14.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅
آخر شعبان را دریابید
بیان دلنشین حضرت آیت الله جوادی آملی درباره #ماه_شعبان
#روی_سخنم با #شماست
💢 #تربیـــــت_کودک
🚫تحت هیچ شرایطی وقتی پدر و مادری در حال دعوا کردن فرزندشان هستند، از کودک #طرفداری نکنید.🚫
👌 چون کودک احساس #تنفر بیشتر از پدر و مادر خود تجربه میکند.
کودک خیلی زود احساس میکند که افراد بهتری نسبت به پدر و مادر در دنیا وجود دارد قدرت و اقتدار پدر و مادر از بین میرود.
و خیلی چیزهای دیگه...
⚠️ حواسمون باشه با یک اقدام کوچیک، که به نظر خودمون برای لحظهای به کودک کمک میکنه، اثرات منفی #مهلکی به جا نذاریم....!
💠 احکام دانش آموزی: حرومه پیدا باشه
🔻از کارهای خوبی که اسمش از جمع یه عمل واجب و یه مایع حیات بخش ساخته میشه که باعث سلامت خودمون و جامعه هم هست!
❓به نظرتون، چی می تونه باشه؟
🔹 احترام به مادر
🔸 خواب
🔹 زیارت رفتن
🔸 حجاب
✅ آفرین جوابش حجابِ که از حج + آب ساخته شده😊
💥دختر خانمای محترم و باحیا، حجاب یکی از دستورای خدای مهربونه که یه دختر با حیا در مقابل نامحرم باید خودش رو با حجاب کاملش مثل چادر یا لباس خیلی مناسب بپوشونه. فقط صورت و دست تا مچ ها رو دیگه نیاز نیست بپوشونه.
🍃 حد حجاب شرعى
🌷 صورت و دست تا مچ ها
🍃 غير از دو دست و صورت
🌷 حرامه باشه پيدا
🍃 حضرت زهرا فرمود:
🌷 آى دختراى باهوش
🍃 در پيش نامحرما
🌷 حجاب نشه فراموش
🌺 قطعاً دخترای گلمون توی این سرزمین زیبا و کهن که در طول تاریخ به حیا و عفت معروف و مشهور بوده، انقد خودشون رو دوست دارن که مراقبن تا زیبایی هاشون رو نامحرم ها و غریبه ها نبینن.
📎 #احکام_دانش_آموزی
📎 #حجاب
📎 #حد_حجاب_شرعی
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
❣️ #رمان_از_سوریه_تا_منا #قسمت_۱۶ 🌻 صالح خسته بود و خوابش می آمد.😞 چشمانش را ماساژ می داد و سرش را
❣️ #رمان_از_سوریه_تا_منا
#قسمت_۱۷ 🌻
دو روز مشهد بودیم و دل سیر زیارت کردیم. صالح یک هفته مرخصی داشت. قصد داشتیم به شمال برویم و حسابی تفریح کنیم.😊 هنوز در مسیر استان گلستان بودیم که از محل کار با او تماس گرفتند و به او گفتند که باید بازگردد.😕
ناراحت بودم اما... بیشتر از کلافگی صالح پکر می شدم. انگار می خواست چیزی بگوید اما نمی توانست. به اولین شهر ساحلی که رسیدیم، لب دریا رفتیم.🌊
ــ تا اینجا اومدم خانومم رو نبرم ساحل؟! شرمندم مهدیه...😥
ــ این حرفو نزن. من شرایط کاریتو می دونم. وقت زیاده. خدا رو شکر که حداقل زیارت رفتیم.
چنگی به موهایش زد و چادرم را گرفت و با خودش کشاند توی آب. آب از زانویمان بالا آمده بود و چادرم را سنگین کرده بود. محکم آنرا دور خودم پیچاندم و به دریا خیره شدم.
ــ مهدیه جان...
ــ جان دلم؟
ــ فردا ظهر اعزامم...
برگشتم و با تعجب گفتم:
ــ کجا؟!😳
چیزی نگفت. می دانستم سوریه را می گفت. قلبم هری ریخت. انگار معلق شدم بین زمین و آسمان. شاید هم روی آب بودم. به بازوی صالح چنگ زدم و خودم را نگه داشتم. با هم بیرون آمدیم و روی ماسه ها نشستیم. چادرم غرق ماسه شده بود. کمی تنم می لرزید نمی دانم از سرما بود یا از ضعف خبری که شنیده ام؟!😔
"مهدیه آروم باش. یادت نره بابا گفت باید پشتیبان شوهرت باشی. اینجوری دلشو می رنجونی و نمی تونه با خیال راحت از خودش مراقبت کنه. همش باید نگران تو باشه. تو صالحو سپردی دست خدا. زندگیتو گره زدی به حرم آقا... پس نگران نباش و توکل کن به خدا..."
ــ چرا یهو خواستی بیفتی؟ حالت خوبه عزیزم؟
خندیدم و گفتم:
ــ آره خوبم. نگران نباش. ماسه های زیر پام خالی شد.
نگاهی به ساعتم انداختم و گفتم:
ــ وقت زیادی نداریم ها... اگه تموم شب رو رانندگی کنیم فرا صبح می رسیم خونه.
بلند شدم و دست او را گرفتم و از جایش بلندش کردم و با هم سوار ماشین شدیم.
دلم را به دریا زدم و گفتم:
ــ من رانندگی می کنم. تا وقتی شب میشه بخواب که بتونی تا صبح رانندگی کنی. باشه؟
سوئیچ را به من داد و حرکت کردیم.
#ادامہ_دارد...
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
❣️ #رمان_از_سوریه_تا_منا #قسمت_۱۷ 🌻 دو روز مشهد بودیم و دل سیر زیارت کردیم. صالح یک هفته مرخصی دا
❣️ #رمان_از_سوریه_تا_منا
#قسمت_۱۸ 🌻
بعد از کمی سکوت خوابش برد. چشمانم می سوخت و خیره به جاده رانندگی می کردم. اشک دیدم را تار کرده بود.😭
هر از گاهی به چهره ی آرام صالح خیره می شدم و از آرامشش غبطه می خوردم. آنقدر بی صدا گریه کرده بودم و بغضم را خورده بودم که گلویم ورم کرده بود و چشمانم شده بود کاسه ی خون. 😔 شب شده بود. به پمپ بنزین رسیدیم. ماشین را متوقف کردم و صالح را بیدار کردم. جابه جا شدیم و بعد از اینکه باک بنزین را پر کرد حرکت کردیم.
ــ چشمات چرا قرمزه خانوم گلم؟
ــ هیچی... به رانندگیم دقت کردم. چشمام سرخ شده. نور خورشید روی جاده انعکاس بدی داشت.😔
ــ مثل اینکه انعکاسش به دماغت هم سرایت کرده. چرا گریه کردی؟😒
سکوت کردم و روبه جاده سرم را چرخاندم. شام خوردیم و نماز خواندیم و شهر به شهر جلو می رفتیم. ساعت از نیمه گذشته بود. هر چه صالح اصرار می کرد نخوابیدم. دلم نمی آمد لحظات با هم بودنمان را در خواب سپری کنم. به روزهای تنهایی ام که فکر می کردم دلم فشرده می شد. حس خفگی داشتم اما مدام با صالح بگو بخند راه می انداختم.
اذان صبح بود که رسیدیم. بی صدا وارد منزل شدیم. پدر صالح نماز می خواند و سلما هم تازه بیدار شده بود. با احوالپرسی کوتاهی به اتاقمان خزیدم. سلما که آمد با تعجب گفت:
ــ چرا اینقدر زود برگشتید؟ اتفاقی افتاده؟!😳
بغضم شکست و خودم را به آغوشش انداختم.
ــ چی شده مهدیه دیوونه شدم.
میان هق هقم گفتم:
ــ ظهر اعزام میشه😔 خفه شدم بس که خودمو کنترل کردم. گلوم درد می کنه از بس بغضمو خوردم.😭
ــ الهی فدات بشم عزیزم. قرار بود دو هفته دیگه بره. اصلا برای همین عجله داشت که عروسی بگیرید. دلش می خواست سر فرصت مسافرت برید بعد آمادهت کنه و بهت بگه که میره.😔
صالح توی اتاق آمد و من خودم را از آغوش سلما بیرون کشیدم. سیلی آرام و شوخ مآبانه ای به گونه ی سلما زدم و گفتم:😊
ــ خیلی دلم برات تنگ شده بود سلما... هیچوقت شوهر نکنی ها... من دیوونه میشم از دوریت.😅
سلما هم بدون حرفی از اتاق بیرون رفت. صالح به نماز ایستاد و من با اشک به نماز خواندنش دقیق شده بودم.
"لعنت بر شیطان... بلند شو نمازتو بخون مهدیه"
ادامه دارد....
8.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸 جایگاه دختران در اسلام چگونه است؟!
11.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 #کلیپ | چگونه فرزندانی مؤمن تربیت کنیم؟
➕چند روش و تکنیک برای افزایش ایمان کودکان
🔻 کانال مباحث خانواده و تربیت فرزند
8.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹کاری که یک زن با حجابش میکند!
🔸استاد عالی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹غیبت کردن از کدام خصوصیتِ تو خبر می دهد؟؟
🔸شهید مطهری ره
یاد خدا ۴۱.mp3
10.91M
مجموعه #یاد_خدا ۴۱
#استاد_شجاعی | #آیتالله_حقشناس
√ من بعضی وقتها یهو احساس مچالگی، افسردگی، سستی، بیانگیزگی میکنم بدون اینکه هیچ اتفاقی افتاده باشه!
چرا این حالت بر من غالب میشه؟
چطوری از بین میره؟
7.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥چرا زن برای اینکه مرد به گناه نیفتد باید #حجاب داشته باشد؟
🎙استاد شاهرودی
با#دنیای_پاسخ حاضرجوابباش