🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗جانَم میرَوَد💗
پارت76
مهیا، کارتون و جلوی قفسه گذاشت.
_بابا! این کتاب هارو هم بگذارم تو این کارتون؟!
احمد آقا، که در حال چیدن کتاب ها بود؛ نگاهی به مهیا انداخت.
_آره بابا جان! بی زحمت این ها رو هم بگذار.
مهیا، شروع به چیدن کتاب ها در کارتون کرد.
مهلا خانم، سینی به دست وارد اتاق شد.
_خسته نباشید...دختر و پدر!
مهیا با دیدن لیوان شربت، سریع لیوانی برداشت.
_آخیش...مرسی مامان!
احمد آقا لبخندی زد.
_امروزم خستت کردیم دخترم!
_نه بابا! ما کوچیک شما هم هستیم.
مهلا خانم، نگاهی به کارتون ها انداخت.
_این ها رو برا چی جمع می کنید؟!
احمد آقا، یکی از کارتون ها رو چسب زد.
برای کتابخونه مسجدند من خوندمشون، گفتم ببرمشون اونجا، به حاج اقا موسوی هم گفتم؛ اونم استقبال کرد.
همزمان، صدای تلفن مهیا بلند شد.
مهیا، سریع از بین کارتون ها رد شد.
اما تا به گوشی رسید، قطع شد.
نگاهی انداخت.
مهران بود.... محکم روی پیشانیش زد.
موبایلش، دوباره زنگ خورد. سریع جواب داد.
_آخه تو آدمی؟!... احمق بهت میگم بهم زنگ...
_مهیا...
مهیا با شنیدن صدای مریم؛ کُپ کرد.
ــ اِ تویی مریم؟!
_پس فکر کردی کیه؟!
_هیچکی! یه مزاحم داشتم!
ــ آهان... راستی مهیا، شهاب زنگ زد، گفت خودش رو حتما برای فردا میرسونه... فردا مراسم عقده!
مهیا دستش و روی قلبش که بی قرار شده بود؛ گذاشت.
_جدی؟!
مریم با ذوق گفت:
_آره گل من! فردا منتظرتم...
_باشه گلم!
مهیا تلفن و قطع کرد....
روی تخت نشست. لبخند از روی لبش لحظه ای پاک نمی شد.
به عکس شهید همت نگاهی انداخت و زمزمه کرد...
_یعنی فردا میبینمش؟!
مهیا بدو مادر! الآن مراسم شروع میشه!
مهیا که استرس داشت، دوباره به لباس هاش نگاهی انداخت.
مهلا خانم به اتاق اومد.
_بریم دیگه مهیا...
_مامان؟! این روسری خوبه یا عوضش کنم ؟!
_ای بابا! تا الآن یه عالمه روسری عوض کردی، بریم همین خوبه!
مهیا چادرش و سرش کرد. کیف و جعبه کادوی رو برداشت.
احمد آقا، با دیدنشون از جاش بلند شد.
ــ بریم؟!
_آره حاجی! بریم تا دخترت دوباره روسری عوض نکرده!!
مهیا، با اعتراض پاش و به زمین کوبید.
ــ اِ...مامان!
از خونه خارج شدند و مسافت کوتاه بین دو خونه رو طی کردند.
احمد آقا دکمه آیفون و فشار داد.
در با صدای تیکی باز شد.
دستان مهیا، از استرس عرق کرده بودند.
هر لحظه منتظر بود، شهاب و ببیند.
در ورودی باز شد، اما با چیزی که دید دلش از جا کنده شد.
مریم و شهین خانوم با چشمان پر از اشک کنار هم نشسته بودند.
سارا هم گوشه ای نشسته بود و با دستمال اشک چشماش و پاک می کرد.
مهیا، که دیگر نمی تونست خودش و کنترل کنه.
تکیه اش وبه مادرش داد و...
🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗جانَم میرَوَد💗
پارت77
مریم با گریه به سمت پله ها دوید
مادرش با ناراحتی خیره به رفتنش موند...
سارا لبخند غمگینی به مهیا زد و به دنبالش رفت
مهیا دیگه نای ایستادن نداشت دوست داشت فریاد بزنه و از اونا بخواد براش بگن که چی شده
تموم وقت تصویر عکس شهاب و مسعود جلوی چشماش بود
احمد آقا با استرس به سمت محمد آقا رفت
_حاجی چی شده
محمد آقا آشفته نگاهی به احمد آقا انداخت
_چی بگم ؟دوست شهاب تماس گرفته گفته که شهاب امروز عملیات داشته و نمیتونه بیاد واسه مراسم
مهیا نفس عمیقی کشید خودش وجمع وجور کرد دستی به صورتش کشید و صلواتی زیر لب زمزمه کرد
مهلا خانم کنار شهین خانم نشست
_شهین جان ناراحت نشو عزیزم حتما صلاحی تو کاره
شهین خانم اشک هاش و پاڪ کرد
_باور کن من درک میکنم نمیتونه کارشو ول کنه بیاد ولی مریم از صبح عزا
گرفته
احمد آقاــ نگران نباشید خانم مهدوی الان دخترا میرن پیشش حال و هواش عوض
میشه
و به مهیا اشاره ای کرد که به اتاق مریم بره...
مهیا با اجازه ای گفت و به طرف اتاق رفت
از پله ها تند تند بالا رفت در اتاق مریم و باز کرد...
مریم روی تخت دراز کشیده بود و سارا روی صندلی کنارش نشسته بود
مهیا نفس عمیقی کشید با اینکه خودش هم از اینکه شهاب و نمی بینه ناراحت بود اما خدا رو شکر می کرد که حدس های اول درست نبودند
_چتونه شما پاشید ببینم
سارا با ناراحتی نگاهی به او انداخت
_قبول نمیکنه پاشه
_مگه دست خودشه تو لباساشو آماده کن
سارا بلند شد و مهیا کنار مریم روی تخت نشست
_مریم بلند نمیشی یکم دیگه میرسن
_برسن.. من نمیام
_یعنی چی نمیای به این فکر کن محسن با خانواده اش و کلی فک وفامیل دارن میان.. بعد بیان ببین عروس راضی نیست بیاد پایین یه لحظه فکر کردی اون لحظه محسن چه حالی پیدا میکنه... خودخواه نباش.
_نیستم
_هستی اگه نبودی فقط به فکر خودت نبودی به بقیه هم فکر می کردی نگاه الان همه به خاطر تو ناراحتن
مریم سرجاش نشست
_ولی من دوست داشتم داداشم باشه آرزوی هر دختریه این چیز...
_داداش تو زندگی عادی نداره مریم نمیتونه هر وقت تو که بخوای پیشت باشه... بعدشم به نظرت داداشت بفهمه تو مراسمو کنسل کردی ناراحت نمیشه مطمئن باش خیلی از دستت عصبی میشه
_میگی چیکار کنم
در باز شد و سارا لباس هایی که تو کاور بودند و در اورد
_الان مثل دختر خوب پا میشی لباساتو تنت میکنی و دل همه ی خانواده رو شاد میکنی
چشمکی به روی مریم زد... مریم از جاش بلند شد
_سارا من میرم پایین برای کمک تو پیش مریم بمون
_باشه
مهیا از اتاق بیرون اومد به دیوار تکیه داد نمی تونست کنارش بمونه چون با هر دفعه ای که نام شهاب وبا گریه می گفت دل مهیا می لرزید و سخت بود کنترل اشک هاش.
از پله ها پایین اومد و به آشپزخونه رفت
شهین خانم سوالی نگاش کرد
مهیا لبخندی زد
_داره آماده میشه
شهین خانم گونه ی مهیا رو بوسید
_ممنون دخترم
_چی میگی شهین جونم من به خاطرت دست به هرکاری میزنم
شهین خانم و مهلا خانم بلند خندیدند
فضای خونه نسبت به قبل خیلی بهتر شده بود
مهمونا همه اومده بودند...
و مهلا با کمک شهین خانم از همه پذیرایی می کردند
همه از جاشون بلند شدند...
مهیا با تعجب به اونا نگاهی کرد به عقب برگشت با دیدن مریم و سارا که از پله ها پایین می آمدند لبخندی زد به طرفشون رفت
همه به اتاقی رفتند که برای مراسم عقد آماده شده بود
اتاق خیلی شلوغ شده بود... سوسن خانم همچنان غر می زد
_میگم شهین جون جا کمه خو
_سوسن جان بزرگترین اتاق خونه رو انتخاب کردیم برا مراسم
ــ نه منظورم خیلی دعوت کردید لازم نبود غریبه دعوت کنید
و نگاهی به مهیا انداخت
محمد آقا با اخم استغفرا... گفت
مهیا که تحمل این حرف ها رو نداشت و ظرفیتش برای امروز پر شده بود
عقب رفت
_ببخشید الان میام
مریم و شهین خانم با ناراحتی به رفتن مهیا نگاهی انداختن
مهیا به آشپزخونه رفت روی صندلی نشست...
و سرش و روی میز غداخوری گذاشت دیگر نتونست جلوی اشک هاش و بگیره
_دخترم
مهیا سریع سرش و بلند کرد بادیدن محمد آقا سر پا وایستاد
زود اشک هاش و پاک کرد
_بله محمد آقا چیزی لازم دارید
_نه دخترم.فقط می خواستم بابت رفتار سوسن خانم معذرت خواهی کنم
_نه حاج آقا اصلا من...
_دخترم به نظرت من یه جوون همسن تورو نمیتونم بشناسم؟؟
مهیا سرش و پایین انداخت
_بیا... به خاطر ما نه.... به خاطر مریم
مهیا لبخندی زد
_چشم الان میام
محمد آقا لبخندی زد و از آشپزخونه بیرون رفت...
🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗جانَم میرَوَد💗
پارت78
در باز شد و مهلا خانم با بشقاب میوه وارد اتاق شد.... مهیا سرش را بالا آورد
ــ دستت طلا مامان
_نوش جان گلم
بشقاب و روی میز تحریر گذاشت
_داری چیکار میکنی مهیا جان
_دارم چیزایی که لازم ندارمو جمع میکنم اتاقم خیلی شلوغه مهلا خانم به پلاستیکی که پر از لاک و وسایل های آرایش گوناگون بود نگاهی کرد
_می خوای بزاریشون تو انبار
_نه همشون... فقط اونایی که بعدا ممکنه لازمم بشن
مهلا خانم به پلاستیک اشاره کرد
_اینا چی
مهیا سرش و بالا آورد و به جایی که مادرش اشاره کرده بود نگاهی انداخت
_نه اینا دیگه لازمم نمیشه
_میندازیشون؟؟
ــ آره
مهیا کارتون و بلند کرد گذاشت روی تخت
دستی به کمر زد
_آخییییش راحت شدم
مهلا خانم از جاش بلند شد
_خسته نباشی برای نماز مغرب میری مسجد؟
مهیا به پنجره نگاهی کرد هوا کم کم داشت تاریک می شد
_نه فک نکنم برسم .شما میرید
_نه فقط پدرت میره
مهیا سری تکون داد
گوشیش زنگ خورد....
مهلا خانم از اتاق خارج شد نگاهی به گوشی انداخت باز هم مهران بود
بیخیال رد تماس زد
با صدای سرفه احمد آقا مهیا از اتاق خارج شد...
احمد آقا روی مبل نشسته بود و پشت سر هم سرفه می کرد مهلا خانم لیوان به دست به طرفش اومد مهیا کنار پدرش زانو زد
_بابا حالت خوبه
احمد آقا سعی می کرد بین سرفه هاش حرف بزند...اما نمی توانست
مهیا بلند شد و پنجره رو بست
_چند بار گفتم این پنجره رو ببندید دود میاد داخل خونه
احمد آقا بلند شد و نفس عمیقی کشید حالش بهتر شده بود
_چرا بلند شدید بابا
ــ باید برم این چند کتاب رو بدم به علی
_با این حالتون؟؟ بزارید یه روز دیگه
_نه بابا بهش قول دادم امشب به دستش برسونم
مهیا نگاهی به پدرش انداخت
_باشه بشینید خودم الان آماده میشم میرم کتابارو بهش میدم مسجدم میرم
ـــ زحمتت میشه
مهیا لبخندی زد و به اتاقش برگشت...
لباس هایش را عوض کر د روسری سورمه ای رو لبنانی بست و چادرش و سرش کرد گوشیش و تو کیفش گذاشت
نگاهی به کتابا انداخت سه تا کتاب بودند اونا رو برداشت بوت های مشکیش و پا کرد
_خداحافظ من رفتم
_خدا به همرات مادر
تند تند از پله ها پایین اومد
نگاهی به کوچه انداخت خلوت بود فقط یک ماشین شاسی بلند سر کوچه ایستاده بود
می خواست به مریم زنگ بزنه که با هم برون... تا شاید بتونه از دلش در بیاوره چون روز عقد زود به خونه برگشته بود و به اصرارهای مریم اهمیتی نداده بود
اما با فکر اینکه تا الان او رفته باشد بیخیال وسط کوچه قدم زد...
صدای ماشین از پشت سرش اومد
از وسط کوچه کنار رفت... با شنیدن فریاد شخصی
_مهیا خانم
به عقب چرخید با دیدن ماشینی که با سرعت به طرفش می اومد خودش و به طرف مخالف پرت کرد
ماشین سریع از کنارش رد شد
روی زمین نشست چشماش و از ترس بسته بود قلبش تند می زد دهنش خشک شده بود
_حالتون خوبه
با شنیدن صدا برای چند لحظه قلبش از تپش وایستاد
چشماش و باز کرد سرش و آروم بالا آورد با دیدن شهاب
که روبه روش زانو زده بود و با چشمان نگران منتظر پاسخش بود قطره ی اشکی از چشمانش روی گونه اش سرازیر شد
چشماش و روی هم فشرد... شهاب با نگرانی پرسید
_مهیا خانم چیزیتون شد؟؟
ولی مهیا اصلا حالش مساعد نبود و نمی تونست جواب بده
شهاب از جاش بلند شد
مهیا با ترس چشماش و باز کرد و به رفتن شهاب نگاهی انداخت از ترس اینکه رفته باشد سر پا وایستاد
بعد چند دقیقه شهاب با بطری آبی به سمت مهیا اومد
بطری آب و به سمتش گرفت
_بفرمایید
مهیا بطری و گرفت و آروم تشکری کرد
یکم از بطری خورد شهاب خم شد و کتاب ها رو جمع کرد
_برای شما هستن
مهیا لبانش و تر کرد
_نه پدرم دادن برسونم به دست آقا علی
شهاب سری تکون داد...
مهیا کتاب ها رو از دست شهاب گرفت
_خیلی ممنون آقا شهاب.رسیدن هم بخیر با اجازه
مهیا قدم برداشت.... که با حرف شهاب ایستاد
_این اتفاق عادی نبود... شما خدایی نکرده با کسی دشمنی چیزی دارید
_نه همچین چیزی نیست...
آقا شهاب خداحافظ
شهاب به رفتن مهیا خیره شده بود
مهیا تند تند قدم برمی داشت...
نمی خواست شهاب سوال دیگری از او بپرسد چون اصلا کنترلی روی رفتارش نداشت
قلبش بی قرار شده بود باور نمی کرد شهاب برشته برگشته بود از خوشحالی نمی دانست چیکار کند بعد از تحویل کتاب ها به علی به مسجد رفت کنار مریم و سارا نمازش را خواند مریم کمی سروسنگین رفتار می کرد
سارا هم از برنامه مسافرت مشهد گفت...
که مهیا لبخندی زدو گفت
_نه بابا من نمی تونم بیام
بعد تموم شدن نماز دیگر دوست نداشت آنجا بماند...
سارا هم متوجه شد که مهیا از رفتا مریم ناراحت شده بود از مسجد خارج شد...
گوشیش را درآورد دو تا پیامک از مهران داشت بی حوصله شروع به خواندنشان کرد
_جواب بده پشیمون میشی...
🍁نویسنده : فاطمه امیری🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🕊زیارت نامہ شهــــــــــدا🕊
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ
اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ،اَلسَلامُ
عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ
عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ
عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ
العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ
اَبیمُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیالَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم .♥️
#السلام_علیڪ_یاانصار_رسولالله🦋
🕊داداـشابراهــیـــمــــ💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
4_6030397476748396774.mp3
8.36M
💬 قرائت دعای "عهــــد"
هدیه میڪنیــم به امام زمــان ارواحنافداه ❤️🌹
🕊داداـشابراهــیـــمــــ💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
دعای عهد🍃🌹🍃
بخونیم دعای عهد رو هر روز بعد نماز صبح
التماس دعای فراوان، از تک تک شما عزیزان ،برا اقای غریبـــ و تنهایمان
یا رب فرج اقای تنهایمان را برسان🤲
#امام_زمان
#برای_ظهور
🕊داداـشابراهــیـــمــــ💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
هرروز متوسل میشیم به شهید ابراهیــم هادیـــ ..❤️
نذر نگاهت گناه نمیکنم ..
شهید ابراهیم هادی ✨❤️
#امام_زمان
🕊داداـشابراهــیـــمــــ💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
به نام خدا
پلاک شهادت
با وسواس برنج زعفرانی را آماده میکرد
که مثلا بگویدسرگرم کار است و اصلا عین خیالش نیست
کنارش نشستم و یک قاشق زرشک روی زعفران ها ریختم
درد دلش باز شد که :((خسته شدم
از این همه وقت و بی وقت رفتناش
از شیفت و ماموریت و بی خبر بودناش.))
حق داشت
نیم ساعت مانده به اذان ،سفره افطار انداختیم.
نگاه مادربزرگ به دایی ابراهیم بود که داشت قدم می زد
ملاقه شله زرد رابه لبه ی قابلمه زد و هفتمین کاسه شله زرد را که پرکرده بود به من داد.
دایی ابراهیم با یک کیف مسافرتی که انگار از قبل اماده کرده بود وارد آشپز خانه شد
با معذرت خواهی ساده ایی گفت که اعلام آماده باش دارد و باید برود
مادربزرگ با گلایه گفت :آخه الان
دقیقه نود !
چیزی به افطار نمونده که.پدر مثل همیشه خواست جو متشنج را آرام کند با همان درایت پدرانه ی همیشگی گفت شما برو به کارت برس ما که غر یبه نیستیم
لقمه ای از سفره که هنوز ساده بود پیچید و دست دایی ابراهیم داد و بعد از آن انگار همه تسلیم شدند.
می فهمیدم که چشمهای مادربزرگ پرازاشک شده است دلم برایش می سوخت با حرص دایی رانگاه میکرد که اگر تو واقعا فرمانده ای برای خودت مرخصی بگیریا حداقل ساعتش را جابه جا کن که مادر پیرت این همه غصه نخوره .
مادربزرگ ادامه داد همه ماموریتاش یه طرف اما وقتی پلاک شهادت گردنش می کنه و میره یعنی قضیه فرق داره ....
راستش خجالت کشیدم که وقتی شبها راحت خوابیدیم،کسانی بودند که پلاک شهادتشان را دم دستشان گذاشتند. خانواده هایشان چه شبها که تنها ماندند و تا صبح نخوابیدند.
گفتم خدا حواسش بهتون هست نگران نباش جبران می کنه
صدای الله اکبر بلند شدمادرم با سینی چایی آمد من اما توی حرف خودم مانده بودم (خداجبران می کنه)
واقعا چه اتفاقی می خواست لحظه لحظه های ناب زندگی را جبران کند؟؟
جای خالی این همه نبودن چه طور پر خواهد شد؟
پدرم لای قرآن کاغذی ازدایی دید که نوشته بود:ببخشید که هر موقع باید باشم نیستم خانم جون میدونم درکم می کنی ان شاالله به زودی می برمت سفر تا خستگی در کنی
می پرسی کجا ؟
تور لحظه آخری قدس ،کربلا،دمشق اونم با تخفیف ۵۰ درصد
تازه به خودم اومدم
جایشان در مهمانی ها خالی بوداما،پشت رهبرمان خالی نبود
خدیجه پشام
بزرگسال
خوزستان
اهواز
میگفت :
همیشه عکس یه شهید تو اتاقتون داشته باشید .
پرسیدم : چرا؟
گفت : اینا چشماشون معجزه میکنه
هر وقت خواستید گناه کنید فقط کافیه چشمتون بهش بخوره ...
عشق سه حرفه ، شهید چهار حرف ...!
شهدا یک پله از عاشقی هم جلو زدن :)... ♡!
#شهیدسعیدکمالی🌱
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
🕊داداـش ابࢪاهــیـــمــــ💔
🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سيرى
ز ديدن تو
ندارد
نگاهِ من…
#ابیعبدالله
#صلیاللهعلیکیااباعبدالله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهیدالهادیاحمدحسین💚:)
بهترین زندگی برای کسی است
که از دیگران توقع ندارد.."
_حدیث از مولا علی علیه السلام❤️
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
🕊داداـش ابࢪاهــیـــمــــ💔
🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
پیکرش که آمد مادرش از روی کفن به تمام اعضاش دست کشید.
متوجه شد دست راست نداره . قسمت شکم هم تورفته وخالی بود .به گردن رسیدوپارچه سبز را برداشت دیدپنبه است تاشروع کردبه برداشتن پنبه ،بهش گفتم نکن مامان
اشک توچشمش حلقه زده بودوگفت دست راستش.. .
_حسین از یک هفته قبل بهم گفته بود چه طور برمیگرده الان هم بهتره پنبه رابرنداری.
(من توخواب دیدم که دست ندارم .پهلو اش شکافته است وسرش بریده)
دستانش راآورد بالا وگفت الحمدلله که بچم روسفیدشد.🤲🏼
برگرفته از خاطرات خواهر شهید مدافع حرم#محمدحسینحمزه🌱
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
🕊داداـش ابࢪاهــیـــمــــ💔
🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
دیشب دوباره
از تو چه پنهان، دلم گرفت....
#شهید_سجاد_فراهانی
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
🕊داداـش ابࢪاهــیـــمــــ💔
🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
نظم در اُمور را سَر لوحۀ
خود قرار دهید !
روز به روز بَر معنویت و
صفایِ روح خود بیفزایید !
نماز شب را وظیفه خود بدانید ؛
در اعمالِ خود دقت کنید که
جبهه حرمِ خداست !′
در این حرم باید از ناپاکی ها
به دور بود .
ـ
#شهـیدمحمدرضاتورجیزاده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋شخصیت شهید هادی به قدری جاذبه دارد که آدم را مثل مغناطیس به خودش جذب می کند.
🌹#مقام_معظم_رهبری
🔊شما رسانه شهدا باشید
#امام_زمان
#لبیک_یاخامنه_ای
🕊داداـش ابࢪاهــیـــمــــ💔
🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
قال الامامُ الحسین(ع) :
-لَقَدْ خَابَ مَنْ رَضِىَ دُونَكَ،بَدَلاً
-هركس به غير تو(الله) دل ببندد، زيان كرده است.
«بحار الانوار،ج۹۵،ص۲۱۶،ح۳»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نکات_کنکوری_زندگی 😍👌🏻
هر چی از این تکنیک فوق العاده برای
موفقیت های معنوی بگیم کم گفتیم !
تا میتونی این کلیپ رو نشر بده 😌
•