📌 هدف روزه چیست؟
✅ اساساً برنامه ماه مبارک رمضان برنامه #انسان_سازى است که انسانهاى معیوب در این ماه خود را تبدیل به انسانهاى سالم، و انسانهاى سالم خود را تبدیل به انسانهاى کامل کنند.
✳️ برنامه ماه مبارک رمضان برنامه تزکیه نفس است، برنامه اصلاح معایب و رفع نواقص است، برنامه تسلط عقل و ایمان و اراده بر شهوات نفسانى است، برنامه دعاست، برنامه پرستش حق است، برنامه پرواز به سوى خداست، برنامه ترقى دادن روح است.
✳️ اگر بنا باشد که ماه مبارک بیاید و انسان سى روز گرسنگى و تشنگى و بىخوابى بکشد و مثلًا شبها تا دیروقت بیدار باشد و به این مجلس و آن مجلس برود، و بعد هم عید فطر بیاید و با روز آخر شعبان یک ذره هم فرق نکرده باشد، چنین روزهاى براى انسان اثر ندارد. اسلام که نمىخواهد مردم بىجهت دهانشان را ببندند، بلکه با روزه گرفتن قرار است که انسانها اصلاح شوند.
🔰 چرا در روایات ما آمده است که بسیارى از روزهداران هستند که حظ و بهره آنها از روزه جز گرسنگى چیزى نیست؟!
✳️ بستن دهان از غذاى حلال براى این است که انسان در آن سى روز تمرین کند که زبان خود را از گفتار حرام ببندد، غیبت نکند، دروغ نگوید، فحش ندهد.
📚 منبع: انسان کامل، شهید مطهری
http://eitaa.com/cognizable_wan
✅ تشنگی زیاد:
👈 #مكارم: اگر روزهدار بهاندازهای تشنه شود كه طاقت تحمّل آن را ندارد و يا ترس بيماري و تلف داشته باشد، میتواند به.اندازه.ضرورت، آب بنوشد ولي روزه او باطل میشود و باید #قضا کند و اگر ماه رمضان باشد، #بنابر_احتیاط_واجب بايد بقيه روز را امساك كند.
👈 #سيستاني: احساس تشنگی یا ضعف به تنهایی مجوز افطار نیست؛ ولی
1⃣ اگر به قدری زیاد باشد كه در اثر آن به سختي زیادی بيفتد كه معمولاً نمیتوان تحمّل كرد، خوردن روزه اشکالی ندارد؛ اما در ماه مبارک رمضان #بنابر_احتیاط_واجب به مقدار ضرورت و از بین رفتن آن ضعف یا تشنگی فوقالعاده، اکتفا نموده و در بقیه روز #امساک نماید. البته در هر صورت روزه با خوردن یا آشامیدن باطل است و بعدا #قضا کند،
2⃣ اما اگر مریض است و روزه برای وی ضرر قابل توجه دارد و لازم است جهت درمان یا جلوگیری از شدت مرض، در بین روز زیاد آب بیاشامد، روزه گرفتن و امساک واجب نیست.
🌷🌷🌷
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
❓برای بعضی افراد یا مشاغل خاص روزه گرفتن موجب تشنگی خیلی زیاد می شود. حکم روزه این افراد چیست؟
👇👇👇
✅ تشنگی زیاد:
👈 #امام_خمینی: اگر روزهدار به قدري تشنه شود كه بترسد از تشنگي بميرد یا ادامه روزه برایش حرجی شود، میتواند بهاندازه رفع ضرورت آب بياشامد ولي روزه او باطل میشود و باید بعدا #قضا کند و اگر ماه رمضان باشد، #بايد در بقيه روز امساک نماید یعنی همانند فرد روزه دار ادامه دهد.
👈 #امام_خامنهای: اگر شخصى جهت شغلى كه دارد و نمىتواند آنرا رها كند چنانچه بر اثر تشنگی يا گرسنگی روزه برايش حرجى باشد، و همچنين افراد كم سن و سال كه روزه گرفتن براى آنها مشقّت و سختی شديد دارد، هر وقت دچار حرج و مشقّت شدند، میتوانند افطار نموده و باید #قضا نمایند؛ ولی #امساک در ادامه روز لازم نیست.
🌷🌷🌷
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
#خانم_با_سیاست
یه خانم خونه درعین حالی که باید ناز و عشوه داشته باشه
باید بتونه مستقل باشه وگلیم خودش رو از آب بکشه بیرون☺️
انقد وابسته همسرتون نباشید که فکر کنه شما بی عرضه هستید❌
🌹🌹🌹🌹🌹🥀
اصرار زیادی برای جلب محبت همسرتان نداشته باشید و این نكته را زمانی كه وی عصبانی است بیشتر مراعات كنید. در بسیاری اوقات حالت روحی او برای ابراز محبت به شما مناسب نیست و اصرار زیاد شما منجر به مخالفت شدید او میشود.
🌹🌹🌹🌹🌹🥀
📌هیچ گاه مردتان ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺭﮎﻧﮑﺮﺩﻥ ﻭ ﺑﯽﺍﺣﺴﺎﺱ ﺑﻮﺩﻥ ﻣﺘﻬﻢ ﻧﮑﻨﯿد.
ﺍﻭ ﺩﺭﮎ ﮐﺮﺩﻥ و ﺑﺎ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺑﻮﺩﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺷﯿﻮﻩ ﻣﺮﺩﺍﻧﻪ ﻧﺸﺎﻥ ﻣﯽﺩﻫﺪ.
👈 کمی صبور باشید و زود قضاوت نکنید.
🌹🌹🌹
✍زن باید گُل خونه باشه ♥️
✅زن باید شادی آفرین خونه باشه، سنگ صبور خونه باشه، چرا که حضرت علی علیه السلام فرمود : زن گُل است پس باید همچون گُل شکفته ، در گلستان خانواده شادی آفرین باشید.
👈پس خانم گُل،هم باعث شادی خونوادت شو و هم با وجودت رایحه خونه رو عوض کن و حال همه رو خوب کن.
http://eitaa.com/cognizable_wan
#نکته👇👇👇
آدما فقط متوجه تغییر رفتاری که باهاشون میشه میشن، ولی هیچوقت متوجه نمیشن که رفتارشون باعث این تغییر شده.
🍀
اغلب وقتی امیدت رو از دست میدی و
فکر میکنی که این دیگه آخر خطه،
خدا از بالا بهت لبخند میزنه و میگه: آروم باش عزیزم این فقط یه پیچه هنوز که تموم نشده
🍀
╔═══🌈🌻════╗
http://eitaa.com/cognizable_wan
╚═══💕🌿════╝
⭕️ راه نجات از #فتنه ها و #گمراهی های آخرالزمان
✅امیر مؤمنان(ع) در ضمن خطبه ای بلند، برای رهایی از فتنه ها و مصون ماندن از عذاب الهی که فرجام فرو افتادگان در آنهاست ،این چنین فرموده اند:
"من و رسول خدا(ص) بر لب حوض هستیم و خاندان ما با ما هستند پس هر کس ما را بخواهد باید #گفتار ما را بگیرد و به #کردار ما عمل کند زیرا ما خاندانی هستیم که #شفاعت از آن ماست.
برای دیدار ما در کنار حوض با هم رقابت کنید، چون ما دشمنان را از آن دور و دوستانمان را از آن سیراب می سازیم. هر کس از آن آب نوشد هرگز تشنه نشود، و حوض ما پر است و از دو آبریز بهشتی در او ریخته می شود؛ یکی «تسنیم» و دیگری «معین». در دو طرف این حوض، زعفران است. کسی را بر ما نمی گزیدند ولی اوست که از بندگانش هر که را بخواهد ویژه رحمتش کند، پس خدا را ستایش می کنم بدین نعمت ها که مخصوص شما قرار داده و بر حلال زادگی شما، چون یاد ما خانواده، شفای هر درد، بیماری و وسوسة شک آور است، و البته دوستی ما خشنودی خداست، و هر کسی که راه ما را گیرد، فردا در «حظیر القدس» و «فردوس برین» با ماست، و منتظر امر ما همچون کسی است که در راه خدا به خونش غلتد، و هر که فریاد ما را بشنود ولی ما را یاری نکند خدا به رو بر سر دو سوراخ بینی او را در دوزخ سرنگون سازد.
منبع:
کمال الدین، ج2، ص654
╔═.🍃.══════╗
http://eitaa.com/cognizable_wan
╚══════.🍃.═╝
رفتم تو صرافي گفتم ببخشيد سَوا كنم چنده ؟
گفت چي ميگي ؟
گفتم خودتون رو تابلو زديد درهم ٤٣٥٠ ، خواستم ببينم جدا كنم چند درمياد؟
با كش پول دنبالم كرد ميخواست بزنه تو چشمم😐😂
#خنده 😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
🎀 زنان خود را ، با سایر زنان مقایسه نکنید
🎀 چون با این مقایسه کردن ها ،
🎀 تخم کینه را در دل همسرانتان می کارید .
🎀 حسادتش را تحریک می کنید .
🎀 و آرامش او را نابود می نمایید .
🎀 مثلا ؛
🎀 هیچگاه دست پخت همسر خود را ،
🎀 با خواهر ، مادر و دیگر زنان ،
👈 مقایسه نکنید .
🎀 چون حسادتش تحریک می شود
🎀 و به مرور زمان باعث می شود
🎀 که همسرتان از این افراد دوری کند .
👈 مگر اینکه همسرتان ، مومنه باشد .
http://eitaa.com/cognizable_wan
بابام میگه:
میدونی چرا نسل شما دماغشون بزرگتره ولی نسل جدید اینجوری نیست؟
گفتم: نه...
گفت: نسل شما رو قُنداق میکردن سر و بدن جا واسه رشد نداشت، تنها محل آزاد واسه رشد همین دماغ بود،
تا حالا اینقدر قانع نشده بودم😕😂
#خنده 😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
#تلنگرانه 🌼
حاج حسین یکتا می گفت:
جوونا سعی کنید تو جوونی عاشق بشید
تو جوونی #عاشق امام زمان (عج) شد
🍁اومد جمکران ...
شهادتو خواست؛
ظهر عاشورا شهادتو بهش دادن ...
🌾شده تا حالا به خاطر #امام_زمان_عج بری جمکران ؟
و هیچی ازش نخوای و بگی فقط دلم برا تو تنگ شده ؟؟!
🥀فرمانده گردانی به خودم گفت
خواب #امام_زمان_عج رو دیدم
آقا بهم گفت لیست گردان رو بهم بده
لیست گردان رو بهشون دادم
ایشون با خودکار قرمز زیر بعضی اسم هارو خط کشید🌷
هرکدوم از اون اسم هایی رو که آقا اون شب زیرشون خط کشیدن #شهیدشدن ♥️
💫بچه ها الان امام زمان (عج) دارن برا ظهور یارگیری می کنن ...
زیر اسم کدومامون با خودکار سبزشون خط می کشن ؟؟؟
http://eitaa.com/cognizable_wan
✳️ دروغ بستن به خدا و پیغمبر (ص)
✅ اگر روزهدار به گفتن يا نوشتن يا به اشاره و مانند اینها به خدا و پيغمبر و امامان عمداً نسبت دروغ بدهد هرچند فوراً بگويد دروغ گفتم يا توبه كند:
👈 (#امام_خامنهای و #مکارم و #سیستانی: بنابر احتياط واجب) روزه او باطل است (#سیستانی: بنابراین، بنابر احتیاط واجب، روزه آن روز را به قصد قربت مطلقه ادامه دهد و بعدا قضا کند)
👈 و بنابر احتياط واجب (#سیستانی: احتياط مستحب) حضرت زهرا سلامالله عليها و ساير پيغمبران و جانشينان آنان در اين حكم فرقي ندارند.
🌷🌷🌷
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_سی_و_هشتم
مریم خانم از پذیرایی مادر با خوشرویی تشکر کرد و در عوض پیشنهاد داد: «حاج خانم اگه اجازه میدید، مجید و الهه خانم با هم صحبت کنن!» مادر برای کسب تکلیف نگاهی به پدر انداخت و پدر با سکوتش، رضایتش را اعلام کرد. با اشاره مادر از جا بلند شدم و به همراه هم به حیاط رفتیم و پس از چند لحظه، آقای عادلی و مریم خانم هم آمدند. مادر تعارف کرد تا روی تخت مفروش کنار حیاط نشستیم و خودش به بهانه نشان دادن نخلها، مریم خانم را به گوشهای دیگر از حیاط بُرد تا ما راحتتر صحبت کنیم.
با اینکه فاصلهمان از هم زیاد بود، ولی حس حضورمان آنقدر بر دلمان سنگینی میکرد که هر دو ساکت سر به زیر انداخته و تنها طنین تپش قلبهایمان را میشنیدیم، ولی همین اولین تجربه با هم بودن، آنچنان شیرین و لبریز آرامش بود که یقین کردم او همان کسی است که آن شب در میان گریههای نماز مغرب، از خدا خواسته بودم، گرچه شیعه بودنش همچون تابش تیز آفتاب صبح، رؤیای خوش سحرگاهیام را میدرید و تهِ دلم را میلرزاند و باز به خیال هدایتش به مذهب اهل تسنن قرار میگرفتم. هر چند با پیوند عمیق و مستحکمی که به اعتبار مسلمان بودن بین قلبهایمان وجود داشت، در بستر همین دو مذهب متفاوت هم رؤیای خوش زندگی دست یافتنی بود.
نغمه نفسهایمان در پژواک پرواز شاخههای نخل ها در دامن باد میپیچید و سکوتمان را پُر میکرد که او با صدایی آرام و لحنی لبریز حیا شروع کرد: «من به پدرتون، خونوادهتون و حتی خودتون حق میدم که بابت این اختلاف مذهبی نگران باشید. ولی من بهتون اطمینان میدم که این موضوع هیچ وقت بین من و شما فاصله نندازه!» صدایش به آرامش لحظات صحبت کردن با پدر نبود و زیر ضرب سر انگشت احساسش میلرزید. من هیچ نگفتم و او همچنانکه سرش پایین بود، ادامه داد: «بعد از رضایت خدا، آرامش زندگی برای من مهمترین چیزه. برای همین، همه تلاشم رو میکنم و از خدا هم میخوام که کمکم کنه تا بتونم اسباب آرامش شما رو فراهم کنم.» سپس لبخندی زد و با لحنی متواضعانه از خودش گفت: «من سرمایهای ندارم. همه دارایی من همین پولی هستش که باهاش این خونه رو اجاره کردم و پسانداز این مدت که برای خرج مراسم کنار گذاشتم. حقوق پالایشگاه هم به لطف خدا، کفاف یه زندگی ساده رو میده.»
سپس زیر چشمی نیم نگاهی به صورتم انداخت، البته نه به حدی که نگاهش در چشمانم جا خوش کند و بلافاصله سر به زیر انداخت و زیر لب زمزمه کرد: «به هر حال شما تو خونه پدرتون خیلی راحت زندگی میکردید...»که از پسِ پرده سکوت بیرون آمدم و به اشارهای قدرتمند، کلامش را شکستم: «روزی دست خداست!» کلام قاطعانهام که شاید انتظارش را نداشت، سرش را بالا آورد و نگاهش را به نقطهای نامعلوم خیره کرد و من با آرامشی مؤمنانه ادامه دادم: «من از مادرم یاد گرفتم که توکلم به خدا باشه!» و شاید همراهی صادقانهام به قدری به دلش نشست که نگرانی چشمانش به ساحل آرامش رسید و لبخندی کمرنگ صورتش را پوشاند.
به اتاق که بازگشتیم، بحث جمع مردها، حول کسب و کار و اوضاع بازار میچرخید که با ورود ما، صحبتشان خاتمه یافت و مادر دوباره مشغول پذیرایی از میهمانان شد که عمو جواد رو به پدر کرد: «حاج آقا! بنده به خاطر کارم باید امشب برگردم تهران. خُب میدونید راه دوره و برای ما این رفت و آمد یه کم مشکله.» پدر که متوجه منظور عمو جواد شده بود، دستی به محاسن کوتاهش کشید و با لحنی ملایم پاسخ داد: «ما راضی به زحمت شما نیستیم. ولی باید با برادرهاش هم صحبت کنم. شما تشریف ببرید ما خبرتون میکنیم.» و با این جمله پدر، ختم جلسه اعلام شد.
🚫http://eitaa.com/cognizable_wan
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_سی_و_نهم
وقتی محمد خبر را از زبان مادر شنید، خندهای بلند سر داد و در میان خنده با صدایی بریده گفت: «انقدر مامان این پسره رو دعوت کرد و بهش شام و نهار داد که بیچاره نمکگیر شد!» ابراهیم پوزخندی زد و با حالتی عصبی رو به مادر کرد: «گفتم این پسره رو این همه حلوا حلواش نکنین! انقدر ناز به نازش گذاشتین روش زیاد شد!» که این حرفش، اعتراض شدید لعیا را برانگیخت: «حالا هر کی میومد خواستگاری عیب نداشت! اونوقت این بنده خدا روش زیاد شده!» و ابراهیم با عصبانیت پاسخ داد: «ببینم این از تهران اومده اینجا کار کنه یا چشم چرونی؟!!!» از حرف تندش، قلبم شکست که مادر اخم کرد و تشر زد: «ابراهیم! خجالت بکش! تو خودت چند بار باهاش سرِ یه سفره نشستی، یه بار دیدی که به الهه چشم داشته باشه؟ هان؟»
ابراهیم چشم گشاد کرد و با صدایی بلند طعنه زد: «من نمیدونم این پسره چی داره که انقدر دلتون رو بُرده؟!!! پول داره؟!!! خونواده داره؟!!! مذهبش به ما میخوره؟!!!» پدر مثل اینکه از حرفهای ابراهیم باز مردد شده باشد، ساکت سر به زیر انداخته بود و در عوض مادر قاطعانه جواب داد: «مگه مذهبش چیه؟ مگه زبونم لال، کافره که اینجوری میگی؟!!! مگه این مدت ازش لاقیدی دیدی؟!!! اگه پدر و مادر بالا سرش نبوده، گناه که نکرده! گناه اون صدامِ ذلیل مردهاس که این آتیش رو به جون مردم انداخت! روزی رو هم که خدا میرسونه! جوونه، کار میکنه، خدا هم ان شاءالله به کار و بارش برکت میده!»
اما ابراهیم انگار قانع شدنی نبود و دوباره رو به مادر خروشید: «یعنی شما راضی میشی خواهر من بره تو یه خونه اجارهای زندگی کنه؟ که تازه آقا بشه دوماد سرخونه؟!!!» و این بار به جای مادر، محمد جوابش را داد: «من و تو هم که زندگیمون رو تو همین خونه اجارهای شروع کردیم! تازه اگه این بنده خدا پول پیش و اجاره میده، ما که مفت و مجانی زندگی میکردیم!» و سپس با لحنی قاطع ادامه داد: «من که به عنوان برادر راضیام!» جواب محمد در عین سادگی آنچنان دندانشکن بود که زبان ابراهیم را بست و عطیه با لبخندی پشت حرف شوهرش را گرفت: «من که چند بار دیدمش، به نظرم خیلی آدم خوبی میاد!» و لعیا هم تأیید کرد: «به نظر منم پسر خوبیه! تازه من خودم دوران دبیرستان یه دوست داشتم که با یه پسر شیعه ازدواج کرد. الان هم با دو تا بچه دارن خوب و خوش زندگی میکنن! یه بارم نشده که بشنوم مشکلی داشته باشن.»
ابراهیم که در برابر حجم سنگین انتقادات کم آورده بود، قیافه حق به جانبی گرفت و با صدایی گرفته از خودش دفاع کرد: «من میگم بین این همه خواستگار خوب و مایه دار که مثل خودمون سُنی هستن، چرا انگشت گذاشتین رو این پسر شیعه؟» و این گلایه ابراهیم، بلاخره حرف گلوگیرِ پدر را به زبانش آورد: «به خدا منم دلم از همین میسوزه!» که مادر بلافاصله جواب داد: «عبدالرحمن! ابراهیم جوونه، یه چیزی میگه! شما چرا؟ شما که ریش سفید کردی چرا این حرفو میزنی؟ هر کسی یه کُفوی داره! قسمت هر کی از اول رو پیشونیش نوشته شده! اگرم این وصلت سر بگیره، قسمت بوده!» که در اتاق باز شد و عبدالله آمد و با ورودش، ابراهیم دوباره شروع به نیش زدن کرد: «آقا معلم! تو که رفیق گرمابه و گلستونش بودی چرا نفهمیدی چی تو سرشه؟»
عبدالله که از سؤال بیمقدمه ابراهیم جا خورده بود، با تعجب پرسید: «کی رو میگی؟» و ابراهیم طعنه زد: «این شازده دوماد رو میگم!» عبدالله به آرامی خندید و گفت: «خود الهه هم نفهمیده بود، چه برسه به من!» و ابراهیم با گفتن «آخِی! چه پسر سر به زیری!!!» پاسخ عبدالله را به تمسخر داد و رو به مادر کرد: «خُب مامان، ما دیگه زحمت رو کم کنیم!» سپس نگاهی به من کرد و با لحن تلخی کنایه زد: «علف هم که به دهن بزی شیرین اومده! مبارک باشه!» و با اشارهی دست، لعیا را هم بلند کرد و در حالی که دست ساجده را میکشید، خداحافظی کردند و رفتند. با رفتن ابراهیم، گفتگوها خاتمه یافت و محمد و عطیه هم رفتند.
🚫http://eitaa.com/cognizable_wan
#سهدستهشیعیانآخرالزماناهلنجاتند
💚امام صادق علیه السلام، درباره شدت فتنههای زمان غیبت میفرماید:
«وَ اللَّهِ لَتُمَحَّصُن؛ وَ اللَّهِ لَتُمَیَّزُنَّ؛ وَ اللَّهِ لَتُغَرْبَلُنَّ؛حَتَّى لَا یَبْقَى مِنْکُمْ إِلَّا الْأَنْدَر» به خدا سوگند شما خالص می شوید؛ به خدا سوگند شما از یکدیگر جدا میشوید؛ به خدا سوگند شما غربال خواهید شد؛ تا اینکه از شما شیعیان باقی نمیماند جز
گروه بسیار کم و نادر.
در این میان کسانی نجات خواهند یافت که:
🌸🔸١_خود را در زمان غیبت به امام زمان عجّلاللّه تعالی فرجه الشریف نزدیک و نزدیک تر کنند؛
🌸🔸٢_خود را از رذایل اخلاقی و گناه پاک کنند و به صفات حسنه نیکو گردانند(تزکیه نفس کنند)
🌸🔸٣_شناخت امام زمان -عجّل اللّه تعالی فرجه الشریف و دعای فراوان برای فرج ایشان، تنها راه نجات در این دوران پر از فتنه است.
📚بحارالانوار،ج5،صفحه216
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔷🔸 نــڪـتــه هاے 🔸🔷
نـــ✨ـــاب قــــــ📖ـــــرآنی
💠🔹پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله فرمود:
امت من چهار گروه هستند:👇
1⃣ گروهی نماز میخوانند، ولی در نمازشان سهل انگارند "ویل" برای آنهاست،
و "ویل" نام یکی از طبقات زیرین جهنم است،
🍃خداوند فرمود:
💟فویل للمصلین الذینهم عن صلاتهم ساهون
📖سوره ماعون آیه ۴و۵
🔸پس "ویل" برای نمازگزاران است، آنهایی که در نمازشان سهل انگارند.
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
2⃣ گروهی گاهی نماز میخوانند و گاهی نمیخوانند، پس "غی" مال آنهاست،
و "غی" نام یکی از طبقات پایین جهنم است.
🍃خداوند متعال فرمود:
💟فخلف من بعدهم خلف اضاعوا الصلوة و اتبعوا الشهوات فسوف یلقون غیا
📖سوره مریم آیه۵۹
سپس جانشین آن مردم خداپرست قومی شدند که نماز را ضایع کرده و از شهوات پیروی کردند، و اینها به زودی در "غی" افکنده خواهند شد.
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
3⃣ گروهی هیچ وقت نماز نمیخوانند، "سقر" برای آنهاست،
"سقر" هم نام یکی از طبقات زیرین جهنم است که خداوند متعال فرمود:
💟ما سلککم فی سقر قالوا لم نک من المصلین
📖 سوره مدثر آیه۴۲
🔸اهل بهشت از اهل جهنم سئوال میکنند
چه چیزی شما را به "سقر" کشاند⁉️
در جواب می گویند :
ما از نمازگزاران نبودیم.
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
4⃣ گروهی همیشه نماز میخوانند، و در نمازشان خشوع دارند.
🍃خداوند متعال فرمود:
💟قد افلح المؤمنون الذین هم فی صلاتهم خاشعون
📖سوره مؤمنون آیه 1 و 2
مؤمنان رستگار شدند، آنهایی که در نمازشان با خشوع هستند.
🌸امیدواریم خداوند متعال همه ما را از گروه چهارم قرار دهد.
💟و اقم الصلاة ان الصلوة تنهی عن الفحشاء و المنکر و لذکر الله اکبر
📖 سوره عنکبوت آیه ۴۵
نماز را بپادار، که نماز انسان را از هر کار زشت و منکر بازمیدارد و یاد خدا بزرگتر است
🍂🍃👈 نقل شده است:
هنگامی كه شیطان به خداوند گفت من از چهار طرف جلو، پشت، راست و چپ انسان را گرفتار و گمراه میكنم.
💟لَأقْعُدَنَّ لَهُم صِراطك المستقیم٭ ثم لاتینَّهم مِنْ بَینِ أیدیهم ومِنْ خَلْفِهِم وعَن أیمانِهِم وعَن شمائلهم
فرشتگان پرسیدند:
شیطان از چهار سمت بر انسان مسلّط است، پس چگونه انسان نجات مییابد
🍃خداوند فرمود:
راه بالا و پایین باز است؛
راه بالا نیایش و راه پایین سجده و بر خاك افتادن است.
🔔بنابراین، كسی كه دستی به سوی خدا بلند كند یا سری بر آستان او بساید، میتواند شیطان را طرد كند.
📚بحارالانوار، ج۶۰، ص۱۵۵
http://eitaa.com/cognizable_wan
روزی که صدام توسط خلبانان ایرانی تحقیر شد!
صدام حسین برای تحقیر خلبانان ارتش ایران در تلوزیون عراق اعلام کرد به هر جوجه کلاغ ایرانی که بتواند به 50 مایلی نیروگاه بصره نزدیک شود حقوق یک سال نیروی هوایی عراق را جایزه خواهم داد
تنها 150 دقیقه پس از مصاحبه ی صدام شهید عباس دوران، شهید علیرضا یاسینی و سرهنگ کیومرث حیدریان نیروگاه بصره را بمباران کردند.
۲۶ آوریل روز جهانی خلبان بر تیزپروازان ایرانزمین مبارک باد... ♥️
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_چهلم
مادر خسته و کلافه از مجادلهای که با ابراهیم کرده بود، روی کاناپه دراز کشید و در حالی که سر شکمش را فشار میداد، ناله زد: «نمیدونم چرا یه دفعه انقدر دلم درد گرفت!» پدر بیتوجه به شِکوه مادر، تلویزیون را روشن کرد و به تماشای اخبار ساعت چهار بعدازظهر نشست، اما من نگران حالش، کنار کاناپه روی زمین نشستم و گفتم: «حتماً از حرفهای ابراهیم عصبی شدی.» و عبدالله به سمتمان آمد و گفت: «ابراهیم همینجوریه! کلاً دوست داره ایراد بگیره و غُر بزنه!» سپس به صورت مادر خندید و ادامه داد: «مامان! غصه نخور! اگه خدا امری رو مقدر کنه، احدی نمیتونه مانعش بشه!»
از فرصت استفاده کردم و تا عبدالله با حرفهایش مادر را آرام میکرد، به آشپزخانه رفتم تا برای مادر شربت عرق نعنا درست کنم، بلکه دردش آرام بگیرد. لیوان را که به دستش دادم، هنوز داشت گِله حرفهای نامربوط ابراهیم را به عبدالله میکرد. از یادآوری حرفهای تلخ و تند ابراهیم، دلم گرفت و ساکت در خودم فرو رفتم که عبدالله صدایم زد: «الهه جان! میخوام برای شاگرد اول کلاس جایزه بخرم. تو خوش سلیقهای، میای با هم بریم کمکم کنی؟» بحثهای طولانی و ناخوشایند بعدازظهر، حسابی رمقم را کشیده بود، با این حال دلم نیامد درخواستش را رَد کنم. نگاهی به مادر انداختم که نگرانیام را فهمید و با لبخندی پُر محبت گفت: «حالم خوبه! خیالت راحت باشه، برو!» با شنیدن پاسخ مادر، از جا برخاسته و آماده رفتن شدم.
به سرِ خیابان که رسیدیم، راهش را به سمت مسیرِ منتهی به ساحل کج کرد. با تعجب پرسیدم: «مگه نمیخوای هدیه بخری؟» سرش را به نشانه تأیید تکان داد و با لبخندی مهربان گفت: «چرا! ولی حالا عجلهای نیس! راستش اینجوری گفتم که با هم بیایم بیرون، باهات حرف بزنم! حالا موقع برگشت میریم یه چیزی میخریم.» میدانستم که میخواهد در مورد آقای عادلی و تصمیمی که باید در موردش بگیرم، صحبت کند، اما در سکوت قدم میزد و هیچ نمیگفت. شاید نمیدانست از کجا شروع کند و من هم نمیخواستم شروع کنم تا مبادا از آهنگ صدایم به تعلق خاطری که در دلم شکوفه زده بود، پی ببرد.
در انتهای مسیر، آبی مایل به سبزِ خلیج فارس نمایان شد و با بلند شدن بوی آشنای دریا، عبدالله هم شروع کرد: «الهه! فکراتو کردی؟» و چون سکوتم را دید، خندید و گفت: «دیگه واسه من ناز نکن! ما که با هم رودرواسی نداریم! با من راحت حرف بزن!» از حرفش من هم خندیدم ولی باز هم چیزی نگفتم. با نگاه عمیقش به روبرو، جایی که دریا خودش را روی ساحل میکشید، خیره شد و ادامه داد: «الهه جان! مجید پسر خیلی خوبیه! من خودم قبولش دارم! تو این چند ماهه جز خوبی و نجابت چیزی ازش ندیدم! مردِ آروم و صبوریه! اهل کار و زندگیه!»
هر چه عبدالله بر زبان میآورد، برای من حقیقتی بود که با تمام وجود احساس کرده بودم، هرچند شنیدن دوباره این نغمه گوشنواز، برایم لذت بخش بود و ساکت سر به زیر انداخته بودم تا باز هم برایم بگوید: «الهه! وقتی اون روز تو خواستگاری داشت با بابا حرف میزد، من از چشماش میخوندم که مرد و مردونه پای تو میمونه!» از شنیدن کلام آخرش، غروری شیرین در دلم دوید و صورتم را به لبخندی فاتحانه باز کرد که با دست اشاره کرد تا روی نیمکتِ کنار ساحل بنشینم.
🚫http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فک کنم غذاش کمی داغه😂😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
"دانستنیهای زیبا"
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت 🖋 #قسمت_سی_و_پنجم بعد از صرف شام فرصت خوبی بود تا مادر ماجرای صبح را
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_سی_و_ششم
اگر چه جوابم شبیه همه پاسخهای پُر نازِ دخترانه در هنگام آمدن خواستگار بود، اما حقیقتی عاری از هر آلایشی بود. سالها بود که منتظر آمدن چنین روزی بودم تا کسی به طلبم بیاید که دیدن صورتش، شنیدن صدایش و حتی حس حضورش مایهی آرامش وجودم باشد و حالا رؤیای آرزویم تعبیر شده و او آمده بود! همانگونه که من میخواستم، ولی اینجای تقدیر را نخوانده بودم که آرزویم با یک جوان شیعه در حقیقت نقش ببندد و این همان چیزی بود که زبانم را بند آورده و نفسم را به شماره انداخته بود. عبدالله نفس عمیقی کشید و مثل اینکه اوج سرگردانیام را فهمیده باشد، بلاخره سکوتش را شکست: «فکر کنم الهه میخواد بیشتر فکر کنه.» ولی مادر دلش میخواست هر چه زودتر مقدمات خوشبختی تنها دخترش را فراهم کند که با شیرین زبانی پیشنهاد داد: «من میگم حالا اجازه بدیم اینا یه جلسه بیان. صحبتهامون رو بکنیم، تا بعد ببینیم خدا چی میخواد!»
پدر بی آنکه چیزی بگوید، کنترل را برداشت و تلویزیون را روشن کرد و این به معنای رضایتش به حرف مادر بود که عبدالله فکری کرد و رو به مادر گفت: «مامان نمیخوای یه مشورتی هم با ابراهیم و محمد بکنی؟» که مادر سری جنباند و گفت: «آخه مادر جون هنوز که چیزی معلوم نیس. بذار حالا یه جلسه با هم صحبت کنیم، تا ببینیم چی میشه.» و با این حرف مادر، این بحث سخت و سنگین تمام شد و بلاخره نفسم بالا آمد که از جا بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم. وارد اتاق شدم و خواستم روی تختم دراز بکشم که عبدالله صدایم کرد: «الهه!» برگشتم و دیدم در چهارچوب درِ اتاق ایستاده و نگاهش همچنان سرد و سنگین است. لب تختم نشستم و او بیمقدمه پرسید: «چرا به من چیزی نگفتی؟» نگاهش کردم و با صدایی که از عمق صداقتم بر میآمد، جواب دادم: «به خدا من از چیزی خبر نداشتم.»
قدم به اتاق گذاشت و همچنانکه به سمتم میآمد، با لحنی گرفته بازخواستم کرد: «یعنی تو از نگاهش هیچی حس نمیکردی؟» و آفتاب نگاه نجیبش با همان پرده حیای همیشگی در برابر چشمانم درخشید تا صادقانه شهادت بدهم: «خودش نیس، ولی خداش هست! هیچ وقت تو نگاهش هیچی ندیدم!» و شاید لحنم به قدری صادقانه بود که بلاخره حصار سرد رفتارش شکست، کنارم نشست و زیر لب زمزمه کرد: «من بهش خیلی نزدیک بودم، هر روز میدیدمش، ولی هیچ وقت فکرش هم نمیکردم!» سپس نگاهش را به عمق چشمانم دوخت و با تردیدی که در صدایش موج میزد، سؤال کرد: «الهه! مطمئنی که میخوای اجازه بدی بیان خواستگاری؟!!!» و در مقابل نگاه پرسشگرم، لبخندی زد و با لحنی برادرانه نصیحتم کرد: «الهه جان! مجید مثل بقیه خواستگارات نیس! اون داره تو این خونه زندگی میکنه! خوب فکر کن! اگه یه بار به عنوان خواستگار بیاد تو این خونه و بعد تو جواب رَد بدی، دیگه رفت و آمدِ هر دوتون توی این خونه خیلی سخت میشه! اگه مطمئنی که قبولش داری، اجازه بده!»
از شنیدن این حرف، پشتم لرزید. تصور اینکه خواستگارم، در طبقه بالای همین خانه حضور دارد و نتیجه هر چه شود، باز هم او همینجا خواهد بود، ترسی عجیب در دلم انداخت. عبدالله نفس بلندی کشید و گفت: «البته حتماً مجید هم به این قضیه فکر کرده! حتماً اونم میدونه که اگه این خواستگاری به هر دلیلی به هم بخوره، زندگیاش تو این خونه دیگه مثل قبل نیس! پس حتماً پای حرفی که زده تا آخر میمونه! ولی تو هم باید تکلیفت رو با خودت روشن کنی!» چشمانم غمگین به زیر افتاد و عبدالله با گفتن «تو رو خدا خوب فکر کن!» از کنارم بلند شد و از اتاق بیرون رفت.
با رفتن او، حجم سنگینی از احساسات بر دلم آوار شد. از محبتی که داشت بی سر و صدا در گوشههای قلبم جوانه میزد تا ترسی که از حضور نزدیک او آن هم در هر شرایطی، در دلم افتاده بود و آنچه بیش از همه بر دیوار شیشهای قلبم ناخن میکشید، تشیع او بود که خاطرم را آشفته میکرد. احساس میکردم در ابتدای راهی طولانی و البته پُر جذبه ایستادهام که از پیمودنش ترسی شیرین در دلم میدوید و دلم آنچنان به پشتیبانی خدای خودم گرم بود که ایمان داشتم در انتهای این مسیر سخت، آسمانی نورانی انتظارم را میکشد. آینده روشنی که آرزوی قلبیام را برآورده خواهد کرد! آیندهای که این جوان شیعه را به یاری خدا و با همراهی من، به سوی مذهب اهل تسنن متمایل میکند و این همان اطمینانی بود که عبدالله از من طلب میکرد!
🚫http://eitaa.com/cognizable_wan