eitaa logo
﴿شھیداحمدمحمدمشلب﴾
83 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
1هزار ویدیو
22 فایل
اَنتَ‌أَخٖی؛ لٰكِّني‌سَعيٖدَة لِأنَڪ‌َمُدافِع‌عَن‌ْضَريٖحِ‌أُختِ‌أبَوالفَضلْ[‌؏]♥️ #اخوے‌احمد #احمد_محمد_مشلب♡ ۞نـ ـ ـ ۅالقلـم↓ 『 ʝoiη↓ ↳•❥|https://eitaa.com/N_VALGHALAM ۞دࢪمسیࢪبھشټ↓ 『 ʝoiη↓ ↳•❥|https://eitaa.com/DAR_MASIR_BEHESHT
مشاهده در ایتا
دانلود
👌🏻 حاج‌آقا‌قرائتی :« هر معتاد حداقل سالی یک نفر رو با خودش همراه میکنه..!🚫 شمایِ مسلمون ‌مسجدی سالی چند نفر رو مسلمونِ مسجدی میکنی ...؟!🙂
🍃| آقامحمد اینجا نشسته بود،من اونجا پایین پای آقا رسول نشسته بودم.دیدم به نشانه ی احترام انگار یهو ایستاد.گفتم:چه خبره؟گفت:باباے آقا رسول اومدن❗️ شروع کرد با آقای خلیلی صحبت کردن اصرار به آقای خلیلی که ،تا اینجا اومدے،دم غروب🌄،ماه مبارکه ،کنارآقا رسولم هست دعا کن من شهید شم ✨پدر شهید خلیلی مصرانه میگفت: ان شاء الله عاقبتت بخیر شی. محمد می گفت:نه اینا چیزا به دردم نمیخوره، این دعاها به دردم نمیخوره😔شما دعا کن من شهید شم.آنقدر کرد که ایشون گفت: ان شاء الله ،ان شاء الله عاقبتت 🌷 آنقدر اون روز ذوق کرده بود.می گفت:روزے این ماهمو گرفتم.پدر شهید خلیلی برام دعا کرد شهید شم.هرچی هم گرفت از این اصرارش گرفت.آدم مصری بود نقل ازخواهربزرگوار
سلام علیکم خدمت تمامی همراهان عزیز دوستان اگر امکانش هست یاری برسونید. اجر همگی با اقا امام زمان(عج)
بعضۍ‌وقتا‌🤞•• نہ‌مداحۍآرومت‌میڪنہ‌💔•• نہ‌روضـہ؛😔•• نہ‌عڪس‌ِڪربلا🖤•• بعضۍوقتا‌یہ"حسین"ڪم‌دارۍ !♡•• -باید‌برۍضریحشوبغل‌ڪنی‌تا‌آروم‌شۍ(:"💔 •[دربغل‌حرم‌تو‌فقط‌‌آرامم‌ارباب]•🙃 💔|•• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد بال وقتی قفس پرزدن چلچله هاست بی تو هر لحظه مرا بیم فروریختن است مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست
دلم یه جوریه ولی پر از صبوریه😭😭😭 مزار حاج علی اکبر معزغلامی💔🏴
شب همگی به عشق حضرت مادر{س} التماس دعا سر نماز شب هاتون دعا برای ما فراموش نشه رفقا🌸 تا فردا✋ یاعلی
1.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گفتم ابراهیم چشات چقدر قشنگن خدا چیزای زیبا رو برای خودش برمیداره . .🙃🌸 سالروز شهادتت مبارک..✨💔 شهید محمد ابراهیم همت💚
🍀✨در خواست شهید همت از همسرش چه بود ؟✨🍀 مهمان آمده بود و بانو مشغول آشپزی بود که دلشوره ای عجیب بر جانش نشست و دیگر نتوانست خودداری کند. از مهمان ها خواست تا خودشان غذا را آماده کنند.😓 به گوشه ای از اتاق رفت و سجاده اش را پهن کرد و مشغول نماز و دعا شد و با گریه و التماس از خدا خواست که محمد ابراهیم سالم بماند تا او یک بار دیگر بتواند ببیندش.🤲😭 او که برگشت، قصه دلشوره اش را تعریف کرد. رنگ محمدابراهیم تغییر کرد و بعد از سکوتی، گفت: دقیقا همان لحظه که می خواستیم از جاده رد شویم، دسته ای از نیروهای بعثی از منطقه مین گذاری شده به وسیله خودشان، عبور کردند و اگر ما می رفتیم همه بچه ها شهید شده بودند.😨 بانو لبخندی زد😊 محمد ابراهیم گفت: تو سد راه شهادت من هستی و نمی گذاری من شهید بشوم. بگذر از من.😔🌷