🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗جانَم میرَوَد💗
قسمت 56
مهیا به سمت جاده دوید....
با ترس و پریشونی به دو طرف جاده نگاهی کرد. اما اثری از اتوبوس نبود.
هوا تاریڪ شده بود...
و غیر از نور ماه نور دیگه ای اونجا رو روشن نمی کرد....
مهیا می دونست صداش شنیده نمیشه؛ اما بازهم تلاش کرد.
_سید...سید...شهاب!!
گریه اش گرفته بود.اون از تاریکی بیزار بود.
با حرص اشک هاش و پاک کرد.
_نرجس! کسی اینجا نیست؟!
به هق هق کردن افتاده بود.
با فکر اینکه به اونا زنگ بزند؛ سریع دستش و تو جیب مانتوش گذاشت. اما هر چه گشت، موبایلش نبود.
فقط دستمال و هنذفری بودند. با عصبانیت اونا رو روی زمین پرت کرد.
هوا سرد بود...
پالتوشم تو اتوبوس جا گذاشته بود. نمی دونست چه کار کنه نه می تونست همونجا بمونه و نه می تونست جایی بره .می ترسید...
میترسید سر راه براش اتفاقی بیفته .احساس بی کسی می کرد. پاهاش از سرما و ترس، دیگه نایی نداشتند. سر جاش زانو زد و با صدای بلند شروع به هق هق کرد.
با صدای بلند داد زد:
_شهاب توروخدا جواب بده...مریم... سارا...!
در جوابش چند گرگ زوزه کشیدند.
از ترس سر جاش وایستاد؛ و با دست جلوی دهانش و گرفت، تا صداش بیرون نیاید.
نمی تونست همونجا بمونه. آروم با قدم هایی لرزان به سمتی که اتوبوس حرکت کرده بود؛ قدم برداشت. هوا سوز داشت. خودش و بغل کرد.
با ترس و چشمایی پر از اشک به اطرافش نگاه می کرد.
با شنیدن صدای پارس چند سگ، که خیلی نزدیک بودند؛...
مهیا جیغی کشید و شروع به دویدن کرد.
طرف راستش یک تپه بود.
با سرعت به سمت تپه دوید. وقتی داشت از تپه بالا می رفت با شنیدن صدای پارس سگ ها برگشت؛ که پاش پیچی خورد و از بالای تپه افتاد...
صدای برخوردش به زمین و جیغش درهم آمیخته بود.
چشماش و با درد باز کرد!
سعی کرد بشینه؛ که با تکون دادن دست راستش از درد جیغ کشید.
دستش خیلی درد داشت. نگاهی به تپه انداخت. ارتفاعش زیاد بود. شانس اورده بود که سرش به سنگی نخورده بود. دیگه حتی رمق نداشت از این تپه بالا بره ...
زانوهاش و جمع کرد و سرش و به سنگ پشت سرش تکیه داد.
اشک های گرمش روی صورتش که از سرما یخ کرده بود؛ روانه شدند.
گلوش از جیغ هایی که زده بود می سوخت.
پیشونیش و گوشه ی لبش خیلی می سوختند. نگاهی به دست کبود شده اش انداخت. حتی نمی تونست بهش دست بزنه. دردش غیر قابل تحمل بود!
شهاب با سرعت زیادی رانندگی می کرد.
اون منطقه شب ها بسیار خطرناک بود و زیاد ماشین رو نبود. برای همین هم از همان مسیر آمده بودند؛ که خلوت باشه. زیر لب مدام اهل بیت و صدا می زد و به اونا متوسل می شد.
دوست نداشت به اینکه برای مهیا اتفاقی افتاده باشد، فکر کند.
فاصله ی زیادی تا رسیدن به اونجا نمونده بود.
به محض رسیدن سریع از ماشین پیاده شد و به سمت سرویس بهداشتی رفت.
در را زد.
_خانم رضایی!خانم رضایی! اینجایید؟!
اما صدایی نشنید...
از سرویس بهداشتی خارج شد به سمت جاده رفت با صدای بلندی داد زد:
_خانم رضایی!مهیا خانم! کجایید؟!
بعد چند بار صدا زدن و پاسخ نشنیدن ناامید شد.
سرش و پایین انداخت و زمزمه کرد...
_چیکار کنم خدا! چیکار کنم!
شهاب با دیدن هنذفری دخترانه ای با چند دستمال به سمتشان رفت.
احتمال داد که شاید برای مهیا باشند...
🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗جانَم میرَوَد💗
قسمت57
به سمت همون مسیر دوید....
و همچنان اسم مهیا رو فریاد می زد.
یک ساعتی می شد، که دنبال مهیا می گشت.
اما اثری از مهیا پیدا نکرده بود.
دستش واز تو کتش در اورد، تا به محسن زنگ بزنه، که برای کمک با چند نفر بیاید.
موبایلش و درآورد. اما اونجا آنتن نمی داد.
بیسیمشم که جا گذاشته بود....
نمی دونست باید چکار کنه.
حتما تا الان خانواده مهیا قضیه رو فهمیده باشند...
دستانش و تو موهاش فرو برد و محکم کشید.
سر دردِ شدیدش اونو آشفته تر کرده بود. با دیدن تپه ی بلندی به سمتش رفت به ذهنش رسید، که از بالای تپه می تواند راحت اطراف و ببینه...
با بالا رفتن از تپه؛ تکه ای سنگ از بالا سر خورد و به سر مهیا خورد.
مهیا از ترس پرید، و با دیدن سایه ی مردی بالای تپه تو خودش جمع شد. دستش و رو دهنش گذاشت و شروع به گریه کرد.
شهاب به اطرافش نگاهی کرد، اما چیزی نمی دید چون هوا تاریک بود؛
نمی تونست درست ببینه.
با ناامیدی زمزمه کرد...
_مهیا کجایی آخه...
بعد با صدای بلندی داد زد:
_مـــــهـــــــیـــــــــا...
مهیا با شنیدن اسمش تعجب کرد!
نور امیدی تو دلش شکفت.
مطمئن بود صدای شهابِ. صدایش و می شناخت.
نگاهی به بالای تپه انداخت، اما نه سایه و نه شهاب اونجا نبودند. می خواست بلند شه ، اما با برخورد دستش به زمین درد تمام وجودش و گرفت.
سعی کرد شهاب و صدا کنه ، اما صداش از جیغ هایی که کشیده بود؛ گرفته بود.
نمی دوتست چیکار کنه. اشکش دراومده بود.
با ناامیدی با پا به سنگ های جلوش زد؛ که با سر خوردنشون صدای بلندی ایجاد شد.
شهاب با شنیدن صدایی از پایین تپه همان راه رفته را، برگشت..
شهاب صدای هق هق دختری رو شنید.
_مهیا خانوم! مهیا خانوم! شمایید؟!
مهیا با صدای گرفته که سعی می کرد، صداش بلند باشد گفت:
_سید! توروخدا منو از اینجا بیار بیرون!
شهاب با شنیدن صدای مهیا خداروشکری گفت...
_از جاتون تکون نخورید. الان میام پایین...
شهاب سریع خودش و به مهیا رسوند.
با دیدن لباس های خاکی و صورت خونی و زخمی مهیا به زمین افتاد و کنار مهیا زانو زد.
_حالتون خوبه؟!
مهیا با چشم های سرخ و پر از اشک در چشمای شهاب خیره شد!
_توروخدا منو از اینجا ببر...
شهاب با دیدن چشمان پر از اشک مهیا سرش و پایین انداخت. دلش بی قراری می کرد.
صلواتی و زیر لب فرستاد.
مهیا از سرما می لرزید شهاب متوجه شد. اورکتش و در آورد و بدون اینکه تماسی با مهیا داشته باشه، اورکتش رو روی شونه های مهیا گذاشت.
_آخ... آخ...
_چیزی شده؟!
_دستم، نمی تونم تکونش بدم. خیلی درد می کنه. فکر کنم شکسته باشه!
شهاب با نگرانی به دست مهیا نگاهی انداخت.
_آروم آروم از جاتون بلند بشید.
شهاب با دیدن چوبی اونو برداشت و به مهیا داد.
_اینوبگیرید تا کمکتون کنه...
با هزار دردسر از اونجا خارج شدند...
شهاب در ماشین و برای مهیا باز کرد و مهیا نشست.
شهاب بخاری و براش روشن کرد و به سمت اهواز حرکت کرد.
مهیا از درد دستش گریه می کرد.
شهاب که از این اتفاق عصبانی شده بود، بدون اینکه به مهیا نگاه کند؛
گفت:
_مگه نگفته بودم بدون اینکه به کسی بگید؛ جایی نرید. یعنی دختر دبیرستانی بیشتر از شما این حرف رو حالیش شده... نمی تونستید بگید که پیاده شدید؛ یا به غرورتون بر میخوره خانم.... شما دست ما امانت بودید...
مهیا که انتظار نداشت شهاب اینطوری باهاش صحبت کنه، جواب داد:
_سر من داد نزن...من به اون دختر عموی عوضیت گفتم، دارم میرم دستشویی!
شهاب با تعجب به مهیا نگاه کرد.
مهیا از درد دستش و صحبت های شهاب به هق هق افتاده بود.
شهاب از حرفاش پشیمون شده بود، او حق نداشت با اون اینطور صحبت کنه.
_معذرت می خوام عصبی شدم. خیلی درد دارید؟!
مهیا فقط سرش و تکون داد.
_چطوری دستتون آسیب دید؟!
_از بالای تپه افتادم!
شهاب با یادآوری اون تپه و ارتفاعش یا حسینی زیر لب گفت.
شهاب نگاهی به موبایلش انداخت. آنتنش برگشته بود. شماره مریم و گرفت.
_سلام مریم. مهیا خانمو پیدا کردم.
_خونه ما؟!
_باشه... نمیدونم... داریم میریم بیمارستان!
_نه چیزی نشده!
_خداحافظ... بعدا مریم...دارم میگم بعدا...
گوشی رو قطع کرد...
اما تا رسیدن به بیمارستان حرفی بینشون زده نشد...
_پیاده بشید.
🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🕊زیارت نامہ شهــــــــــدا🕊
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ
اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ،اَلسَلامُ
عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ
عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ
عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ
العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ
اَبیمُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیالَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم .♥️
#السلام_علیڪ_یاانصار_رسولالله🦋
🕊داداـشابراهــیـــمــــ💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
علی فانی4_6030397476748396774.mp3
زمان:
حجم:
8.36M
💬 قرائت دعای "عهــــد"
هدیه میڪنیــم به امام زمــان ارواحنافداه ❤️🌹
🕊داداـشابراهــیـــمــــ💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
دعای عهد🍃🌹🍃
بخونیم دعای عهد رو هر روز بعد نماز صبح
التماس دعای فراوان، از تک تک شما عزیزان ،برا اقای غریبـــ و تنهایمان
یا رب فرج اقای تنهایمان را برسان🤲
#امام_زمان
#برای_ظهور
🕊داداـشابراهــیـــمــــ💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
هرروز متوسل میشیم به شهید ابراهیــم هادیـــ ..❤️
نذر نگاهت گناه نمیکنم ..
شهید ابراهیم هادی ✨❤️
#امام_زمان
🕊داداـشابراهــیـــمــــ💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
پدر موشکی ایران🌹
#ماه_رمضان
#امام_زمان
#لبیک_یاخامنه_ای
🕊داداـش ابࢪاهــیـــمــــ💔
🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
خودتان را برای مبارزه با اسرائیل
آماده کنید که آن روز دیر نیست...
#شهیدمحسنحججی🌱
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
🕊داداـش ابࢪاهــیـــمــــ💔
🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---