eitaa logo
🌷💔داداش‌ابــراهـــیـــم 🇵🇸
1.6هزار دنبال‌کننده
13.1هزار عکس
6.4هزار ویدیو
65 فایل
-‌دعوٺ شده‌ ے "داداش ابراهــــــیم"خوش اومدۍ- شُهَـــــدا بہ آسمـــٰاݩ ڪہ رسیدند گفتند: زمیــن چقــدر حقیـــر است!🌱" ‹چنل زیــــر سایہ‌ۍ خــٰانواده‌ۍ شهید سجاد فراهــٰانی› -عرض ارادٺ ما از ¹⁰ آبـٰاݩ ماھِ ساݪ ¹⁴⁰¹ شرو؏ شد- {راه ارتبـٰاطی. @A_bahrami67 }
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانَم میرَوَد💗 پارت78 در باز شد و مهلا خانم با بشقاب میوه وارد اتاق شد.... مهیا سرش را بالا آورد ــ دستت طلا مامان _نوش جان گلم بشقاب و روی میز تحریر گذاشت _داری چیکار میکنی مهیا جان _دارم چیزایی که لازم ندارمو جمع میکنم اتاقم خیلی شلوغه مهلا خانم به پلاستیکی که پر از لاک و وسایل های آرایش گوناگون بود نگاهی کرد _می خوای بزاریشون تو انبار _نه همشون... فقط اونایی که بعدا ممکنه لازمم بشن مهلا خانم به پلاستیک اشاره کرد _اینا چی مهیا سرش و بالا آورد و به جایی که مادرش اشاره کرده بود نگاهی انداخت _نه اینا دیگه لازمم نمیشه _میندازیشون؟؟ ــ آره مهیا کارتون و بلند کرد گذاشت روی تخت دستی به کمر زد _آخییییش راحت شدم مهلا خانم از جاش بلند شد _خسته نباشی برای نماز مغرب میری مسجد؟ مهیا  به پنجره نگاهی کرد هوا کم کم داشت تاریک می شد _نه فک نکنم برسم .شما میرید _نه فقط پدرت میره مهیا سری تکون داد گوشیش زنگ خورد.... مهلا خانم از اتاق خارج شد نگاهی به گوشی انداخت باز هم مهران بود بیخیال رد تماس زد با صدای سرفه احمد آقا مهیا از اتاق خارج شد... احمد آقا روی مبل نشسته بود و پشت سر هم سرفه می کرد مهلا خانم لیوان به دست به طرفش اومد مهیا کنار پدرش زانو زد _بابا  حالت خوبه احمد آقا سعی می کرد بین سرفه هاش حرف بزند...اما نمی توانست مهیا بلند شد و پنجره رو بست _چند بار گفتم این پنجره رو ببندید دود میاد داخل خونه احمد آقا بلند شد و نفس عمیقی کشید حالش بهتر شده بود _چرا بلند شدید بابا ــ باید برم این چند کتاب رو بدم به علی _با این حالتون؟؟ بزارید یه روز دیگه _نه بابا بهش قول دادم امشب به دستش برسونم مهیا نگاهی به پدرش انداخت _باشه بشینید خودم الان آماده میشم میرم کتابارو بهش میدم مسجدم میرم ـــ زحمتت میشه مهیا لبخندی زد و به اتاقش برگشت... لباس هایش را عوض کر د روسری سورمه ای رو لبنانی بست و چادرش و سرش کرد گوشیش و تو کیفش گذاشت  نگاهی به کتابا انداخت سه تا کتاب بودند اونا رو برداشت بوت های مشکیش و پا کرد _خداحافظ من رفتم _خدا به همرات مادر تند تند از پله ها پایین اومد نگاهی به کوچه انداخت خلوت بود فقط یک ماشین شاسی بلند سر کوچه ایستاده بود می خواست به مریم زنگ بزنه که  با هم برون... تا شاید بتونه از دلش در بیاوره چون روز عقد زود به خونه برگشته بود و به اصرارهای مریم اهمیتی نداده بود اما با فکر اینکه تا الان او رفته باشد بیخیال وسط کوچه قدم زد... صدای ماشین از پشت سرش اومد از وسط کوچه کنار رفت... با شنیدن فریاد شخصی _مهیا خانم به عقب چرخید با دیدن ماشینی که با سرعت به طرفش می اومد خودش و به طرف مخالف پرت کرد ماشین سریع از کنارش رد شد روی زمین نشست چشماش و از ترس بسته بود قلبش تند می زد دهنش خشک شده بود  _حالتون خوبه با شنیدن صدا برای چند لحظه قلبش از تپش وایستاد چشماش و باز کرد سرش و آروم بالا آورد با دیدن شهاب که روبه روش زانو زده بود و با چشمان نگران منتظر پاسخش بود قطره ی اشکی از چشمانش روی گونه اش  سرازیر شد چشماش و روی هم فشرد... شهاب با نگرانی پرسید _مهیا خانم چیزیتون شد؟؟ ولی مهیا اصلا حالش مساعد نبود و نمی تونست جواب بده شهاب از جاش بلند شد مهیا با ترس چشماش و باز کرد و به رفتن شهاب نگاهی انداخت از ترس اینکه رفته باشد سر پا وایستاد بعد چند دقیقه شهاب با بطری آبی به سمت مهیا اومد بطری آب و به سمتش گرفت _بفرمایید مهیا بطری و گرفت و آروم تشکری کرد یکم از بطری خورد شهاب خم شد و کتاب ها رو جمع کرد _برای شما هستن مهیا لبانش و تر کرد _نه پدرم دادن برسونم به دست آقا علی شهاب سری تکون داد... مهیا کتاب ها رو از دست شهاب گرفت _خیلی ممنون آقا شهاب.رسیدن هم بخیر با اجازه مهیا قدم برداشت.... که با حرف شهاب ایستاد _این اتفاق عادی نبود... شما خدایی نکرده با کسی دشمنی چیزی دارید _نه همچین چیزی نیست... آقا شهاب خداحافظ شهاب به رفتن مهیا خیره شده بود مهیا تند تند قدم برمی داشت... نمی خواست شهاب سوال دیگری از او بپرسد چون اصلا کنترلی روی رفتارش نداشت قلبش بی قرار شده بود باور نمی کرد شهاب برشته برگشته بود از خوشحالی نمی دانست چیکار کند  بعد از تحویل کتاب ها به علی به مسجد رفت کنار مریم و سارا نمازش را خواند مریم کمی سروسنگین رفتار می کرد سارا هم از برنامه مسافرت مشهد گفت... که مهیا لبخندی زدو گفت _نه بابا من نمی تونم بیام بعد تموم شدن نماز دیگر دوست نداشت آنجا بماند... سارا هم متوجه شد که مهیا از رفتا مریم ناراحت شده بود از مسجد خارج شد... گوشیش را درآورد دو تا پیامک از مهران داشت بی حوصله شروع به خواندنشان کرد _جواب بده پشیمون میشی... 🍁نویسنده : فاطمه امیری🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
اعمال قبل ازخواب 🌸❤️
🕊زیارت نامہ شهــــــــــدا🕊 اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ،اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیمُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیالَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم .♥️ 🦋 🕊داداـش‌ابراهــیـــمــــ💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««--- ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌
4_6030397476748396774.mp3
8.36M
💬 قرائت دعای "عهــــد" هدیه میڪنیــم به امام زمــان ارواحنافداه ❤️🌹 🕊داداـش‌ابراهــیـــمــــ💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---
دعای عهد🍃🌹🍃 بخونیم دعای عهد رو هر روز بعد نماز صبح التماس دعای فراوان، از تک تک شما عزیزان ،برا اقای غریبـــ و تنهایمان یا رب فرج اقای تنهایمان را برسان🤲 🕊داداـش‌ابراهــیـــمــــ💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---
هرروز متوسل میشیم به شهید ابراهیــم هادیـــ ..❤️ نذر نگاهت گناه نمیکنم .. شهید ابراهیم هادی ✨❤️ 🕊داداـش‌ابراهــیـــمــــ💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پانیذ پوراسماعیل ۸ ساله
پویا پوراسماعیل ۱۲ ساله
علی اکبر اقسام ۱۱ساله
به نام خدا پلاک شهادت با وسواس برنج زعفرانی را آماده میکرد که مثلا بگویدسرگرم کار است و اصلا عین خیالش نیست کنارش نشستم و یک قاشق زرشک روی زعفران ها ریختم درد دلش باز شد که :((خسته شدم از این همه وقت و بی وقت رفتناش از شیفت و ماموریت و بی خبر بودناش.)) حق داشت نیم ساعت مانده به اذان ،سفره افطار انداختیم. نگاه مادربزرگ به دایی ابراهیم بود که داشت قدم می زد ملاقه شله زرد رابه لبه ی قابلمه زد و هفتمین کاسه شله زرد را که پرکرده بود به من داد. دایی ابراهیم با یک کیف مسافرتی که انگار از قبل اماده کرده بود وارد آشپز خانه شد با معذرت خواهی ساده ایی گفت که اعلام آماده باش دارد و باید برود مادربزرگ با گلایه گفت :آخه الان دقیقه نود ! چیزی به افطار نمونده که.پدر مثل همیشه خواست جو متشنج را آرام کند با همان درایت پدرانه ی همیشگی گفت شما برو به کارت برس ما که غر یبه نیستیم لقمه ای از سفره که هنوز ساده بود پیچید و دست دایی ابراهیم داد و بعد از آن انگار همه تسلیم شدند. می فهمیدم که چشمهای مادربزرگ پرازاشک شده است دلم برایش می سوخت با حرص دایی رانگاه میکرد که اگر تو واقعا فرمانده ای برای خودت مرخصی بگیریا حداقل ساعتش را جابه جا کن که مادر پیرت این همه غصه نخوره . مادربزرگ ادامه داد همه ماموریتاش یه طرف اما وقتی پلاک شهادت گردنش می کنه و میره یعنی قضیه فرق داره .... راستش خجالت کشیدم که وقتی شبها راحت خوابیدیم،کسانی بودند که پلاک شهادتشان را دم دستشان گذاشتند. خانواده هایشان چه شبها که تنها ماندند و تا صبح نخوابیدند. گفتم خدا حواسش بهتون هست نگران نباش جبران می کنه صدای الله اکبر بلند شدمادرم با سینی چایی آمد من اما توی حرف خودم مانده بودم (خداجبران می کنه) واقعا چه اتفاقی می خواست لحظه لحظه های ناب زندگی را جبران کند؟؟ جای خالی این همه نبودن چه طور پر خواهد شد؟ پدرم لای قرآن کاغذی ازدایی دید که نوشته بود:ببخشید که هر موقع باید باشم نیستم خانم جون میدونم درکم می کنی ان شاالله به زودی می برمت سفر تا خستگی در کنی می پرسی کجا ؟ تور لحظه آخری قدس ،کربلا،دمشق اونم با تخفیف ۵۰ درصد تازه به خودم اومدم جایشان در مهمانی ها خالی بوداما،پشت رهبرمان خالی نبود خدیجه پشام بزرگسال خوزستان اهواز
میگفت ‌: همیشه عکس یه شهید تو اتاقتون داشته باشید ‌. پرسیدم ‌: چرا؟ گفت ‌: اینا چشماشون معجزه میکنه هر وقت خواستید گناه کنید ‌فقط کافیه چشمتون بهش بخوره ‌... عشق سه حرفه ‌، شهید چهار حرف ‌...! شهدا یک پله از عاشقی هم جلو زدن ‌:)... ♡! 🌱 🕊داداـش‌ ابࢪاهــیـــمــــ💔 🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---
بهترین زندگی برای کسی است که از دیگران توقع ندارد.." _حدیث از مولا علی علیه السلام❤️ ‌ 🕊داداـش‌ ابࢪاهــیـــمــــ💔 🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---
پیکرش که آمد مادرش از روی کفن به تمام اعضاش دست کشید. متوجه شد دست راست نداره . قسمت شکم هم تورفته وخالی بود .به گردن رسیدوپارچه سبز را برداشت دیدپنبه است تاشروع کردبه برداشتن پنبه ،بهش گفتم نکن مامان اشک توچشمش حلقه زده بودوگفت دست راستش.. . _حسین از یک هفته قبل بهم گفته بود چه طور برمیگرده الان هم بهتره پنبه رابرنداری. (من توخواب دیدم که دست ندارم .پهلو اش شکافته است وسرش بریده) دستانش راآورد بالا وگفت الحمدلله که بچم روسفیدشد.🤲🏼 برگرفته از خاطرات خواهر شهید مدافع حرم🌱 🕊داداـش‌ ابࢪاهــیـــمــــ💔 🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---
دیشب دوباره از تو چه پنهان، دلم گرفت.... 🕊داداـش‌ ابࢪاهــیـــمــــ💔 🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---
نظم در اُمور را سَر لوحۀ خود قرار دهید ! روز به روز بَر معنویت و صفایِ روح خود بیفزایید ! نماز شب را وظیفه خود بدانید ؛ در اعمالِ خود دقت کنید که جبهه حرمِ خداست !′ در این حرم باید از ناپاکی‌ ها به دور بود . ـ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋شخصیت شهید هادی به قدری جاذبه دارد که آدم را مثل مغناطیس به خودش جذب می کند. 🌹 🔊شما رسانه شهدا باشید 🕊داداـش‌ ابࢪاهــیـــمــــ💔 🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قال الامامُ الحسین(ع) : -لَقَدْ خَابَ مَنْ رَضِىَ دُونَكَ،بَدَلاً -هركس به غير تو(الله) دل ببندد، زيان كرده است. «بحار الانوار،ج۹۵،ص۲۱۶،ح۳»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😍👌🏻 هر چی از این تکنیک فوق العاده برای موفقیت های معنوی بگیم کم گفتیم ! تا میتونی این کلیپ رو نشر بده 😌 ‌•
اما در واقع.... ♥️
شک ندارم که زنده ای!💞 وقتی از تو معجزه ای میبینم، یا وقتی به تو متوسل میشوم، و تو کمکم میکنی؛ یعنی زنده ای... آری! شهدا زنده اند.. 🕊داداـش‌ ابࢪاهــیـــمــــ💔 🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---