eitaa logo
داستان های کودکان
87 دنبال‌کننده
0 عکس
0 ویدیو
0 فایل
داستان‌های جالب و آموزنده‌ برای بچه‌ها که شما را در دنیای هیجان‌انگیز خود غرق می‌کند و هر بار چیزی جدید یاد خواهید گرفت
مشاهده در ایتا
دانلود
رقابت سیب و سیب‌زمینی در سبد میوه، سیب با غرور سرخ و درخشانش را به رخ کشید و گفت: — چه کسی می‌تواند در برابر زیبایی من مقاومت کند؟ مرا می‌شویند، برق می‌اندازند و در میان میوه‌های مجلل می‌چینند! تو اما همیشه کثیف و خاکی هستی، در تاریکی زیر زمین رشد می‌کنی! سیب‌زمینی پوزخندی زد و گفت: — درست است که در خاک بزرگ می‌شوم، اما همین باعث شده قوی و پرانرژی باشم. مردم مرا می‌پزند، سرخ می‌کنند، می‌کوبند و در هر غذایی از من استفاده می‌کنند. تو فقط یک میان‌وعده‌ای، اما من غذای اصلی‌ام! سیب نیشخندی زد: — اما من سالم‌ترم! پزشکان توصیه می‌کنند "روزی یک سیب بخور تا بیمار نشوی!" تو اما بیشتر در غذاهای چرب و سرخ‌کردنی استفاده می‌شوی! سیب‌زمینی خندید: — شاید، اما وقتی مردم گرسنه‌اند، من هستم که آن‌ها را سیر می‌کنم! وقتی چیزی برای خوردن ندارند، یک تکه نان و سیب‌زمینی نجاتشان می‌دهد. سیب کمی مکث کرد و سپس گفت: — اما قبول کن که هیچ‌کس مرا دور نمی‌اندازد. حتی اگر له شوم، آبم را می‌گیرند یا در شیرینی‌ها از من استفاده می‌کنند. تو را اما اگر کمی سبز یا جوانه‌زده باشی، می‌گویند سمی هستی و دورت می‌اندازند! سیب‌زمینی با لبخندی زیرکانه پاسخ داد: — شاید، اما مگر می‌شود بدون من یک غذای کامل درست کرد؟ هیچ‌کس نمی‌تواند همیشه فقط میوه بخورد! مردم به من وابسته‌اند، حتی اگر گاهی مرا دور بیندازند. سیب کمی مکث کرد، به خودش نگاهی انداخت و گفت: — درست می‌گویی... من جذاب و سبک هستم، اما تو قوی و ضروری. شاید نیازی به رقابت نباشد! سیب‌زمینی با لبخند گفت: — هرکدام از ما جایگاه خودمان را داریم. پس به‌جای رقابت، کنار هم ارزشمند باشیم! از آن روز، سیب و سیب‌زمینی دیگر خود را برتر از هم نمی‌دیدند، بلکه فهمیدند که دنیا به هر دوی آن‌ها نیاز دارد. @daasttan
شیر و عقاب: قدرت واقعی در دشت بزرگی، شیر قدرتمندی روی یک صخره نشسته بود. او با غرور به اطراف نگاه می‌کرد و با خودش گفت: شیر: من قوی‌ترین حیوان روی زمین هستم! همه از من می‌ترسند، چون نعره‌ام بلند است و چنگال‌هایم تیز. هیچ‌کس نمی‌تواند با من رقابت کند! ناگهان، سایه‌ای از بالای سرش گذشت. شیر سرش را بالا برد و دید که عقاب بزرگی در آسمان پرواز می‌کند. عقاب بال‌هایش را باز کرد و روی شاخه‌ای نزدیک شیر نشست. عقاب: سلام، ای شیر بزرگ! شنیده‌ام که فکر می‌کنی قوی‌ترین موجود دنیا هستی. اما آیا تا به حال به آسمان نگاه کرده‌ای؟ شیر: (با غرور) چرا باید نگاه کنم؟ همه چیز روی زمین زیر پای من است! من پادشاه جنگل هستم. همه حیوانات از من می‌ترسند. تو فقط یک پرنده‌ای! عقاب: (با لبخند) اما من فقط یک پرنده نیستم. من پادشاه آسمان هستم! تو فقط می‌توانی روی زمین شکار کنی، اما من از بالا همه چیز را می‌بینم. با یک حرکت سریع، می‌توانم شکارم را از زمین بلند کنم. حتی مارهای سمی و بزهای کوهی هم از چنگال‌های من در امان نیستند. شیر: (متعجب) اما تو به زمین نیاز داری! هرچقدر هم که در آسمان باشی، باز هم باید پایین بیایی. عقاب: درست است، اما من به جایی وابسته نیستم. می‌توانم از یک کوه به کوهی دیگر پرواز کنم، از جنگلی به جنگل دیگر. تو باید همیشه در قلمرو خودت بمانی و از آن محافظت کنی. اما من آزاد هستم! شیر لحظه‌ای فکر کرد، سپس لبخندی زد و آرام گفت: شیر: درست است که تو آزاد هستی و می‌توانی در آسمان پرواز کنی. اما من نیازی ندارم که از جایی به جای دیگر بروم. چون همه می‌دانند که من پادشاه هستم. من نیازی به فرار ندارم، نیازی به تغییر جایم نیست. زمین قلمرو من است و تا وقتی که قوی باشم، هیچ‌کس نمی‌تواند جای مرا بگیرد. عقاب نگاهی به شیر انداخت. او آزاد بود، اما هر جا که می‌رفت، باید شکار جدیدی پیدا می‌کرد، باید همیشه در حرکت می‌بود. اما شیر، قدرتمند و ثابت، در قلمرویی که همه به آن احترام می‌گذاشتند، حکمرانی می‌کرد. عقاب بال‌هایش را باز کرد و پرواز کرد، اما در دل اعتراف کرد که شاید شیر، با وجود اینکه پرواز نمی‌کند، هنوز هم پادشاه واقعی است. نکته آموزنده: قدرت واقعی فقط در آزادی نیست، بلکه در استواری و پایداری هم هست. عقاب آزاد است، اما شیر پادشاهی می‌کند. @daasttan
دردِ دلِ تبلت یک روز، امیر و خواهرش نرگس، روی مبل نشسته بودند و هر دو به صفحه‌ی تبلتشان خیره شده بودند. امیر بازی می‌کرد و نرگس مشغول تماشای فیلم بود. ساعت‌ها گذشت و آن‌ها هنوز در دنیای دیجیتال غرق بودند. ناگهان، صفحه‌ی تبلت خاموش شد و صدایی آهسته اما ناراحت از آن شنیده شد: تبلت: "آه، بچه‌ها! چرا این‌قدر مرا خسته می‌کنید؟ آیا هیچ‌وقت فکر کرده‌اید که من چقدر برای شما کار می‌کنم؟ بازی، فیلم، درس، پیام… اما شما هیچ‌وقت به من استراحت نمی‌دهید!" امیر با تعجب گفت: "چی؟ تبلت حرف می‌زند؟" نرگس خندید: "شاید زیاد کار کرده و دیوانه شده!" تبلت: "نه، من فقط می‌خواهم با شما دردِ دل کنم. من دوست دارم به شما کمک کنم، اما نه اینکه شما را از دنیای واقعی دور کنم. شما دیگر با دوستانتان بازی نمی‌کنید، با خانواده حرف نمی‌زنید، حتی به چشمان خود هم استراحت نمی‌دهید!" امیر کمی فکر کرد و گفت: "خب… ولی تو خیلی سرگرم‌کننده‌ای!" تبلت: "سرگرمی خوب است، اما به اندازه! آیا تا به حال دیده‌اید که چشمانتان بعد از ساعت‌ها کار با من درد بگیرد؟ یا اینکه دیگر حوصله حرف زدن با بقیه را نداشته باشید؟" نرگس آهی کشید: "راست می‌گویی… دیروز مامان چند بار صدایم زد ولی آن‌قدر سرگرم فیلم بودم که نشنیدم!" تبلت: "دقیقاً! من نمی‌خواهم شما را از زندگی واقعی جدا کنم. از من برای یادگیری و سرگرمی استفاده کنید، اما با اعتدال. گاهی مرا کنار بگذارید، با دوستانتان بدوید، بازی کنید، کتاب بخوانید، با خانواده‌تان حرف بزنید. این‌طوری هم من کمتر خسته می‌شوم، هم شما سالم‌تر و شادتر خواهید بود." امیر و نرگس به هم نگاه کردند. امیر لبخندی زد و گفت: "می‌دانی تبلت؟ حق با توست. بیا کمی استراحت کن!" او تبلت را روی میز گذاشت و نرگس هم دست از تماشای فیلم کشید. بعد از مدت‌ها، آن‌ها تصمیم گرفتند که به حیاط بروند و با دوستانشان بازی کنند. نکته آموزنده: "فناوری ابزار خوبی است، اما نباید ما را از دنیای واقعی جدا کند. استفاده‌ی درست و متعادل از رسانه‌ها باعث می‌شود هم از آن‌ها بهره ببریم و هم زندگی شادتر و سالم‌تری داشته باشیم." @daasttan
"نبرد بزرگ دندان‌ها و هیولای پوسیدگی" در یک دنیای جادویی که تنها شب‌ها از آن خبری بود، آریا پسری با قلبی شجاع و دلی پر از کنجکاوی زندگی می‌کرد. اما چیزی که آریا هیچ وقت نتواسته بود درک کند، اهمیت مسواک زدن بود. هر شب وقتی مادرش به او می‌گفت که دندان‌هایش را مسواک کند، آریا با بی‌حوصلگی می‌گفت: "مادر! چرا همیشه این کار را می‌خواهی من انجام دهم؟ هیچ چیزی نمی‌شود!" اما یک شب، وقتی آریا در خواب عمیقی فرو رفته بود، ناگهان یک نور آبی روشن تمام اتاقش را پر کرد. چشم‌های آریا باز شد و خود را در دنیایی شگفت‌انگیز و پر از دندان‌های درخشان و قلعه‌های سفید یافت. او به اطراف نگاه کرد و دید که موجوداتی عجیب و شجاع به نام "جنگجویان مسواک" در حال محافظت از دندان‌ها هستند. یکی از این جنگجویان که شبیه یک نیروی ویژه با زره‌های درخشان و شلاقی از نور در دست داشت، به آریا نزدیک شد و گفت: "آریا! به دنیای دندان‌ها خوش آمدی. ما، جنگجویان مسواک، از دندان‌ها محافظت می‌کنیم، اما یک خطر بزرگ وجود دارد!" آریا با تعجب پرسید: "چه خطر بزرگ؟ دندان‌ها که همیشه سالم به نظر می‌رسند!" جنگجو با نگرانی گفت: "درست است، اما شب‌ها وقتی شما مسواک نمی‌زنید، هیولای وحشتناکی به نام 'پوسیدگی' به دندان‌ها حمله می‌کند. او و هیولاهایش مثل شب‌پرک‌های تاریک از دهان بیرون می‌آیند و به دندان‌ها آسیب می‌زنند! اگر تو مسواک نزنی، دندان‌هایت به دست این هیولاها می‌افتد!" آریا بلافاصله احساس خطر کرد. در همان لحظه، ناگهان صدای رعد و برق بلند شد و یک هیولای بزرگ و وحشتناک به نام "پوسیدگی تاریک" با دهانی پر از دندان‌های تیز از دل یکی از دندان‌ها بیرون آمد! او به سمت دندان آریا حمله کرد، دست‌هایش مانند چنگال‌هایی فولادی بود که می‌خواست دندان‌ها را بشکند. جنگجویان مسواک فریاد زدند: "آریا! سریعاً کمک کن! ما بدون مسواک نمی‌توانیم مقابله کنیم!" آریا، که حالا دیگر هیچ شکی نداشت، یک مسواک طلایی و جادویی از جعبه‌اش بیرون کشید. با چشمان پر از شجاعت، شروع به مسواک زدن دندان‌هایش کرد. هر ضربه مسواک مثل یک تندباد در برابر هیولای پوسیدگی عمل می‌کرد! هیولای پوسیدگی با هر ضربه عقب‌نشینی می‌کرد، اما دست از حمله برنداشت. آریا با تمام قدرت مسواک زد و هیولا را به عقب راند. جنگجویان مسواک با هیجان و شادی گفتند: "آریا، تو دندان‌هایت را نجات دادی! دیگر هیچ هیولای پوسیدگی نمی‌تواند نزدیک شود!" اما هنوز کار تمام نشده بود. پوسیدگی تاریک با یک غرغر بلند به آریا حمله کرد، اما آریا با سرعت تمام مسواکش را به دندان‌هایش زد و یک جرقه بزرگ از نور طلایی شلیک کرد! هیولا فریاد کشید و در مقابل این جرقه شگفت‌انگیز ناپدید شد. آریا نفس عمیقی کشید و گفت: "پس این‌طور است که دندان‌هایم سالم می‌مانند!" جنگجوی مسواک گفت: "بله، آریا. تو حالا می‌دانی که هر شب باید دندان‌هایت را مسواک کنی تا دچار پوسیدگی نشوند و از هیولاها محافظت شوند!" آریا به خانه برگشت و از آن شب به بعد، هر شب قبل از خواب با دقت دندان‌هایش را مسواک می‌زد تا هیچ هیولای پوسیدگی نتواند دندان‌هایش را خراب کند. از آن به بعد، دندان‌های آریا همیشه درخشان و سالم ماندند، و هیچ‌وقت نیازی نبود که دوباره از هیولاها بترسد. @daasttan
طاووس و خروس سیاه یک روز، طاووس توی باغ پرهای رنگارنگش را باز کرد و با غرور دور خودش چرخید. خروس سیاه، شاموش، از دور نگاهش کرد و خندید. طاووس: «دیدی چقدر قشنگم؟ پرهام می‌درخشه!» شاموش: «آره، خیلی قشنگی! ولی به جز قشنگ بودن، دیگه چی بلدی؟» طاووس: «همین که همه از دیدنم خوشحال می‌شن، کافیه!» شاموش: «ولی من هر روز صبح با صدایم همه رو بیدار می‌کنم. اگه من نباشم، مزرعه خواب می‌مونه!» طاووس: «اما صدات قشنگ نیست، هیچ‌کس نمیاد تماشات کنه!» شاموش: «شاید کسی نگام نکنه، ولی همه به صدای من نیاز دارن!» طاووس: «پرهاتم که همش سیاهه، اصلاً قشنگ نیستی!» شاموش: «پرهام قوی و محکم هستن! بارون بیاد، باد بیاد، من ترسی ندارم. اما تو چی؟» طاووس: «من که زیر سقف قشنگم می‌مونم. لازم نیست نگران باشم.» شاموش: «ولی اگه خطری بیاد، من اولین کسی هستم که همه رو خبر می‌کنم!» طاووس: «اما کسی به خاطر شجاعتت برات دست نمی‌زنه!» شاموش: «من برای تشویق بقیه کار نمی‌کنم. دوست دارم به بقیه کمک کنم!» طاووس: «خب، منم قشنگم و بقیه با دیدنم خوشحال می‌شن.» شاموش: «درسته، قشنگی مهمه، اما یه پرنده باید کار مهم‌تری هم بلد باشه!» طاووس: (کمی فکر کرد) «شاید راست می‌گی... من همیشه به قشنگ بودن فکر کردم، نه به اینکه به درد بقیه بخورم.» شاموش: «هرکسی یه جور قشنگه! تو با رنگات، من با کارهام!» طاووس: «یعنی منم می‌تونم مفید باشم؟» شاموش: «البته! زیبایی واقعی یعنی هم قشنگ باشی، هم به بقیه کمک کنی!» از آن روز به بعد، طاووس فهمید که فقط قشنگ بودن کافی نیست. او سعی کرد علاوه بر زیبایی، مهربان‌تر و مفیدتر باشد. زیرا زیبایی واقعی، در رفتار و قلب ماست، نه فقط در ظاهر! @daasttan
معمای صورتحساب امیر نوجوانی ۱۵ ساله بود که عاشق خرید کردن و خوش‌گذرانی با دوستانش بود. اما همیشه می‌گفت: "ریاضی فقط برای امتحانات مدرسه است، توی زندگی واقعی اصلاً لازم نمی‌شه!" یک روز، امیر با دوستانش به یک رستوران رفتند تا جشن بگیرند. غذاهای خوشمزه‌ای سفارش دادند و حسابی خوش گذشت. وقتی صورتحساب را آوردند، روی فاکتور نوشته شده بود: پیتزا: ۴۵۰ هزار تومان نوشابه: ۷۵ هزار تومان دسر: ۱۳۰ هزار تومان مالیات: ۹٪ از کل مبلغ تخفیف ویژه: ۱۰٪ از کل مبلغ (قبل از مالیات) دوستانش موبایل‌هایشان را بیرون آوردند تا حساب کنند، اما امیر گفت: "بیخیال، من خودم حساب می‌کنم!" او سرانگشتی شروع کرد به جمع زدن: ۴۵۰ + ۷۵ + ۱۳۰ = ۶۵۵ هزار تومان حالا تخفیف ۱۰ درصد را حساب کرد: ۶۵۵ × ۱۰٪ = ۶۵.۵ هزار تومان بعد از کم کردن تخفیف: ۶۵۵ - ۶۵.۵ = ۵۸۹.۵ هزار تومان حالا مالیات ۹ درصد را اضافه کرد: ۵۸۹.۵ × ۹٪ = ۵۳ هزار تومان ۵۸۹.۵ + ۵۳ = ۶۴۲.۵ هزار تومان اما وقتی به فاکتور نگاه کرد، عددی که نوشته شده بود ۶۷۰ هزار تومان بود! امیر با تعجب گفت: "صبر کنید، این عدد درست نیست!" دوستانش به او خندیدند، اما امیر تصمیم گرفت از صندوق‌دار بپرسد. صندوقدار مِن‌مِن کرد و گفت: "بله، درسته... انگار مالیات رو روی مبلغ قبل از تخفیف حساب کردیم، نه بعد از اون!" در نهایت، صندوقدار عذرخواهی کرد و مبلغ درست را دریافت کرد. امیر با افتخار گفت: "دیدید؟ ریاضی فقط توی مدرسه نیست! همین الان ۲۷ هزار تومان اضافه رو پس گرفتیم!" آن روز، دوستان امیر هم فهمیدند که اگر ریاضی بلد نباشی، ممکن است هر جایی سرت کلاه برود، حتی در یک رستوران! @daasttan
قصه‌ی زنبور سخت‌کوش و کندوی بی‌مهر در یک باغ بزرگ و رنگارنگ، کندویی پر از زنبورهای شاد و پرتلاش زندگی می‌کرد. در این کندو، زنبوری به نام زی‌زی بود که خیلی بیشتر از بقیه کار می‌کرد. او از صبح زود وقتی که خورشید هنوز در آسمان نیامده بود، بیدار می‌شد و پر از انرژی به دنبال گل‌های شیرین می‌رفت. زی‌زی شهد گل‌ها را جمع می‌کرد و به کندو می‌آورد. او هیچ وقت خسته نمی‌شد و همیشه برای کندو کار می‌کرد، حتی اگر هیچ کس قدر زحماتش را نمی‌دانست. اما در کندو، چند زنبور دیگر هم بودند که بیشتر وقت‌ها هیچ کار نمی‌کردند و فقط می‌نشستند و با ملکه می‌گفتند و می‌خندیدند. این زنبورها همیشه وقتی جشن بزرگ سالانه برگزار می‌شد، جوایز زیادی می‌گرفتند و همه از آن‌ها تشکر می‌کردند. زی‌زی همیشه در کنار کندو می‌ایستاد و هیچ وقت در جشن‌ها از او خبری نبود. اما برای او مهم نبود. او فقط به کارش فکر می‌کرد. اما چند سال گذشت و هیچ چیز تغییر نکرد. زی‌زی هر روز بیشتر از روز قبل کار می‌کرد، اما هیچ وقت یک "آفرین" یا "مرسی" از هیچ‌کس نمی‌شنید. همیشه زنبورهایی که کمترین کار را می‌کردند، جایزه می‌گرفتند و زی‌زی که همیشه زحمت می‌کشید، نادیده گرفته می‌شد. حتی گاهی وقت‌ها، وقتی مشکلی پیش می‌آمد، زنبورهای دیگر انگشت اشاره‌شان را به سوی او می‌بردند و می‌گفتند: — "این تقصیر زی‌زی است! او خیلی کار می‌کند و این باعث مشکلات شده!" زی‌زی همیشه سکوت می‌کرد. او حتی از ملکه هم انتظار نداشت که او را تشویق کند. دلش فقط برای کندو می‌تپید. اما کم کم دلش شکسته شد. یک روز، زی‌زی خیلی غمگین شد و با خودش گفت: — "چرا من همیشه باید بیشتر از بقیه کار کنم؟ چرا هیچ‌کس زحمات من را نمی‌بیند؟ چرا همیشه وقتی مشکل پیش می‌آید، من مقصر می‌شوم؟" از همان روز، زی‌زی تصمیم گرفت که دیگر بیشتر از همه کار نکند. او دیگر صبح زود از کندو بیرون نمی‌رفت. او دیگر شهد گل‌ها را جمع نمی‌کرد. او مثل بقیه زنبورها، فقط کارهای عادی‌اش را انجام می‌داد و نه بیشتر. یک مدت که گذشت، کندو خیلی تغییر کرد. عسل‌هایی که زی‌زی برای کندو جمع می‌کرد، دیگر کم شده بود. دیگر عسل‌های شیرین و خوشمزه در کندو نبود. وقتی طوفانی آمد و کندو تکان خورد، هیچ‌کسی نبود که آن را محکم کند. کندو ضعیف و کم‌جان شده بود و همه متوجه شدند که چیزی تغییر کرده است. ملکه که همیشه زنبورهای چاپلوس را تشویق می‌کرد، خیلی نگران شد و پرسید: — "چه شده؟ چرا کندوی ما مثل قبل پر از عسل نیست؟ چرا همه چیز کم شده؟" یکی از زنبورهای پیر که همه چیز را می‌دانست، گفت: — "مقصر خود ما هستیم. ما کسی را که همیشه برای کندو کار می‌کرد، نادیده گرفتیم. زی‌زی که همیشه بیشتر از همه زحمت می‌کشید، هیچ وقت از ما تشویق نشد. حالا او دیگر کار نمی‌کند و کندوی ما ضعیف شده است." ملکه خیلی غمگین شد و فهمید که چقدر اشتباه کرده است. اگر از همان اول قدردان زحمات زی‌زی بودیم، حالا این مشکل پیش نمی‌آمد. نتیجه‌ی قصه: اگر کسی در میان ما خیلی زحمت می‌کشد و هیچ وقت تشویق و عادلانه قدردانی نمی‌شود، ممکن است او هم مثل زی‌زی روزی خسته شود و دیگر نتواند مثل قبل کار کند. پس بیایید همیشه از کسانی که برایمان زحمت می‌کشند تشکر کنیم تا همه با انرژی و شادی برای همدیگر کار کنند. @daasttan