eitaa logo
داستان های کودکان
87 دنبال‌کننده
0 عکس
0 ویدیو
0 فایل
داستان‌های جالب و آموزنده‌ برای بچه‌ها که شما را در دنیای هیجان‌انگیز خود غرق می‌کند و هر بار چیزی جدید یاد خواهید گرفت
مشاهده در ایتا
دانلود
دوستی در میان شن و آب خورشید گرم جزیره قشم بر شن‌های طلایی می‌تابید و امیر، پسربچه‌ای اهل اصفهان، محو تماشای دریا بود. این اولین بار بود که به این جزیره سفر می‌کرد، و همه‌چیز برایش تازگی داشت—بوی شور دریا، صدای مرغان دریایی، و موج‌هایی که بی‌وقفه به ساحل می‌کوبیدند. اما چیزی که بیشتر از همه توجهش را جلب کرد، پسری هم‌سن خودش بود که کنار ساحل، زانو زده و با دقت تکه‌های چوب و صدف را روی هم می‌چید. امیر کنجکاوانه جلو رفت و پرسید: «چی می‌سازی؟» پسر سرش را بلند کرد، موهای فرخورده‌اش زیر نور آفتاب برق زد و با لبخند گفت: «یه قلعه‌ی شنی. ولی یه دژ واقعی! می‌خوای کمک کنی؟» امیر بدون لحظه‌ای تردید کنار او نشست و با هیجان مشغول ساختن قلعه شد. پسر که راشد نام داشت، با شور و شوق توضیح داد که این قلعه باید در برابر موج‌های دریا مقاومت کند. اما درست لحظه‌ای که دیوارهای قلعه را محکم‌تر کرده بودند، موجی بلند آمد و نیمی از آن را با خود برد. امیر با ناراحتی گفت: «همه‌چیز خراب شد!» راشد که نگاهی به شن‌های شسته‌شده می‌انداخت، ناگهان گفت: «صبر کن… اون چیه؟» میان شن‌های خیس، چیزی گرد و سفالی دیده می‌شد. با دستانشان آن را بیرون کشیدند—یک کوزه‌ی قدیمی که به نظر می‌رسید سال‌ها در دل خاک مدفون بوده است. راشد با هیجان گفت: «این یه چیز معمولی نیست… باید ببریمش پیش پدربزرگم!» پدربزرگ راشد، پیرمردی با ریش سپید و چشمانی تیزبین، وقتی کوزه را دید، چهره‌اش تغییر کرد. او درِ کوزه را باز کرد و از درون آن، یک تکه کاغذ کهنه بیرون آورد—نقشه‌ای قدیمی با خطوط و نشانه‌هایی عجیب. پدربزرگ زمزمه کرد: «این… این یه نقشه‌ی قدیمیه. شاید متعلق به بازرگانانی که از دزدان دریایی فرار می‌کردن. و این علامت رو ببینین… اینجا، جزیره هرمزه! کوه الهه‌ی نمک.» امیر با چشمانی برق‌زده گفت: «یعنی یه گنج اونجا پنهونه؟» راشد با هیجان فریاد زد: «پس باید بریم دنبالش!» اما پدربزرگ با لحنی جدی گفت: «دریا همیشه مهربون نیست. نشونه‌ها رو فراموش نکنین.» آن شب، وقتی همه خواب بودند، امیر و راشد با قلب‌هایی تپنده و چراغ‌قوه‌هایی در دست، یواشکی از خانه بیرون زدند. کنار ساحل، راشد قایق کوچکش را که برای ماهیگیری استفاده می‌کرد، آماده کرد. امیر با هیجان گفت: «آماده‌ای؟» راشد لبخند زد: «وقت ماجراجوییه!» قایق روی امواج نرم شبانه سر می‌خورد و نور ماه، آب را به رنگ نقره‌ای درآورده بود. اما هرچه به جزیره هرمز نزدیک‌تر می‌شدند، دریا بی‌قرارتر می‌گردید. باد شدیدتر شد و موج‌ها بلندتر. راشد گفت: «یه کم نگران‌کننده شده…» امیر سعی کرد لبخند بزند. «شاید فقط توهمه.» وقتی به ساحل جزیره رسیدند، کوه الهه‌ی نمک با ابهت تمام در برابرشان قد برافراشته بود. طبق نقشه، گنج در دامنه‌ی این کوه، زیر خاک‌های سرخ پنهان شده بود. راشد چراغ‌قوه را روشن کرد. «اینجا رو ببین، درست مثل نقشه‌ست!» آن‌ها شروع به کندن زمین کردند. دستانشان از هیجان می‌لرزید. لحظه‌ای بعد، بیلچه‌ی راشد به چیزی سخت برخورد کرد—چوبی کهنه و پوسیده. امیر نفسش را در سینه حبس کرد. «صندوق گنجه؟» راشد با تمام قدرت زمین را کنار زد و صندوق را بیرون کشید. هر دو پسر با چشمانی درخشان به آن خیره شدند. اما ناگهان، صدای شدیدی از سمت دریا آمد. با وحشت به سمت ساحل دویدند—موجی بلند برخاسته بود و قایق کوچکشان را با خود برده بود! راشد با وحشت گفت: «قایقمون رفت! حالا چطور برگردیم؟» امیر نگاهی به اطراف انداخت. تنها بودند، بدون قایق، در تاریکی جزیره‌ای دورافتاده. اما درست همان لحظه، در دوردست، نور فانوسی در میان موج‌ها درخشید. صدای آشنای پدربزرگ راشد به گوش رسید: «بچه‌ها! اونجایین؟» امیر و راشد با خوشحالی فریاد زدند: «اینجاییم!» قایق پدربزرگ نزدیک‌تر شد و وقتی آن‌ها را دید، نفس راحتی کشید. «می‌دونستم که بی‌اجازه می‌رین دنبال ماجراجویی! برای همین دنبالتون اومدم.» با کمک او، صندوق را به قایق منتقل کردند و به سمت قشم بازگشتند. وقتی به ساحل رسیدند، آسمان کم‌کم روشن می‌شد. پدربزرگ با دستانی لرزان درِ صندوق را باز کرد. درون آن، سکه‌های طلا، جواهرات رنگارنگ، و یک خنجر قدیمی با دسته‌ای از سنگ‌های قیمتی بود. اما در میان آن‌ها، یک پارچه‌ی کهنه با نقوش عجیب قرار داشت. پدربزرگ آن را بررسی کرد و لبخند زد. «این فقط یه گنج نیست. این یه تکه از تاریخ جزیره‌ست… و شما دو تا، حالا بخشی از اون شدین.» امیر و راشد به هم نگاه کردند. آن‌ها به دنبال گنجی پنهان رفته بودند، اما چیزی ارزشمندتر پیدا کرده بودند—یک دوستی واقعی، یک راز تاریخی، و شجاعتی که دیگر هرگز از دلشان بیرون نمی‌رفت. @daasttan
میوه‌های رنگارنگ خرگوش کوچولو Title: Little Rabbit’s Colorful Fruits یک روز، خرگوش کوچولو به مادرش گفت: "مامان، این چیست؟" One day, Little Rabbit said to his mommy, "Mommy, what is this?" مادر خرگوش لبخند زد و گفت: "این یک سیب است. سیب قرمز!" Mommy Rabbit smiled and said, "This is an apple. Red apple!" پدر خرگوش یک موز برداشت. او گفت: "این موز است. موز زرد!" Daddy Rabbit picked up a banana. He said, "This is a banana. Yellow banana!" خرگوش کوچولو خندید و گفت: "می‌خواهم بیشتر یاد بگیرم!" Little Rabbit laughed and said, "I want to learn more!" مادر خرگوش یک پرتقال برداشت و گفت: "این پرتقال است. پرتقال نارنجی!" Mommy Rabbit picked up an orange and said, "This is an orange. Orange orange!" پدر خرگوش یک انگور نشان داد و گفت: "این انگور است. انگور بنفش!" Daddy Rabbit showed some grapes and said, "This is a grape. Purple grape!" خرگوش کوچولو با خوشحالی گفت: "بیشتر، بیشتر!" Little Rabbit happily said, "More, more!" مادر خرگوش یک هندوانه آورد و گفت: "این هندوانه است. هندوانه سبز!" Mommy Rabbit brought a watermelon and said, "This is a watermelon. Green watermelon!" پدر خرگوش یک توت‌فرنگی برداشت و گفت: "این توت‌فرنگی است. توت‌فرنگی قرمز!" Daddy Rabbit picked up a strawberry and said, "This is a strawberry. Red strawberry!" خرگوش کوچولو دست زد و گفت: "حالا میوه‌های زیادی بلدم! سیب قرمز، موز زرد، پرتقال نارنجی، انگور بنفش، هندوانه سبز، توت‌فرنگی قرمز!" Little Rabbit clapped and said, "Now I know many fruits! Red apple, yellow banana, orange orange, purple grape, green watermelon, red strawberry!" پدر و مادرش لبخند زدند و گفتند: "آفرین، خرگوش کوچولو!" Mommy and Daddy Rabbit smiled and said, "Well done, Little Rabbit!" این یک داستان زیبا برای تقویت زبان انگلیسی کودکان بود. @daasttan
خرگوش کوچولو در باغ‌وحش Little Rabbit at the Zoo یک روز، خرگوش کوچولو با پدر و مادرش به باغ‌وحش رفت. One day, Little Rabbit went to the zoo with his mommy and daddy. مادر خرگوش به یک فیل اشاره کرد و گفت: "این فیل است. فیل خاکستری!" Mommy Rabbit pointed to an elephant and said, "This is an elephant. Gray elephant!" پدر خرگوش یک شیر را نشان داد و گفت: "این شیر است. شیر زرد!" Daddy Rabbit pointed to a lion and said, "This is a lion. Yellow lion!" مادر خرگوش یک ببر را نشان داد و گفت: "این ببر است. ببر نارنجی و مشکی!" Mommy Rabbit pointed to a tiger and said, "This is a tiger. Orange and black tiger!" پدر خرگوش یک اسب را نشان داد و گفت: "این اسب است. اسب سفید!" Daddy Rabbit pointed to a horse and said, "This is a horse. White horse!" مادر خرگوش یک خرس را نشان داد و گفت: "این خرس است. خرس قهوه‌ای!" Mommy Rabbit pointed to a bear and said, "This is a bear. Brown bear!" پدر خرگوش یک میمون را نشان داد و گفت: "این میمون است. میمون قهوه‌ای!" Daddy Rabbit pointed to a monkey and said, "This is a monkey. Brown monkey!" مادر خرگوش یک طاووس را نشان داد و گفت: "این طاووس است. طاووس آبی و سبز!" Mommy Rabbit pointed to a peacock and said, "This is a peacock. Blue and green peacock!" در آخر، پدر خرگوش یک عقاب را نشان داد و گفت: "این عقاب است. عقاب طلایی!" Finally, Daddy Rabbit pointed to an eagle and said, "This is an eagle. Golden eagle!" خرگوش کوچولو دست زد و گفت: "حالا حیوانات زیادی بلدم! فیل خاکستری، شیر زرد، ببر نارنجی و مشکی، اسب سفید، خرس قهوه‌ای، میمون قهوه‌ای، طاووس آبی و سبز، عقاب طلایی!" Little Rabbit clapped and said, "Now I know many animals! Gray elephant, yellow lion, orange and black tiger, white horse, brown bear, brown monkey, blue and green peacock, golden eagle!" پدر و مادرش لبخند زدند و گفتند: "آفرین، خرگوش کوچولو!" Mommy and Daddy Rabbit smiled and said, "Well done, Little Rabbit!" این نیز دومین داستان خرگوش است برای آموزش حیوانات به کودکان @daasttan
فریاد یک زنبور برای نجات زمین سلام، مردم زمین! من زنبوری کوچک اما مهم هستم. مرا «زری» صدا کنید، یا هر چه دوست دارید، اما گوش‌هایتان را باز کنید، چون حرف‌های مهمی برایتان دارم. شاید فکر کنید ما زنبورها فقط عسل می‌سازیم، اما نه! ما نگهبانان زندگی هستیم، فرشته‌های کوچک زمین که بی‌وقفه تلاش می‌کنند تا این سیاره سرسبز و زنده بماند. ما زنبورها مأموریتی شگفت‌انگیز داریم؛ ما زمین را زنده نگه می‌داریم. شما شاید این را ندانید، اما هر بار که از گلی به گل دیگر پرواز می‌کنیم، گرده‌ی آن را جابه‌جا می‌کنیم و کمک می‌کنیم که گیاهان بارور شوند. بدون این کار، گل‌ها خشک می‌شوند، درختان دیگر میوه نمی‌دهند، دانه‌ها از بین می‌روند و چرخه‌ی حیات متوقف می‌شود. نزدیک به ۷۵ درصد از محصولات کشاورزی دنیا برای رشد به گرده‌افشانی نیاز دارند. یعنی اگر ما نباشیم، شما چه خواهید خورد؟ تصور کنید روزی که دیگر خبری از سیب، پرتقال، گلابی، گوجه، بادام، کاکائو و حتی قهوه نباشد! تصور کنید مزارع خالی، درختان بی‌بار، زمین‌های بی‌حاصل… بدون ما، گرسنگی جهان را در بر خواهد گرفت. ما فقط برای شما غذا تولید نمی‌کنیم؛ ما کل اکوسیستم زمین را زنده نگه می‌داریم! گیاهانی که ما گرده‌افشانی می‌کنیم، غذا و پناهگاه بسیاری از حیوانات دیگر را هم تأمین می‌کنند. پرندگان، سنجاب‌ها، پروانه‌ها، و حتی بسیاری از حشرات دیگر برای زنده ماندن به این گیاهان نیاز دارند. اگر ما ناپدید شویم، آن‌ها هم یکی‌یکی از بین خواهند رفت. اما شما چه کردید؟! ما همیشه برای نجات زمین تلاش کرده‌ایم، اما شما چه کردید؟! به جای اینکه ما را یاری کنید، خانه‌ی ما را نابود کردید، گل‌های ما را خشکاندید، و زمین را برای ما و خودتان غیرقابل زندگی کردید. آفت‌کش‌های کشنده شما روی محصولات کشاورزی خود زهر می‌پاشید، زهرهایی که روی گل‌ها می‌ماند. وقتی ما شهد این گل‌ها را می‌نوشیم، بدنمان ضعیف می‌شود، حافظه‌مان را از دست می‌دهیم، راه خانه را گم می‌کنیم و سرانجام جایی روی خاک بی‌جان می‌افتیم… بدون اینکه هرگز دوباره پرواز کنیم. جنگل‌ها و گلزارها را نابود کردید هر سال، هزاران هکتار از جنگل‌ها و مراتع را از بین می‌برید تا شهرهای خود را بزرگ‌تر کنید. اما به این فکر نکردید که ما کجا باید زندگی کنیم؟ وقتی گل‌ها را می‌کشید، یعنی غذای ما را از ما می‌گیرید. و اگر ما نباشیم، غذاهای شما هم از بین می‌رود. هوا را آلوده کردید، زمین را سمی، آب را زهرآلود آلودگی هوا باعث می‌شود که ما مسیر خود را گم کنیم، گرمای بیش از حد ما را از بین می‌برد، باران‌های اسیدی گل‌های ما را از بین می‌برند. وقتی شما دود و زباله تولید می‌کنید، فقط زندگی ما را تهدید نمی‌کنید؛ خودتان هم قربانی خواهید شد! زباله‌های پلاستیکی، قاتل خاموش طبیعت شما پلاستیک‌ها را همه‌جا رها می‌کنید، در رودخانه‌ها، جنگل‌ها، خیابان‌ها. این پلاستیک‌ها به خاک نفوذ می‌کنند، گیاهان را مسموم می‌کنند، و زندگی را آرام‌آرام می‌کشند. آیا می‌دانید یک کیسه‌ی پلاستیکی صدها سال طول می‌کشد تا تجزیه شود؟! آیا به این فکر کرده‌اید که زمین را برای فرزندانتان چگونه باقی خواهید گذاشت؟ هنوز دیر نشده، اما زمان کم است! اگر هنوز دوست دارید این زمین زنده بماند، پس همین حالا تغییر کنید! این کارها را انجام دهید تا شاید هنوز شانسی برای نجات داشته باشیم: آفت‌کش‌های شیمیایی را کنار بگذارید! راه‌های طبیعی برای حفاظت از گیاهان پیدا کنید. گل بکارید، درخت بکارید، طبیعت را زنده کنید! هر گلی که می‌کارید، یعنی یک فرصت برای بقای ما و آینده‌ی خودتان. از مصرف پلاستیک خودداری کنید و زباله‌های خود را جداگانه بازیافت کنید. پلاستیک‌ها را از خیابان‌ها، جنگل‌ها، رودخانه‌ها دور نگه دارید. از خودروها کمتر استفاده کنید. آلودگی هوا، گرمای زمین را بیشتر و زندگی را سخت‌تر می‌کند. رودخانه‌ها و جنگل‌ها را تمیز نگه دارید. طبیعت را مانند خانه‌ی خود بدانید، چون واقعاً خانه‌ی شماست! در شهرهای خود فضاهای سبز بیشتری ایجاد کنید. ما نیاز داریم که در کنار شما زندگی کنیم! فرزندان خود را آگاه کنید. به کودکانتان یاد دهید که با طبیعت دوست باشند، نه دشمن! فردا خیلی دیر است! من و میلیون‌ها زنبور دیگر، هر روز برای زنده ماندن می‌جنگیم. اما نمی‌دانم تا کی می‌توانیم دوام بیاوریم. شاید روزی برسد که دیگر هیچ‌کدام از ما زنده نمانده باشیم. آن روز، شما هم متوجه خواهید شد که چقدر به ما وابسته بودید… اما آن روز دیگر خیلی دیر خواهد بود. حالا انتخاب با شماست: زمین را نجات می‌دهید، یا آن را به نابودی می‌کشانید؟ @daasttan
راهپیماییِ دشمن‌شکن علی امسال اصلاً دوست نداشت در راهپیمایی ۲۲ بهمن شرکت کند. وقتی مادرش گفت که باید آماده شود، روی مبل لم داد و با بی‌حوصلگی گفت: — «مامان، چرا باید بریم؟ مگه راه رفتن تو خیابون چه فایده‌ای داره؟» مادرش با مهربانی گفت: — «عزیزم، این فقط راه رفتن نیست، این یه پیام مهمه، یه مبارزه است.» اما علی شانه بالا انداخت و گفت: — «خب من که یه نفرم، اگه نرم چی می‌شه؟ آمریکا و اسرائیل که اصلاً نمی‌فهمن من هستم یا نه!» پدربزرگ که روی صندلی قدیمی‌اش نشسته بود و آرام چایش را می‌نوشید، لبخندی زد و گفت: — «علی جان، بیا اینجا. باید یه چیزی مهم برات بگم.» علی کنار پدربزرگ نشست. پدربزرگ دستش را روی شانه‌ی او گذاشت و با صدایی آرام اما پرصلابت گفت: — «پسرم، دشمن‌ها فقط با تفنگ نمی‌جنگن. جنگ همیشه گلوله و بمب نیست. یه وقت‌هایی، دشمن‌ها با دروغ، با فریب، با گرسنگی دادن به مردم و با خراب کردن فکر و دل آدم‌ها جنگ می‌کنن. آمریکا و صهیونیست‌ها می‌خوان ایران رو ضعیف کنن، ولی این کار رو فقط با اسلحه نمی‌کنن. اونا سه جور جنگ علیه ما راه انداختن؛ جنگ اقتصادی، جنگ فرهنگی و جنگ روایت‌ها.» علی با کنجکاوی پرسید: — «جنگ اقتصادی دیگه چیه، پدربزرگ؟» پدربزرگ آهی کشید و گفت: — «یعنی اینکه اونا نمی‌ذارن ما جنس‌های خوب بخریم، داروهای مهم رو تحریم می‌کنن، نمی‌ذارن کارخانه‌هامون پیشرفت کنه، می‌خوان پولمون بی‌ارزش بشه تا مردم ناراحت و خسته بشن. فکر می‌کنن اگه مردم ایران فقیر بشن، دیگه تسلیم می‌شن و انقلابشون رو فراموش می‌کنن.» علی چشمانش گرد شد و گفت: — «چقدر بد! خب پس جنگ فرهنگی چیه؟» پدربزرگ لبخندی زد و ادامه داد: — «جنگ فرهنگی از همه خطرناک‌تره. دشمن‌ها توی فیلم‌ها، توی کارتون‌ها، توی بازی‌ها سعی می‌کنن بچه‌های ایران رو از کشورشون دور کنن. بهشون یاد می‌دن که به قهرمان‌های خارجی افتخار کنن و قهرمان‌های خودشون رو یادشون بره. دوست دارن که ما حجاب و غیرت و خانواده‌مون رو مسخره کنیم، که زبان فارسی و فرهنگ ایرانی رو کم‌کم فراموش کنیم. اونا می‌خوان تو دل بچه‌های ایران عشق به کشورشون رو خاموش کنن.» علی با ناراحتی گفت: — «چقدر زرنگ و بدجنسن! ولی جنگ روایت‌ها دیگه چیه؟» پدربزرگ با لبخند سری تکان داد و گفت: — «جنگ روایت‌ها یعنی اینکه دشمن‌ها تاریخ رو برعکس جلوه می‌دن. مثلاً وقتی ما از خودمون دفاع می‌کنیم، می‌گن که ایران جنگ‌طلبه! وقتی پیشرفت می‌کنیم، می‌گن تقلب کردیم! وقتی مردم ایران قوی و شجاع هستن، می‌گن که ناراضی و ضعیفن! یعنی کاری می‌کنن که حقیقت وارونه بشه، که مردم ایران خودشون رو باور نکنن.» علی حسابی به فکر فرو رفت. بعد از چند لحظه گفت: — «وای پدربزرگ، یعنی دشمن‌ها با همه‌ی این کارا دارن سعی می‌کنن ما رو تسلیم کنن؟» پدربزرگ سرش را تکان داد و با لبخند گفت: — «دقیقاً! ولی یه چیز خیلی مهم هست که همیشه شکستشون می‌ده.» علی با هیجان پرسید: — «چی؟!» پدربزرگ انگشتش را بالا برد و گفت: — «مردم ایران!» بعد ادامه داد: — «وقتی مردم توی راهپیمایی ۲۲ بهمن میان، یعنی دارن به دشمن‌ها می‌گن که ما هنوز قوی‌ایم! ما هنوز ایران رو دوست داریم! ما تسلیم نمی‌شیم! اون وقته که آمریکا و اسرائیل عصبانی می‌شن، می‌بینن که مردم ایران هنوز محکم وایستادن، و تمام نقشه‌هاشون به هم می‌ریزه!» علی با هیجان از جایش پرید و گفت: — «یعنی اگه منم برم، کمک می‌کنم که دشمن‌ها حرص بخورن؟» پدربزرگ خندید و گفت: — «بله پسرم! هر نفر توی این راهپیمایی مثل یه تیر توی قلب دشمنه. اگه حتی یه نفر کمتر بیاد، دشمن یه ذره خوشحال می‌شه. ولی وقتی همه با هم باشیم، هیچ قدرتی نمی‌تونه ایران رو شکست بده!» علی دیگر لحظه‌ای هم معطل نکرد. سریع رفت تا کفش‌هایش را بپوشد. حالا دیگر می‌دانست که این راهپیمایی فقط راه رفتن نیست، بلکه یک نبرد واقعی با دشمنانی است که با دروغ، فریب و ظلم می‌خواهند ایران را تسلیم کنند—اما موفق نخواهند شد! @daasttan
معجزه در فینال سالن ورزشی المپیک رم غرق در هیجان بود. هزاران تماشاگر فریاد می‌زدند، پرچم‌ها در هوا تکان می‌خوردند، اما در زمین، بلونزا انگار دیگر زنده نبود. امیدی در چهره‌هایشان دیده نمی‌شد. انگیزه‌ای برای جنگیدن باقی نمانده بود. آن‌ها دو ست اول را با ترس از دست داده بودند. هر چقدر مربی‌شان، النا فریرا، تلاش کرده بود روحیه را به تیم برگرداند، فایده‌ای نداشت. و دلیلش فقط یک چیز بود: آن‌ها بدون کاپیتانشان، آنا بِلّی، در زمین بودند. کابوس نیمه‌نهایی همه چیز از یک حادثه تلخ در نیمه‌نهایی شروع شد. بلونزا مقابل فنرباغچه ترکیه قرار داشت. جنگی سخت و بی‌رحمانه در جریان بود. اما ناگهان... آنا هنگام دفاع فرود بدی داشت. یک لحظه بعد، روی زمین افتاد، در حالی که از درد فریاد می‌کشید. پزشکان بالای سرش رفتند. لحظاتی بعد، خبر وحشتناک اعلام شد: "آنا دیگر نمی‌تواند بازی کند. او فینال را از دست خواهد داد." بلونزا آن بازی را برد. اما روحیه‌شان همان‌جا، کنار آنا، روی زمین باقی ماند. فینال: تیمی که خودش را گم کرده بود مقابل آن‌ها در فینال، غول شکست‌ناپذیر اروپا، زنیت روسیه ایستاده بود. تیمی که مثل ماشین کار می‌کرد، بدون احساس، بدون ضعف. بدون آنا، بلونزا در هم شکسته بود. ست اول را ۱۳-۲۵ و ست دوم را ۱۶-۲۵ واگذار کردند. النا فریرا، مربی تیم، بارها بازیکنان را کنار کشید، با آن‌ها حرف زد، تلاش کرد آن‌ها را از این کابوس بیرون بیاورد. اما چشمانشان تهی از امید بود. ست سوم شروع شد. زنیت همچنان قدرتمند بازی می‌کرد. ۱۰-۵ به نفع زنیت. و درست در این لحظه، سالن با صدای فریادی غیرمنتظره لرزید. آتش در قلب‌های خاموش "بس است! این دیگر کافی است!" همه به سمت نیمکت برگشتند. آنا بِلّی بود. او از جایش بلند شده بود، عصایش را محکم به زمین کوبید و با چشمانی شعله‌ور فریاد زد: "به من نگاه کنید! به من گوش کنید! شما تسلیم شده‌اید؟ شما بلونزا هستید؟ تیمی که از روز اول یاد گرفت فقط بجنگد؟ شما برای این لحظه جان کندید! برای همین زمین، برای همین فینال!" صدایش بلندتر شد، لرزان اما پرقدرت: "من اینجا روی نیمکت هستم، با پای بسته‌شده، اما قلبم هنوز در زمین است! اگر نمی‌توانید برای خودتان بجنگید، برای من بجنگید! من اگر می‌توانستم، همین حالا روی یک پا وارد زمین می‌شدم! اما نمی‌توانم! پس شما باید بجنگید! شما باید برای من، برای خودتان، برای رؤیاهایتان این زمین را فتح کنید!" سکوتی مرگبار سالن را فرا گرفت. بازیکنان بلونزا به یکدیگر نگاه کردند. نفس‌هایشان عمیق‌تر شد. النا، پاسور تیم، مشت‌هایش را گره کرد. اشک در چشمانش حلقه زد، اما این اشک ضعف نبود؛ اشک انگیزه بود. او آرام گفت: "ما هنوز زنده‌ایم." و از همان لحظه، بازی تغییر کرد. جنگ تا آخرین لحظه ✅ ست سوم: بلونزا طوفان شد. زنیت که خود را قهرمان می‌دید، ناگهان با انفجاری از حملات مواجه شد. توپ‌های کاترینا مثل رعد می‌کوبیدند، دفاع مارتا مثل دیواری فولادین شده بود. ۲۵-۲۰، بلونزا برنده! ✅ ست چهارم: زنیت برای اولین بار احساس خطر کرد. بازی در کنترل بلونزا بود. آن‌ها هر امتیاز را مثل یک نبرد می‌گرفتند. ۲۵-۱۸، بازی مساوی شد! ست پنجم: نبردی برای تاریخ سالن در هیاهویی وحشتناک غرق بود. همه ایستاده بودند. زنیت نمی‌خواست این برد را از دست بدهد. بلونزا نمی‌خواست این جنگ را ببازد. نفس‌ها حبس شده بود. ۸-۷ به نفع زنیت. ضربه کاترینا، توپ در زمین زنیت فرود آمد! ۸-۸ زنیت حمله کرد. توپ از دستان النا رد شد، اما مارتا خودش را به زمین انداخت و آن را بالا نگه داشت! حمله مجدد بلونزا، امتیاز! ۹-۸ بلونزا! زنیت امتیاز گرفت، ۹-۹. مربی زنیت فریاد زد. بازیکنانش یک امتیاز دیگر گرفتند. ۱۰-۹ برای زنیت. اما النا فریاد زد: "حالا نوبت ماست!" بلونزا سه امتیاز متوالی گرفت. ۱۲-۱۰! زنیت با تمام قدرت برگشت. ۱۲-۱۲! ضربه کاترینا، دفاع زنیت، توپ برگشت، النا پاس داد، مارتا کوبید! ۱۳-۱۲! یک امتیاز تا قهرمانی! زنیت سرویس زد. دریافت شد، پاس به کاترینا، اسپک مرگبار... دفاع زنیت لمس کرد، اما توپ رد شد! ۱۴-۱۲! زنیت تسلیم نشد. امتیاز گرفت. ۱۴-۱۳! سالن در سکوت مطلق فرو رفت. النا پشت خط سرویس ایستاد. نفس عمیق. سکوت. توپ بالا رفت. ضربه! سرویس پرسرعت! زنیت دریافت کرد. پاس بلند... اسپک سهمگین! اما مارتا مثل دیوار بلند شد! بلاک! توپ به زمین زنیت برگشت! ۱۵-۱۳! قهرمانی برای بلونزا! یک لحظه سکوت... و سپس، انفجار! سالن از فریاد، گریه و شادی منفجر شد! بازیکنان بلونزا جیغ‌کشان به زمین افتادند. مارتا، کاترینا، النا... همگی گریه می‌کردند.
و سپس، آنا روی عصایش به زمین آمد. النا به سمتش دوید و او را در آغوش کشید. "ما برای تو جنگیدیم، کاپیتان!" آنا میان هق‌هق اشک‌هایش فقط یک جمله گفت: "نه، شما برای خودتان جنگیدید. و این چیزی است که همیشه از شما می‌خواستم." آن شب، جهان نام بلونزا را به یاد سپرد. اما این فقط یک قهرمانی نبود. بلونزا نشان داد: اگر بر ترس غلبه کنیم، غیرممکن وجود ندارد. @daasttan
فرار از تاریکی؛ تولد در نور ۱. جعبه‌ی سحرآمیز سامان از وقتی یادش می‌آمد، زندگی‌اش خاکستری بود. نه از آن خاکستری‌های قشنگ مثل ابرهای بارانی، بلکه از آن‌هایی که شبیه دود خیابان بودند؛ خفه، کسل‌کننده، و پر از بوی ناامیدی. تو خانه، پدرش همیشه خسته بود، توی مدرسه، معلم‌ها فقط غر می‌زدند، و توی کوچه، دوستانش یا توی گوشی‌شان غرق بودند یا سراغ آدم‌های عجیبی می‌رفتند که جعبه‌های سحرآمیز داشتند. کیوان، یکی از بهترین دوستانش، چند وقت بود که عوض شده بود. دیگر شاد نبود، همیشه خواب‌آلود بود، و انگار به چیزی نامرئی وابسته شده بود. یک روز، وقتی سامان روی پله‌ی جلوی خانه‌شان نشسته بود، مهران و کیوان آمدند. "سامان، تو خیلی فکر می‌کنی. بیا اینو بگیر، همه‌چی رو فراموش کن. یه بار امتحان کن، ببین چقدر خوبه!" کیوان جعبه‌ی کوچکی را جلویش گرفت. داخلش چیزی بود که می‌توانست او را از این دنیا ببرد… یا شاید هم در آن زندانی کند. سامان دستش را بالا برد… اما قبل از اینکه جعبه را بگیرد، صدایی از پشت سرش بلند شد. "اگه قراره یه چیز جدید امتحان کنی، چرا یه چیز واقعی رو امتحان نکنی؟" سامان برگشت. علی بود، پسر قدبلند و ورزشکاری که همیشه توی مسجد محله دیده می‌شد. "یه چیزی بهتر سراغ دارم. امشب بیا باشگاه، شاید چیز بهتری پیدا کنی!" سامان به جعبه‌ی مهران نگاه کرد، بعد به چشمان علی… و بعد از جایش بلند شد. "باشه، یه بار امتحان می‌کنم!" ۲. زمین نبرد سامان تا حالا باشگاه نرفته بود. وقتی درهای باشگاه باز شد، اولین چیزی که دید، نورهای سفید سقف بود که زمین چوبی را درخشان کرده بودند. صدای ضربات توپ روی کف سالن، مثل ضربان قلب یک قهرمان بود. همه با سرعت می‌دویدند، توپ را کنترل می‌کردند، فریاد می‌زدند، و می‌خندیدند. اما چیزی که سامان را بیشتر از همه جذب کرد، احساس قدرتی بود که در باشگاه موج می‌زد. علی یک توپ به سمتش غلتاند. "بیا، وقتشه امتحانش کنی!" سامان توپ را برداشت. لحظه‌ای دودل بود، اما بعد، انگار چیزی درونش روشن شد. اولین لمس توپ… اولین ضربه… اولین پاس! و ناگهان، دیگر چیزی به نام خستگی وجود نداشت. دیگر چیزی به نام بی‌حوصلگی، بی‌هدفی، و پوچی نبود. فقط هیجان، حرکت، سرعت و انرژی بود! او به خودش آمد و دید که دارد می‌دود… می‌جنگد… و می‌خندد! این همان چیزی بود که همیشه دنبالش می‌گشت! ۳. طعم واقعی قدرت سامان حالا هر روز به باشگاه می‌رفت. هر بار که تمرین می‌کرد، احساس می‌کرد بدنش قوی‌تر می‌شود، ذهنش تیزتر، و دلش قرص‌تر. یک شب، بعد از تمرین، علی کنارش نشست و گفت: "دیدی؟ قدرت واقعی توی این چیزاست، نه اون جعبه‌های لعنتی!" سامان سر تکان داد. دیگر به چیزهایی که مهران و کیوان می‌گفتند، حتی فکر هم نمی‌کرد. چون دیگر نیازی به آن‌ها نداشت! او چیزی پیدا کرده بود که هم واقعی بود، هم ماندگار، هم قوی! ۴. نبرد برای آزادی یک روز، وقتی از باشگاه بیرون آمد، مهران و کیوان جلویش سبز شدند. "سامان، هنوز دیر نشده. یه بار امتحان کن، قول می‌دم حالت رو بهتر کنه!" سامان توپش را جلوی پایش گذاشت، لبخندی زد و گفت: "من یه چیزی پیدا کردم که بهتره. یه چیزی که واقعاً قوی‌م می‌کنه، نه اینکه فقط چند ساعت حالمو خوب کنه!" مهران و کیوان با تعجب نگاهش کردند. او تغییر کرده بود. قوی شده بود. محکم ایستاده بود. دیگر نیازی به فرار از دنیا نداشت، چون حالا خودش داشت دنیا را می‌ساخت! ۵. قهرمانی که از تاریکی گریخت یک سال بعد، سامان در مسابقه‌ی فینال فوتسال نوجوانان محله بازی می‌کرد. سالن پر از جمعیت بود. صدای سوت داور که آمد، قلبش تند زد. بازی سخت بود. تیم مقابل قوی بود. اما سامان دیگر آن پسر مردد و ضعیف گذشته نبود. او قهرمان زمین بود! بازی مساوی بود و فقط سی ثانیه تا پایان وقت باقی مانده بود. سامان توپ را گرفت، یک بازیکن را دریبل زد، بعد دومی را! سرعتش بیشتر شد، به دروازه نزدیک‌تر شد، پایش را عقب برد… و با تمام قدرت شوت زد! بووووم! توپ از کنار دستان دروازه‌بان گذشت و محکم به تور دروازه چسبید. سالن منفجر شد. فریاد شادی، صدای کف زدن‌ها، دوستانش که دورش حلقه زدند… او قهرمان شده بود! از بین جمعیت، چشمانش به چهره‌های آشنا افتاد: مهران و کیوان، که با چشمانی پر از حیرت و شاید تحسین، او را نگاه می‌کردند. سامان به علی نگاه کرد که از دور، لبخند می‌زد. او هم روزی این مسیر را رفته بود… و حالا سامان را به همان راه هدایت کرده بود. ورزش، قدرتی به او داده بود که هیچ جعبه‌ای در دنیا نمی‌توانست! او آزاد شده بود! @daasttan
نورانیت قرآن هوا هنوز روشن نشده بود که آرمان از خواب بیدار شد. پسرک هفت‌ساله، چشم‌های خواب‌آلودش را مالید، از روی تخت پایین آمد و با شوق به مادرش گفت: ــ مادر! امروز اولین جلسه کلاس قرآن من است، نه؟ مادر لبخندی زد و دستی بر سرش کشید. ــ بله پسرم، آماده‌ای؟ آرمان با شور و هیجان لباس‌هایش را پوشید و قرآن کوچک سبزرنگش را که پدرش برایش خریده بود، در آغوش گرفت. از روزی که پدر گفته بود: «قرآن را یاد بگیر، پسرم! نوری است که هیچ‌وقت خاموش نمی‌شود!»، آرمان بی‌صبرانه منتظر این روز بود. وقتی به کلاس رسید، با دقت به بچه‌های دیگر نگاه کرد. برخی از آن‌ها قرآن را خیلی خوب می‌خواندند، اما او هرچه تلاش می‌کرد، نمی‌توانست مانند آن‌ها روخوانی کند. زبانش روی بعضی از حروف می‌گرفت و جمله‌ها را به سختی به هم وصل می‌کرد. معلم چند بار از او خواست که آیات را تکرار کند، اما هر بار با صدایی لرزان و کلماتی نادرست آن‌ها را ادا کرد. چند هفته گذشت، اما پیشرفتی نداشت. معلم با مهربانی اما قاطعانه به مادرش گفت: ــ آرمان هنوز آماده نیست که به سطح بالاتر برود. باید در همین سطح بماند و بیشتر تمرین کند. وقتی آرمان این را شنید، انگار دنیا روی سرش خراب شد. نگاهش را از مادر دزدید و سرش را پایین انداخت. شب که شد، زیر پتو پنهان شد و قرآن کوچکش را در دست گرفت. اشک‌هایش روی جلد سبز قرآن چکید. ــ خدایا، چرا نمی‌توانم قرآن بخوانم؟ چرا همه بهتر از من هستند؟ آن شب تصمیم گرفت دیگر قرآن نخواند. شاید این مسیر برای او نبود… سال‌ها گذشت. آرمان به نوجوانی تبدیل شد، اما در تمام این مدت، هر وقت صدای تلاوت قرآن را از تلویزیون یا مسجد می‌شنید، دلش می‌لرزید. آن عشق کودکی خاموش نشده بود، فقط در گوشه‌ای از قلبش پنهان شده بود. یک شب، وقتی در اتاقش تنها بود، موبایلش را برداشت و در اینترنت به دنبال فایل‌های تلاوت قرآن گشت. یکی از قاریان مشهور را پیدا کرد و گوش داد. صوت او چنان زیبا بود که قلب آرمان به تپش افتاد. چرا نمی‌توانم من هم این‌گونه بخوانم؟ همان شب، تصمیمی جدی گرفت. بدون کلاس، بدون استاد، بدون هیچ کمکی، خودش قرآن را یاد می‌گیرد. اوایل سخت بود. تلفظ بعضی کلمات را درست متوجه نمی‌شد. اما یک چیز تغییر کرده بود؛ این بار تسلیم نمی‌شد. هر آیه را ده‌ها بار گوش می‌داد و تکرار می‌کرد. اشتباهاتش را با شنیدن دوباره اصلاح می‌کرد. گاهی خسته می‌شد، گاهی احساس می‌کرد فایده‌ای ندارد، اما در دلش می‌دانست خداوند تلاش او را می‌بیند. ماه‌ها گذشت… سپس سال‌ها… و روزی رسید که آرمان دیگر نیازی به گوش دادن به تلاوت‌های دیگران نداشت، بلکه خودش می‌توانست با صوتی زیبا قرآن بخواند. در بیست‌سالگی، یک روز که در مسجد محله نشسته بود، یکی از دوستانش گفت: ــ آرمان، چرا در مسابقات تلاوت قرآن شرکت نمی‌کنی؟ آرمان خندید. ــ من؟ مسابقات؟ نه، من هیچ‌وقت کلاس نرفتم… اما دوستش اصرار کرد. در نهایت، با تردید نام‌نویسی کرد. مسابقه اول، در سطح مسجد برگزار شد. وقتی نوبت آرمان شد، قلبش تند تند می‌زد. اما همین که اولین آیه را خواند، آرامش عجیبی وجودش را فرا گرفت. تمام سال‌هایی که در تنهایی تمرین کرده بود، حالا به کمکش آمده بودند. داوران متحیر شدند. او نفر اول شد. سپس به مسابقات منطقه‌ای رفت. در آنجا هم رقابت سختی داشت، اما باز هم مقام اول را کسب کرد. بعد از آن، به مسابقات استانی راه یافت. صدایش پخته‌تر شده بود، لحنش دلنشین‌تر. با اعتماد به نفس روی صحنه می‌رفت و تلاوت می‌کرد. هر مرحله که بالاتر می‌رفت، حس می‌کرد که این مسیر، مسیر حقیقی زندگی‌اش است. دیگر هیچ شکی نداشت که خداوند او را هدایت کرده است. در نهایت، به مرحله کشوری رسید. بزرگ‌ترین رقابت زندگی‌اش بود. بهترین قاریان از سراسر کشور آمده بودند. سالن پر از تماشاگران و داوران برجسته بود. وقتی نوبتش شد، به آرامی روی سن رفت. چشمانش را بست و با خود گفت: ــ خدایا، اگر این تلاوت برای توست، کمکم کن که بهترینش را بخوانم. سپس آیه اول را تلاوت کرد… سکوتی عجیب سالن را فرا گرفت. وقتی تلاوتش تمام شد، همه ایستاده تشویقش کردند. او نفر اول مسابقات کشوری شد. وقتی در جشنواره قرآنی روی سن رفت تا جایزه‌اش را بگیرد، چشمش به جمعیتی افتاد که منتظر شنیدن حرف‌هایش بودند. میکروفون را برداشت و گفت: ــ سال‌ها پیش، فکر می‌کردم قرآن‌خواندن برای من نیست، چون ضعیف بودم. اما فهمیدم که خداوند هیچ تلاشی را بی‌پاسخ نمی‌گذارد. من بدون کلاس، بدون استاد، فقط با توکل به خدا و تمرین، امروز اینجا ایستاده‌ام. اگر شما هم دوست دارید قرآن یاد بگیرید، منتظر شرایط ایده‌آل نباشید. فقط شروع کنید… خداوند راه را باز می‌کند. آن شب، در میان حضار، پسرکی هفت‌ساله که تازه به کلاس قرآن رفته بود، با اشک‌هایی در چشمانش، تصمیم گرفت هیچ‌وقت از یادگیری قرآن دست نکشد… @daasttan
جغد تنها و آتش سرخ در اعماق جنگلی پهناور، جایی که رودخانه‌ها با صدای خوش آهنگ جاری بودند و درختان سر به فلک کشیده سایه‌های آرامش‌بخشی می‌ساختند، حیوانات زیادی با شادی کنار هم زندگی می‌کردند. سنجاب‌ها روی شاخه‌ها بازی می‌کردند، گوزن‌ها در کنار رودخانه آب می‌نوشیدند، و پرندگان با هم آوازهای شاد می‌خواندند. اما در میان همه‌ی این حیوانات، یک موجود تنها زندگی می‌کرد… یک جغد به نام آپو. همه از او دوری می‌کردند. همه از او می‌ترسیدند. همه فکر می‌کردند او شوم است! هر وقت آپو وارد جمعی می‌شد، حیوانات در سکوت به او خیره می‌شدند و بعد، آرام از او فاصله می‌گرفتند. سنجاب‌ها در گوش هم پچ‌پچ می‌کردند: "اگر نزدیکش شویم، بدشانسی می‌آورد!" گوزن‌ها با وحشت می‌گفتند: "چشمانش را ببین… انگار همه‌چیز را می‌داند! ترسناک است!" حتی پرندگان که همیشه مهربان بودند، وقتی آپو را روی شاخه‌ای می‌دیدند، جا عوض می‌کردند. آپو همیشه تنها بود. شب‌ها روی بلندترین شاخه‌ی یک درخت کهن می‌نشست، به ماه خیره می‌شد و به این فکر می‌کرد که چرا همه از او دوری می‌کنند؟ آیا واقعاً او شوم بود؟ اما آپو نمی‌دانست که روزی خواهد رسید که همین چشمان تیزبین و عقلش، جنگل را نجات می‌دهند… آتش سرخ آن روز، باد شدیدی در جنگل وزید. شاخه‌های خشک را در هوا می‌چرخاند و برگ‌های زرد و قرمز را پراکنده می‌کرد. خورشید با گرمای سوزان خود زمین را داغ کرده بود. و ناگهان، صدایی در دل جنگل پیچید… ترق! تق! شَرَرَرر! یک جرقه‌ی کوچک از صاعقه‌ای که به درختی کهن خورده بود، آتشی بزرگ به راه انداخت. شعله‌های سرخ و زرد، در چشم بر هم زدنی به درختان دیگر رسیدند و دود غلیظی آسمان را سیاه کرد. حیوانات وحشت‌زده جیغ کشیدند! "فرار کنید!" "آتش همه جا را می‌گیرد!" سنجاب‌ها با عجله به درختان پریدند. گوزن‌ها به سمت رودخانه دویدند. پرندگان وحشت‌زده به آسمان پرواز کردند. اما فرار هم فایده‌ای نداشت… آتش در حال پیشروی بود و اگر به مرکز جنگل می‌رسید، هیچ‌کس نجات پیدا نمی‌کرد! هیچ‌کس نمی‌دانست چه کند… تا اینکه، از بالای بلندترین شاخه، آپو فریاد زد: "گوش کنید! اگر فرار کنید، جنگل نابود می‌شود! اما اگر با هم کار کنیم، می‌توانیم جلوی آن را بگیریم!" جغدی که دیگر نادیده گرفته نشد همه‌ی حیوانات به سمت صدا برگشتند. جغد نفرین‌شده؟ جغدی که همیشه از او می‌ترسیدند؟ چرا باید به او گوش می‌دادند؟ سنجاب با ترس گفت: "او را ببینید! نگاهش ترسناک‌تر از آتش است!" گوزن پاهایش را به زمین کوبید و فریاد زد: "او همیشه بدشانسی آورده! شاید این آتش تقصیر او باشد!" حتی فیل که همیشه آرام و مهربان بود، سرش را تکان داد و گفت: "او هیچ‌وقت در کارهای ما نبوده… چرا حالا باید به حرفش گوش دهیم؟" اما آتش نزدیک‌تر می‌شد. شعله‌ها درخت‌های بیشتری را می‌بلعیدند. گرما نفس حیوانات را تنگ کرده بود. آپو چشمان درخشانش را به آن‌ها دوخت و با صدای بلند فریاد زد: "اگر به من گوش ندهید، همه‌مان نابود می‌شویم!" حیوانات ترسیده بودند. آن‌ها چاره‌ای نداشتند… نقشه‌ی نجات جنگل آپو با صدایی محکم گفت: "باید یک خط آتش‌بُر درست کنیم! یعنی زمینی که در آن هیچ شاخه و برگی نباشد. اگر جلوی آتش را خالی کنیم، دیگر چیزی برای سوختن پیدا نمی‌کند و خاموش می‌شود!" سنجاب‌ها چشمانشان را گرد کردند. گوزن‌ها سرهایشان را بالا بردند. فیل با تعجب پرسید: "و این جواب می‌دهد؟" آپو با اطمینان گفت: "بله! اما فقط اگر همه با هم کار کنیم!" جنگ با آتش سنجاب‌ها و خرگوش‌ها با سرعت برگ‌های خشک را کنار زدند. فیل‌ها با خرطوم‌هایشان از رودخانه آب برداشتند و روی زمین پاشیدند. گوزن‌ها و آهوها با شاخ‌هایشان شاخه‌های بزرگ را کنار می‌زدند. پرندگان در آسمان پرواز می‌کردند و به بقیه حیوانات خبر می‌دادند که کمک کنند. آن‌ها با تمام توانشان تلاش کردند و بالاخره، یک خط بزرگ بدون هیچ برگ و شاخه‌ای درست کردند! و وقتی آتش به آن نقطه رسید… دیگر نتوانست جلوتر برود. شعله‌ها خاموش شدند. جغد دیگر تنها نبود حیوانات نفس راحتی کشیدند. جنگل نجات پیدا کرده بود. همه به آپو نگاه کردند. همان جغدی که همیشه از او دوری می‌کردند… همان جغدی که فکر می‌کردند شوم است… همان جغدی که هیچ‌کس به او توجه نمی‌کرد… امروز جنگل را نجات داده بود. سنجاب جلو رفت، سرش را پایین انداخت و گفت: "ما اشتباه کردیم…" گوزن با صدای آرامی گفت: "تو دانا بودی و ما نادان. متاسفیم." حتی فیل با مهربانی خرطومش را دور آپو پیچید و گفت: "از این به بعد، تو یکی از ما هستی." و از آن روز به بعد، آپو دیگر تنها نبود. همه‌ی حیوانات فهمیدند که گاهی، کسی که فکر می‌کنی با بقیه فرق دارد، می‌تواند بزرگ‌ترین قهرمان باشد. @daasttan