eitaa logo
🌷💔داداش‌ابــراهـــیـــم 🇵🇸
1.6هزار دنبال‌کننده
13هزار عکس
6.4هزار ویدیو
65 فایل
-‌دعوٺ شده‌ ے "داداش ابراهــــــیم"خوش اومدۍ- شُهَـــــدا بہ آسمـــٰاݩ ڪہ رسیدند گفتند: زمیــن چقــدر حقیـــر است!🌱" ‹چنل زیــــر سایہ‌ۍ خــٰانواده‌ۍ شهید سجاد فراهــٰانی› -عرض ارادٺ ما از ¹⁰ آبـٰاݩ ماھِ ساݪ ¹⁴⁰¹ شرو؏ شد- {راه ارتبـٰاطی. @A_bahrami67 }
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷💕 هر وقت از سختی های زندگی خسته شدی این کار رو بکن... بسیاااااار زیبا.... درد دل سید حسن نصرالله با رهبر عزیزمون وپاسخ زیبای ایشان 🕊داداـش‌ ابࢪاهــیـــمــــ💔 🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نکنه نیای...😭😭😭 🕊داداـش‌ ابࢪاهــیـــمــــ💔 🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---
41.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گاهی فاصله ما و شهدا یک سیم خار دار است به اسم نفس از این ها که بگذریم میرسیم...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در محضر ولایت نماهنگ شریک جرم اشاره اخیر رهبر انقلاب به اعتراضات دانشجویان دانشگاه‌های دنیا از آمریکا و اروپا تا استرالیا و حمایت آنها از مردم فلسطین دانشجویان دانشگاه‌های آمریکا، نه تخریب کردند، نه شعارِ تخریب دادند، نه کسی را کشتند، نه جایی را آتش زدند، نه شیشه‌ای را شکستند، ولی این‌جور دارد با آنها رفتار میشود 🕊داداـش‌ ابࢪاهــیـــمــــ💔 🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانم میرود💗 پارت109 شهاب، سریع به طرف آسانسور رفت. دکمه را چند بار زد، در باز نشد. بیخیال آسانسور شد و سریع از پله ها بالا رفت. در راه به چند نفر تنه زد، که سریع از آن ها عذرخواهی کرد. با رسیدن به طبقه سوم، به طرف اتاق ۱۸۲ رفت. همزمان، مردی با لباس پرستار از اتاق خارج شد. شهاب می خواست وارد اتاق شود، که جلویش را گرفت. ــ کجا میری؟! ــ زنم داخله! ــ نمیشه برید تو... ــ چرا؟! ــ چرا نداره! پزشک داخله! شهاب، سعی کرد؛ عصبی نشود و خودش را کنترل کند. ــ خب... لااقل بگید حالش چطوره؟! چه اتفاقی براش افتاده؟! ــ من از کجا بدونم آخه؟! اخم های شهاب درهم جمع شدند. پرستار را کنار زد و به طرف در رفت. پرستار دستش را کشید. ـــ با توام! کجا سرت رو انداختی رفتی؟! شهاب عصبی یقه پرستار را گرفت. ــ تو حرف حالیت نمیشه؟! بهت میگم زنم تو اتاقه!! در آسانسور باز شد، که محسن و همه خانواده بیرون آمدند. محسن با دیدن یقه به دست شدن شهاب، سریع به سمتش رفت. ــ نه میزاری برم تو! نه میگی حال زنم چطوره! محسن سعی می کرد؛ شهاب را از پرستار جدا کند. اما شهاب با چشم های به خون نشسته به او نگاه می کرد. ــ تو آدمی؟! اصلا احساس داری؟! میفهمی نگرانی چیه؟! یقه ی پیراهنش را رها کرد، که پرستار به عقب برگشت و با وحشت به شهاب نگاهی کرد و چندتا سرفه کرد؛ با ترس به پرستار گفت: ــ خانم احمدی! بگید حراست بیاد بالا! شهاب می خواست، دوباره به طرفش برود که محسن جلویش را گرفت. همزمان در باز شد و مرد میانسالی، با روپوش سفید، از اتاق بیرون آمد. ــ اینجا چه خبره؟! پرستار شروع کرد به توضیح دادن. دکتر اخمی کرد. ــ حق داره خب... اوضاع همسرش رو توضیح میدادی براش... به طرف شهاب برگشت. ــ شما هم نباید اینقدر سرو صدا راه مینداختید. اینجا بیمارستانه... شهاب دستی به صورتش کشید. ــ میدونم جناب دکتر! من نگران همسرم هستم؛ ولی این آقا، اصلا قبول نمی کرد، حرفی بزنه. ــ یه آقایی همسرتون رو آورد اینجا. مثل اینکه یه جایی بودند، حالشون بد میشه، از هوش میرند. همسرتون الان بیهوش هستند، من دارم وضعیتشون رو چک میکنم. پس لطفا آروم باشید. دکتر، به اتاق برگشت و شهاب، به طرف دیوار رفت. سرش را به دیوار ، تکیه داد تا شاید، کمی از آتش وجودش، کم بشود... یک ربع ساعت، از معاینه مهیا می گذشت؛ اما خبری از دکتر نبود. شهاب، کلافه، جلوی در، در حال رفت و آمد، بود. هر چقدر هم محسن و محمد آقا، سعی می کردند آرامش کنند؛ تلاش شان بی نتیجه ماند. در باز شد و دکتر از اتاق بیرون آمد. شهاب سریع به سمت دکتر رفت. ــ چی شد آقای دکتر؟ ــ نگران نباش پسرم! مثل اینکه ضعف کرده. از طرفی عصبی و ناراحت شده؛ همین باعث میشه از هوش بره. ــ میشه الان ببینمش؟! ــ بله! ولی دورش رو شلوغ نکنید. الان هم بیهوشه، یکم دیگه بهوش میاد. امشب باید تحت مراقبت بمونه، باید یکی کنارش بمونه. بعد از تشکر از دکتر، اول شهاب وارد اتاق شد. 🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانم میرود 💗 پارت110 با دیدن مهیا، که با لباس صورتی بیامرستان و صورت رنگ پریده دراز کشیده بود؛ قلبش تیر کشید. کنار تخت، روی صندلی، نشست. دستان مهیا، که سرم به آن ها وصل بود را در دست گرفت. از سرمای دستش، لرزی بر تنش نشست. آرام، زمزمه کرد... ــ مهیا! خانومی! آخه چرا با خودت اینکار رو میکنی؟! پلک های مهیا تکان خورد. ** مهیا، چشمانش را که باز کرد، سردرد شدیدی داشت. با احساس حضور شخصی کنارش، سرش را چرخاند. شهاب را، که خستگی از سر و رویش میبارید و با چشمان نگران، به او نگاه می کرد را دید؛ آرام گفت: ــ شهاب... شهاب به سمتش آمد. ــ جانم خانومی؟! ــ من کجام؟! ــ بیمارستان... مهیا چشمانش را روی هم فشار داد و سعی کرد یادش بیاید، که چه اتفاقی افتاد. با یادآوری معراج شهدا و گریه هایش و دویدن آن مرد، چشمانش را باز کرد و اخم بین ابروانش نشست. شهاب، با دیدن اخم های مهیا نگران پرسید. ــ چیزی شده مهیا؟! ــ شهاب... سرم... خیلی درد میکنه! ــ میدونم عزیزم اثرات بیهوشیه، الان بهتر میشی. الان بخواب؛ باید استراحت کنی. مهیا سری تکان داد و چشمانش را بست. شهاب، به چهره ی معصوم مهیا، نگاهی انداخت. بعد از اینکه مطمئن شد، مهیا خوابید؛ آرام دستان مهیا را از دستش جدا کرد و از جایش بلند شد و از اتاق خارج شد. مهلا خانم و بقیه به سمتش آمدند. ـ آروم باشید! حالش خوبه. یکم گیج بود، که دوباره خوابید. الانم دیگه برید خونه، نمیشه اینجا بمونید. مهلا خانم با بغض گفت: ــ من می خوام پیش دخترم بمونم امشب! مریم و شهین خانوم هم پیشنهاد میدادند که خودشان بمانند. ــ من میمونم. همه سکوت کردند و به شهاب نگاه کردند. ــ من میمونم. اینجوری هم من راحت ترم. ــ نه مادر! من یا مریم میمونیم. ــ نه مامان! من نمیتونم برم خونه، پیش مهیا میمونم، ان شاء الله فردا هم مرخص میشه... دیگه میاد خونه. الان هم شما برید؛ دیر وقته. مهلا خانم، اعتراض کرد و سعی کرد، خودش بماند. شهین خانوم آرامش کرد و با صحبت قانعش کرد؛ که شهاب بماند، بهتراست. چون خودش از دل پسرش خبر داشت. می دانست، اگر شب کنار مهیا نماند؛ در خانه از نگرانی دیوانه می شد. محسن کلید ماشین را به دست مریم داد، و به سمت شهاب آمد. ــ شهاب! هر چی لازم داشتی، کاری داشتی، حتما خبرم کن. باشه؟! ــ حتما! خیالت راحت. ــ خوبه. ان شاءالله هر چه زودتر حالش خوب بشه. ــ ان شاءالله. شهاب، آنقدر به رفتن محسن نگاه کرد؛ که از دیدش محو شد. نگاهی به ساعت انداخت، ساعت نزدیک ۱ بود. دستی به صورتش کشید و به اتاق برگشت... سلام نمازش را داد و سربه مهر گذاشت. چشمانش را بست. به این سکوت وآرامش نیاز داشت. ساعت هایی که گذشت؛ برایش خیلی سخت بودند. ساعت هایی پر از نگرانی، آشفتگی، عصبانیت... خدایش را شکر کرد، که اتفاق بدی برای مهیا پیش نیامد. وگرنه، نمی دانست چطور می توانست با آن کنار بیاید. بوسه ای به مهر زد و از جایش بلند شد. نگاهی به چند دکتر و پرستاری که برای خواندن نماز صبح آمده بودند، انداخت و از نمازخانه خارج شد. بیمارستان در این ساعت، خلوت بود. اینبار به طرف آسانسور رفت. تا دکمه را زد، در باز شد و وارد آسانسور شد. با شنیدن صدا که طبقه سوم را اعلام می کرد، به خودش آمد. از آسانسور بیرون آمد و به اتاق مهیا رفت. با دیدن پرستاری که غذا آورده بود و آن ها را روی میز میچید؛ به سمت تخت رفت. پرستار بدون اینکه سلام کند، با اخم گفت: ــ دکتر گفته، باید چیزی بخوره. بدنش ضعیفه. ــ خیلی ممنون! زحمت کشیدید. بقیه اش رو خودم انجام میدم. پرستار، تحت تاثیر رفتار مودبانه شهاب، لبخندی زد و از اتاق خارج شد. مهیا، به شهاب نگاهی انداخت. شهاب بالبخند به سمتش رفت. ــ چه عجب! بیدار شدی شما! کمکش کرد، تا سرجایش بشیند. شهاب، ظرف سوپ را جلو آورد. مهیا با دیدن غذا، اخم هایش در هم جمع شدند. ــ شهاب! من اشتها ندارم. شهاب اخمی کرد. ــ مگه دست خودته؟! ضعف داری، باید یه چیز مقوی بخوری. و قاشق را جلوی دهانش گرفت. مهیا دستش را جلو برد، تا قاشق را بگیرد؛ که شهاب دستش را عقب کشید. ــ بکش کنار دستت رو؛ دهنت رو باز کن... تا آخر کاسه، شهاب با آرامش و شوخی سوپ را، به مهیا خوراند. مهیا،دهانش را با دستمال تمیز کرد. شهاب ظرف ها را کنار گذاشت. روی صندلی نشست. دستان مهیا را در دست گرفت. مهیا به چشمان خسته اش نگاه کرد. ــ شهاب! بخواب! خسته ای... شهاب لبخندی زد. 🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانم میرود 💗 پارت111 ــ برای خواب، وقت زیاد هست. الان میخوام باهات حرف بزنم. مهیا منتظر نگاهش کرد. ــ چه اتفاقی افتاد مهیا؟! من یک لحظه توروگم کردم، کجا رفتی؟! چی شد؟! چرا کارت کشیده شد به بیمارستان؟! مهیا، سرش را پایین انداخت. با یادآوری اتفاقات چند ساعت پیش، اشک در چشمانش جمع شد. ــ چرا گریه میکنی مهیا! نگرانم نکن! مهیا نفس عمیقی کشید. ــ بعد اینکه از پیشت رفتم، تاکسی گرفتم رفتم معراج شهدا. حالم بد بود، قبلش هم سرگیجه داشتم. برای همین، مریم کلید پایگاه رو داد بهم، که برم پایگاه استراحت کنم. رسیدم معراج، رفتم گوشه ای و فقط ازت گله کردم. پیش کی؟! خودم هم نمیدونم. فقط عصبی و ناراحت، با حال بد، گریه می کردم. کم کم احساس کردم دارم ضعف میکنم. ولی دیگه خیلی دیر شده بود. ــ بلند شدم که سرم گیج رفت، نتونستم خودم رو کنترل کنم و افتادم. فقط آخرین چیزی که یادمه، این بود؛ که یه آقای به طرفم دوید. بعد هم، صدای آمبولانس... همین... شهاب، با چشم های سرخ، به مهیا نگاهی انداخت. ــ باور کن؛ نمی خواستم اینجوری باخبر بشی. اصلا من خواستم بشینم در موردش باتو حرف بزنم. اما نشد. ــ یعنی من اینقدر برات بی ارزشم که نرجس!، خبر داشت؛ ولی من بی خبر بودم؟! شهاب، اخمی کرد. ــ اولا؛ اسم اون دختر رو نیار، که خودم حسابش رو بعد میرسم. دوما بحث ارزش نیست، خدا شاهده تو همه ی زندگیمی... ولی من وقت نکردم. من همون دیشب اومدم که بهت بگم. مهیا، سرش را پایین انداخت و آرام هق هق می کرد. ــ مهیا، تو الان به خاطر اینکه نرجس زودتر فهمید؛ گریه میکنی؟! مهیا سرش را مظلومانه به علامت نه تکان داد و با گریه گفت. ــ من از ترس نبودنت کنارم، دارم گریه میکنم. شهاب از جایش بلند شد و کنارش نشست ــ هیسس... آروم عزیز دلم، مگه میشه من کنارت نباشم. من بدون تو نمیتونم یه لحظه دووم بیارم. . مهیا کم کم آرام شد؛ و نفس های مرتب و عمیقش نشان از خوابیدنش می داد. ولی شهاب، دوست نداشت او را از خودش جدا کند. شاید می ترسید که دیگر نتواند او را داشته باشد... دکتر چیزهایی را یاداشت کرد و به طرف مهیا، برگشت ــ نگر ان نباشید! چیزی نیست! روبه شهاب گفت: ــ نگران نباش... همسرتون حالش خوبه. فقط یکم عصبی و البته خیلی ناراحت شدن؛ و همین باعث شده که حالش بد بشه. گوشی پزشکی را روی گردنش گذاشت، وادامه داد. ــ مرخص میشند... البته باید استراحت کنند و اصلا ناراحت وعصبی نشند. براتون دارو مینویسم، حتما طبق ساعت مصرف کنید. نسخه را نوشت و به طرف شهاب گرفت. شهاب نسخه را گرفت. ــ خیلی ممنون آقای دکتر؛ لطف کردید. ــ خواهش میکنم. شماهم بیشتر مواظب خودت باش دخترم. مهیا لبخند خسته ای زد. ــ چشم! خیلی ممنون! دکتر، همراه پرستار از اتاق رفت. ــ خانومی؛ تا تو آماده بشی، من برم کارهای ترخیصت رو انجام بدم. مهیا، سری تکان داد. شهاب از اتاق بیرون رفت. شهاب، مشغول کارهای ترخیص بود؛ که با صدای سلام محسن برگشت. ــ سلام! شما اینجا چیکار میکنید؟! محسن با ابرو به مریم اشاره کرد. مریم، شاکی، گفت: ــ اینجور نگاهم نکنید. نمیتونستم$ تحمل کنم، بشینم تو خونه. بقیه رو تونستم آروم کنم و نگذارم بیان بیمارستان؛ اما خودم باید میومدم. شهاب سری تکان داد. ــ باشه! برو کمک کن مهیا آماده بشه. من الان کارای ترخیص رو تموم کنم، میام. مریم سری تکان داد و به سمت آسانسور رفت. شهاب، بعد از تمام کردن کارهای ترخیص؛ همراه محسن به سمت اتاق رفتند. ــ حالش خوبه؟! شهاب سری تکان داد. ــ بهتره... ــ در مورد سوریه رفتنت...؛ چیزی نگفت؟! ــ چیزی نگفت، ولی میدونم ذهنش مشغوله همین قضیه است. ــ می خوای چیکار کنی؟! باهاش حرف میزنی؟! ــ الان نمی تونم باهاش حرف بزنم. دکتر گفته عصبانیت و ناراحتی براش خوب نیست. ــ بسپارش به خدا... به اتاق رسیدند. شهاب در را زد، که با شنیدن صدای مریم وارد شدند. شهاب، با دیدن مهیا، که آماده کنار مریم ایستاده بود؛ به رویش لبخندی زد. محسن با مهیا، سلام واحوالپرسی کرد. ــ بریم بچه ها. شهاب دست مهیا را گرفت و از اتاق خارج شد. مهیا، سوار ماشین شد. شهاب در را بست. مریم به سمت شهاب آمد. ــ داداش، همه خونه احمد آقا جمع شدند. شهاب سری تکون داد. 🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
سرِ سفره‌ی عقد آروم در گوشم گفت : میدونی من فردا شهید میشـم ؟ خندیدم و گفتم : از کجا میدونی نکنه علمِ غیب داری! گفت : آره ، دیشب مادرم حضرت زهرا (س) رو تو خواب دیدم .. ازدواجمونو بهم تبریک گفت . بعدشم وعده‌ی شهادتمو داد :) بغض کردم گفتم : پس من چی ؟ میخوای همین اول کاری منو تنها بزاری بری ؟ نبود شـرط وفا بری و منو نبری! تو که میدونی فردا میخوای شهید بشی ؛ چرا نشستی پایِ سفره عقد ؟ چرا خواستی منو به عقدِ خودت دربیاری ؟ دستمو گرفت : خندیدُ گفت : آخه شنیدم شهید میتونه بستگانشو شفاعت کنه! میخوام که اون دنیا جزو شفاعت شده‌هام باشی . میخوام مجلسِ عروسیِ واقعی رو اونجا برات بگیـرم :)) _ به روایت همسر‌شهیدمدافع‌حرم‌هادی‌‌ابراهیمی 🕊داداـش‌ ابࢪاهــیـــمــــ💔 🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---
خودش چیزی نمیگفت. تودار تر از این حرفا بود پورجعفری فهمید مشکل مالی دارد،بی سروصدا با سردار قآنی مطرح کرد؛او هم به معاون مالی نامه داد یکی از ماموریتهای سردار را به حسابش بریزند وقتی فهمید اول پول را برگرداند،بعد هرسه را توبیخ کرد! حتی برای یک ماموریت خارج کشور ریالی نگرفته بود... 🕊داداـش‌ ابࢪاهــیـــمــــ💔 🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نامت‌دلیل‌ِگریه‌ی‌بی‌اختیارِ‌من. 🥺❤️‍🩹 🕊داداـش‌ ابࢪاهــیـــمــــ💔 🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---
اردیبهشت به روز شانزدهم خود رسید ماه شهدایی من ،امروز اوج یارگیری حسین بن علی برای نگهبانی حرم خواهر است امروز چنگال در چنگال گرگ گرسنه داعش انداختن و با خون خود از حرم عقیله بنی هاشم حفاظت کردن امروز سالگرد عروج خادم الشهدایی همچون است امروز سالگرد مردانی همچون است مردانی که در ارتفاعات حاج ابراهیم اورمیه با شجاعت از مرزهای ایران حفاظت کردن امروز سالگرد رفتن فرمانده نخبه چون و جانشین لشگری چون هنوز طلاییه،شلمچه و سیستان منتظر سفیر فرهنگی همچون هستن راستی مسافر تازه برگشته ساری سفر خوش گذشت ؟ همسفره بودن با جدت چه مزه ای دارد ؟ راستی شما بگو از رازهای نهفته در خان طومان شانزدهم اردیبهشت سالروز عروج سیزده ببر لشگر کربلای مازندران گرامیباد. 🕊داداـش‌ ابࢪاهــیـــمــــ💔 🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥کربلای خان‌طومان | اردیبهشت۱۳۹۵ ♨️ماجرای شهادت ۱۳نفر از رزمندگان مازندرانی و تعدادی دیگر از شهدای مدافع‌حرم در ۱۶ و ۱۷ اردیبهشت۱۳۹۵ در خان‌طومان سوریه که با جان و دل از حریم حضرت زینب سلام‌الله‌علیها دفاع کردند و سرانجام به شهادت رسیدند! 🕊داداـش‌ ابࢪاهــیـــمــــ💔 🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥نماهنگ 💠شهدای مظلوم کربلای خان‌طومان ♨️بمناسبت هشتمین سالروز شهادت شهدای کربلای خان‌طومان سوریه ✨هدیه به روح مطهر شهدا صلوات 💐اَللهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَى‌مُحمَّـدٍوآل‌مُحَمَّد💐 🕊داداـش‌ ابࢪاهــیـــمــــ💔 🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"🎬...فیلم شهید محمد بلباسی در حال نوشتن وصیتنامه چند روز قبل از شهادت...🥀 . . 🕊داداـش‌ ابࢪاهــیـــمــــ💔 🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱 گفت: نیروی تفحص بودم... غروب نزدیک بود و ناامید شدیم... خیلی گشته بودیم... کنار استخوان‌ها چیزی نبود... نه پلاکی... نه کارتی... چیزی همراهش نبود... فقط می‌دانستیم ایرانی است... چون لباس فرم سپاه به تنش بود... چیزی شبیه دکمه پیراهن در جیبش نظرم را جلب کرد. خوب که دقت کردم، دیدم یک نگین عقیق است که انگار روش جمله‌ای حک شده. خاک و گل‌ها رو پاک کردم…. دیگر نیازی نبود دنبال پلاکش بگردیم… روی عقیق نوشته بود: “یا فاطمه الزهرا " 🕊داداـش‌ ابࢪاهــیـــمــــ💔 🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---
۱ سلام اولا که هرکجا دیدید مسیر رو اشتباه رفتید برگردید و مطمئن باشید شهدا نگاهتون میکنن دوما رفقا توی رابطه هاتون حواستون به شکسته شدن دل ها باشه بخدا حق الناسه که گردنتون میمونه ۲. ان شاءالله داداش ابراهیم کمک همه ما باشن هادی شده ای تا راه رو گم نکنم😢💔
یادَم‌ نمیرَوَد ڪه‌ خُدا هَر زَمآن‌ زِ‌مَـن قَهرَش‌گِرِفت،واسِطہ‌نآمِ‌حُسیـن؏بود ❤️‍🩹
رِفیق برایِ شدن ، هُنَر لازم است... هُنَرِ رد شدن از سیم خاردارِ نَفس! هُنَرِ بِه خُدا رسیدن هُنَرِ تَهذیب... تا هُنَرمَند نشی، نِمیشی!!♥️ 🕊داداـش‌ ابࢪاهــیـــمــــ💔 🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بیمِ‌ گرداب‌به دل داشتَم‌ اَمّا‌ تو رسیدی ڪه‌شُدی‌سآحِݪ‌اَمـن مـن وڪشتےِ‌نِجاتَم 😍
تو ڪہ آهستہ مےخوانے قنوت گریہ هایت را میان ربناے سبزِ دستانتــــ دعایم ڪن... 📎به یاد نمازهاے خالصانه شهدا🌷 التماس_دعا نماز اول وقت ┄✦۞✦༻‌﷽‌༺‌‌‌✦۞✦┄ 💐 ﺍَﻟﻠّﻬُﻢَّ ﺍﺭْﺯُﻗْﻨﻰ ﺷَﻔﺎﻋَﺔَﺍﻟْﺤُﺴَﻴْﻦِ ﻳَﻮْﻡَﺍﻟْﻮُﺭُﻭﺩِ 💐 🌹ألـلَّـھُمَ ؏َـجــِّلْ لِوَلــیِـڪْ ألفـرَج🌹 🌸التماس دعا🌸. 🕊داداـش‌ ابࢪاهــیـــمــــ💔 🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---
‏مشتری‌شھادت‌زیاده! اماهرکسی‌نمیتونه‌هزینش‌روبپردازه.. بایدوسعت‌برسه‌وگرنه‌نسیه‌نمیدن‌:)💔!' 🕊داداـش‌ ابࢪاهــیـــمــــ💔 🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---
⭕️ زندگی به سبک شهید محمد سلیمی‌کیا 🔹اسمش پرویز بود یک روز شیرینی گرفت و برای بچه ها آورد، گفت: از این به بعد من محمد هستم. هر وقت بچه ها صدایش می زدند محمد، با خوشحالی اول صلوات می فرستاد و بعد جواب شخص را می داد. 👤 نقل از علی اکبر پوریانی 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊داداـش‌ ابࢪاهــیـــمــــ💔 🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---
اگرنمازتان‌رامحافظت‌نکنید حتی‌میلیاردهاقطره‌اشک‌هم برای‌اباعبدالله‌بریزید ؛ درآخرت‌شمارانجات‌نمی‌دهد!' -آیت‌الله‌بهجت♥️