🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗جانَم میرَوَد💗
پارت54
_وای... این چه وضعشه!
آخه چرا آدم رو کله ی سحر بیدار می کنید؟؟
دانش آموزا هم مهیا رو همراهی کردند و شروع کردن به غر زدن...
_خواهرا! لطفا ساکت؛ خواهرا ساکت!
همه ساکت شدند و به شهاب خیره شدند.
یکی از دانش آموزا با صدای بلند گفت.
_برادر!برای چی از اول صبح بیدارمون کردی؟!؟
_این قوانین این پادگانه. شما وقتی می خواستید بیاید اردو؛ باید در مورد قوانینش هم سوال می پرسیدید!
دختره ایشی زیر لب گفت.
_این مهیا جون گفت خیلی بد اخلاقه، باورش نکردم!!!
شهاب سرش و بلند کرد و با تعجب به مهیا نگاه کرد!
مهیا ضربه ی محکمی به پهلوی دختر زد.
_عزیزم!هر چی که بهت میگم رو که نباید با صدای بلند بگی!
بقیه دخترا شروع به خندیدند کردند.
_بسه دیگه... خواهرهایی که نماز خوندند؛ به سمت سلف حرکت کنند. صبحونشون رو میل کنند. بعد همه توی محوطه جمع بشند تا کلاس های آموزشی شروع بشه.
همه به سمت سلف رفتند.
مهیا با دیدن صبحانه با صدای بلند گفت
_حلوا شکری؟!؟
دخترا سرهاشون و جلو آوردند و با دیدن حلوا شکری؛ شروع به غر زدن کردند.
مهیا به سمت میز آخر سالن رفت.
مریم و سارا و نرجس اونجا نشسته بودند.
نرجس با اومدن مهیا سرش و برگرددند و اخم هاش و تو هم کشید. مهیا هم نشست و ادای نرجس و دراورد که سارا زد زیر خنده...
خنده هایی که با چشم غره ی مریم ساڪت شدند.
بعد از صبحونه همه به طرف محوطه رفتند. دختر ها به پنج گروه تقسیم شدند.
استاد ها که شهاب، محسن، نرجس، مریم و سارا بودند؛
گروه ها رو به قسمت هایی از محوطه بردند؛ وآموزش های خاصی رو به اونا آموزش دادند.
مهیا کنار بقیه دخترا نشسته بود و جک تعریف می کردند؛ که شهاب با چند اسلحه به طرفشان آمد.
مهیا با لحن با مزه ای گفت:
_یا حضرت عباس!!!
همه ی دخترا شروع به خندیدن کردند.
شهاب با تعجب نگاهی به اونا انداخت.
_چیزی شده؟!
_نه سید بفرمایید.
شهاب اسلحه رو از هم جدا کرد و با توضیح دوباره اونا بست.
ـــ خب 4نفر بیان اینجا اسلحه هایی که من باز کردم رو ببندند.
۴نفر که یکی از اونا مهیا بود؛
به طرف اسلحه ها رفتند. مهیا زودتر از همه اسلحه اش و بست.
شهاب پشتش به مهیا بود. مهیا اسلحه رو به سمت دانش آموزان گرفت وادای تیراندازی رو درآورد.
دختر ها هم خودشان و روی زمین می انداختند.
شهاب با تعجب به دخترا که یکی یکی خودشون و روی زمین می انداختند، نگاه کرد. وقتی به پشت سرش نگاه کرد؛ با ژستی که مهیا گرفته بود، قضیه رو فهمید.
لب هاش و تو دهنش فرو برد تا لبخندی که اصرار بر نشستن بر لبانش می کرد دیده نشود!
_تموم کردید خانم رضایی!
مهیا بله ای گفت.
شهاب اسلحه هل رو گرفت
و بعد از ختم صلواتی به سمت گروه بعدی رفت...
🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗جانَم میرَوَد💗
پارت53
بعد نماز و شام همه برای شرکت تو رزمایش آماده شدند....
چون هوا سرد بود همه با خودشون پتو برده بودند سرو صدای دخترا تمام محل رزمایش و گرفت...
با شروع رزمایش و صحبت های مجری همه ساکت شده اند رزمایش بسیار عالی بود وتونست اشک همه رو دربیاره
بعد رزمایش شهاب به دانش آموزا تا یک ساعت اجازه داد که تو محوطه باشند تا بعد همه به خوابگاه بروند...
شهاب توی اتاق دراز کشیده بود که محسن کنارش نشست
_چته؟
_هیچی خسته ام
_راستی فک نکن ندونستم برا چی رفتی عکس گرفتی
_خب بهت گفتم برا....
_قضیه شناسایی نبود دختره ازت خواست عکس بگیری نه ؟
شهاب تا خواست انکار کنه محسن انگشتش و به علامت تهدید جلوش تکون داد
_انکار نکن
شهاب سرش و تکون داد
_آره اون ازم خواست
محسن لبخندی زد
_خبریه شهاب؟؟چفیه با ارزشتو میدی بهش.به خاطرش میری وسط میدون مین...
شهاب نذاشت محسن ادامه بده
_اِ درست نیست پشت سر دختر از این حرفا گفته بشه
_ما که چیزی نگفتیم فقط گفتیم اینقدر با خودت درگیر نباش آسون بگیر
شهاب نگاهش و به جای دیگری سوق داد خودش هم متوجه کلافه گیش شده بود وقتی مهیا رو با چادر دید برا چند لحظه بهش خیره شده بود و چقدر عذاب وجدان واحساس گناه می کرد به خاطر این کارش....
مهیا ومریم تو محوطه نشسته بودند که چندتا دانش آموز دور ور شان وایستاده بودند باهم در حال گپ زدن بودند...
دانش آموزا وقتی دیدن مهیا با اونا شوخی می کرد و می خندید بیشتر جذبش شدند یکی از دانش آموزا از مهیا پرسید
_ازدواج کردید مهیا جون
مهیا ادای گریه ڪردن و دراورد
_نه آخه کو شوهر
مریم با خنده محکم به سر مهیا زد
_خجالت بکش
رو به دخترا گفت
_جدی نگیرید حرفاشو، خل شده
یکی از وسط پرید و گفت
_پس ما فکر کردیم اون برادر بسیجیه شوهرته
مهیا با تعجب به مریم نگاه کرد
_وی مریم شوهر پیدا کردم
مهیا چادرش و سرش کشید و شروع به خندیدن کرد
_عزیزم کدوم برادر منظورت
دختره اطرافش و نگاه کرد
_آها اون اونی که بیسیم دستشه
مریم و مهیا همزمان به شهابی که بیسیم به دست بود نگاه کردند...
مریم شروع کرد به خندیدن
مهیا نمی دونست که چرا گونه هاش سرخ شده بود ولی خودش و کنترل کرد
_واه بلا به دور ختر زبونتو گاز بگیر
مریم که از خنده اشکش دراومده بود روبه مهیا گفت
_دلتم بخواد داداشم به این خوبی
دخترا با کنجکاوی پرسیدند
_اِ خانم این داداشته؟
_آره عزیزم حالا چرا فکر کردید داداشم شوهر این خلوچله مهیا ضربه ای به پهلوی مریم زد
یکی از دخترا که ظاهر خوبی نداشت وآدامسی تو دهنش بود و تند تند اونو می جوید گفت
_من از صبح زیر نظرش گرفتم خیلی حواسش به شوما بود
مهیا با حرفش گر گرفت...
اما با لحن شوخی سبیل های فرضیش و تابوند
_چی گفتی شوما آبجی؟؟
ناموس منو زیر نظر داشتی
با این کار مهیا همه دخترا با صدای بلند شروع به خندیدن کردند
مریم اشک هاش و پاک کرد
_بمیری دختر اشکمو دراوردی
شهاب به دخترها اخمی کرد
_لطفا آروم خانم ها
مهیا سرش و پایین انداخت
مریم زیر گوشش با لحن شیطونی زمزمه کرد
_از کی داداش من ناموس شما شده بود
مهیا لبش و گاز گرفت و سرش و پایین انداخت
_شوخی بود
مریم خندید
_بله بله درست میگی
مهیا از جاش بلند شد
_من برم به مامانم زنگ بزنم
_باشه گلم
🍁نویسنده :فاطمه امیری 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🕊زیارت نامہ شهــــــــــدا🕊
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ
اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ،اَلسَلامُ
عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ
عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ
عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ
العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ
اَبیمُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیالَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم .♥️
#السلام_علیڪ_یاانصار_رسولالله🦋
🕊داداـشابراهــیـــمــــ💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
4_6030397476748396774.mp3
8.36M
💬 قرائت دعای "عهــــد"
هدیه میڪنیــم به امام زمــان ارواحنافداه ❤️🌹
🕊داداـشابراهــیـــمــــ💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
دعای عهد🍃🌹🍃
بخونیم دعای عهد رو هر روز بعد نماز صبح
التماس دعای فراوان، از تک تک شما عزیزان ،برا اقای غریبـــ و تنهایمان
یا رب فرج اقای تنهایمان را برسان🤲
#امام_زمان
#برای_ظهور
🕊داداـشابراهــیـــمــــ💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
هرروز متوسل میشیم به شهید ابراهیــم هادیـــ ..❤️
نذر نگاهت گناه نمیکنم ..
شهید ابراهیم هادی ✨❤️
#امام_زمان
🕊داداـشابراهــیـــمــــ💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
خوشا آنان که بر بال ملائک،
نشستند و صفا کردند و رفتند...
#شهیدانه
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
🕊داداـش ابࢪاهــیـــمــــ💔
🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---