شیر و عقاب: قدرت واقعی
در دشت بزرگی، شیر قدرتمندی روی یک صخره نشسته بود. او با غرور به اطراف نگاه میکرد و با خودش گفت:
شیر: من قویترین حیوان روی زمین هستم! همه از من میترسند، چون نعرهام بلند است و چنگالهایم تیز. هیچکس نمیتواند با من رقابت کند!
ناگهان، سایهای از بالای سرش گذشت. شیر سرش را بالا برد و دید که عقاب بزرگی در آسمان پرواز میکند. عقاب بالهایش را باز کرد و روی شاخهای نزدیک شیر نشست.
عقاب: سلام، ای شیر بزرگ! شنیدهام که فکر میکنی قویترین موجود دنیا هستی. اما آیا تا به حال به آسمان نگاه کردهای؟
شیر: (با غرور) چرا باید نگاه کنم؟ همه چیز روی زمین زیر پای من است! من پادشاه جنگل هستم. همه حیوانات از من میترسند. تو فقط یک پرندهای!
عقاب: (با لبخند) اما من فقط یک پرنده نیستم. من پادشاه آسمان هستم! تو فقط میتوانی روی زمین شکار کنی، اما من از بالا همه چیز را میبینم. با یک حرکت سریع، میتوانم شکارم را از زمین بلند کنم. حتی مارهای سمی و بزهای کوهی هم از چنگالهای من در امان نیستند.
شیر: (متعجب) اما تو به زمین نیاز داری! هرچقدر هم که در آسمان باشی، باز هم باید پایین بیایی.
عقاب: درست است، اما من به جایی وابسته نیستم. میتوانم از یک کوه به کوهی دیگر پرواز کنم، از جنگلی به جنگل دیگر. تو باید همیشه در قلمرو خودت بمانی و از آن محافظت کنی. اما من آزاد هستم!
شیر لحظهای فکر کرد، سپس لبخندی زد و آرام گفت:
شیر: درست است که تو آزاد هستی و میتوانی در آسمان پرواز کنی. اما من نیازی ندارم که از جایی به جای دیگر بروم. چون همه میدانند که من پادشاه هستم. من نیازی به فرار ندارم، نیازی به تغییر جایم نیست. زمین قلمرو من است و تا وقتی که قوی باشم، هیچکس نمیتواند جای مرا بگیرد.
عقاب نگاهی به شیر انداخت. او آزاد بود، اما هر جا که میرفت، باید شکار جدیدی پیدا میکرد، باید همیشه در حرکت میبود. اما شیر، قدرتمند و ثابت، در قلمرویی که همه به آن احترام میگذاشتند، حکمرانی میکرد.
عقاب بالهایش را باز کرد و پرواز کرد، اما در دل اعتراف کرد که شاید شیر، با وجود اینکه پرواز نمیکند، هنوز هم پادشاه واقعی است.
نکته آموزنده: قدرت واقعی فقط در آزادی نیست، بلکه در استواری و پایداری هم هست. عقاب آزاد است، اما شیر پادشاهی میکند.
@daasttan
دردِ دلِ تبلت
یک روز، امیر و خواهرش نرگس، روی مبل نشسته بودند و هر دو به صفحهی تبلتشان خیره شده بودند. امیر بازی میکرد و نرگس مشغول تماشای فیلم بود. ساعتها گذشت و آنها هنوز در دنیای دیجیتال غرق بودند.
ناگهان، صفحهی تبلت خاموش شد و صدایی آهسته اما ناراحت از آن شنیده شد:
تبلت: "آه، بچهها! چرا اینقدر مرا خسته میکنید؟ آیا هیچوقت فکر کردهاید که من چقدر برای شما کار میکنم؟ بازی، فیلم، درس، پیام… اما شما هیچوقت به من استراحت نمیدهید!"
امیر با تعجب گفت: "چی؟ تبلت حرف میزند؟"
نرگس خندید: "شاید زیاد کار کرده و دیوانه شده!"
تبلت: "نه، من فقط میخواهم با شما دردِ دل کنم. من دوست دارم به شما کمک کنم، اما نه اینکه شما را از دنیای واقعی دور کنم. شما دیگر با دوستانتان بازی نمیکنید، با خانواده حرف نمیزنید، حتی به چشمان خود هم استراحت نمیدهید!"
امیر کمی فکر کرد و گفت: "خب… ولی تو خیلی سرگرمکنندهای!"
تبلت: "سرگرمی خوب است، اما به اندازه! آیا تا به حال دیدهاید که چشمانتان بعد از ساعتها کار با من درد بگیرد؟ یا اینکه دیگر حوصله حرف زدن با بقیه را نداشته باشید؟"
نرگس آهی کشید: "راست میگویی… دیروز مامان چند بار صدایم زد ولی آنقدر سرگرم فیلم بودم که نشنیدم!"
تبلت: "دقیقاً! من نمیخواهم شما را از زندگی واقعی جدا کنم. از من برای یادگیری و سرگرمی استفاده کنید، اما با اعتدال. گاهی مرا کنار بگذارید، با دوستانتان بدوید، بازی کنید، کتاب بخوانید، با خانوادهتان حرف بزنید. اینطوری هم من کمتر خسته میشوم، هم شما سالمتر و شادتر خواهید بود."
امیر و نرگس به هم نگاه کردند. امیر لبخندی زد و گفت: "میدانی تبلت؟ حق با توست. بیا کمی استراحت کن!"
او تبلت را روی میز گذاشت و نرگس هم دست از تماشای فیلم کشید. بعد از مدتها، آنها تصمیم گرفتند که به حیاط بروند و با دوستانشان بازی کنند.
نکته آموزنده: "فناوری ابزار خوبی است، اما نباید ما را از دنیای واقعی جدا کند. استفادهی درست و متعادل از رسانهها باعث میشود هم از آنها بهره ببریم و هم زندگی شادتر و سالمتری داشته باشیم."
@daasttan
"نبرد بزرگ دندانها و هیولای پوسیدگی"
در یک دنیای جادویی که تنها شبها از آن خبری بود، آریا پسری با قلبی شجاع و دلی پر از کنجکاوی زندگی میکرد. اما چیزی که آریا هیچ وقت نتواسته بود درک کند، اهمیت مسواک زدن بود. هر شب وقتی مادرش به او میگفت که دندانهایش را مسواک کند، آریا با بیحوصلگی میگفت: "مادر! چرا همیشه این کار را میخواهی من انجام دهم؟ هیچ چیزی نمیشود!"
اما یک شب، وقتی آریا در خواب عمیقی فرو رفته بود، ناگهان یک نور آبی روشن تمام اتاقش را پر کرد. چشمهای آریا باز شد و خود را در دنیایی شگفتانگیز و پر از دندانهای درخشان و قلعههای سفید یافت. او به اطراف نگاه کرد و دید که موجوداتی عجیب و شجاع به نام "جنگجویان مسواک" در حال محافظت از دندانها هستند.
یکی از این جنگجویان که شبیه یک نیروی ویژه با زرههای درخشان و شلاقی از نور در دست داشت، به آریا نزدیک شد و گفت: "آریا! به دنیای دندانها خوش آمدی. ما، جنگجویان مسواک، از دندانها محافظت میکنیم، اما یک خطر بزرگ وجود دارد!"
آریا با تعجب پرسید: "چه خطر بزرگ؟ دندانها که همیشه سالم به نظر میرسند!"
جنگجو با نگرانی گفت: "درست است، اما شبها وقتی شما مسواک نمیزنید، هیولای وحشتناکی به نام 'پوسیدگی' به دندانها حمله میکند. او و هیولاهایش مثل شبپرکهای تاریک از دهان بیرون میآیند و به دندانها آسیب میزنند! اگر تو مسواک نزنی، دندانهایت به دست این هیولاها میافتد!"
آریا بلافاصله احساس خطر کرد. در همان لحظه، ناگهان صدای رعد و برق بلند شد و یک هیولای بزرگ و وحشتناک به نام "پوسیدگی تاریک" با دهانی پر از دندانهای تیز از دل یکی از دندانها بیرون آمد! او به سمت دندان آریا حمله کرد، دستهایش مانند چنگالهایی فولادی بود که میخواست دندانها را بشکند.
جنگجویان مسواک فریاد زدند: "آریا! سریعاً کمک کن! ما بدون مسواک نمیتوانیم مقابله کنیم!"
آریا، که حالا دیگر هیچ شکی نداشت، یک مسواک طلایی و جادویی از جعبهاش بیرون کشید. با چشمان پر از شجاعت، شروع به مسواک زدن دندانهایش کرد. هر ضربه مسواک مثل یک تندباد در برابر هیولای پوسیدگی عمل میکرد! هیولای پوسیدگی با هر ضربه عقبنشینی میکرد، اما دست از حمله برنداشت. آریا با تمام قدرت مسواک زد و هیولا را به عقب راند.
جنگجویان مسواک با هیجان و شادی گفتند: "آریا، تو دندانهایت را نجات دادی! دیگر هیچ هیولای پوسیدگی نمیتواند نزدیک شود!"
اما هنوز کار تمام نشده بود. پوسیدگی تاریک با یک غرغر بلند به آریا حمله کرد، اما آریا با سرعت تمام مسواکش را به دندانهایش زد و یک جرقه بزرگ از نور طلایی شلیک کرد! هیولا فریاد کشید و در مقابل این جرقه شگفتانگیز ناپدید شد.
آریا نفس عمیقی کشید و گفت: "پس اینطور است که دندانهایم سالم میمانند!"
جنگجوی مسواک گفت: "بله، آریا. تو حالا میدانی که هر شب باید دندانهایت را مسواک کنی تا دچار پوسیدگی نشوند و از هیولاها محافظت شوند!"
آریا به خانه برگشت و از آن شب به بعد، هر شب قبل از خواب با دقت دندانهایش را مسواک میزد تا هیچ هیولای پوسیدگی نتواند دندانهایش را خراب کند. از آن به بعد، دندانهای آریا همیشه درخشان و سالم ماندند، و هیچوقت نیازی نبود که دوباره از هیولاها بترسد.
@daasttan
طاووس و خروس سیاه
یک روز، طاووس توی باغ پرهای رنگارنگش را باز کرد و با غرور دور خودش چرخید. خروس سیاه، شاموش، از دور نگاهش کرد و خندید.
طاووس: «دیدی چقدر قشنگم؟ پرهام میدرخشه!»
شاموش: «آره، خیلی قشنگی! ولی به جز قشنگ بودن، دیگه چی بلدی؟»
طاووس: «همین که همه از دیدنم خوشحال میشن، کافیه!»
شاموش: «ولی من هر روز صبح با صدایم همه رو بیدار میکنم. اگه من نباشم، مزرعه خواب میمونه!»
طاووس: «اما صدات قشنگ نیست، هیچکس نمیاد تماشات کنه!»
شاموش: «شاید کسی نگام نکنه، ولی همه به صدای من نیاز دارن!»
طاووس: «پرهاتم که همش سیاهه، اصلاً قشنگ نیستی!»
شاموش: «پرهام قوی و محکم هستن! بارون بیاد، باد بیاد، من ترسی ندارم. اما تو چی؟»
طاووس: «من که زیر سقف قشنگم میمونم. لازم نیست نگران باشم.»
شاموش: «ولی اگه خطری بیاد، من اولین کسی هستم که همه رو خبر میکنم!»
طاووس: «اما کسی به خاطر شجاعتت برات دست نمیزنه!»
شاموش: «من برای تشویق بقیه کار نمیکنم. دوست دارم به بقیه کمک کنم!»
طاووس: «خب، منم قشنگم و بقیه با دیدنم خوشحال میشن.»
شاموش: «درسته، قشنگی مهمه، اما یه پرنده باید کار مهمتری هم بلد باشه!»
طاووس: (کمی فکر کرد) «شاید راست میگی... من همیشه به قشنگ بودن فکر کردم، نه به اینکه به درد بقیه بخورم.»
شاموش: «هرکسی یه جور قشنگه! تو با رنگات، من با کارهام!»
طاووس: «یعنی منم میتونم مفید باشم؟»
شاموش: «البته! زیبایی واقعی یعنی هم قشنگ باشی، هم به بقیه کمک کنی!»
از آن روز به بعد، طاووس فهمید که فقط قشنگ بودن کافی نیست. او سعی کرد علاوه بر زیبایی، مهربانتر و مفیدتر باشد. زیرا زیبایی واقعی، در رفتار و قلب ماست، نه فقط در ظاهر!
@daasttan
معمای صورتحساب
امیر نوجوانی ۱۵ ساله بود که عاشق خرید کردن و خوشگذرانی با دوستانش بود. اما همیشه میگفت: "ریاضی فقط برای امتحانات مدرسه است، توی زندگی واقعی اصلاً لازم نمیشه!"
یک روز، امیر با دوستانش به یک رستوران رفتند تا جشن بگیرند. غذاهای خوشمزهای سفارش دادند و حسابی خوش گذشت. وقتی صورتحساب را آوردند، روی فاکتور نوشته شده بود:
پیتزا: ۴۵۰ هزار تومان
نوشابه: ۷۵ هزار تومان
دسر: ۱۳۰ هزار تومان
مالیات: ۹٪ از کل مبلغ
تخفیف ویژه: ۱۰٪ از کل مبلغ (قبل از مالیات)
دوستانش موبایلهایشان را بیرون آوردند تا حساب کنند، اما امیر گفت: "بیخیال، من خودم حساب میکنم!"
او سرانگشتی شروع کرد به جمع زدن:
۴۵۰ + ۷۵ + ۱۳۰ = ۶۵۵ هزار تومان
حالا تخفیف ۱۰ درصد را حساب کرد:
۶۵۵ × ۱۰٪ = ۶۵.۵ هزار تومان
بعد از کم کردن تخفیف:
۶۵۵ - ۶۵.۵ = ۵۸۹.۵ هزار تومان
حالا مالیات ۹ درصد را اضافه کرد:
۵۸۹.۵ × ۹٪ = ۵۳ هزار تومان
۵۸۹.۵ + ۵۳ = ۶۴۲.۵ هزار تومان
اما وقتی به فاکتور نگاه کرد، عددی که نوشته شده بود ۶۷۰ هزار تومان بود!
امیر با تعجب گفت: "صبر کنید، این عدد درست نیست!" دوستانش به او خندیدند، اما امیر تصمیم گرفت از صندوقدار بپرسد.
صندوقدار مِنمِن کرد و گفت: "بله، درسته... انگار مالیات رو روی مبلغ قبل از تخفیف حساب کردیم، نه بعد از اون!"
در نهایت، صندوقدار عذرخواهی کرد و مبلغ درست را دریافت کرد. امیر با افتخار گفت: "دیدید؟ ریاضی فقط توی مدرسه نیست! همین الان ۲۷ هزار تومان اضافه رو پس گرفتیم!"
آن روز، دوستان امیر هم فهمیدند که اگر ریاضی بلد نباشی، ممکن است هر جایی سرت کلاه برود، حتی در یک رستوران!
@daasttan
قصهی زنبور سختکوش و کندوی بیمهر
در یک باغ بزرگ و رنگارنگ، کندویی پر از زنبورهای شاد و پرتلاش زندگی میکرد. در این کندو، زنبوری به نام زیزی بود که خیلی بیشتر از بقیه کار میکرد. او از صبح زود وقتی که خورشید هنوز در آسمان نیامده بود، بیدار میشد و پر از انرژی به دنبال گلهای شیرین میرفت. زیزی شهد گلها را جمع میکرد و به کندو میآورد. او هیچ وقت خسته نمیشد و همیشه برای کندو کار میکرد، حتی اگر هیچ کس قدر زحماتش را نمیدانست.
اما در کندو، چند زنبور دیگر هم بودند که بیشتر وقتها هیچ کار نمیکردند و فقط مینشستند و با ملکه میگفتند و میخندیدند. این زنبورها همیشه وقتی جشن بزرگ سالانه برگزار میشد، جوایز زیادی میگرفتند و همه از آنها تشکر میکردند. زیزی همیشه در کنار کندو میایستاد و هیچ وقت در جشنها از او خبری نبود. اما برای او مهم نبود. او فقط به کارش فکر میکرد.
اما چند سال گذشت و هیچ چیز تغییر نکرد. زیزی هر روز بیشتر از روز قبل کار میکرد، اما هیچ وقت یک "آفرین" یا "مرسی" از هیچکس نمیشنید. همیشه زنبورهایی که کمترین کار را میکردند، جایزه میگرفتند و زیزی که همیشه زحمت میکشید، نادیده گرفته میشد. حتی گاهی وقتها، وقتی مشکلی پیش میآمد، زنبورهای دیگر انگشت اشارهشان را به سوی او میبردند و میگفتند:
— "این تقصیر زیزی است! او خیلی کار میکند و این باعث مشکلات شده!"
زیزی همیشه سکوت میکرد. او حتی از ملکه هم انتظار نداشت که او را تشویق کند. دلش فقط برای کندو میتپید. اما کم کم دلش شکسته شد. یک روز، زیزی خیلی غمگین شد و با خودش گفت:
— "چرا من همیشه باید بیشتر از بقیه کار کنم؟ چرا هیچکس زحمات من را نمیبیند؟ چرا همیشه وقتی مشکل پیش میآید، من مقصر میشوم؟"
از همان روز، زیزی تصمیم گرفت که دیگر بیشتر از همه کار نکند. او دیگر صبح زود از کندو بیرون نمیرفت. او دیگر شهد گلها را جمع نمیکرد. او مثل بقیه زنبورها، فقط کارهای عادیاش را انجام میداد و نه بیشتر.
یک مدت که گذشت، کندو خیلی تغییر کرد. عسلهایی که زیزی برای کندو جمع میکرد، دیگر کم شده بود. دیگر عسلهای شیرین و خوشمزه در کندو نبود. وقتی طوفانی آمد و کندو تکان خورد، هیچکسی نبود که آن را محکم کند. کندو ضعیف و کمجان شده بود و همه متوجه شدند که چیزی تغییر کرده است.
ملکه که همیشه زنبورهای چاپلوس را تشویق میکرد، خیلی نگران شد و پرسید:
— "چه شده؟ چرا کندوی ما مثل قبل پر از عسل نیست؟ چرا همه چیز کم شده؟"
یکی از زنبورهای پیر که همه چیز را میدانست، گفت:
— "مقصر خود ما هستیم. ما کسی را که همیشه برای کندو کار میکرد، نادیده گرفتیم. زیزی که همیشه بیشتر از همه زحمت میکشید، هیچ وقت از ما تشویق نشد. حالا او دیگر کار نمیکند و کندوی ما ضعیف شده است."
ملکه خیلی غمگین شد و فهمید که چقدر اشتباه کرده است. اگر از همان اول قدردان زحمات زیزی بودیم، حالا این مشکل پیش نمیآمد.
نتیجهی قصه:
اگر کسی در میان ما خیلی زحمت میکشد و هیچ وقت تشویق و عادلانه قدردانی نمیشود، ممکن است او هم مثل زیزی روزی خسته شود و دیگر نتواند مثل قبل کار کند. پس بیایید همیشه از کسانی که برایمان زحمت میکشند تشکر کنیم تا همه با انرژی و شادی برای همدیگر کار کنند.
@daasttan
قصهی موجودات فضایی و تغییر دنیای زمین
در سیارهای دور، در میان کهکشانهای بیپایان، موجودات عجیبی به نام "آیورانها" زندگی میکردند. این موجودات از هر نظر متفاوت بودند. بدنهایشان از نور و انرژی ساخته شده بود و با تکنولوژیهایی که داشتند، میتوانستند به سرعت در کهکشان حرکت کنند. آیورانها مدتها بود که در صلح زندگی میکردند و همه چیز در دنیای آنها بر اساس همکاری و دوستی بود.
اما در سیاره زمین، همه چیز به شکل دیگری بود. در آنجا کشورهای قدرتمند، همیشه با یکدیگر در حال جنگ بودند و کشورهای ضعیف تحت ظلم و فشار قرار میگرفتند. این جنگها هیچگاه به پایان نمیرسیدند و مردم زیادی در این میان آسیب میدیدند. قدرتهای بزرگ همیشه تلاش میکردند که کشورها و ملتهای ضعیف را زیر سلطه خود بگیرند.
یک روز، کشتیهای نورانی آیورانها در آسمان زمین ظاهر شدند. مردم ابتدا فکر میکردند که این موجودات آمدهاند تا به آنها حمله کنند. اما آیورانها با مهربانی به زمین فرود آمدند و به انسانها توضیح دادند که نیامدهاند تا با آنها بجنگند، بلکه آمدهاند تا کمک کنند. آیورانها فهمیده بودند که بزرگترین مشکل زمین جنگهای بیپایان بین کشورهای قدرتمند و کشورهای ضعیف است.
آنها به کشورهایی که قدرت کمتری داشتند، پیشنهاد همکاری دادند. "بیایید دست به دست هم دهیم، با صلح زندگی کنیم و در برابر کشورهای فاسدی که شما را تحت فشار قرار دادهاند، بایستیم." آیورانها به این کشورهای ضعیف تکنولوژیهای شگفتانگیزی دادند تا بتوانند در برابر کشورهای قدرتمند مقاومت کنند.
سپس آیورانها به کشورهای ضعیف کمک کردند تا با همکاری یکدیگر، با کشورهای ابرقدرتی که همیشه جنگ راه میانداختند مقابله کنند. به زودی، نبردها آغاز شد. آیورانها با تکنولوژیهای پیشرفتهاشان به کشورهای ضعیف قدرت دادند تا در برابر ظلمهای بزرگترین کشورهای جهان بایستند. آنها به جای استفاده از سلاحهای مرگبار، از انرژیهای پاک و نور برای دفاع از خود استفاده میکردند.
کشورهای بزرگ که همیشه در تلاش برای سلطهگری بودند، به زودی فهمیدند که آیورانها نه تنها قدرتهای فنی دارند بلکه قلبهای مهربانی نیز دارند. آیورانها نشان دادند که برای آنها مهم نیست که کشوری قدرتمند باشد یا ضعیف؛ بلکه آنها تنها به صلح و همدلی اعتقاد دارند.
سرانجام، بعد از سالها جنگ، آیورانها به کشورهای ضعیف کمک کردند تا ابرقدرتها را شکست دهند و تمام دنیا را به سمت صلح هدایت کنند. آنها از جنگ و خشونت فاصله گرفتند و دنیا تبدیل به جایی پر از صلح و همکاری شد.
کشورهای ضعیف با هم متحد شدند و تصمیم گرفتند که دیگر هرگز جنگ نکنند. همه فهمیدند که با همکاری و صلح میتوانند دنیای بهتری بسازند، جایی که هیچ کشوری نمیتواند دیگری را تحت فشار قرار دهد.
آیورانها پس از اینکه مطمئن شدند زمین به سمت صلح و آرامش پیش میرود، تصمیم گرفتند به سیاره خود بازگردند. اما قبل از رفتن، به انسانها یادآوری کردند که "صلح بزرگترین قدرت است و تنها از طریق همدلی و همکاری است که میتوان دنیای بهتری ساخت."
از آن روز به بعد، مردم زمین در کنار هم زندگی کردند و جنگها به پایان رسیدند. انسانها یاد گرفتند که وقتی دست در دست هم بگذارند و از جنگ دست بکشند، دنیای جدیدی در انتظارشان خواهد بود.
نتیجهی قصه:
صلح از هر قدرتی مهمتر است. وقتی انسانها از جنگ دست بردارند و با همکاری در کنار یکدیگر زندگی کنند، میتوانند دنیای بهتری بسازند.
@daasttan
نبرد ببر و تمساح
در دل یک جنگل وسیع و پر از درختهای بلند، یک اتفاق خیلی عجیب افتاد! رودخانهها و چشمههای جنگل خشک شدند و آب برکه هم کم کم شروع به ناپدید شدن کرد. تنها برکهای که باقی ماند، برکه کوچک و کم عمق بود که در آن، تمساحی بزرگ و ترسناک زندگی میکرد.
این تمساح همیشه تمام حیوانات جنگل را میترساند و به آنها حمله می کرد و اجازه نوشیدن آب برکه به آنها نمی داد و تنها به ببر اجازه میداد از آب بنوشد. چون ببر، بزرگترین و قویترین حیوان جنگل بود و تمساح از او حساب میبرد. اما حیوانات دیگر که به شدت تشنه بودند، هیچ دسترسی به آب نداشتند. روز به روز ضعیفتر میشدند و خیلیها از تشنگی بیمار شده بودند.
حیوانات جنگل تصمیم گرفتند که باید دست به کار شوند. آهو، خرگوش و میمونها به کنار هم جمع شدند. همه نگران و پریشان بودند.
آهو با صدای بلند گفت : "ما باید از ببر کمک بخواهیم!" "فقط ببر میتواند با تمساح مبارزه کند و ما را نجات دهد."
حیوانات جنگل با هم تصمیم گرفتند که به سراغ ببر بروند و از او بخواهند تا با تمساح مقابله کند.
"ببر عزیز، تو تنها کسی هستی که میتوانی این تمساح وحشی را شکست دهی. ما به تو نیاز داریم!" همه حیوانات با هم از ببر درخواست کمک کردند.
ببر که دلش برای همه حیوانات جنگل میسوخت، لحظهای سکوت کرد. او همیشه از مبارزه با تمساح پرهیز میکرد، اما وقتی دید که جنگل در حال مرگ است و حیوانات رنج میبرند، تصمیم گرفت کاری کند.
ببر با صدای بلند و شجاعانه گفت:"من نمیتوانم ببینم که جنگل ما در حال نابودی است. اگر شما به من نیاز دارید، پس من آمادهام که برایتان بجنگم."
یک روز صبح زود، وقتی هنوز هوا تاریک و سرد بود، ببر کنار برکه کمین کرد. صدای خشخش برگها و وزش باد، در سکوت جنگل پیچید. ناگهان تمساح از آب بیرون آمد و ببر با تمام قدرت به سمتش دوید. مبارزهای وحشیانه شروع شد! تمساح دندانهای تیزش را به سوی ببر حمله میکرد و با سرعت به او ضربه میزد. ببر با چابکی از ضربات تمساح فرار میکرد و با هر حرکتش سعی میکرد او را از پا درآورد.
حیوانات از دور تماشا میکردند و قلبشان در سینهشان میتپید. آهوها و خرگوشها نمیتوانستند به تماشای نبرد ادامه دهند و حتی میمونها که همیشه در حال بازی و خوشگذرانی بودند، اکنون بیصبرانه نگاه میکردند.
تمساح با دندانهایش هر چند لحظه به ببر ضربه میزد، اما ببر با سرعت و شجاعت از خود دفاع میکرد. نبرد سختتر و طولانیتر میشد. ببر زخمهایی روی بدنش داشت، اما نمیتوانست متوقف شود. حیوانات همه با دلنگرانی در حال تماشا بودند. در نهایت، ببر با یک حمله سریع، به تمساح ضربهای زد که او را از برکه بیرون انداخت!
تمساح به شدت زخمی شده و از برکه بیرون افتاده بود و فرار کرد.
ببر که به شدت خسته و خونین بود، روی زمین افتاد. حیوانات جنگل با سرعت به سمت ببر دویدند. آنها با چشمانی پر از نگرانی به ببر رسیدند. آهوها و خرگوشها زخمهای او را با برگهای نرم بستند، میمونها برایش میوه آوردند و حتی پرندگان آوازهایی برای تسکین او خواندند.
"تو قهرمان ما هستی، ببر عزیز!"
آهو با صدای لرزان گفت. "تو برای ما جنگیدی و جانت را به خطر انداختی. حالا همه ما میتوانیم از آب بنوشیم."
ببر با لبخند ضعیفی گفت: "هیچ چیزی نمیتواند ما را شکست دهد وقتی همه با هم باشیم. ایثار یعنی اینکه حتی زمانی که خودت درد و رنج داری، برای دیگران بجنگی."
حیوانات همه به ببر احترام گذاشتند و از آن روز به بعد، هیچوقت هیچ حیوانی در جنگل بدون آب نماند. آنها یاد گرفتند که ایثار یعنی کمک کردن به دیگران حتی وقتی خودت در درد و رنجی. ببر نه تنها از تمساح پیروز شد، بلکه به همه نشان داد که با ایثار میتوانند بر هر مشکلی غلبه کنند.
از آن روز به بعد، جنگل جای بهتری شد. همه حیوانات در کنار هم زندگی کردند و مثل یک خانواده بزرگ و مهربان شدند، جایی که هر کسی به دیگری کمک میکرد تا زندگی بهتری داشته باشند.
@daasttan
دوستی در میان شن و آب
خورشید گرم جزیره قشم بر شنهای طلایی میتابید و امیر، پسربچهای اهل اصفهان، محو تماشای دریا بود. این اولین بار بود که به این جزیره سفر میکرد، و همهچیز برایش تازگی داشت—بوی شور دریا، صدای مرغان دریایی، و موجهایی که بیوقفه به ساحل میکوبیدند.
اما چیزی که بیشتر از همه توجهش را جلب کرد، پسری همسن خودش بود که کنار ساحل، زانو زده و با دقت تکههای چوب و صدف را روی هم میچید.
امیر کنجکاوانه جلو رفت و پرسید: «چی میسازی؟»
پسر سرش را بلند کرد، موهای فرخوردهاش زیر نور آفتاب برق زد و با لبخند گفت: «یه قلعهی شنی. ولی یه دژ واقعی! میخوای کمک کنی؟»
امیر بدون لحظهای تردید کنار او نشست و با هیجان مشغول ساختن قلعه شد. پسر که راشد نام داشت، با شور و شوق توضیح داد که این قلعه باید در برابر موجهای دریا مقاومت کند. اما درست لحظهای که دیوارهای قلعه را محکمتر کرده بودند، موجی بلند آمد و نیمی از آن را با خود برد.
امیر با ناراحتی گفت: «همهچیز خراب شد!»
راشد که نگاهی به شنهای شستهشده میانداخت، ناگهان گفت: «صبر کن… اون چیه؟»
میان شنهای خیس، چیزی گرد و سفالی دیده میشد. با دستانشان آن را بیرون کشیدند—یک کوزهی قدیمی که به نظر میرسید سالها در دل خاک مدفون بوده است.
راشد با هیجان گفت: «این یه چیز معمولی نیست… باید ببریمش پیش پدربزرگم!»
پدربزرگ راشد، پیرمردی با ریش سپید و چشمانی تیزبین، وقتی کوزه را دید، چهرهاش تغییر کرد. او درِ کوزه را باز کرد و از درون آن، یک تکه کاغذ کهنه بیرون آورد—نقشهای قدیمی با خطوط و نشانههایی عجیب.
پدربزرگ زمزمه کرد: «این… این یه نقشهی قدیمیه. شاید متعلق به بازرگانانی که از دزدان دریایی فرار میکردن. و این علامت رو ببینین… اینجا، جزیره هرمزه! کوه الههی نمک.»
امیر با چشمانی برقزده گفت: «یعنی یه گنج اونجا پنهونه؟»
راشد با هیجان فریاد زد: «پس باید بریم دنبالش!»
اما پدربزرگ با لحنی جدی گفت: «دریا همیشه مهربون نیست. نشونهها رو فراموش نکنین.»
آن شب، وقتی همه خواب بودند، امیر و راشد با قلبهایی تپنده و چراغقوههایی در دست، یواشکی از خانه بیرون زدند. کنار ساحل، راشد قایق کوچکش را که برای ماهیگیری استفاده میکرد، آماده کرد.
امیر با هیجان گفت: «آمادهای؟»
راشد لبخند زد: «وقت ماجراجوییه!»
قایق روی امواج نرم شبانه سر میخورد و نور ماه، آب را به رنگ نقرهای درآورده بود. اما هرچه به جزیره هرمز نزدیکتر میشدند، دریا بیقرارتر میگردید. باد شدیدتر شد و موجها بلندتر.
راشد گفت: «یه کم نگرانکننده شده…»
امیر سعی کرد لبخند بزند. «شاید فقط توهمه.»
وقتی به ساحل جزیره رسیدند، کوه الههی نمک با ابهت تمام در برابرشان قد برافراشته بود. طبق نقشه، گنج در دامنهی این کوه، زیر خاکهای سرخ پنهان شده بود.
راشد چراغقوه را روشن کرد. «اینجا رو ببین، درست مثل نقشهست!»
آنها شروع به کندن زمین کردند. دستانشان از هیجان میلرزید. لحظهای بعد، بیلچهی راشد به چیزی سخت برخورد کرد—چوبی کهنه و پوسیده.
امیر نفسش را در سینه حبس کرد. «صندوق گنجه؟»
راشد با تمام قدرت زمین را کنار زد و صندوق را بیرون کشید. هر دو پسر با چشمانی درخشان به آن خیره شدند.
اما ناگهان، صدای شدیدی از سمت دریا آمد. با وحشت به سمت ساحل دویدند—موجی بلند برخاسته بود و قایق کوچکشان را با خود برده بود!
راشد با وحشت گفت: «قایقمون رفت! حالا چطور برگردیم؟»
امیر نگاهی به اطراف انداخت. تنها بودند، بدون قایق، در تاریکی جزیرهای دورافتاده.
اما درست همان لحظه، در دوردست، نور فانوسی در میان موجها درخشید. صدای آشنای پدربزرگ راشد به گوش رسید: «بچهها! اونجایین؟»
امیر و راشد با خوشحالی فریاد زدند: «اینجاییم!»
قایق پدربزرگ نزدیکتر شد و وقتی آنها را دید، نفس راحتی کشید. «میدونستم که بیاجازه میرین دنبال ماجراجویی! برای همین دنبالتون اومدم.»
با کمک او، صندوق را به قایق منتقل کردند و به سمت قشم بازگشتند.
وقتی به ساحل رسیدند، آسمان کمکم روشن میشد. پدربزرگ با دستانی لرزان درِ صندوق را باز کرد. درون آن، سکههای طلا، جواهرات رنگارنگ، و یک خنجر قدیمی با دستهای از سنگهای قیمتی بود. اما در میان آنها، یک پارچهی کهنه با نقوش عجیب قرار داشت.
پدربزرگ آن را بررسی کرد و لبخند زد. «این فقط یه گنج نیست. این یه تکه از تاریخ جزیرهست… و شما دو تا، حالا بخشی از اون شدین.»
امیر و راشد به هم نگاه کردند. آنها به دنبال گنجی پنهان رفته بودند، اما چیزی ارزشمندتر پیدا کرده بودند—یک دوستی واقعی، یک راز تاریخی، و شجاعتی که دیگر هرگز از دلشان بیرون نمیرفت.
@daasttan
میوههای رنگارنگ خرگوش کوچولو
Title: Little Rabbit’s Colorful Fruits
یک روز، خرگوش کوچولو به مادرش گفت: "مامان، این چیست؟"
One day, Little Rabbit said to his mommy, "Mommy, what is this?"
مادر خرگوش لبخند زد و گفت: "این یک سیب است. سیب قرمز!"
Mommy Rabbit smiled and said, "This is an apple. Red apple!"
پدر خرگوش یک موز برداشت. او گفت: "این موز است. موز زرد!"
Daddy Rabbit picked up a banana. He said, "This is a banana. Yellow banana!"
خرگوش کوچولو خندید و گفت: "میخواهم بیشتر یاد بگیرم!"
Little Rabbit laughed and said, "I want to learn more!"
مادر خرگوش یک پرتقال برداشت و گفت: "این پرتقال است. پرتقال نارنجی!"
Mommy Rabbit picked up an orange and said, "This is an orange. Orange orange!"
پدر خرگوش یک انگور نشان داد و گفت: "این انگور است. انگور بنفش!"
Daddy Rabbit showed some grapes and said, "This is a grape. Purple grape!"
خرگوش کوچولو با خوشحالی گفت: "بیشتر، بیشتر!"
Little Rabbit happily said, "More, more!"
مادر خرگوش یک هندوانه آورد و گفت: "این هندوانه است. هندوانه سبز!"
Mommy Rabbit brought a watermelon and said, "This is a watermelon. Green watermelon!"
پدر خرگوش یک توتفرنگی برداشت و گفت: "این توتفرنگی است. توتفرنگی قرمز!"
Daddy Rabbit picked up a strawberry and said, "This is a strawberry. Red strawberry!"
خرگوش کوچولو دست زد و گفت: "حالا میوههای زیادی بلدم! سیب قرمز، موز زرد، پرتقال نارنجی، انگور بنفش، هندوانه سبز، توتفرنگی قرمز!"
Little Rabbit clapped and said, "Now I know many fruits! Red apple, yellow banana, orange orange, purple grape, green watermelon, red strawberry!"
پدر و مادرش لبخند زدند و گفتند: "آفرین، خرگوش کوچولو!"
Mommy and Daddy Rabbit smiled and said, "Well done, Little Rabbit!"
این یک داستان زیبا برای تقویت زبان انگلیسی کودکان بود.
@daasttan
خرگوش کوچولو در باغوحش
Little Rabbit at the Zoo
یک روز، خرگوش کوچولو با پدر و مادرش به باغوحش رفت.
One day, Little Rabbit went to the zoo with his mommy and daddy.
مادر خرگوش به یک فیل اشاره کرد و گفت: "این فیل است. فیل خاکستری!"
Mommy Rabbit pointed to an elephant and said, "This is an elephant. Gray elephant!"
پدر خرگوش یک شیر را نشان داد و گفت: "این شیر است. شیر زرد!"
Daddy Rabbit pointed to a lion and said, "This is a lion. Yellow lion!"
مادر خرگوش یک ببر را نشان داد و گفت: "این ببر است. ببر نارنجی و مشکی!"
Mommy Rabbit pointed to a tiger and said, "This is a tiger. Orange and black tiger!"
پدر خرگوش یک اسب را نشان داد و گفت: "این اسب است. اسب سفید!"
Daddy Rabbit pointed to a horse and said, "This is a horse. White horse!"
مادر خرگوش یک خرس را نشان داد و گفت: "این خرس است. خرس قهوهای!"
Mommy Rabbit pointed to a bear and said, "This is a bear. Brown bear!"
پدر خرگوش یک میمون را نشان داد و گفت: "این میمون است. میمون قهوهای!"
Daddy Rabbit pointed to a monkey and said, "This is a monkey. Brown monkey!"
مادر خرگوش یک طاووس را نشان داد و گفت: "این طاووس است. طاووس آبی و سبز!"
Mommy Rabbit pointed to a peacock and said, "This is a peacock. Blue and green peacock!"
در آخر، پدر خرگوش یک عقاب را نشان داد و گفت: "این عقاب است. عقاب طلایی!"
Finally, Daddy Rabbit pointed to an eagle and said, "This is an eagle. Golden eagle!"
خرگوش کوچولو دست زد و گفت: "حالا حیوانات زیادی بلدم! فیل خاکستری، شیر زرد، ببر نارنجی و مشکی، اسب سفید، خرس قهوهای، میمون قهوهای، طاووس آبی و سبز، عقاب طلایی!"
Little Rabbit clapped and said, "Now I know many animals! Gray elephant, yellow lion, orange and black tiger, white horse, brown bear, brown monkey, blue and green peacock, golden eagle!"
پدر و مادرش لبخند زدند و گفتند: "آفرین، خرگوش کوچولو!"
Mommy and Daddy Rabbit smiled and said, "Well done, Little Rabbit!"
این نیز دومین داستان خرگوش است برای آموزش حیوانات به کودکان
@daasttan
فریاد یک زنبور برای نجات زمین
سلام، مردم زمین!
من زنبوری کوچک اما مهم هستم. مرا «زری» صدا کنید، یا هر چه دوست دارید، اما گوشهایتان را باز کنید، چون حرفهای مهمی برایتان دارم. شاید فکر کنید ما زنبورها فقط عسل میسازیم، اما نه! ما نگهبانان زندگی هستیم، فرشتههای کوچک زمین که بیوقفه تلاش میکنند تا این سیاره سرسبز و زنده بماند.
ما زنبورها مأموریتی شگفتانگیز داریم؛ ما زمین را زنده نگه میداریم. شما شاید این را ندانید، اما هر بار که از گلی به گل دیگر پرواز میکنیم، گردهی آن را جابهجا میکنیم و کمک میکنیم که گیاهان بارور شوند. بدون این کار، گلها خشک میشوند، درختان دیگر میوه نمیدهند، دانهها از بین میروند و چرخهی حیات متوقف میشود.
نزدیک به ۷۵ درصد از محصولات کشاورزی دنیا برای رشد به گردهافشانی نیاز دارند. یعنی اگر ما نباشیم، شما چه خواهید خورد؟ تصور کنید روزی که دیگر خبری از سیب، پرتقال، گلابی، گوجه، بادام، کاکائو و حتی قهوه نباشد! تصور کنید مزارع خالی، درختان بیبار، زمینهای بیحاصل… بدون ما، گرسنگی جهان را در بر خواهد گرفت.
ما فقط برای شما غذا تولید نمیکنیم؛ ما کل اکوسیستم زمین را زنده نگه میداریم! گیاهانی که ما گردهافشانی میکنیم، غذا و پناهگاه بسیاری از حیوانات دیگر را هم تأمین میکنند. پرندگان، سنجابها، پروانهها، و حتی بسیاری از حشرات دیگر برای زنده ماندن به این گیاهان نیاز دارند. اگر ما ناپدید شویم، آنها هم یکییکی از بین خواهند رفت.
اما شما چه کردید؟!
ما همیشه برای نجات زمین تلاش کردهایم، اما شما چه کردید؟! به جای اینکه ما را یاری کنید، خانهی ما را نابود کردید، گلهای ما را خشکاندید، و زمین را برای ما و خودتان غیرقابل زندگی کردید.
آفتکشهای کشنده
شما روی محصولات کشاورزی خود زهر میپاشید، زهرهایی که روی گلها میماند. وقتی ما شهد این گلها را مینوشیم، بدنمان ضعیف میشود، حافظهمان را از دست میدهیم، راه خانه را گم میکنیم و سرانجام جایی روی خاک بیجان میافتیم… بدون اینکه هرگز دوباره پرواز کنیم.
جنگلها و گلزارها را نابود کردید
هر سال، هزاران هکتار از جنگلها و مراتع را از بین میبرید تا شهرهای خود را بزرگتر کنید. اما به این فکر نکردید که ما کجا باید زندگی کنیم؟ وقتی گلها را میکشید، یعنی غذای ما را از ما میگیرید. و اگر ما نباشیم، غذاهای شما هم از بین میرود.
هوا را آلوده کردید، زمین را سمی، آب را زهرآلود
آلودگی هوا باعث میشود که ما مسیر خود را گم کنیم، گرمای بیش از حد ما را از بین میبرد، بارانهای اسیدی گلهای ما را از بین میبرند. وقتی شما دود و زباله تولید میکنید، فقط زندگی ما را تهدید نمیکنید؛ خودتان هم قربانی خواهید شد!
زبالههای پلاستیکی، قاتل خاموش طبیعت
شما پلاستیکها را همهجا رها میکنید، در رودخانهها، جنگلها، خیابانها. این پلاستیکها به خاک نفوذ میکنند، گیاهان را مسموم میکنند، و زندگی را آرامآرام میکشند. آیا میدانید یک کیسهی پلاستیکی صدها سال طول میکشد تا تجزیه شود؟! آیا به این فکر کردهاید که زمین را برای فرزندانتان چگونه باقی خواهید گذاشت؟
هنوز دیر نشده، اما زمان کم است!
اگر هنوز دوست دارید این زمین زنده بماند، پس همین حالا تغییر کنید! این کارها را انجام دهید تا شاید هنوز شانسی برای نجات داشته باشیم:
آفتکشهای شیمیایی را کنار بگذارید! راههای طبیعی برای حفاظت از گیاهان پیدا کنید.
گل بکارید، درخت بکارید، طبیعت را زنده کنید! هر گلی که میکارید، یعنی یک فرصت برای بقای ما و آیندهی خودتان.
از مصرف پلاستیک خودداری کنید و زبالههای خود را جداگانه بازیافت کنید. پلاستیکها را از خیابانها، جنگلها، رودخانهها دور نگه دارید.
از خودروها کمتر استفاده کنید.
آلودگی هوا، گرمای زمین را بیشتر و زندگی را سختتر میکند.
رودخانهها و جنگلها را تمیز نگه دارید. طبیعت را مانند خانهی خود بدانید، چون واقعاً خانهی شماست!
در شهرهای خود فضاهای سبز بیشتری ایجاد کنید.
ما نیاز داریم که در کنار شما زندگی کنیم!
فرزندان خود را آگاه کنید.
به کودکانتان یاد دهید که با طبیعت دوست باشند، نه دشمن!
فردا خیلی دیر است!
من و میلیونها زنبور دیگر، هر روز برای زنده ماندن میجنگیم. اما نمیدانم تا کی میتوانیم دوام بیاوریم. شاید روزی برسد که دیگر هیچکدام از ما زنده نمانده باشیم. آن روز، شما هم متوجه خواهید شد که چقدر به ما وابسته بودید… اما آن روز دیگر خیلی دیر خواهد بود.
حالا انتخاب با شماست:
زمین را نجات میدهید، یا آن را به نابودی میکشانید؟
@daasttan