سـر انگشتش گـره میزد بـه گیسـو
دلـم میرفت و آنجـا گیـر میکـرد . .
پیرِ ما گفت هنر نیست دل آزردنِ خلق
خرم آن کس که به موری نرسد آزارش...
شادمان باش ولی حال مرا هیچ مپرس
آنچه غم بر سرم آورد نمیدانی چیست...!
در دایره قسمت ما نقطه ی تسلیمیم
لطف آنچه تو اندیشی حکم آنچه تو فرمایی
رفتنت نقطه ی پایان خوشی هایم بود
دلم از هرچه و هرکس که بگویی سیر است!
هدایت شده از رواننویس✒️
ﺑﻌﻀﻰﻫﺎ ﻫﻢ ﻫﺴﺘﻨﺪ
ﻛﻪ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵﺷﺎﻥ ﻛﺮﺩﻩﺍﻳﻢ
ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﻰ ﺣﺮﻓﺸﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﻴﺎﻥ ﻣﻰﺁﻳﺪ
ﺩﻳﮕﺮ ﻧﻤﻰﺗﻮﺍﻧﻴﻢ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺰﻧﻴﻢ
-ز تمام بودنیها،تو همین از آنِ من باش
که به غیرِ با تو بودن، دلم آرزو ندارد