🌱شهید سیدعلی حسینی هدیه زیبایی که شهید هر روز به امامِ زمان(عج) تقدیم میکرد...
#شهیدانه 🕊
#امام_زمان ♥️
بچه مذهبی بودن مثل نردبونه !
هرچقدر بالاتر میری ؛ به خدا نزدیکتر
میشی؛ اما یادت نره ..
اگه از بالا بیفتی ؛ دردش خیلی بیشتر
از افتادن از پله های پایینتره !
حواست باشه سقوط نکنی:)))💔
-شهیدآوینی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچ وقت باطن زندگیتو با ظاهر زندگی دیگران مقایسه نکن🌿
خوش به حال هیچ کس نیست😊
#دکتر_سعید_عزیزی
#کلیپ😍
⟬🌹⊹🕊⟭
راست میگفت:
از گناه که بگذری
از جانت هم راحت
میگذری ..!
#شهید_حسین_خرازی
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 چرا #گشت_ارشاد باید باشد؟
👈محل اظهارنظر(کامنت)
تبلیغات رسانه ای معاویه آنقدر قوی بود
که بعد ازشهادت مولا علی علیه السلام در
محراب کوفه ؛ مردم میپرسیدند : مگر
علی(ع) ؛ نماز هم میخواند؟!
حکایتش شبیه این روزهاست . . . ،
حمله موشکی ایران به رژیم صهیونیستی
و باورنکردن عده ای ساده لوحِ داخلی ..
#مقتدر_مظلوم
تا حالا من مرده بودم
و این لحظه آغاز جهاد و شهادت است
و این احساس را درخود می بینم که تازه متولد شدم
و زندگی جدید را آغاز میکنم.
شهادت انسان را به درجه اعلای ملکوتی می رساند و چقدر شهادت در راه خدا زیباست و مانند گل محمدی می ماند که وارثان خون پاک شهید از آن می بویند.
فرازی از وصیتنامه شهید حسین تاجیک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماجرای اذان شهید ابراهیم هادی و اسارت چند عراقی
#امام_زمان
#لبیک_یاخامنه_ای
🕊داداـش ابࢪاهــیـــمــــ💔
🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗جانم میرود💗
پارت82
ـــ لباس پوشیدی... جایی میری؟!
ـــ آره مامان! با دخترها و آقا محسن میریم معراج شهدا...
ـــ بسلامتی قبول باشه! دعامون کنید.
ـــ محتاجیم به دعا! بابایی نیستش؟!
ـــ نه! رفته مسجد. جلسه دارند.
ـــ باشه... پس من رفتم دیر کردم نگران نشید چون ممکنه برا نماز هم اونجا بمونیم.
ـــ باشه عزیزم؛ ولی زنگ زدم موبایلت رو جواب بده.
ـــ چشم!
از پله ها پایین اومد.
در و باز کرد،دخترها دم در بودند.
ـــ سلام!
همه جواب سلامش و دادند.
مهیا، به ماشین محسن اشاره ای کرد.
ـــ بریم دیگه؟!
مریم بهش اخمی کرد.
ــ انتظار ندارید که همتون رو همراه خودم و حاجیم ببرم...
سارا، ایشی گفت!
ـــ پس با کی میریم؟! انتظار داری پشت سرتون سینه خیز بیایم؟!
مریم خندید.
ـــ دیوونه تو و سارا و...
چشمکی بهش زد.
ـــ نرجس جونت با شهاب میاید!
این بار مهیا، برعکس بارهای قبلی با اومدن اسم شهاب، اخم هاش و تو هم جمع شد.
شهاب و نرجس اومدند. نرجس با دیدن مهیا، حتی سلامی نکرد. مهیا آروم سلامی گفت؛ که شهاب با اخم جوابش و داد.
مهیا اخم هاش و جمع کرد.
و در دلش به خودش کلی بدو بیراه گفت؛ که چرا سلام کرده!!
همه سوار شدند. مهیا که اصلا حواسش به بقیه نبود، سرجاش مونده بود.
حتی وقتی سارا صداش کرد؛ متوجه نشد. شهاب بلند تر صداش کرد. مهیا به خودش اومد.
ـــ خانم محترم بیاید دیگه!
و با اخم سوار ماشین شد.
مهیا، دوست داشت، بیخیال رفتن شود. اما مطمئن بود؛ شهاب این بار حتماً کله اش و می کنه.
سوار ماشین شد. نرجس جلو نشست و سارا و مهیا پشت.
مهیا با ناراحتی به شهاب و نرجس نگاهی انداخت.
نمی دونست چرا تا الان فکر می کرد؛ شهاب، از نرجس دل خوشی ندارد. اما اشتباه فکر می کرد.
یاد رفتارهای اخیر شهاب افتاد.
دوست نداشت بیشتر از این به این چیز ها فڪر کند...
چشماش و محکم روی هم بست.
ـــ حالت خوبه مهیا؟!
مهیا به طرف سارا برگشت. لبخندی زد.
ـــ خوبم!
سرش و بلند کرد، با اخم شهاب تو آینه مواجه شد.
مجبور شد سرش و پایین بیندازد.
موبایل مهیا زنگ خورد. مهیا بی حوصله موبایلش و درآورد.
با دیدن اسم مهران، از عصبانیت دستاش و مشت شد.رد تماس زد، اما مهران بیخیال نمی شد.
ـــ مهیا خانم؛ نمی خواید به تلفنتون جواب بدید؛ خاموشش کنید. سرمون رفت.
و آروم زیر لب شروع به غرغر کردن کرد.
سارا و نرجس که خیلی از رفتار شهاب شوکه شده بودند؛ حرفی نزدند.
سارا به مهیا که تو خودش جمع شده بود، و چمشاش سرخ شده بودند نگاهی انداخت.
مهیا، دلش از رفتار جدید شهاب، شکسته بود. باور نمی کر د، این مرد همون شهابی باشد، که روز هایی که ماموریت بود، شب و روز به خاطر نبودش گریه می کرد.
به محض رسیدن مهیا پیدا شد.
سارا قبل از پیاده شدن روبه شهاب گفت:
ــــ آقا شهاب! رفتارتون اصلا درست نبود.
نرجش حالت متعجب به خود گرفت:
🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗جانم میرود💗
پارت83
ـــ ای وای سارا جون!
آقا شهاب چیزی نگفتن که...
ـــ لطفا تو یکی چیزی نگو!
سارا هم پیاده شد.
مریم کنار سارا وایستاد.
ـــ سارا؛ مهیا چشه چشماش پر از اشک بودند. ازش پرسیدم، چته؟! فقط گفت، من میرم تو...
سارا، ناراحت به رفتن مهیا نگاهی انداخت.
ــــ از خان داداشت بپرس!
مریم متوجه قضیه شد. داداشش هم دیشب؛ هم الان؛ رفتار مناسبی با مهیا نداشت. حرفی نزد و همراه محسن به داخل رفتند...
مهیا، گوشه ای نشسته بود. فضای زیبا و معنوی معراج الشهدا خیلی روی اوت تاثیر گذاشت. اونقدر از رفتار شهاب دلگیر بود؛ که اصلا چشمه ی اشکش خشک نمی شد؛ و پشت سر هم اشک می ریخت.
نگاهی به اطرافش انداخت.
مریم و محسن کنار هم مشغول خواندن دعا بودند. سارا هم مداحی گوش می داد. نرجس عکس می گرفت؛ اما شهاب...
یکم با چشماش دنبال شهاب گشت. اونو تو گوشه ای دید که سرش پایین بود و تسبیح به دست ذکر می گفت.
صدای اذان از بلندگو به صدا در اومد.
مهیا از جاش بلند شد. به طرف سرویس بهداشتی رفت. وضو گرفت. همه دختر ها به سمت داخل رفتند، ولی اون دوست داشت تنهایی نماز بخوانه. پس همون بیرون؛ گوشه ای پیدا کرد و به نماز وایستاد.
گوشه خلوت و خارج از دید بود و همین باعث می شد، کسی مزاحمش نشه.
نمازش و خوند. بعد از نماز، سرجاش نشست. این سکوت بهش آرامش می داد.
چشماش و بست. از سکوت و آرامشی که این مکان داشت، لبخندی روی لباش نشست.
با شنیدن صدای بچه ها، از جاش بلند شد.
به طرف بچه ها رفت احساس کرد. به نظر اتفاقی افتاده بود. بچه ها نگران بودند.
ـــ چیزی شده؟!
همه به طرفش برگشتند.
مریم خداروشکری گفت:
ـــ کجا بودی مهیا!! نگرانت شدیم.
ـــ همین جا بودم... دوست داشتم تنهایی نماز بخونم.
سارا خندید.
ـــ دیدید گفتم همین دور و براست!
شهاب با اخم یک قدم نزدیک شد.
ـــ این کار ها چیه مهیا خانم؟! شما با ما اومدید. باید خبرمون می کردید، که دارید میرید. اینقدر بچه بازی در نیارید..
محسن با تشر گفت:
ــــ شهاب!!!
مهیا لبانش و تو دهنش جمع کرد، تا حرفی نزند.
ببخشیدی گفت و از بچه ها دور شد. مریم نگاهی به رفتن مهیا انداخت. با عصبانیت به طرف شهاب اومد.
ـــ فکر نکن با این کارهات همه چی درست میشه... نه آقا! داری بدترش میکنی، دیگه هم حق نداری با مهیا اینجوری حرف بزنی! اصلا باهاش دیگه حرف نزن...
روبه محسن گفت.
ـــ بریم محسن!
به طرف بیرون معراج الشهدا رفتند. مهیا کنار ماشین محسن نشسته بود.
مریم و محسن تو ماشین نشستند.
ـــ ببخشید مزاحم شدم!
مریم لبخندی زد.
ـــ اتفاقا، خودم می خواستم بهت بگم بیای پیشمون.
مریم می خواست چیزی بگه؛ که با اشاره محسن ساکت موند.
مهیا سرش و به شیشه ماشین چسبوند و نگاهش و به بیرون انداخت.
ماشین حرکت کرد.
همه ی راه، مهیا به مداحی که تو ماشین محسن پخش می شد، گوش می داد و به خیابونا نگاه می کرد... و هر لحظه دستش و بالا می اورد و اشک روی گونه اش و پاک می کرد...
ـــ خوش اومدی عزیزم... منتظرتم.
تلفن و قطع کرد. در اتاقش و باز کرد و با صدای بلند گفت:
ـــ مامان!
ـــ جانم؟!
ـــ مریم داره میاد خونمون...
ـــ خوش اومده! قدمش روی چشم!
در و بست نگاهی به بازار شام کف اتاقش انداخت. سریع اتاقش و مرتب کرد.
دستی روی روتختش کشید.
کمرش و راست کرد و به اتاق نگاهی انداخت.
همزمان صدای آیفون اومد. نگاهی به خودش تو آینه انداخت، و از اتاقش بیرون رفت.
مریم، که مشغول احوالپرسی با مهلا خانم بود؛ با دیدن مهیا لبخندی زد و به طرفش اومد. اونو تو آغوشش گرفت.
ـــ سلام بر دوست بی معرفت ما...
مهیا، لبخندی زد و اونو تو آغوش گرفت.
مهلا خانم به آشپزخونه رفت.
ـــ بیا بریم تو اتاقم.
به سمت اتاق رفتند. هر دو روی تخت نشستند.
مریم با دیدن عکس شهید همت و چفیه لبخندی زد.
ــ تغییر دکور دادی؟! پس اون پوستر ها کو؟!
🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗جانم میرود 💗
پارت84
مهیا، سرش و برگردوند و به دیوار نگاه کرد.
ـــ اصلا هم خونی نداشتن باهم. اونا رو برداشتم.
مریم اخمی کرد و گفت:
ـــ نامرد سه روزه پیدات نیست. پایگاه م سر نمیزنی!
ـــ شرمنده! اصلا حالم خوب نبود. حوصله هم نداشتم.
مریم، شرمنده نگاهی به مهیا انداخت.
ـــ به خاطر حرف های شهاب...؟!
تا مهیا می خواست چیزی بگه؛ در زده شد و مهلا خانم با سینی چایی وارد اتاق شد.
مهیا از جاش بلند شد و سینی و از دست مادرش گرفت.
ـــ مهیا مادر... این شکلات ها رو مریم جان زحمت کشیدن آوردند.
ـــ خیلی ممنون مری جون!
ـــ خواهش میکنم! من برا خاله آوردم نه تو!!
مهلا خانم از اتاق رفت و دختر ها رو تنها گذاشت.
ـــ خب چه خبر خانم؟! از حاجیتون بگید؟!
ـــ حرف رو عوض نکن لطفا مهیا...
مهیا سرش و پایین انداخت.
ـــ اشکال نداره اون منظوری نداشت.
ـــ مهیا؛ به من یکی دروغ نگو...
من از راز دل دوتاتون خبر دارم.
مهیا، سریع سرش و بالا آورد و با تعجب به مریم نگاه کرد.
ـــ اینجوری نگام نکن! من از دل دوتاتون خبر دارم!
ولی اون داداش مغرورم؛ داره همه چیز رو خراب میکنه.
ـــ ن... نه! اصلا اینطور نیست، مریم لطفا قضاوت نکن.
مریم دستش و بالا آورد.
ـــ لطفا ادامه نده. من بچه نیستم؛ باشه؟!!
ـــ مریم!
ـــ مریم بی مریم! لطفا اگه نمی خواهی حقیقت رو بگی... دروغ نگو!
ـــ اصلا اینطور نیست. تو این چند روز چون یه خواستگار اومده، مامان بابام تاییدش کردند. واسه همین، دارم به اون فکر میکنم. خودم زیاد راضی نیستم اما خانوادم راضین...
واسه همین سردرگمم...
ـــ خواستگار؟!
ـــ آره!
ـــ قضیه جدیه؟!
ـــ یه جورایی!
مریم باورش نمی شد. اون همیشه مهیا رو زن داداش خودش می دونست.
مریم، بعد از نیم ساعت بلند شد و به خونه ی خودشون رفت.
در رد با کلید باز کرد.
وارد خونه شد. شهین خانوم و شهاب تو پذیرایی نشسته بودند.
ـــ سلام مامان!
ـــ سلام عزیزم! مهیا چطور بود؟!
ـــ خوب بود! سلام رسوند!
به طرف پله ها رفت که با صدای شهاب وایستاد.
ـــ حالا کار به جایی رسیده به ما سلام نمی کنی؟!!
ـــ خودت دلیلشو میدونی!
شهاب عصبی خندید.
ـــ میشه بگید من چیکار کردم؟ خودمم بدونم بلاخره!
مریم عصبی برگشت.
ـــ نمی دونی؟! آخه تو چقدر خودخواهی! اون همه حرف که بار مهیا کردی؛ چیزی نبود.
ـــ تو هنوز اون قضیه رو فراموش نکردی؟!
ـــ چون فراموش شدنی نیست برادر من...
صداش رفته رفته بالاتر می رفت.
ـــ مثلا با کی داری لج میکنی، ها؟!!
شهاب فک کردی من از دلت خبر ندارم؟ فکر کردی من نمی دونم تو به مهیا علاقه داری!!
ـــ مریم... لطفا!
ـــ چیه؟!؟ می خوای انکار کنی؟! می ترسی غرورت خدشه دار بشه؟!!
نترس آقا! همینجوری با غرور جلو برو...
الان دیگه خیالت راحت میشه، مهیا خواستگار داره؛ قضیه هم جدیه!
مریم نگاه آخر و به برادرش که تو شوک بود، انداخت و از پله ها بالا رفت...
صدای مریم، تو گوشش تکرار می شد.
"مهیا خواستگار داره" !!
"قضیه جدیه" !!
نمی تونست همونجا مباند.
کتش و برداشت و از خونه بیرون رفت. شماره محسن و گرفت.
ـــ سلام محسن! بیا پایگاه!
شهین خانوم در اتاق دخترش و باز کرد.
ـــ جانم مامان؟!
شهین خانوم روی صندلی نشست.
ـــ مادر! فکر نمی کنی یکم تند رفتی؟!
مریم لبخندی زد.
ـــ اتفاقا خوب کردم. بزار به خودشون بیان. دیگه پسرت داره میره تو 29سالگی! اونم 25سالش شده. این بچه بازیا چیه در میارند... دوتاشون هم ضایعه ن که همدیگه رو میخوان.
ـــ اینقدر خوب فیلم بازی کردی، که من باورم شد.
مریم چادرش و آویزون کرد.
ـــ پس چی فکر کردی مامان خانم!
ـــ حالا قضیه خواستگاری هم حقیقت داره؟!
ـــ آره! خانوادش پسره رو تایید کردند ولی خودش معلومه ناراضیه...
شهین خانوم لبخندی زد.
ـــ هر چی خدا بخواد. آرزومه مهیا عروس این خونه بشه.
شهاب عصبی دستی به موهاش کشید.
ـــ چی میگی محسن! میگم براش خواستگار اومده! قضیه جدیه! میگی هیچ کاری نکنم؟!
ـــ خب مومن... بهت میگم خواستگاری کن؛ میگی نمیشه...
میگم صبر کن... این جوری میکنی!
پس چی بگم!
ـــ نگاه کن ما از کی کمک خواستیم!
ــــ شهاب جان! این امر خیره!
هیچ تعللی نکن، بسم الله بگو... برو جلو! کاری نکن خدایی نکرده یه عمر پشیمون بشی.
شهاب، چشماش و برای چند دقیقه بست.
ـــ برام یه استخاره بگیر !
محسن قرآن و باز کرد و شروع به خوندن آیه ها کرد.
ـــ بفرما برادر من... استخاره ات عالی دراومد.
صدای تلفن کلافه اش کرده بود.
کیسه های خرید و جابه جا کرد و موبایلش و جواب داد.
ـــ جانم مامان؟!
ـــ بابا... چقدر عجله داری؟!
🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
سلام شب بخیر ..
فردا إن شاء الله به مناسبت تولد شهید حمید سیاهکالی فعالیت از این شهید داریم همراه با خاطرات و کلیپ از شهید حمید سیاهکالی🌸
بسم رب شهدا
سلام خدمت شما اعضای محترم کانال داداش ابراهیم
عزیزان، لطفا لف ندید، عذر خواهیم بابت پیام هایی که شمارو آزرده خاطر کرده، میدونم همگی ذهنتون درگیر شده اما نگران نباشید اتفاق خاصی نیفتاده، ان شاءالله مثل قبل به روال ادامه خواهیم داد به عشق داداش ابراهیم...
🕊زیارت نامہ شهــــــــــدا🕊
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ
اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ،اَلسَلامُ
عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ
عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ
عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ
العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ
اَبیمُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیالَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم .♥️
#السلام_علیڪ_یاانصار_رسولالله🦋
🕊داداـشابراهــیـــمــــ💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
4_6030397476748396774.mp3
8.36M
💬 قرائت دعای "عهــــد"
هدیه میڪنیــم به امام زمــان ارواحنافداه ❤️🌹
🕊داداـشابراهــیـــمــــ💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
دعای عهد🍃🌹🍃
بخونیم دعای عهد رو هر روز بعد نماز صبح
التماس دعای فراوان، از تک تک شما عزیزان ،برا اقای غریبـــ و تنهایمان
یا رب فرج اقای تنهایمان را برسان🤲
#امام_زمان
#برای_ظهور
🕊داداـشابراهــیـــمــــ💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
هرروز متوسل میشیم به شهید ابراهیــم هادیـــ ..❤️
نذر نگاهت گناه نمیکنم ..
شهید ابراهیم هادی ✨❤️
#امام_زمان
🕊داداـشابراهــیـــمــــ💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---