eitaa logo
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
777 دنبال‌کننده
19.5هزار عکس
9.6هزار ویدیو
336 فایل
♦️حجاب من نشانه ایمان وولایتمداری ام است. 🌴کانال سنگر عفاف وتربیت👇 https://eitaa.com/dadhbcx ادمین @GAFKTH @Sydmusaviمدیر ⠀ 🌴 قرارگاه بسوی ظهور https://eitaa.com/dadhbcx/50553
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☕️سلام صبحتون بخیر 🌸روزتون به زیبایی گل ☕️به صافی هـوا، 🌸به روشنی آب ☕️به زلالی 🌸قلبهای مهربونتون ☕️و به پاکی 🌸خـداونـد بلند مرتبه 🌸امیدوارم هفته ای پراز خیرو برکت داشته باشید💐☕️ 🌸⃟🌷🍃🧕჻ᭂ࿐✰   @dadhbcx
🔵 زینت فقر و غنا 💠 پاكدامنی زيور تهيدستی و شكرگزاری زيور بی نيازی (ثروتمندی ) است. 📒 ، حکمت ۳۴۰ 🌸⃟🌷🍃🧕჻ᭂ࿐✰   @dadhbcx
کودکان زیر ۶ سال هر چیزی رو ببینن و بشنون، باور می‌کنن! 🔸پس خیلی مراقب گفتار و رفتارتون باشید. حتی اگه با اون‌ها شوخی می‌کنید. 🔸اون‌ها باور می‌کنند و وقتی متوجه اشتباه بودن حرفتون بشن، اعتمادشون به شما از بین میره و دروغگویی رو از شما یاد می‌گیرن. مثلا این جملات ممنوع رو میگین! 🔸بمیرم برات! 🔸می‌خورمت! 🔸دیگه مامانت نیستم! 🔸لولو می‌خوره تورو! 🔸غذا نخوری کوچولو میمونی! 🔸پلیس دستگیرت می‌کنه! 🔺حتی اگه کسی حرف اشتباهی به فرزندتون زد، سریعا و همون لحظه بگید؛ «نه اینجوری هم نیست» 🌸⃟🌷🍃🧕჻ᭂ࿐✰   @dadhbcx
کودکان زیر ۶ سال هر چیزی رو ببینن و بشنون، باور می‌کنن! 🔸پس خیلی مراقب گفتار و رفتارتون باشید. حتی اگه با اون‌ها شوخی می‌کنید. 🔸اون‌ها باور می‌کنند و وقتی متوجه اشتباه بودن حرفتون بشن، اعتمادشون به شما از بین میره و دروغگویی رو از شما یاد می‌گیرن. مثلا این جملات ممنوع رو میگین! 🔸بمیرم برات! 🔸می‌خورمت! 🔸دیگه مامانت نیستم! 🔸لولو می‌خوره تورو! 🔸غذا نخوری کوچولو میمونی! 🔸پلیس دستگیرت می‌کنه! 🔺حتی اگه کسی حرف اشتباهی به فرزندتون زد، سریعا و همون لحظه بگید؛ «نه اینجوری هم نیست»
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نگاه خدا💗 #قسمت_چهل‌وهفت -من مریضم ،نمیتونم باهات ازدواج کنم. -یعنی چی؟ -من بیماری قلبی دا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نگاه خدا💗 - اخ من چقدر بدبختم که همه میدونن من خوشخوابم . از آن روز زندگی‌ام عوض شد. بدون امیر نمیتوانستم زندگی کنم. از بابا خواستم که عقد و عروسی را باهم بگیرد که هرچه زودتر برویم زیر یک سقف. روزها با مریم جون می‌رفتم خرید جهیزیه. بابای امیر یک آپارتمان صد متری نزدیک خانه‌ی خودشان، برایمان خرید. خیلی قشنگ بود دلم میخواست هر چه زودتر برویم سر خانه و زندگی‌مان. امیر هیچ وقت به خاطر حجابم اعتراض نکرده بود اما من دلم میخواست لباسی انتخاب کنم که آن شب کنار همه راحت باشم. خیلی گشتیم تا یک لباس پوشیده پیدا کردیم. لباس را پوشیدم و امیر را صدا زدم. -خیلی قشنگ شدی بانوی من. از شادی در پوستم نمی‌گنجیدم. قرار شد مراسم عقد در گلزار شهدا باشد. شام در تالار و تمام. بدون هیچ موسیقی و بزن و برقصی. خانواده‌ی من مذهبی بودند و با خوشحالی قبول کردند ولی خانواده‌ی امیر خیلی سخت راضی شدند مخصوص ناهیدجون. دو روز مانده بود به عروسی جهیزیه را چیدیم .همه چیز همان طوری که دلم می‌خواست، اتفاق افتاد. شب قبل عروسی در اتاقم دراز کشیده بودم که مریم‌جون داخل آمد. مریم جلویم نشست و اشک در چشمام حلقه زده بود. - ای کاش مادرت اینجا بود. - مریم جون مادرم همیشه بامنه هر کجا ،هر لحظه ،شما هم کمتر از مادر نبودین برام. اما راستش امیر، جبران تمام نداشته‌هایم بود. صبح شد. امیر به خانه‌ی‌ما آمده بود، در حالی که من هنوز خواب بودم. - سارای من،سارا جان بیدار نمیشی؟ - نمیشه یه کم دیگه بخوابم ،دیشب تا صبح نخوابیدم... -یعنی من تا حالا عروسی ندیدم که روز عروسیش تا لنگ ظهر خوابیده باشه.. چشمانم را نیمه باز کردم. نگاهش کردم. -مگه شما جز اسفالت و تسبیح چیزه دیگه ای هم میبینین برادر... -بله که میبینیم شما کجاشو خبر داری؟ - عه یه نمونه‌شو بگین ماهم فیض ببریم برادر. - هووووممم بزار فکر کنم - اوووو پس نمونه خیلی داری ،از قدیم میگفتن از نترس که های و هوی دارد ،از آن بترس که سر به تو دارد ،داره به تو میگه هااا... -استغفرلله ،پاشو پاشو خواستم خوابت بپره یه چی گفتم ،من میرم پایین تو هم زود بیا - اررررره جون خودت ،تو گفتی و من باور کردم،باشه برو. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ادامه دارد...
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نگاه خدا💗 #قسمت_چهل‌و‌هشت - اخ من چقدر بدبختم که همه میدونن من خوشخوابم . از آن روز زندگی‌ا
نگاه خدا💗 آماده که شدم، گوشی‌ام زنگ خورد. عاطفه بود. - آخ که چقدر دلم برات تنگ شده عاطی - سارا اصلا حالم خوب نیست؟ - چرا ؟ -این چه کاریه که میخوای انجام بدی!چرا میخوای آینده تو خراب کنی - واااااییی عاطی یادم رفت بهت بگم. من دیگه نمیخوام برم ،میخوام با امیر زندگی کنم. -برو بابا دروغ میگی که ارومم کنی - به جون آقا سیدت راست میگم. -جونه شوهرمو الکی قسم نخور - به خاک مامان فاطمه ،عاشقش شدم. صدایی جیغش،گوشم را کر کرد. -سارا میکشمت ،پوستتو میکنم الان به من میگی،میدونی چه حالی داشتم این مدت؟ - جبران میکنم فعلن من برم شاه دوماد پایین منتظرمه. -واااییی چی بپوشم من بای بای. - از پله ها رفتم پایین. مریم جون لقمه به دست دم در منتظر من بود. - الهی فداتون بشم چقدر ماهین شما مریم‌جون. - خوبه حالا لوس نشو برو که زیر پای امیر اقا علف سبز شد. - واییی اره اره بیچاره فعلا. -در امان خدا. امیر نبود. به گوشیش زنگ زدم. - الو امیر کجایی؟ -شرمنده بانو جان دیر کردی پشیمون شدم رفتم - عع لوووس نشو دیگه بیا امیر : شرمنده خواهر دیگه خودتون باید بیاین دنبالم. تماس و قطع کرد - واااا پسره لوووس. رفتم سمت ماشین که خودم برم ارایشگاه دیدم داخل ماشین نشسته. - خیلی بی‌مزه بود. امیرخندید. ساعت دو بود که اماده شده بودم. شماره امیر راگرفتم. - سلام برادر امیر : سلام خواهر - برادر من آماده ام منتظر شمام. - ببخشید خواهر من که ماشین ندارم شما بیاین دنبال من - وااا امییر. - جاااانه امیر. - بیا دیگه دیر میشه‌ها. - میترسم بیام بیرون دخترا بدزدنم. - نترس بابا تو تا آخر عمر بیخ ریش خودمی زود بیا منتظرم. -بیا بیرون دم درم - واااییی شوخی نکن! الان میام. ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
نگاه خدا💗 #قسمت_چهل‌ونه آماده که شدم، گوشی‌ام زنگ خورد. عاطفه بود. - آخ که چقدر دلم برات تنگ شده
💗نگاه‌خدا💗 امیر با دسته گل‌مریم جلو آمد. - تقدیم به همسر عزیزم - واییی امیر چه خوشگل شدی -ععع اختیار دارین شما هم خوشگل شدی یه چادر از پشتش دراورد. - خانمم میشه این چادرو بزاری سرتون ؟دلم نمیخواد این صورت زیبا رو نامحرم ببینه یک نگاه به چشمهای عسلی‌اش کردم. - چرا که نشه... چادرم را گذاشتم سرم. ،امیر جلوی چادرم را کشید پایین. هیچ جایی را نمیدیدم. - امیر آقا الان دارم درکتون میکنم که به جز آسفالت چیزی‌و نمیبینی. سویچ را دادم دستش. - ببخشید دیگه زحمت رانندگی و خودتون باید بکشین. +نمیشه با آژانس بریم؟ - نخیر دلم میخواد باهم دوتایی بریم. امیر تو بچگی یه تصادف خطرناکی داشته با خانواده اش ،که خدا رو شکر خطر جانی نداشت ولی از اون به بعد ترس از رانندگی داشت. - امیر جان نرسیدیم ؟ - نه عزیزم. چادرم راکمی زدم بالا. - وااا امیر لاکپشت از تو سریع تر میره اینجوری تا شبم نمیرسیم . -سارا جان دیگه بیشتر از این نمیتونم گاز بدم. -یادم باشه بعد عروسی ،چند جلسه برات کلاس رانندگی بزارم. بعد دوساعت رسیدیم بهشت زهرا. همه امده بودند منتظر ما بودند ؛ از ماشین پیاده شدم ،امیر دستم را گرفت. بر روی صندلی هایی که برای من و امیر آماده کرده بودند و پارچه ای سفید برآن کشیده بودند نشستیم همه ساکت شدند... عاقد شروع کرد به خواندن خطبه عقد... بعد از گل چیدن و گلاب آوردنِ من! بار سوم با اجازه پدرم و با یاد مادرمهربانم " بله" را گفتم.... و بعد هم "بله" ی امیر ... و صلوات و اظهارشادی و تبریکات همه ... و حالا رسما سرنوشت ما تا ابد به هم گره خورد... اصلا از زیر چادر کسی را نمیدیدم. فقط صدایشان را می‌شنیدم. " ای وای...چقدر سخته، ای کاش چادر نمیزاشتم " 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ادامه دارد...
با عذر خواهی از اعضا گرامی بخاطر تاخیر در ارسال رمان🌹