eitaa logo
دبستان قرآنی مطهره 🇮🇷
300 دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
46 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
حضور دختران گل دبستان تربیت دینی مطهره در راهپیمایی ۱۳ آبان https://www.instagram.com/reel/CklxlW0DO7B/?igshid=MDJmNzVkMjY=
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مراسم جشن روز دانش آموز در مدرسه دبستان تربیت محور مطهره https://www.instagram.com/reel/CkoOBgejHvD/?igshid=MDJmNzVkMjY=
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
50.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📣 🎥 فیلم آموزش ثبت نام دانش آموزان در مسابقات قرآن، عترت و نماز از طریق 🔵 مخاطبین: 📌 دانش آموزان عزیز می توانند با ورود به آدرس ذیل در مسابقات و فعالیت های قرآن، عترت و نماز ثبت نام کنند و ضمن کسب امتیاز رتبه خودشان را در مدرسه، شهر و استان ارتقاء دهند. 📲 جهت ورود به سامانه نورینو وارد آدرس ذیل شده و کد ملی و رمز عبور پادا را وارد کنید. رمز عبور را از مدیر محترم مدرسه دریافت بفرمایید. Pada.medu.ir
برای شرکت در مسابقات قرآن و عترت مدرسه هرچه سریعتر ثبت نام کرده و تاییدیه ثبت نام را عکس گرفته و به دفتر مدرسه اعلام کنید
🎊🎉🎊🎉🎊 مژده مژده به دختران آفتاب ☀️ دختران دانا و توانای 😍 دبستان مطهره که اتفاقا خیلی هم «کتابخوان» هستند.🤩 📚خبرهای خوشی در مورد کتاب و کتابخوانی در راه است .🚀 📣اولیش ⏪ از هر کلاس دو نفر به عنوان سفیر کتابخوانی انتخاب می‌شوند. 📝ادامه دارد ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستانک-پیاده‌روی دو ساعتی از غروب گذشته‌بود. داشتم پیاده به‌سمت منزل می‌رفتم. سر و صدا و شلوغی شروع شد. باید سریع‌تر خودمو می‌رسوندم خونه. اما بخاطر مشکل کمرم، نباید تند راه برم. چند تا جوون اون طرف خیابون داشتن شعار که چه عرض کنم، فحش می‌دادن. چند متر اون‌طرف‌تر هم چند تا جوون داوطلب ایستاده‌بودن تا راه بسته‌نشه و به افراد ضعیف کمک می‌کردن تا رد بشن و برن. یه دفعه از روبرو یک ماشین به داوطلب‌ها نزدیک شد. خوب که نگاه کردم دیدم تو دستش چیزی شبیه مشعله. وای خدا! می‌خواست داوطلب‌ها رو آتیش بزنه! همینطور داشت جلو می‌اومد که انگار یهویی آتیش به لباس راننده سرایت کرد! مثل فیلمای اکشن. تعادلش رو از دست داد و منحرف شد. شعله شدیدتر شد و ماشین هم آتیش گرفت. یکی از داوطلب‌ها دوید سمتش. بقیه و مردم اطراف با نگرانی داد زدن: نرو، خطرناکه، ولی توجهی نکرد. خیلی سریع درب گداخته‌ی ماشین رو با دستای بدون دستکش باز کرد و راننده رو کشید بیرون. مات مونده‌بودم. داوطلبای دیگه با کپسول اطفاء حریق اومدن کمکش و جون راننده رو نجات دادن. از استرس زیاد چشمم سیاهی رفت. از هوش رفتم. یکدفعه صحنه عوض شد. دیدم پشت دیوار خونه‌ی مخروبه موضع گرفتم و از کمرم به‌شدت خون می‌ره. حسین تا آخرین تیرشو شلیک کرده‌بود و زخمی بود. آهسته رفتم جلو. دیدم اسلحه به‌دست و زخمی افتاده. جیره خودمو سریع در آوردم و بهش تعارف کردم. به قمقمه نگاه می‌کرد. بهش آب دادم. حسن اومد و گفت: پس بالاخره گیر افتاد. گفتم: حسن بیا زخماشو ببندیم. حسن گفت: خودت وضعت بدتره، اینو ولش کن. مگه علی رو این نزد؟ مگه خودت رو نزد؟ تا آخرین تیرشم زده! گفتم: رو اتیکتشو بخون، اسمش حسینه. الان حکم اسیر رو داره نباید بذاریم بمیره. حسن تا اسم حسین رو بردم، منقلب شد. گفت: باشه اما خودت چی؟ گفتم: خدا بزرگه... بهوش اومدم. دیدم تو پیاده‌رو افتادم. یه داوطلب داره بهم آب می‌ده می‌گه حاج‌آقا خوبی؟ گفتم آره، کمک کن بلند شم. گفت: چیزی پرت کردن بهت؟ گفتم نه، تو کمر و گردنم تیر هست، یادگاره جنگه، دکترا گفتن نباید تند راه برم، اما تو شلوغی حواسم پرت شد، عجله کردم. یهو چشام سیاهی رفت. گفت: زنگ بزنم بچه‌هات بیان؟ گفتم: بچه‌ندارم. گفت: ما رو گرفتی؟ هم سن پدرمی حاجی جون. گفتم: بخاطر آسیبی که کمرم دیده، بچه دار نمی‌شم... گفت: پس به کی زنگ بزنم؟ گفتم: شماره حسن رو از گوشیم پیدا کن. دوست قدیمیمه... چند دقیقه بعد حسن رسید. گفت: چیه اومدی کمک اینا با این وضعت؟ چند بار گفتم آرتیست بازی در نیار کله‌پا می‌شی! گفتم: فعلا که اینا اومدن کمک من. اون بعثیه یادته اسمش حسین بود؟ گفت: همون که تو خرمشهر زد داغونت کرد ولی نجاتش دادی؟ گفتم: آره. این بسیجیا روی منو کم کردن. گفت: چطوری؟ آخه تو خیلی پررو تشریف داری. گفتم: یه نفر می‌خواست آتیششون بزنه، به تیر غیب گرفتار شد، ولی اینا جونشونو به‌خطر انداختن و نجاتش دادن. گفت: پس از تو زرنگ‌تر هم پیدا می‌شه! با لبخند گفتم: دست بالای دست بسیاره!... حسن تو راه منزل بهم گفت: از این که بچه نداری، خیلی غصه می‌خوردم، اما امشب فهمیدم خون امثال تو، تو رگ جوونای مملکت جریان داره‌. نمونه‌ش همین داوطلب‌های فداکار بسیج که برای هر خدمتی داوطلب هستن. سیل میاد، وسطن، زلزله میاد، پای کارن، تو کرونا که دیدیم چه کردن، تو مناطق محروم عمر می‌گذرونن و خدمت می‌کنن. از پزشک و مهندس تا بنا و کارگر توشون هست. تو روزای خوشی و ناخوشی بدون توقع در خدمت هموطناشون هستن. از مردم، با مردم، برای مردم. گفتم: آره والله... ولی من که کسی نیستم، اینا فرزندان معنوی پیغمبر و مولا علی هستن... بجز از علی که گوید به پسر که: «قاتل من چو اسیر توست اکنون، به اسیر کن مدارا» بجز از علی که آرَد، پسری ابوالعجائب که علم کند به عالم شهدای کربلا را 😭😭😭 🇮🇷🇮🇷🇮🇷
برای شرکت در مسابقات قرآن و عترت مدرسه هرچه سریعتر ثبت نام کرده و تاییدیه ثبت نام را عکس گرفته و به دفتر مدرسه اعلام کنید