eitaa logo
🌷💔داداش‌ابــراهـــیـــم 🇵🇸
1.6هزار دنبال‌کننده
13هزار عکس
6.4هزار ویدیو
65 فایل
-‌دعوٺ شده‌ ے "داداش ابراهــــــیم"خوش اومدۍ- شُهَـــــدا بہ آسمـــٰاݩ ڪہ رسیدند گفتند: زمیــن چقــدر حقیـــر است!🌱" ‹چنل زیــــر سایہ‌ۍ خــٰانواده‌ۍ شهید سجاد فراهــٰانی› -عرض ارادٺ ما از ¹⁰ آبـٰاݩ ماھِ ساݪ ¹⁴⁰¹ شرو؏ شد- {راه ارتبـٰاطی. @A_bahrami67 }
مشاهده در ایتا
دانلود
زیاد سراغتو میگیرم... از کربلا..از بین الحرمینت.. از پخش زنده ها...💔 - اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ ولی ارباب یه چیزی!... سراغ منم میگیری؟...🥺 سراغه دلتنگیامو... گریه کردنامو... صَباحاً اَتَنَفَسُ.. بِحُبِ الحُسَین💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینم از تولد شهید ابراهیم هادی که برسر مزار شهدای گمنام که دیروز گرفتیم ارسالی از اعضای خوب کانال👆👆👆
بســـم الله الرحــمن الـــرحـــیم♥️
امشب معرفی رو خواهیم داشت 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
'نام» مـحمدحسـین‌ 'نام خانوادگی» محمدخـانی 'نام پدر» مصطفی 'وضعیت‌تاهل» متاهل 'محل تولد» تهـران 'تاریخ تولد»۱۳۶۴/۴/۹ 'تاریخ شهادت»۱۳۹۴/۸/16 'محل شهادت» سوریه_حلب 'محل مزار»قطعه۵۳بهشت زهرا(س)
مادر پسرش را اینطور برایمان روایت می‌کند:  تیر 1364 که محمدحسین  به دنیا آمد پدرش جبهه بود و بعد از 15 روز برگشت. محمدحسین فرزند دوم خانواده ما بود و یک خواهر بزرگ تر داشت. دوران کودکی اش در زمان جنگ تحمیلی سپری شد. از همان کودکی پایش به راهپیمایی و تشییع پیکر شهدا، مسجد و هیئت باز شد. محمدحسین را همراه خودم به این مراسم ها می‌بردم. یادم می‌آید بچه که بود همان اوایل هیئت خوابش می‌برد. همین وجود محمدحسین در هیئت و نفس کشیدن در آن فضا باعث عاقبت بخیری اش شد..♥️ 🕊داداـش‌ ابࢪاهــیـــمــــ💔 🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---
معراج شهداے دانشگاهـ ڪه انگار ارث پدرش بود..!😕 هر موقع مـے رفتیم, با دوستانش آنجا مـے پلـڪیدند. 🚶 زیرزیرڪـے مـے خندیدم و مـے گفتم: «بچهـ ها, بازم دار و دستهـ محمدخانی!» بعضـے از بچه هاے بسیج با سبـڪ و سیاق و ڪار و ڪردارش موافق بودند, 🌸🌱بعضی هم مخالف. معروف بود به تندروے ڪردن و متحجر بودن...! از او حساب مـے بردند, برای همین ازش بدم مـے آمد.🤦 فـڪر مـے ڪردم از این آدم هاے خشـڪ مقدس از آن طرف بام افتادهـ است.! 🙄 آنهایـے ڪه با افـڪار و رفتارش موافق بودند مـے گفتند: «شبیهـ شهداست, مداحـے مــے ڪنه, مـے رهـ تفحص شهدا!»🌱✨❤️‍🩹🕊 🕊داداـش‌ ابࢪاهــیـــمــــ💔 🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---
نمـے دانم گفتن دارد یا نـہ.!🤷‍♀ از طرف خانم ها ݼند تا خواستگار داشت.😢 مستقیم به او گفتـہ بودند آن هـم وسط دانشگاهـ.!🗣📚 وقتـے شنیدم گفتم: چـہ معنـے دارہ یـہ دختر بره بـہ یــہ پسر بگـہ قصد دارم باهات ازدواج ڪنم, اونم با چـہ ڪسی!❣ اصلا باورم نمـے شد. عجیب تر اینکـہ بعضـے از آن ها مذهبـے هم نبودند..!❌ 🕊داداـش‌ ابࢪاهــیـــمــــ💔 🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---
روایت از همسر شهید محمدخانی قسمتی از کتاب قصه دلبری 👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نحوه ی شهادت هنوز چند ده متر پیش نرفته بودند که آماج گلوله ها و تیرها از راه می رسد. محمدحسین جلوی همه بود، برای اینکه از وضعیت همرزمانش باخبر شود، همانطور به صورت نیم خیز، سرش را برمی گرداند که آنها را ببیند، در همین حال ترکشی به پشت سرش اصابت کرده و در اثر آن به شهادت می رسد..💔 🕊داداـش‌ ابࢪاهــیـــمــــ💔 🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---
شادی روحش صلواتی هدیه کنید 🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانم میرود💗 پارت79 اولی و دیلیت کرد... دومی و لمس کرد با خوندن پیام ازعصبانیت احساس کرد همه وجودش آتیش گرفته _اینم یه کادوی کوچولو از من به تو عشقم... تا یاد بگیری دیگه وسط کوچه قدم نزنی شماره مهران رو گرفت _ای جانم اگه میدونستم خودت زنگ میزنی زودتر دست به کار می شدم _خفه شو تو به چه حقی اینکارو کردی _اِ خانومم بد دهن نباش _خانومم ومرض... آشغال تو داشتی منو به کشتن می دادی _نه گلم حواسم به تو بود... تو دیگه نباید نگران باشی اون پسر بسیجیه که نجاتت داد _تو از جونم چی می خوای؟؟ _فقط تورو می خوانم _احمق فکر کردی من مثل دختراییم که دورو برتن... نه آقا اشتباه گرفتی و مطمئن باش کار چند ساعت قبلو بی جواب نمیذارم گوشی رو قطع کرد.... با دست پیشانی اش و ماساژ داد سردرد شدیدی گرفته بود _شما گفتید که اینطور نیست مهیا با شنیدن صدا دستش از کار افتاد با تعجب و استرس به عقب برگشت.... شهاب با چشمان عصبانی به او نگاه می کرد... 🍁نویسنده : فاطمه امیری🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانَم میرَوَد💗 پارت80 مهیا، نمی تونست تو چشمای شهاب نگاه کنه. سرش و پایین انداخت.... _سوال من جوابی نداشت مهیا خانم؟! ــ من حقیقت رو گفتم. شهاب، دستی به موهاش کشید. _پس قضیه تلفن و حرفاتون چی بود. _شما نباید... فالگوش می ایستادید. شهاب خنده عصبی کرد. _فالگوش؟! جالبه!!... خانم، شاید شما حواستون نبود ولی صداتون اونقدر بلند بود؛ که منو از پایگاه کشوند بیرون... مهیا از حرفی که زده بود، خیلی پشیمون شده بود. _نمی خواید حرفی بزنید؟! این اتفاق ساده نبود که بخواید بهش بی توجه ای کنید. _من هم تازه فهمیدم کار اونه! _کار کی؟! اصلا برا چی اینکار رو کردند؟! مهیا که نمی خواست، شهاب از چیزی با خبر بشه گفت. _بهتره شما وارد این موضوع نشید. این قضیه به من مربوط میشه! با اجازه!... شهاب، به رفتن مهیا خیره شد. نمی دونست چرا این دختر اینطودی رفتار می کنه. در پایگاه رو قفل کرد و سوار ماشینش شد. سرش و روی فرمون گذاشت. ذهنش خیلی آشفته شده بود. برای کاری که می خواست انجام بده، مصمم بود....اما با اتفاق امروز.... وقتی اونو تو کوچه دید، اونو نشناخت اما بعد از اینکه مطمئن شد مهیا است، وهمزمان با دیدن ماشینی که به سمتش می اومد، با تمام توانش اسمش و فریاد زد. وقتی ماشین رد شد و مهیا رو روی زمین، سالم دید؛ نفس عمیقی کشید. خداروشکری زیر لب زمزمه کرد و به طرفش دوید. ولی الان با صحبت های تلفنی مهیا، بیشتر نگران شده بود. ماشین و روشن کرد و به سمت خونه رفت. بعد از اینکه ماشین و تو حیاط پارک کرد، به طرف تختی که تو کنار حوض بود؛ رفت و روی اون نشست.... شهین خانم، با دیدن پسرش که آشفتگی از سر و رویش می بارید، لبخندی زد. اون می دونست تو دل پسرش چه میگذره... شهاب، به آب حوض خیره شده بود. احساس کرد که کسی کنارش نشست. با دیدن مادرش لبخند خسته ای زد‌. _سلام حاج خانوم! _سلام پسرم! چیزی شده؟! شهاب، خودش و بالاتر کشید و سرش و روی پاهای مادرش گذاشت. _نمیدونم! شهین خانم، نگاهی به چشمان مشکی پسرش که سرخ شده بودند؛ انداخت.... موهای پسرش و نوازش می کرد. _امروز قبل از اینکه بری بیرون حالت خوب بود! پس الان چته؟! _چیزی نیست حاج خانم... فقط یکم سردرگمم! شهین خانوم لبخندی زد و بوسه ای روی پیشونی شهاب کاشت. _سردرگمی نداره... یه بسم الله بگو، برو جلو... شهاب حالا که حدس می زد، مادرش از رازش با خبر شده بود؛ لبخند آروم بخشی زد. _مریم کجاست؟! ــ با محسن رفتند بیرون. شهاب چشماش و بست و به خودش فرصت داد، که در کنار مادرش به آرمش برسه... 🍁نویسنده : فاطمه امیری🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانَم میرَوَد💗 پارت81 _وای بابا! باورم نمیشه، یعنی میگید برم مشهد؟! _آره! مهیا نمی تونست باور کنه. با تعجب به پدر و مادرش که با لبخند نگاهش می کردند، خیره شده بود. _سرکارم که نمی گذارید؟! احمد آقا بلند خندید. _نه پدر جان! این کارت... برو پول بگیر؛ یه ساعت دیگه هم ثبت نام شروع میشه. مهیا از جاش بلند شد،... دو قدم جلو رفت، ایستاد و به طرف مادر و پدرش چرخید. _جدی یعنی برم؟! مهلا خانم اخمی کرد. _لوس نشو... برو دیگه! مهیا به اتاقش رفت.... زود لباس هاش وعوض کرد. چادرش و سرش کرد. بوت هاش و پا کرد و به طرف پایین رفت... در و باز که کرد... همزمان شهاب از خونه بیرون اومد. مهیا تا می خواست سلام کنه، شهاب بهش اخمی کرد و سوار ماشینش شد. مهیا، با تعجب به ماشین شهاب که از کوچه بیرون رفت؛ خیره شد. در دوباره باز شد، اما اینبار عطیه بیرون اومد.... عطیه با دیدن مهیا، لبخندی زد و به طرفش آمد. _سلام مهیا خانوم گل! خوبی؟! _سلام عطیه جون! خوبم، ممنون! تو خوبی؟! اینجا چیکار میکنی؟! خوبم شکر. حوصلم سر رفته بود... اومدم پیش شهین خانوم. ــ شوهرت کجاست پس؟! _خدا خیرش بده محمد آقا! فرستادش کمپ، داره ترک میکنه. _خداروشکر... ــ تو کجا میری؟! مهیا، با ذوق شروع به تعریف قضیه کرد. _واقعا خوشا به سعادتت! پس این مریم چی می گفت؟!! _چی گفت؟! _کشت ما رو دو ساعت غر میزد، که مهیا نمیاد مشهد...اینقدر غر زد که بنده خدا شهاب، سر درد گرفت. زد بیرون از خونه... مهیا لبخندی به روش زدو بعد از خداحافظی به طرف بانک حرکت کرد. همه راه با خودش فکر می کرد، که اینقدر صحبت کردن در مورد من اذیت کننده است،.... که ترجیح میده تو خونه نمونه ؟!! غمگین، پول و از عابر بانک در آورد و به سمت مسجد رفت. کنار مسجد یک پارچه بزرگ، نصب کرده بودند. "محل ثبت نام اردوی مشهد مقدس" مهیا از دور سارا و نرجس و مریم و دید. در صف ایستاد. بعد از چند دقیقه نوبتش رسید، محسن پشت میز نشسته بود. بدون اینکه سرش و بلند کنه؛ پرسید: _نام ونام خانوادگی؟! _مهیا رضایی! محسن سرش و بالا آورد، با دیدن مهیا سر پا ایستاد. _سلام خانم رضایی! حالتون خوبه؟! _سلام! خیلی ممنون... شما خوبید؟! _شکرخدا! شما هم ان شاء الله میاید؟! _بله اگه خدا بخواد. محسن لبخندی زد و مریم و صدا زد. _حاج خانوم، بفرمابید خانم رضایی هم اومدند! دیگه سر ما غر نزنید!! دخترها با دیدن مهیا، به طرفش آمدند. _نامرد گفتی نمیام که!! _قرار نبود بیام... امروز مامانم و بابام سوپرایزم کردند! مریم اونو تو آغوش گرفت. _ازت ناراحت بودم... ولی الان میبخشمت. _برو اونور پرو... با صدای سرفه های شهاب، از هم جدا شدند. اخم های نرجس هم، با دیدن شهاب باز شدند. شهاب، با اخم به مهیا نگاهی انداخت و روبه محسن گفت: _آمار چقدر شد؟! محسن یه نگاهی به لیست انداخت. _الان با خانم رضایی؛ خانم ها میشن ۲۵نفر... شهاب، با تعجب به مریم نگاه کرد. مریم لبخندی زد. _اینجوری نگام نکن... اونم میاد. مریم روبه مهیا ادامه داد: _امروز اینقدر بالا سرش غر زدم که کلافه شد. _شهاب دیدی چقدر خوب شد؛ مهیا هم میاد دیگه! شهاب مهم نیستی زیر لب زمزمه کرد. دختر ها با تعجب به شهاب و مهیا نگاه کردند. محسن اخمی به شهاب کرد. شهاب کلافه دستی به موهاش کشید. لیست و برداشت. _من میرم لیست رو بدم به حاح آقا... و از بقیه دور شد. خودش هم نمی دونست، چرا اینقدر تلخ شده بود... 🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸