eitaa logo
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
778 دنبال‌کننده
19.5هزار عکس
9.6هزار ویدیو
335 فایل
♦️حجاب من نشانه ایمان وولایتمداری ام است. 🌴کانال سنگر عفاف وتربیت👇 https://eitaa.com/dadhbcx ادمین @GAFKTH @Sydmusaviمدیر ⠀ 🌴 قرارگاه بسوی ظهور https://eitaa.com/dadhbcx/50553
مشاهده در ایتا
دانلود
🖼هرروز خود را با بسم الله الرحمن الرحیم آغاز کنیم: 🪧تقویم امروز: 📌 دوشنبه ☀️ ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۳ هجری شمسی 🌙 ۲۷ شوال ۱۴۴۵ هجری قمری 🎄 6 می 2024 میلادی 📖حدیث امروز: امیرالمومنین علیه السلام: ای مردم از خدا بترسید که هیچ انسانی بیهوده آفریده نشده تا به لهو بپردازد . 📗نهج‌البلاغه حکمت ۳۷۰ 🔖مناسبت نداریم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
؏ـاشقےگفټ: آنچھ‌دݪِ‌تنگت‌میخواهدبگو؛ بادلےغمباࢪ‌گفتم‌ڪربلا، گفتم‌حسینہـ۸ــہـ۸ـ♡ صَباحاً اَتَنَفَسُ.. بِحُبِ الحُسَین💚 🍃رو به شش گوشه‌ترین قبله‌ی عالم هر صبح بردن نام حسیـــن بن علی میچسبد: چِــقَدَر نـام تــو زیبـاست اَبــاعَبـــــدالله... هرکسی داد سَلامی به تو و اَشکَش ریخت ،،، او نَظـَرکَــرده‌ی زَهــراست... اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ وعَلی العباس الحسُیْن... ارباب بي‌کفن ســــــــلام...
سلام امام زمانم✋🌸 «إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْراً ‏» بلا، تکان داده زمین را..... به‌زودے خواب زمستانی، با قدمتی هزار ساله؛ از سر روزگار خواهد پرید... به گمانم "یُسر" همان بهار قدم‌هاے توست، که از دل هزار لایه‌ی سختِ زمین خواهد رویید... 🌷اللهم‌عجــل‌لولیڪ‌الفــــرج🌷
🔰 دلم می‌سوزه برای بر‌اندازی که با هزار ضرب و زور خودشو به آمریکا رسونده و الآن توی دانشگاه‌شون جای روز قدس، ماه قدس دارن... نماز هم که جای سه وعده، پنج وعده به راهه... هم اتاقیشم با وجود این که واحد درسیش نیست داره وصیت‌نامه امام خمینی رو می‌خونه! 🔹 احتمالا چند وقت دیگه خودش تو بیوگرافیش می‌نویسه: لاَ يُمْكِنُ الْفِرَارُ مِنْ حُكُومَتِكَ 😅😅 👇👇 ┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓   @dadhbcx ┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴هر کسی دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش دارم تصاویر زنان جفیه پوش رو تماشا میکنم ، یاد این عبارتی که بارها گفتم میفتم، که جهان داره به سمت پوشش کامل زنان پیش میره و حجاب جهانی خواهد شد این باور قلبی من هست که پروژه حجاب زدایی غرب از زنان جهان بالاخره به طور کامل لااقل در کشورهایی که حجاب در تمدن آنها تعریف داشت شکست خواهد خورد و دوباره حجاب و پوشش عفیفانه احیا خواهد شد. اتفاقا همانطور که غرب برای تمدن زدایی هم حجاب رو کنار گذاشت، گفتمان تمدنی حجاب رو بر سرکار خواهد آورد. ✍عالیه سادات 👇👇 ┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓   @dadhbcx ┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
زن مروارید در صدف ۲.mp3
36.13M
🐚همایش زن مروارید در صدف 🔰قسمت دوم 🔸 👇👇 ┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓   @dadhbcx ┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روی هر چی دم دستش بوده نقاشی کرده؛ فقط انتظار آخری رو نداشتم 😂😫 👇👇 ┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓   @dadhbcx ┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
50.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یک کار فوق‌العاده تمیز فرهنگی👌 که هم هویت می‌ده، هم جهت، هم بصیرت همین‌طور هدف و مسیر درست را مشخص می کنه. این یعنی نهایت بهره‌برداری از ظرفیت شعر به مثابه رسانه بدون خروج از چارچوب شرع مناسب برای جشن تکلیف دختران 👇👇 ┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓   @dadhbcx ┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
‍ ‍ ♦️اولین_علایم_بارداری 💟توقف قاعدگی 💟اشتهای زیاد یا بیزاری نسبت به غذاها 💟تهوع و استفراغ 💟تغییر مزه ها 💟خستگی 💟حساس و بزرگتر شدن پستانها 💟یبوست 💟تکرر ادرار 💟نفخ کردن 💟تغییرات درخلق وخوی 👇👇 ┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓   @dadhbcx ┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت30 نزدیک شدو سلام کرد. بی تفاوت به سلامش پرسیدم: – شما ای
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 سکوت کردو به طرف اتاقش رفت. بعد از این که برای ریحانه باشیری که پدرش خریده بود فرنی درست کردم، یک استکان دم نوش ریختم و با یک پیش دستی پر ازشیرینی، برایش بردم.در باز بود، تقه ایی به در زدم و وارد شدم.کلا وقتی در بازاست معنیش این است که می توانم واردشوم.وقتی شاگردانش می آیندیاکاری دارد در را می بندد.روی تخت دراز کشیده بود و دست ها یش را زیر سرش گذاشته و به سقف زل زده بود. با دیدن من بلند شد نشست و گفت:–چرا زحمت کشیدید. می خواستم بیام با هم بخوریم.با حرفش برای گذاشتن سینی روی میزش به تردید افتادم. وقتی تردیدم را دید گفت:–خودم میارم توی سالن، شما یه دم نوشم واسه خودتون بریزید تا من بیام.برگشتم و سری به ریحانه زدم. بیدار شده بود و با شیشه ی شیرش بازی می کرد. بغلش کردم و دست وصورتش راشستم. کلی سر حال شد، فرنی را آوردم و قاشق قاشق به خوردش می دادم که، بادیدن پدرش سینی به دست، بلندشد و آویزانش شد. پدرش هم کلی قربون صدقه اش رفت و بعدبه سمت آشپزخانه راه گرفت. فنجان به دست امد و روی صندلی نشست و دستش را زیر چانه اش گذاشت و نگاه پدرانه اش رابه غذا خوردن ریحانه دوخت. کمی معذب شدم. البته نمی دانم چرا راحت بودم با آقای معصومی، شاید به خاطر برخوردهای موقرانه‌اش بود. ولی جدیدا گاهی معذب می شدم.–اجازه بدیدبقیه ی غذاش رومن بهش بدم. بعدروبه ریحانه کرد. –بابا یی بیا اینجا.ریحانه هم که انگار معطل همین ابراز محبت بود، به طرف پدرش دوید. روی صندلی رو به روی آقای معصومی نشستم و او فنجان را که حاوی مایع گرم وخوش بو بود مقابلم گذاشت وگفت:–بفرمایید.تشکر کردم. شیرینی را به طرفم گرفت و گفت:–البته این شیرینیه دوتا مناسبت داره. یه شیرینی برداشتم وبا کنجکاوی گفتم: –اون یکیش چیه؟–قراره از هفته ی دیگه برگردم سر کارم. همانطور که به غذا دادن پدرانه اش نگاه می کردم با خوشحالی گفتم:–چقدر خوب. واقعا عالیه.ولی بعد یاد ریحانه افتادم و پرسیدم:–پس ریحانه چی؟ آهی کشید و گفت:–باید بزارمش مهد کودک دیگه. نمی دانستم باید چه بگویم. دلم می خواست بگویم من می آیم و نگهش می دارم ولی نگفتم، چون هم دانشگاه داشتم، هم خیالم از طرف مادرم راحت نبود. شاید اجازه نمی داد. فکر کردم اصلا شاید درست نباشد بیشتر از این اینجا بیایم.وقتی سکوتم را دید، نگاهی به شیرینی روی میزانداخت وگفت:–چرانمی‌خورید نکنه روزه اید؟ سرم راپایین انداختم.–نه، می خورم. غذای ریحانه تمام شده بود. بعدازاین که دست وصورتش راشست وخشک کرد در آغوشش گرفت و موهایش رانوازش کرد. ریحانه هم خودش را به پدرش سنجاق کرده بود. آنقدر هیکل تنومند و قدبلندی داشت که ریحانه درون آغوشش گم شده بود. روبه رویم نشست وریحانه را هم روی میزنشاند. ریحانه فوری به طرفم آمد. پدرش بانگرانی گفت: –نمی دونم با نبودنتون چطورمی خوادکناربیاد. –میام بهش سر می زنم. –واقعا؟ــ بله البته گاهی، خب خود منم اذیت میشم. –اگه این کارو بکنید که واقعا خوشحالمون می کنید. دلم خواست بگویم من هم از محبتهای پدرانه‌ات نمی توانم دل بکنم... من هم دلم نمی خواهدمحبتهای دورا دورت را ازدست بدهم.بعد از خوردن شیرینی و جمع و جور کردن، ریحانه با پدرش به طرف اتاق رفتند. من هم زیر اجاق را خاموش کردم و وضو گرفتم. اذان شده بود.بعد از نماز صدای زنگ گوشی‌ام بلند شد.سعیده بود. سریع جواب دادم:–سعیده جان الان میام. نگذاشت قطع کنم زود گفت:–اذان گفتن بیام بالا نماز بخونم. ماندم چه بگویم، آقای معصومی با شنیدن اسمش اخمایش درهم رفت با دیدنش شاید ناراحت تر بشود. برای همین گفتم:–برو مسجد سرخیابون منم میام اونجا برات توضیح میدم.نگذاشتم حرفی بزند. گوشی را قطع کردم و بلند شدم تا آماده شوم. بادیدن سعیده که شالش را تا جلوی سرش کشیده بود و موهایش را پنهان کرده بود پقی زدم زیر خنده و گفتم:–به به خانم محجبه! با دیدنم لبخند پهنی زدو شالش را عقب کشید و دوباره موهای قشنگش را بیرون ریخت و گفت: –نماز بودم دیگه. بعد بغلم کرد.–دلم خیلی برات تنگ شده بود راحیلی. من هم بوسیدمش و گفتم:–منم همین طور.ــ چرا گفتی بیام مسجد؟ ــ آخه عصری که بهش گفتم تو می خوای بیای دنبالم اخماش رفت تو هم، اونوقت بیای خونش شاید خوشش نیاد. سعیده آهی کشید وگفت:–شایدم حق داشته باشه. احتمالا فکر می کنه عامل همه ی مشکلاتش منم. ــ نباید اینجوری فکر کنه، هر کسی قسمتی داره. بی خواست خدا برگی از درخت نمیوفته. سرش را به علامت تایید حرف هایم تکان داد و جلوتر از من به طرف ماشین راه افتادو گفت: –اونور پارکش کردم بیا بریم. شالش را از جلو زیاد تا کرده بود از پشت گردنش مشخص بود. پا تند کردم و خودم را به او رساندم و شالش را درست کردم و گفتم:– گردنت دیده میشه از پشت.لبخندی زدو گفت:–راحیل.–هوم.