eitaa logo
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
776 دنبال‌کننده
19.9هزار عکس
9.9هزار ویدیو
336 فایل
کانال سبک زندگی👇 https://eitaa.com/dadhbcx ادمین @GAFKTH @Sydmusaviمدیر ⠀ 🌴 قرارگاه بسوی ظهور https://eitaa.com/dadhbcx/50553
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻🔴🔴🔴🔴🔴ساعات استجابت دعا در روز جمعه از پیغمبر شنیدم که فرمودند در روز جمعه یک ساعتی هست که اگر شخص مسلمان مراقبت داشته باشد و از خدا در آن ساعت خیری بخواهد، مطمئنّاً خدا به او عنایت می کند. در روایات معصومین، ساعات استجابت دعا در روز جمعه بیان شده است که بدین شرح است: امام باقر علیه السلام می فرماید: «فِی یَوْمِ الْجُمُعَةِ سَاعَةٌ لَا یَسْأَلُ اللَّهَ عَبْدٌ مُؤْمِنٌ فِیهَا شَیْئاً إِلَّا أَعْطَاهُ اللَّهُ» در روز جمعه یک ساعتی هست که بنده مؤمن از خدا درخواستی نمی کند و حاجتی نمی طلبد، مگر اینکه خدا به او عطا می کند. اما در روایات ۲ زمان برای استجابت نقل شده است : ۱- ساعت اول : ظهر جمعه امام باقر علیه السلام در ادامه روایت می فرماید: «وَ هِیَ مِنْ حِینِ تَزُولُ الشَّمْسُ إِلَی حِینِ یُنَادَی بِالصَّلَاةِ». و آن زمان از ظهر شرعی که زوال شمس است، تا موقعی که ندا داده می شود. که این اشاره به آیه شریفه در سوره جمعه و ندا برای نماز جمعه است. مستدرک الوسائل ج ۶ ص ۱۹ ۲- ساعت دوم : لحظات پایانی روز جمعه در روایت هست که حضرت زهرا سلام الله علیها فرمودند: من از پیغمبر شنیدم که فرمودند در روز جمعه یک ساعتی هست که اگر شخص مسلمان مراقبت داشته باشد و از خدا در آن ساعت خیری بخواهد، مطمئنّاً خدا به او عنایت می کند. من از پیغمبر سؤال کردم این ساعتی که شما گفتید چه وقتی است؟ حضرت فرمود آن موقعی که نصف خورشید هنگام غروب استتار پیدا کند. بعد در ادامه روایت دارد: حضرت زهرا به غلامش می فرمود برو به پشت بام و نگاه کن، هر وقت این زمان فرا رسید که موقع غروب، نصف خورشید بالا بود، من را خبر کن؛ می خواهم دعا کنم. معانی الأخبار  ص ۳۹۹ 🌼🌷🌹🌻⚘️🌼🌷🌹🌻⚘️🌼
🔅 ✍️ «اشتباه‌کردن» اشتباه نیست 🔹هروقت فهمیدی مسیر رو اشتباه رفتی، آدمی رو اشتباه‌ انتخاب کردی یا شرایط بدی رو داری تجربه می‌کنی و درد می‌کشی؛ فراموش نکن که هیچ‌وقت برای برگشت دیر نیست، حتی اگه برگشتن ۱۰ سال هم طول بکشه باید برگردی. نگو راه برگشت طولانی و تاریکه... 🔸طبیعتا همه‌‌ ما تو تصمیمات، انتخاب‌ها و مسیر زندگی اشتباه می‌کنیم؛ بعضی از این تصمیمات و مسیرها باعث درد و زجر توی زندگی‌مون می‌شن! 🔹گاهی این درد و رنج و مسیر سخت در نهایت باعث پیشرفت یا رسیدن به ایده‌آل برای ما می‌شه که تو این مورد پذیرش سختی راه و تلاشِ برای آینده منطقی و درست می‌تونه باشه؛ چون در نهایت می‌تونه باعث یه آینده روشن بشه. 🔸ولی بعضی تصمیمات، انتخاب‌ها و دردها باعث می‌شن ما تو زندگی این سیکل درد رو بدون فایده و هیچ آینده روشنی متحمل بشیم! دردی بی‌فایده که فقط باعث کاهش کیفیت زندگی‌مون می‌شه! 🔹هرجایی از مسیر و زندگی‌تون به این نتیجه رسیدین، اون درد و انتخاب رو سعی کنین از زندگی‌تون حذف کنین! 💢فراموش نکنین که «اشتباه‌کردن» اشتباه نيست، «دراشتباه‌ماندن» اشتباه است.
21.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍁جان را تو 💫صفا ده به صفای صلوات 🍁همراه ملک شو به نوای صلوات 💫برهرچه خدا، 🍁قیمتی داد ، ولـی 💫گلزار بهشت است بهای صلوات 🍁خواهی که شود 💫مشکلت آسان بفرست 🍁بر چهره ی دلربای 💫محمد مصطفی (ص ) صلوات 🍁اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🍁
✨﷽✨ 🌼رضایت مادر موجب دیدار امام زمان علیه السلام شد ✍جناب شیخ محمد علی ترمذی در ابتدای جوانی با دو نفر از دوستان اهل علمشان قرار میگذارند که برای تحصیل علم به شهر دیگری روند، شیخ برای گرفتن اجازه نزد مادر میرود اما ایشان رضایت نمیدهند.شیخ از رفتن منصرف میشود ولی حسرت آموختن علم در قلبش باقی است تا اینکه روزی در قبرستان نشسته بود و به دوستانش فکر میکرد ... ناگاه پیرمردی نورانی نزدش می آید و میپرسد چرا ناراحتی؟ شیخ شرح حال خود را میگوید. پیرمرد میگوید: میخواهی من هر روز به تو درس دهم؟ شیخ استقبال میکند و دو سال از محضر ایشان استفاده میکند و متوجه میشود که این پیرمرد جناب خضر میباشد. روزی جناب خضر به شیخ میگوید: حالا که‌ رضایت مادر را بر میل خود ترجیح دادی تو را به جایی میبرم که برایت موجب سعادت است ... با هم حرکت میکنند و بعد از چند لحظه به مکانی سرسبز میرسند که تختی در کنار چشمه ای واقع بود و حضرت صاحب الامر بر آن نشسته بودند ... از شیخ محمد علی پرسیدند: چطور این مقام را بدست آوردی که حضرت خضر تو را درس داده و به زیارت آقا ولیعصر ارواحنافداه مشرف شدی؟ شیخ گفت: آنچه پیدا کردم در اثر دعای مادر و رضایت او بود. 📚 شیفتگان حضرت مهدی علیه السلام ✍یکی از راههای نزدیک شدن به وجود مقدس امام زمان علیه السلام عمل کردن به این دستور الهی است یعنی: احسان به والدین 👇👇 ┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓   @dadhbcx ┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
🔸 یادگاری از حضرت زهرا علیها السلام 🌸🌼🍃🌼🌸 🌸فاطمه قلب ِسوره ی کوثر 🌱همسرِ مرتضی علی حیدر 🌸چارده قرن پیش آنحضرت 🌱نکته ای را شده ست یادآور 🌸🍃 🌸که حیاوحجاب وعفتِ زن 🌱هم صفا و وفای هر دختر 🌸حفظ گردد به چادرِ عفت 🌱وخدا هم ازوست راضی تر 🌸🍃 🌸یادگارِتو هست این چادر 🌱که بوَد تاج بر سرِ دختر 🌸از برایِ زنان کسی ننهاد 🌱یادگاری ازین دگر بهتر 🌸🍃 🌸ما همه دخترانِ این کشور 🌱تاجِ نورت نهاده ایم به سر 🌸دوست داریم یادگارت را 🌱ای گلِ بوستانِ پیغمبر 🌸🌼🍃🌼🌸 ✍🏼شاعر: سلمان آتشی 📎 📎 📎 📎 👇👇 ┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓   @dadhbcx ┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
💠 احکام دانش آموزی: تشییع جنازه و چادر 🔻 تشییع جنازه شهید رفته بود و روی پرچم تابوت با خودکار نوشت: پدرم را قانع کن چادر بپوشم 😔 ❓بچه ها به نظرتون برای چادر پوشیدن باید از بابا اجازه بگیریم؟ 🔸 برای چادر رنگی اجازه نمی خواد. 🔹 تو تشییع جنازه شهید اجازه می خواد. 🔸 حجاب اصلاً اجازه نمی خواد. 🔹 دخترای کوتاه قد اجازه نمی خوان. ✅ بچه های گل، خدای مهربون تو همه جا میگه از پدرتون اجاره بگیرید و به حرفش گوش بدید، فقط اگه پدری بگه خدا رو قبول نداشته باش یا کار حرامی بکن، نباید به حرف بابا گوش بدیم. 🔰 خدای مهربون تو قرآن میگه: وقتی پدر و مادر میگن خدا رو نپرست، به حرفشون گوش نکن؛ ولی باهاشون خیلی خوب رفتار کن: وَإِنْ جَاهَدَاكَ عَلَىٰ أَنْ تُشْرِكَ بِي مَا لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ فَلَا تُطِعْهُمَا ۖ وَصَاحِبْهُمَا فِي الدُّنْيَا مَعْرُوفًا. (لقمان، 15) 📎 📎 📎 📎 📎 👇👇 ┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓   @dadhbcx ┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
#یادت_باشد #قسمت‌صدششم 🌿﷽🌿 پاییز سال ۹۳ هر دو دانشگاه می رفتیم، معمولا عصرها حمید پشت کامپیوتر م
🌿﷽🌿 سه چهار ماه آخر سال ۹۳ برادر زاده های حمید یکی یکی به دنیا آمدند. کوثر دختر حسن آقا برادر بزرگتر حمید هشتم آذر، نرگس دختر سعید آقا برادر دوقلوی حمید بیست و دوم آذر درست شب اربعین و محمدرضا پسر حسین آقا هم هفتم اسفند به دنیا آمدند. وقتی دور هم جمع می شدیم صدای بچه ها قطع نمی شد. حال و هوای جالبی بود، تا یکی ساکت میشد آن یکی شروع می کرد به گریه کردن. حمید تا آن موقع حرفی از بچه دار شدن نمیزد، اما با به دنیا آمدن این برادر زاده ها خیلی علاقه مند شده بود که ما هم بچه دار شویم. این شوق حمید به بچه دار شدن من را خیلی امیدوار می کرد، حس می کردم زندگی ما شبیه یک نهال نوپاست که می خواهد شاخ و برگ بدهد و ما سال های سال کنار هم زندگی خواهیم کرد. یک روز بعد از تولد نرگس، حمید برای یک مأموریت پانزده روزه سمت لوشان رفت، معمولا از مأموریت هایش زیاد نمی پرسیدم، مگر اطلاعات کلی که با زیرکی چند تا سوال می پرسیدم تا اوضاع چند روزی که مأموریت بود دستم بیاید. شده با شوخی و خنده از حمید اطلاعات جمع می کردم، به شدت قلقلکی بود، بی اندازه! این بار هم که از لوشان برگشته بود با قلقلک سراغش رفتم، قلقلک میدادم و سؤال می پرسیدم. گفتم: «حمید تو دست داعش بیفتی کافیه بفهمن قلقلکی هستی، همه چی رو دقیقه اول لو میدی!» البته حمید هم زرنگی کرد، وقتی با قلقلک دادن از او پرسیدم: «فرمانده سپاه کیه؟»، گفت: «تقى مرادی!»، گفتم: «فرمانده اطلاعات کیه؟»، گفت: تقی مرادی!» هر سؤالی می پرسیدم اسم پدرم را می گفت. با خنده گفتم: دست پدرم درد نکنه با این داماد گرفتنش، تو باید اسم پدر زنت رو آخرین نفر لو بدی نه اولین نفر! حمید هم خندید و گفت: «تا صبح قلقلک بدی من فقط همین یه اسم رو بلدم!» . بعضی اوقات هم خودش از آموزش هایی که دیده یا نکاتی که در آن مأموریت یاد گرفته بود صحبت می کرد. دوره لوشان بهشان گفته بودند: اگر گاوی رو دیدین که به سمتی میره بدونین اونجا چیز مشکوکیه، چون گاو ذاتا حیوان کنجکاویه و هر طرف که حرکت میکنه اون سمت لابد چیز خاصیه. برعکس گاو گوسفندها هستن، هر وقت گوسفند از جایی دور بشه باید به اونجا شک کرد، چون گوسفند ذاتا حیوان ترسوییه و با کوچکترین صدایی که بشنوه یا چیزی که ببینه از اونجا دور میشه. ادامه دارد....
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
#یادت_باشد #قسمت‌صدهفتم 🌿﷽🌿 سه چهار ماه آخر سال ۹۳ برادر زاده های حمید یکی یکی به دنیا آمدند. ک
🌿﷽🌿 ❤️بعد از کلی احوال پرسی عکس هایی که طی ماموریت لوشان انداخته بود را نشانم داد. این اولین باری بود که می دیدم حمید این همه عکس در مدل های مختلف مخصوصا با بادگیر آبی انداخته است. داخل عکس ها چسب اتوکلاوی که بعد از مسابقه کاراته به انگشت پایش بسته بودم مشخص بود. 🍀 غرق تماشای عکس ها بودم که با حرف حمید دیگر نتوانستم باقی عکس ها را ببینم. به من گفت: این عکس ها رو برای شهادتم گرفتم، حالا که داری نگاهشون می کنی ببین کدوم خوبه بنر. دلم هری ریخت، لحن صحبت هایش ته جدی بود نه شوخی، همین میانه صحبت کردن من را اذیت می کرد. نمی دانستم جوابش را چه بدهم، از دوره نامزدی هر بار که عکس های گالری موبایلش را نگاه می کردم از من می پرسید کدام عکس برای شهادتم خوب است. 🌺زیاد جدی نمی گرفتم، هر بار با شوخی بحث را عوض می کردم، ولی این بار حسابی جا خوردم و دلم لرزید. دوست نداشتم این موضوع را ادامه بدهد، چیزی به ذهنم نمی رسید، پرسیدم: «پات بهتر شده، آب و هوا چطور بود؟ سوغاتی چیزی نگرفتی؟» کمی سکوت کرد و بعد با لبخندی گفت: «آن قدر آنجا دویدیم که پام خوب خوب شده، تا من برم به مادرم سر بزنم تو از بین عکس ها یکی رو انتخاب کن ببینم سلیقه همسر شهید چه شکلیه!» وقتی برای دیدن عمه رفت با پدرم تماس گرفتم و گفتم: 🌹«بابا جون، حمید تازه از مأموریت برگشته خسته است، امروز باشگاه نمیاد، خودتون زحمت تمرین شاگردا رو بکشید» این حساسیت من روی حمید شهره عام و خاص شده بود، همه دستشان آمده بود، پدرم از پشت گوشی خندید و گفت: «حمید خواهرزاده منه، اون موقعی که من اسمش رو انتخاب کردم تو هنوز به دنیا نیومده بودی، ولی الآن انگار تو بیشتر هواشو داری! کاسه داغتر از آش شدی دختر!». خداحافظی که کردم دوباره رفتم سراغ عکس ها، با هر عکس کلی گریه کردم. اولین باری بود که حمید را این شکلی می دیدم، نور خاصی که من را خیلی می ترساند، همان نوری که رفقای پاسدار و هم هیئتی به شوخی می گفتند: «حمید نور بالا می زنی، پارچه بنداز روی صورتت!» 🌷آن قدر این حالات در چهره حمید موج می زد که زیر عکس هایش می نوشتند «شهید حمید سیاهکالی» یا به خاطر شباهتی که چشم های با حیایش به شهید «محمدابراهیم همت» داشت او را «حمید همت» صدا می کردند. یکی از دوستانم که حمید را می شناخت همیشه به من می گفت: «نمی دونم چه موقعی، ولی مطمئنم شوهر تو شهید میشه، اگر شهید نشه من به عدالت خدا شک می کنم!» 💐 خودش هم که عاشق این کارها بود، ولی من می گفتم خیلی زود است، خیلی زود است حتی بخواهی حرفش را بزنیم. بعد از مأموریت لوشان کم کم زمزمه های رفتن سوریه و عراقش شروع شد. می گفت: «من یا باید برم عراق یا برم سوریه، اینجا موندنی نیستم» بعد از هفت سال عضویت قراردادی تازه در سپاه نیروی رسمی شده بود، در جواب این حرف ها فقط به زبان پاسخ مثبت می دادم که خیالش راحت باشد،. ولی ته دلم نمی توانستم قبول کنم، ما تازه داشتیم به هم عادت می کردیم، تازه همدیگر را پیدا کرده بودیم. ادامه دارد...
✅ انسان‌ها نیاز به تأیید دارند و ما باید تأییدشان کنیم. 🔹هر عملی که کودک انجام میدهد باید تأیید مثبت شود اما وقتی تشویق بی‌جا می کنیم و به خصوص بحث جایزه را مطرح می کنیم این حفظ کردن‌ها الگوی کودک میشود و خلاقیت از بین می رود و چون کودکان تشویق را دوست دارند مجدد همان کارهای قبلی را انجام می دهند تا تشویق شوند، در اینجا اگر دایما تشویق کنیم کودک متوقف می شود. 🔸بعد از یکی دوبار تشویق یک کار باید تشویق را متوقف کرد و به کودک فهماند که اگر تایید و تشویق والدین را می خواهد باید کار جدید انجام دهد و در مسیر رشد متوقف نشود. 👇👇 ┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓   @dadhbcx ┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
: امان از «دردِ بی‌دردی» ! ✍ شب جمعه بود! آدم که از دست خودش خسته می‌شود، چاره‌ای ندارد جز آنکه پناه ببرد جایی که او را همانطور شکسته و درهم ورهم بخرند، نه؟ • حوالی دو بامداد بود که کشاندم این تن له شده را و انداختمش در حیاط حرم! کنار حوض نشسته بودم و زل زده بودم به ضریحی که از آن دور مشخص بود. نه حرفم می آمد و نه هیچ چیز... فقط آمده بودم که نمیرم! • زائری آمد و از جلوی من رد شد و رفت به سمت رواق ضریح، آن لحظه نمیدانستم چرا دلم به او گیر کرد، ولی برایم مهم شد انگار! • کم‌کم سوز سرما لرز انداخت بر من، و خیز برداشتم بسمت رواق! در نزدیکترین فاصله از ضریح نشستم و تسبیحم را برداشتم و شروع کردم به ذکر « یا سلام »، بلکه خدا این قلب یخ زده را به سلامت و امنیت برساند. • دیدم بالای سرم ایستاده و در سکوت لبخند میزند! همان زائر بود، همان که وقتی در حیاط از جلوی من رد شد، دلم را متوجه خودش کرد! لبخند مهربانی در پاسخ لبخندش زدم و منتظر شدم ببینم چه می گوید! گفت: برای پسرم دعا کن ! گفتم : چشم حتماً، دوباره گفت: برای پسرم دعا کن، اسمش «مهدی» است! یادت می ماند؟ گفتم : بله حتماً • سری تکان داد و از کنارم رفت! دستانم را گرفتم بالا و خدا را به همان اسم «سلام»اش قسم دادم که گره مهدی او را به سلامتی باز کند. • نزدیک اذان صبح بود، برای نماز به سمت شبستان میرفتم که دیدم دارد همان جمله ها را به زائر دیگری میگوید؛ «برای پسرم دعا کن، اسمش مهدی است»! • بعد از نماز جماعت دیدم دارد می آید به طرفم! می دانستم بخاطر کهولت سنش و نیز تعدد زائران زیادی که التماس دعا گفته بود، مرا یادش نیست. نزدیک شد: دستش را گرفتم و گفتم: دعا کردم پسرتان را و باز هم دعا میکنم. انگار میخواست مطمئن شود، پرسید: اسمش چه بود؟ گفتم: «مهدی» لبخند زد و سرم را بوسید و رفت! ✘ او رفت و من خانه خراب شدم.... با خودم گفتم : چهل و چند سال است که عمر کرده ای! این زائر یک شب جمعه بی‌خواب شد از درد پسرش، و تا اذان صبح، تمام حرم را گشت و به این و آن گفت برایش دعا کنند! تو کدام شب جمعه از نداشتن « مهدی» ات بی تاب شدی که بیایی و اینجا بگردی و بگویی برای پدرت دعا کنند؟ • او رفت و من خانه خراب شدم، از یک عمر چهل ساله‌ی بی‌ثمر، که «هنوز بی‌دردی، درد اصلی اوست». 👇👇 ┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓   @dadhbcx ┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
10.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
| • چرا گرفتاری هامون اینقدر طولانی شدن؟ • گره هایی که به کارامون میفته چرا اینقدر سخت باز میشن ؟ 👇👇 ┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓   @dadhbcx ┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛