🌼🌻🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
داستان عقد آسمانی
نوشته: هادی جمشیدیان
کتاب: فرمانده من
چاپ : بیست و نهم، سال :1387، ص 79و80
#قسمت_اول
🌼🌻🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
به نام خدا
اوایل سال 59 که به قصد فعالیت در امور فرهنگی و خدماتی وارد کردستان شدم، امنیت کافی در آن منطقه وجود نداشت. ابتدا به سنندج رفتم، اما بعد از مدت کوتاهی من را به بانه اعزام کردند.
در آنجا، پس از آنکه خود را به مقر سپاه واقع در فرمانداری معرفی کردم بلافاصله مشغول کار شدم.
چند روز که گذشت پی بردم که مشکل اصلی حفظ امنیت شهر است و تا این امر صورت نگیرد، فعالیت های فرهنگی و خدماتی تأثیر چندانی نخواهند داشت. با این فکر به اتاق فرماندهی رفتم و با کسب اجازه از برادر خادمی- فرمانده سپاه بانه - از ایشان خواستم که اگر صلاح می دانند در خدمتشان باشم.
برادر #خادمی با چهره ای خندان با من صحبت کرد و بعد از یک سری سوال های مختلف ناگهان پرسید: " چقدر شجاع هستی؟ ما در اینجا به افراد شجاع و با ایمان نیاز داریم."
دقیقا نمی دانستم که چه جوابی بدهم. با لحنی عادی گفتم:" سعی خودم را می کنم و اگر خدا راضی باشد حتی حاضرم جان ناقابل خود را فدای اسلام کنم. "
برادر خادمی با جذبه خاصی گفت: " اینکه نشد! معیار انتخاب من چیز دیگری است. برو گوشه اتاق بایست، من به طرف تو تیراندازی می کنم و اگر دل و جرأت ایستادن داشتی تو را می پذیرم."
خیلی تعجب کردم. چرا که به هیچ وجه انتظار چنین برخوردی را نداشتم.
با این حال، به عشق خدمت در سپاه و با این فکر که او چنین کاری را انجام نخواهد داد، رفتم و همان جایی که گفته بود ایستادم. برای یک لحظه نفهمیدم که چه اتفاقی افتاد.
فقط از شدت صدای تیر گوشهایم سوت کشید و وقتی به اطرافم نگاه کردم دیدم که در فاصله سی سانتی من دیوار سوراخ شده است.
بعد از چند دقیقه گفت:" تو پذیرش شدی، از فردا بیا و لباس فرم بگیر و افتخاری با ما همکاری کن."
ادامه دارد...
شادی روح #شهید_محمود_خادمی
#صلوات
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
@cyberi20