eitaa logo
🌷💔داداش‌ابــراهـــیـــم 🇵🇸
1.5هزار دنبال‌کننده
13.3هزار عکس
6.6هزار ویدیو
65 فایل
-‌دعوٺ شده‌ ے "داداش ابراهــــــیم"خوش اومدۍ- شُهَـــــدا بہ آسمـــٰاݩ ڪہ رسیدند گفتند: زمیــن چقــدر حقیـــر است!🌱" ‹چنل زیــــر سایہ‌ۍ خــٰانواده‌ۍ شهید سجاد فراهــٰانی› -عرض ارادٺ ما از ¹⁰ آبـٰاݩ ماھِ ساݪ ¹⁴⁰¹ شرو؏ شد- {راه ارتبـٰاطی. @A_bahrami67 }
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
6.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گفتم بیام حرمت .... ‌ 🕊داداـش‌ ابࢪاهــیـــمــــ💔 🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---
شهيدمصطفی‌چمران:) ﻣﻨﺎﺟﺎﺕ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ از ﺩﮐﺘﺮ ﭼﻤﺮﺍﻥ: ﺧﺪﺍﯾﺎ ... ﺍﺯ ﺑﺪ ﮐﺮﺩﻥ ﺁﺩﻣﻬﺎﯾﺖ ﺷﮑﺎﯾﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﻪ ﺩﺭﮔﺎﻫﺖ ... ﺍﻣﺎ ﺷﮑﺎﯾﺘﻢ ﺭﺍ ﭘﺲ ﻣﯿﮕﯿﺮﻡ ... ﻣﻦ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﻡ ... ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺑﺪﯼ ﺭﺍ ﺧﻠﻖ ﮐﺮﺩﯼ ﺗﺎ ﻫﺮ ﺯﻣﺎﻥ ﮐﻪ ﺩﻟﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺍﺯ ﺁﺩﻣﻬﺎﯾﺖ ... ﻧﮕﺎﻫﻢ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ ... ﮔﺎﻫﯽ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﺴﯽ ﮐﻨﺎﺭﻣﻦ ﻧﯿﺴﺖ ... ﻣﻌﻨﺎﯾﺶ ﺍﯾﻦ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎﯾﻢ ... ﻣﻌﻨﺎﯾﺶ ﺍﯾﻨﺴﺖ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺭﺍ ﮐﻨﺎﺭ ﺯﺩﯼ ﺗﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﺎﺷﻢ ﻭ ﺧﻮﺩﺕ ... ﺑﺎ ﺗﻮ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﻣﻌﻨﺎ ﻧﺪﺍﺭﺩ ... ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﻡ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﭼﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ... ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ؛ ﺧﺪﺍﯼ ﺧﻮﺏ ﻣﻦ...
از امنیتی که داریم همین بس که خیلی‌ها تازه سر ظهر فهمیدن ایران اسرائیل رو زده:)
سربلندمان کردی سردار، سرت سلامت🇮🇷❤️
چرا حملات ایران به اسرائیل با پهباد شروع شد و با موشک شروع نشد ؟ به دلیل اینکه زمانی که پهبادها شلیک می شوند ، ساعتی طول می کشد تا به اهداف در اسرائیل برخورد کنند ایران ابتدا با پهباد جنگ را شروع کرد که غیرنظامیان فرصت کافی جهت حفظ جان خود داشته باشند. " ایران در جنگ ، اخلاق مدار بوده و مثل اسرائیل نامرد نیست "
خواب‌دیدم‌کہ‌درآغوش‌ضریحت‌هستم کاش‌تعبیرکند؛یک‌نفراین‌رویارا ❤️‍🩹:)!
7.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هم آمریکا بداند هم دست نشاندگانش بدانند هم سگ نگهبانش رژیم صهیونیستی در این منطقه بداند ؛ پاسخ ملت ایران به هرگونه تعرضی ، هرگونه تجاوزی ، بلکه هرگونه تهدیدی پاسخی خواهد بود که از درون آنها را از هم خواهد پاشید و متشلاشی خواهد ساخت... ✌🏻🇵🇸🇮🇷 🕊داداـش‌ ابࢪاهــیـــمــــ💔 🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---
-شنیده‌ام‌‌که‌خرابه‌تحویل‌میگیری‌‌‌ولی‌آباد‌تحویل‌میدی‌! آقاجان؛ میشه‌منم‌تحویل‌بگیری‌؟(:💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانَم میرَوَد💗 پارت58 _آرومتر خانم! پرستار چشم غره ای به مهیا رفت. _تموم شد. مهیا، نگاهی به دست گچ گرفته اش انداخت. شهاب در زد و داخل شد. _کارتون تموم شد؟! _آره! _خب پس، بریم که همه منتظرتون هستند. شهاب به سمت صندوق رفت.... بعد از تصفیه حساب به سمت در خروجی بیمارستان رفتند. مهیا سوار ماشین شد. شهاب هم پشت فرمان نشست. _سید... _بله؟! _مامان و بابام فهمیدند؟! شهاب ماشین و روشن کرد. _بله!متاسفانه الانم خونه ما منتظرن... _وای خدای من! _مریم مادر، زود آب قند و بیار... شهین خانم به سمت مهلا خانم برگشت. _مهلا جان! آروم باش توروخدا! دیدی که شهاب زنگ زد، گفت که پیداش کرده... مهلا خانم با پریشونی اشک هاش و پاک کرد. _پیداش نکرده؛ اینو میگید که آرومم کنید. مریم، لیوان و به دست مادرش داد و با ناراحتی به مهلا خانم خیره شد. _دخترم از تاریکی بیزاره خیلی میترسه... قربونت برم مادر! شهین خانم سعی میکرد مهلا خانم را آروم کنه . مریم نگاهی به حیاط انداخت. محسن و پدرش و احمد آقا تو حیاط نشسته بودند. احمد آقا با ناراحتی سرش و پایین انداخته بود و در جواب حرف های محسن که چیزی رو براش توضیح می داد؛ سرش و تکون می داد. مریم به در تکیه داد و چشمانش و بست. از غروب که رسیده بودند، تا الان براش اندازه صد سال طول کشیده بود. با باز شدن در حیاط چشماش و باز کرد و سریع به سمت در رفت. با دیدن شهاب با خوشحالی داد زد: _اومدند! اما با دیدن مهیا شل شد... همه از دیدن دست گچ گرفته مهیا و پیشونی و لب زخمی مهیا شوکه شدند. مهیا تحمل این نگاه ها رو نداشت، پس سرش و پایین انداخت. با صدای مهلا خانم همه به خودشون اومدند. _مادر جان! چی به سر خودت آوردی؟! به طرف مهیا رفت و اونو محکم تو آغوش گرفت. مهیا از درد چشمانش و بست . شهاب که متوجه قضیه شد، به مهلا خانم گفت: _خانم رضایی دستشون شکسته بهش فشار وارد نکنید. مهلا خانم سریع از مهیا جدا شد. _یا حسین! دستت چرا شکسته؟! دستی به زخم پیشانی و لب مهیا کشید. _این زخم ها برا چیه؟! با اشاره ی محمد آقا شهین خانم جلو اومد. _مهلا جان بیا بریم تو! میبینی مهیا الان حالش خوب نیست؛ بزار استراحت کنه. مهلا خانم با کمک شهین خانم به داخل رفتند.... احمد آقا جلوی دخترش وایستاد. نگاهی به شهاب انداخت. شهاب شرمنده سرش و پایین انداخت. _شرمنده حاجی! _نه بابا...تقصیر آقا شهاب نیست! تقصیر منه! خودش گفت نرم پایین ولی من از اتوبوس پیاده شدم، بدون اینکه به کسی بگم رفتم یه جا دیگه.... با سیلی که احمد آقا به مهیا زد، مهیا دیگر نتونست حرفش و ادامه بدهد. محمد آقا به سمت احمد آقا اومد. _احمد آقا! صلوات بفرست... این چه کاریه؟! محسن، سرش و پایین انداخت و به دست های مشت شده ی شهاب، خیره شد... 🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸