعد آب پاکی رو بریز روی دستش، دلیلت رو هم بهش بگو شاید متوجه شد.
ــ می دونی سوگند همیشه دلم می خواست همسر آینده ام از نظر مذهبی از من جلوتر باشه و باعث رشدم بشه.
ــ خب اینم امتحان توئه دیگه، بعدش خنده ایی کردو گفت:
–خدا به دادت برسه چه امتحان جذابی هم نصیبت کرده، کیه که بتونه ازش بگذره. حالا که فکر می کنم می بینم مال من زیادم جذاب نبود ولی من نتونستم با فکر تصمیم بگیرم، امیدوارم تو بتونی. هر کمکی هم از دستم بربیاد برات انجام میدم..
#ادامهدارد...
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
#پارت23
بعداز آخرین کلاس باید پیش ریخانه می رفتم. برنامه ی هر روزم بعد از دانشگاهم بود. بعضی روزهاکلاسهایم زودترتمام میشدومن بیشترازنصف روزباریحانه بودم.
در آپارتمان را زدم زهرا خانم دررا باز کردو گفت:
–به به سلام راحیل جان.
ــ سلام زهراخانم خوبید؟ ریحانه چطوره؟بهتر شده؟
همانطور که از جلو در به طرف رخت چرکها که در آشپزخانه بود می رفت با صدای پایینی گفت:
ــ بهتره، خداروشکر، سوپشم بهش دادم فعلا خوابیده.
سبدرخت هاروبغل گرفت و به طرف در خروجی رفت.
–دیگه من برم، الان آقامون میاد.
اشاره کردم به سبد دستش.
–لباسشویی که اینجا هست.
ــ اینجوری راحت ترم بالا می شورم خشک می کنم و اتو می کنم میارم.
ــ دستتون درد نکنه.
ــ راستی غذارو گازه اگه ناهار نخوردی هم خودت بخور هم به داداش بده.
ــ چشم.
لباس هایم را عوض کردم و چادر رنگی ام را روی سرم انداختم.
غذا لوبیا پلو بود داخل بشقاب ریختم و داخل سینی با یک لیوان آب و یک پیاله ترشی گذاشتم.
چادرم را در یک دستم جمع کردم وبادست دیگرم سینی راگرفتم.
چند تقه به در اتاق زدم.
ــ بفرمایید.
ــ سلام.
به سختی از روی صندلی اش بلند شد و با لبخند پهنی جواب داد.
از این که به خاطر من از جایش بلند شد با خجالت گفتم:
–شرمنده نکنید بفرمایید.
آقای معصومی همیشه با احترام با من برخورد می کرد برای همین من هم احترام زیادی برایش قائل بودم.
سینی رو روی میزش گذاشتم، یک میز قهوه ایی خیلی بزرگ که میز کارش بودویهگک کامپیوتر رویش باکلی چیزهای مختلف، مثل وسایل خطاطی و انواع کتاب و یک سری اوراق برای خط نوشتن. همیشه پشت میزش مطالعه می کرد.
شاگردهایش را هم دور همین میز، آموزش می داد. چندصندلی هم دور میز برای شاگردهای خطاطی اش گذاشته بود.
یکی از دیوارهای اتاق قفسه بندی بود و پر بوداز کتاب های بسیار ارزشمند.
پنجره اتاق هم با یک تور حریرسفیدساده تزیین شده بود.
نگاهش را به غذای داخل بشقاب انداخت و گفت:
–صبر کنید برای شما هم غذا بکشم با هم غذا بخوریم.
ــ از این حرفش تعجب کردم.
تا حالا بااوسریک میز غذا نخورده بودم. اگر گاهی وقت نمی شد ناهار بخورم توی دانشگاه، اینجا با ریحانه ناهار می خوردم.
ــ نه من نمی خورم.
ــ چرا مگه ناهار خوردید؟
کمی این پاو آن پا کردم و گفتم:
نه
ــ اگه با من سختتونه پس...
ــ حرفش را قطع کردم و گفتم:
نه...برای این که فکر دیگه ایی نکند گفتم:
– آخه من روزه ام.
ــ دوباره لبخندی زدو گفت:
–قبول باشه
اینجوری که من خیلی شرمنده شدم آخه...
ــ نه، نه شما راحت باشید، من باید برم پیش ریحانه و زود از اتاق بیرون آمدم.
سرکی توی اتاق کشیدم.ریحانه هنوز خواب بود، آشپزخانه نامرتب بود، احتمالا زهرا خانم وقت نکرده بود مرتب کند.
شروع به تمیز کردن کردم.
بعد از تمیز کردن گاز و جمع و جور کردن کانترآشپزخانه. به طرف اتاق آقای معصومی رفتم تا سینی غذا را بیاورم.
در اتاق باز بود، درحال وارد شدن گفتم: –امدم سینی غذارو ببرم.سرش پایین بودو خطاطی می کرد.
ــ دستتون درد نکنه، خودم می خواستم بیارم. چرا زحمت کشیدید.
ــ زحمتی نیست.
خم شدم سینی را بردارم چشمم افتاد به شعری که روی کاغذی نوشته بودو کنار دستش گذاشته بود.
چند لحظه مکث کردم، چقدر شعر قشنگی بود.
دل گرچه درین بادیه بسیار شتافـت
یک موی ندانست ولی موی شکافـت
اندر دل من هـزار خورشیـد بتافـت
آخر به کمــــــــال ذره ای راه نیافـت
مبهوت شعر شدم، چقدر پر معنی بودوچقدر خط خوشی داشت این آقای معصومی.
با صدایش به خودم امدم،
– می دونید شعرش از کیه؟
ــ با دست پاچگی گفتم:
–نه
ــ ازابو علی سیناست.
با تعجب گفتم:
–مگه شاعرم بوده.
ــ بله هم به عربی و هم به فارسی شعر می سرودن.
باحسرت گفتم:
–واقعا خوش به حالش، چطور میشه که یه نفر اینقدر همه چی تموم میشه.
ــ حالا شما این رو می گید ولی تو شعرش یه جورایی میگه ذره ایی به کمال نرسیدم.
یعنی به اونچه که می خواسته نرسیده.
نچ نچی کردم و گفتم:
–آدم میمونه تو کار این بزرگان.یه فیلسوف وقتی اینجوری بگه پس...
با صدای گریه ی ریحانه حرفم نصفه ماند، سینی را برداشتم و گفتم:
– با اجازه من برم.
#ادامهدارد...
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
7.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا