دیدم این مشهد چرا هی بیقراری میکند
جای باران، سیل در این شهر جاری میکند
دیر فهمیدم که او اندر فراق خادمش
عزم خود را جزم دارد گریه زاری میکند💔
https://eitaa.com/daanestaanii
📚 #بخوانید..
پیرمرد محتضری که احساس می کرد مردنش نزدیک است، به پسرش گفت: مرا به حمام ببر.
پسر، پدرش را به حمام برد.
پدر تشنه اش شد. آب خواست. پسر قنداب خنکی سفارش داد برایش آوردند و آن را به آرامی در دهان پدر ریخت و پس از شست وشو پدر را به خانه برد.
پس از چندی پدر از دنیا رفت و روزگار گذشت و پسر هم به سن کهولت رسید روزی به پسرش گفت:
فرزندم مرگ من نزدیک است مرا به حمام ببر و شست وشو بده.
پسر #نااهل بود و با غر و لند پدر را به حمام برد و کف حمام رهایش کرد و با خشونت به شستن پدر پرداخت.
پیرمرد رفتار خود با پدرش را به یاد آورد. آهی کشید و به پسر گفت: پسرم تشنه هستم.
پسر با تندی گفت: این جا آب کجا بود و طاس را از گنداب حمام پر کرد و به حلقوم پدر ریخت.
پدر اشک از دیده اش سرازیر شد و گفت: من قنداب دادم، گنداب خوردم. تو که گنداب می دهی ببین چه می خوری؟
@daanestaanii
📚 #اےکـــاش
#آرزوهای_محالی_که_در_قرآن_ذکر_شده_اند
↭ای کاش من خاک بودم.
#نبٲ٤٠
↭ای کاش پیشاپیش چیزی می فرستادم.
#فجر٢٤
↭ای کاش نامه مرا به دست من نداده بودند.
#حاقه٢٥
↭ای کاش فلان را دوست نمی گرفتم.
#فرقان٢٨
↭ای کاش خدا را اطاعت کرده بودیم و رسول را اطاعت کرده بودیم.
#احزاب٦٦
↭ای کاش راهی را که رسول در پیش گرفته بود ، در پیش گرفته بودم.
#فرقان٢٧
↭ای کاش ما نیز با آنها می بودیم و به کامیابی بزرگ دست میافتیم.
#نساء٧٣
آرزوهایی که هم اکنون فرصت انجامش هست ،پس تا زندهایم آنها را برآورده کنیم...
@daanestaanii
به عمروعاص گفتند:
چراپشت سر علی(ع) نماز میخونی ولی تو خونه معاویه غذا میخوری؟
گفت نماز علی قشنگه اما پلو معاویه هم خوشمزه هست
@daanestaanii
📚 #داستان_زیبای_آموزنده
فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد.
روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه انگوری به او داد و گفت: اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن.
فرعون یک روز از او فرصت گرفت. شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای بیندیشد و همچنان عاجز مانده بود که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد.
فرعون پرسید کیستی؟ ناگهان دید که شیطان وارد شد.
شیطان گفت: خاک بر سر خدایی که نمیداند پشت در کیست. سپس وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد!
بعد خطاب به فرعون گفت: من با این همه توانایی لیاقت بندگی خدا را نداشتم آنوقت تو با این همه حقارت ادعای خدایی می کنی؟
پس شیطان عازم رفتن شد که فرعون گفت: چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاه خدا رانده شدی؟
شیطان پاسخ داد: زیرا میدانستم که از نسل او همانند تو به وجود می آید.
@daanestaanii
🎥 برنامه تشییع پیکر آیتالله رئیسی و همراهان
▪️سهشنبه صبح شهر تبریز
▪️سهشنبه بعدازظهر شهر قم
▪️چهارشنبه صبح شهر تهران
▪️پنجشنبه صبح شهر بیرجند
▪️پنجشنبه بعدازظهر شهر مشهد
▪️مراسم تشییع و تدفین پیکر آیتالله رئیسی پنجشنبه عصر در حرم امام رضا برگزار خواهد شد.
@daanestaanii
📚 #حکایت
شیر و رفقاش نشسته بودن و خوش میگذروندن... بین صحبت، شیره نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: "اُه! اُه! ساعت 11 شده! باید برم! خانم خونه منتظره!"
گاوه پوزخندی زد و گفت: "زن ذلیلو نیگا ! ادعاشم میشه سلطان جنگله!"
شیر لبخند تلخی زد و گفت: "توی خونه یه شیـــــــر منتظرمه ! نه یه گاو!"
@daanestaanii
📚 #حکایت_آموزنده
حکیم ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﺕ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺍﺳﺖ؟ او ﺍﻧﺪﻭﻫﮕﻴﻦ ﮔﻔﺖ: ﭼﻪ ﺑﮕﻮﯾﻢ، ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﺯ ﺯﻭﺭ ﮔﺮﺳﻨﮕﯽ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﺪﻡ ﮐﻮﺯﻩ ﺳﻔﺎﻟﯽ ایی را ﮐﻪ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭ ﺳﯿﺼﺪ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺟﺪﺍﺩﻡ ﺑﻮﺩ، ﺑﻔﺮﻭﺷﻢ ﻭ ﻧﺎﻧﯽ ﺗﻬﯿﻪ ﮐﻨﻢ.
ﺣﮑﯿﻢ ﮔﻔﺖ:
ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺭﻭﺯﯼ ﺍﺕ ﺭﺍ ﺳﯿﺼﺪ ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﮐﻨﺎﺭ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﻭ ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ اندوهگینی و ﻧﺎﺳﭙﺎﺳﻲ می کنی؟
@daanestaanii
📚 #حڪــایت_آمـــوزنده
چوپان گله گوسفندان را به آغل برد و همه درهای آن را بست. چون گرگهای گرسنه سر رسیدند، درها را بسته یافتند و از رسیدن به گوسفندان ناامید شدند. برگشتند تا نقشه ای برای آزادی گوسفندان از آغل پیدا کنند.
سرانجام گرگها به این نتیجه رسیدند که راه چاره، برپایی تظاهراتی جلوی خانه چوپان است که در آن آزادی گوسفندان را فریاد بزنند.
گرگها تظاهرات طولانی را برپا کردند و به دور آغل چرخیدند.
گوسفندان هم وقتی صدای گرگها را شنیدند کہ بخاطر آزادے آنها چقدر محزون زوزه میکشند، احساس هویت کردند و با آنان همصدا شدند.
با تشویق گرگها آنقدر خود را به در و دیوار زدند تا بالاخره راهی باز شد و همگی با سرعت تمام بہ صحرا گریختند و از آزادیشان شروع به لذت بردن کردند
گوسفندان به صحرا گریختند و گرگها پشت سرشان دویدند. چوپان صدا میزد و گاهی فریاد میکشید و گاهی عصایش را پرتاب میکرد تا بلکه جلویشان را بگیرد. اما هیچ فایده ای نه از فریاد و نه از عصا دستگیرش نشد.
گرگها گوسفندان را در صحرایی بدون چوپان و نگهبان یافتند. آن شب، شبی تاریک برای گوسفندان آزاده بود و شبی اشتها آور برای گرگهای به کمین نشسته ...
@daanestaanii