#علےحیـــدر¹¹⁰
آنقَدَررَفتےودَرعَرشسُڪونَتڪردی
عاقِبَتتِڪیہزَدهعَرشبہدیوارِنَجَف
✨♥️
﴿شھیداحمدمحمدمشلب﴾
#قصه_دلبری♥️ #قسمت_دوازدهم نشست رو به رویم. خندید و گفت:« دیدی آخر به دل تون شستم!». زبانم بند آمده
#قصه_دلبری♥️
#قسمت_سیزدهم
یکی از چیز هایی که نظرش رو جلب کرده بود ،کتاب هایی بود که دیده و شنیده بود که خوانده ام.همان کتاب های پالتویی روایت فتح،خاطرات همسران شهدا.میگفت:«خوشم میاد که شما این کتابارو نخوندین ، بلکه خوردین !».
فهمیدم خودش هم دستی بر آتش دارد.
میگفت:«وقتی این کتاب ها رو میخوندم،واقعا به حال اونا غبطه میخوردم که اگه پنج سال ،ده سال یا حتی یک لحظه باهم زندگی کردن ،واقعا زندگی کردن!اینا خیلی کم دیده میشن .نایابه!».
من هم وقتی آن ها را می خواندم،به همین رسیده بودم که اگر الان سختی میکشند،ولی حلاوتی را که آنها چشیده اندد،خیلی ها نچشیده اند.
این جمله را هم ضمیمه اش کرد که«اگه همین امشب جنگ بشه ،منم میرم،مثل وهب !»میخواستم کم نیاورم ، گفتم «خب منم میام!!!».
منبر کاملی رفت مثل آخوند ها؛از دانشگاه و مسائل جامعه گرفته تا اهداف زندگی اش.از خواستگاری هایش گفت و اینکه کجا رفته و هرکدام را چه کسی معرفی کرده ، حتی چیز هایی که به آنها گفته بود.گفتم :«من نیازی نمی بینم اینا رو بشنوم»
ادامه دارد...
#قصہ_دلبرے ❤️
روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️
و قلم محمد علی جعفری
『 ʝoiη↓✨
↳•❥| @dadash_ahmad
﴿شھیداحمدمحمدمشلب﴾
#قصه_دلبری♥️ #قسمت_سیزدهم یکی از چیز هایی که نظرش رو جلب کرده بود ،کتاب هایی بود که دیده و شنیده بو
#قصه_دلبری♥️
#قسمت_چهاردهم
میگفت:«اتفاقا باید بدونین خوب تصمیم بگیرید!!!»
گفت :«از وقتی شما به دلم نشست ، به خاطر اصرار خانواده بقیه خواستگاری ها رو صوری می رفتم !!!.» می گفت :«می رفتم تا بهونه پیدا کنم یا بهانهای بدم دست طرف» می خندید که : «چون اکثر دخترا از ریشه بلند خوششون نمیاد این شکلی میرفتم؛ اگه کسی هم پیدا میشد که خوشش میومد و میپرسید که آیا ریش هاتون رو درست و مرتب میکنین، میگفتم نه من هم این ریختی میچرخم!!! یادم می آید از قبل به مادرم گفته بودم که من پذیرایی نمی کنم. مادرم در زد و چای و میوه آورد و گفت :«حرفتون که تموم شد کارتو دارم. از بستن دلشوره داشتم دست و دلم به هیچ چیز نمی رفت .حرف میزد و لابلاش میوه پوست میکند و میخورد گاهی با خنده به من تعارف :«میکرد خونه خودتونه بفرمایید.» زیاد سوال می پرسید بعضی ها که سخت بود؛ بعضی هم خنده دار .خاطرم هست که می پرسید :« نظر شما درباره حضرت آقا چیه ؟ گفتم : ایشان را قبول دارم و هر چی بگم اطاعت می کنم. گیر داد که چقدر قبولشون دارید؟ در آن لحظه مضطرب بودم و چیزی به ذهنم نمی رسید .گفتم خیلی!!! خودم را راحت کردم که نمیتوانم بگویم چقدر زیرکی به خرج داد و گفت :«اگه آقا میگن من رو بکشید میکشید؟» بی معطلی گفتم:« اگه آقا میگن بله». نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد . انگار از اول بله را شنیده؛ شروع کرد دوباره برای آینده شغلی اش حرف زد گفت:« دوست دارد برود در تشکیلات سپاه؛ فقط هم سپاه قدس.»
ادامه دارد...
#قصہ_دلبرے ❤️
روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️
و قلم محمد علی جعفری
『 ʝoiη↓✨
↳•❥|@dadash_ahmad
سالها منتظر سيصد و اندے مرد است
آنقدر مرد نبوديم ڪه يارش باشیم💔
اگر آمد خبر رفتن مارا بدهيد🍃
به گمانم ڪه بنا نيست کنارش باشيم!
هرکی آرزو داشته باشه
خیلی خدمت کنه
شهـــید میشه
یه گوشه دلت پا بده،
شهدا بغلت میکنن...
•
ـ مابه چشم دیدیم اینارو...
ـ ازاین شهــدا مدد بگیرید،
ـ مدد گرفتن از #شهدا رسمه...
.
دست بذار رو خاڪ قبر شهید بگو...
حُسین به حق این شهید،
یه نگاه به ما بکن...🌱°
#حاجآقاپناهیان
Join™↯
➣@dadash_ahmad
#خوب بودن را فراموش نکن!
انسان های بزرگ
ازخودشان توقع دارند و
انسان های کوچک ازدیگران...
اگرکسی خوبی های تورا فراموش کرد
توخوب بودن را فراموش نکن☺️💗|
| #شبتون_آروم🌙|
زبان حال،
شهدا!!دلم یک دنیامیخواهد شبیه به دنیای شما،که همه چیزش بوی خدا را بدهد،دلم گرفته از زمین
دستم رابگیرید،
دلم آسمان می خواهد...
شبتون شهدایی🌙✨
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
2.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#شہیدانہ🌱
درنگاهتچیزیستکھنمیدانمچیست؟!
مثلآرامشبعدازیڪغم...
مثلپیداشدنیڪلبخند...
مثلبوۍنمبعدازبارآن...
درنگاهتچیزیستکھنمیدانمچیست...!
امااینراخوبمیدانم
هرچهکههست
منبھآنمحتاجم...💔
"برادرشھیدم🎈"
"شھیداحمدمحمدمشلب🤍"
روزتمبارکمردبیادعا💖🌾
🍃🕊🍃🕊
@dadash_ahmad
🍃🕊🍃🕊
سالگرد شھادتت مباࢪڪ داداش...💔
#استورےپیج♥️
↳•❥|https://rubika.ir/Gharibetoos1995gomnam