🖼 هر روز خود را با بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ آغاز کنیم:
📖حدیث امروز :
🔅امام رضا علیه السلام:
🌴هر که روز #عاشورا روز سوگواری و اندوه و گریه اش باشد،خداوند عزّوجلّ روز قیامت را روز شادی و سرور او قرار دهد.
📚میزان الحکمه جلد ۷ صفحه ۴۱۰
🪧تقویم امروز:
📌 چهارشنبه
☀️ ۲۷ تیر ۱۴۰۳ هجری شمسی
🌙 ۱۱ محرم ۱۴۴۶ هجری قمری
🎄 17 جولای 2024 میلادی
🔖مناسبت امروز:
▫️اعلام پذیریش قطعنامه ۵۹۸ شورای امنیت از سوی ایران(۱۳۶۷ ه ش)
💛روز تجلیل از اسرا و مفقودان
#تسلیت_آقای_من 💔🏴
اشکِ ماتم گشته از دیده روان
شد سرِ سالار زینب بر سنان
در عزای جدِّ مظلومت حسین
تسلیت یا مهدی صاحب زمان
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله_علیه_السلام
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان_عج_الله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر برای هرچیزی خواستید گریه کنید، برای حسین(ع) گریه کنید
#شهیدجمهور🥀
#مضطر
.
.
.یک نفر یکه و تنهاست،خدا رحم کند
#عاشورا
#ماملتامامحسینیم
#مردمحسینی
اثر جدید استاد روح الامین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 شهیدی که در کربلا دو بار جان داد!
💠 یزید یک کافر به تمام معنی بود
🟢 نقل شده که وقتی سر امام حسین علیه السلام را برای یزید آوردند، با چوب خیزران بر دندانِ سبطِ نبی مصطفی می زد و این اشعار را می سرود:
🔻 لعِبَتْ هاشِمُ بِالْمُلْکِ فَلاَ * خَبَرٌ جاءَ وَ لاَ وَحْىٌ نَزَلْ
لَیْتَ أَشْیاخِی بِبَدْر شَهِدُوا * جَزَعَ الْخَزْرَجُ مِنْ وَقْعِ الاَسَلْ
🔻 فرزندان هاشم (رسول خدا) با سلطنت بازى کردند، و در واقع نه خبرى (از سوى خدا) آمده بود و نه وحیى نازل شد.
کاش بزرگان من که در جنگ بدر کشته شده بودند، امروز مى دیدند که قبیله خزرج چگونه از ضربات نیزه به زارى آمده است .
📚 الاحتجاج علی اهل اللجاج، نشر مرتضی، ج2، ص307
#محرم
#دهه_محرم
#ملت_امام_حسین
#اعتقادات
🔹 راستی آزمایی کوفیان توسط مسلم(ع)
✅ زمانی که مردم، امام حسین علیه السلام را به کوفه دعوت کردند، حضرت برای راستی آزمایی و گرفتن اخبار از اوضاع کوفه، حضرت مسلم را به کوفه فرستاد.
📌 بر اساس برخی نقل ها ابتدا هجده هزار نفر از مردم کوفه با حضرت مسلم بیعت کردند؛ بنابراین ایشان نامه ای به امام حسین علیه السلام نوشت و آمادگی مردم را اعلام کرد؛ بر این اساس امام حسین علیه السلام حرکت کرد.
💎 با روی کار آمدن عبیدالله بن زیاد، مردم بیعت خود را شکستند و مسلم را تنها گذاشتند و دیگر برای نامه نوشتن برای برگشت امام حسین علیه السلام دیر شده بود.
🔺 جهت مطالعه بیشتر، کلیک کنید:
🌐 https://btid.org/fa/news/310981
#محرم
#دهه_محرم
#ملت_امام_حسین
#اعتقادات
💢 به هوش باشیم
🔸 شیطان، دشمن دیرین انسان است، به هوش باشیم در دام او نیفتیم.
📜 برداشتی از آیه ۱۱۸ سوره نساء.
📎 #حرف_خدا
📎 #آیه_نگاشت
📎 #رحمت_الهی
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت240 هرچه چشم چرخاندم آرش را ندیدم. طولی نکشید که خوا
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت241
آنشب آنقدرحالم بد بود که با سعیده ومادر به خانه رفتم و فردا مستقیم به بهشت زهرا رفتیم. عمه ی آرش هم بافاطمه امده بودند به همراه نامزدش.
موقع خاکسپاری مژگان خیلی بیتابی می کرد و جیغ می کشید هیچ کس نمی توانست آرامش کند، نشسته بود روی خاکها و گریه می کرد و گاهی جیغ می کشید، حتی حرف مادرش را هم گوش نکردکه گفت، با اون وضعت اونجا نشین.
بعد از چند دقیقه آرش یک صندلی آورد و دست مژگان را گرفت و به سمت صندلی کشید. مژگان هنوزبه صندلی نرسیده بودکه دوباره جیغ زد و سرش را روی سینهی آرش گذاشت وگریه کردوگفت:
–آرش دیدی چقدرتنهاشدم...
آرش از بازوهایش گرفت وهدایتش کردطرف صندلی و بعد شروع به صحبت کرد. انقدر آرام حرف میزد که متوجه نمیشدم چه میگوید. بعضی از مهمانها با دیدن این صحنه شروع به پچ وپچ کردند، امان از پچ وپچ... صدای پچ پچها در گوشم اکو میشد. آن لحظه آرزوکردم کاش گوشهایم کَربود و نمی شنید.
فقط خدا حالم را می دانست.
چشم دوختم به خاکهایی که قبرکَن، بابیل آرام آرام توی قبر می ریخت.
احساس کردم قلبم یخ زد و مُرد و زیر این خاکها به همراه جسد دفن شد.
آرش باموهای آشفته کنارقبرایستاده بودوگریه می کرد.
باید سیرنگاهش می کردم ونگهش می داشتم برای روزهای مبادا...
تا وقتی در تیر راس نگاهم بودچشم از او برنمی داشتم که شاید او هم دنبالم بگردد و چشم هایم را جستجوکند، ولی او به تنها چیزی که توجه نداشت من بودم.
چیزی از مراسم نفهمیدم، توی دنیای خودم با آرش بودم، همه برای ناکامی کیارش گریه می کردند و من برای ناکامی دل خودم...هرکس چنددقیقه ایی گریه می کردو بالاخره آرام میشد ولی من آرام نمیشدم، اشکهایم بند نمیآمد.
برای ناهار رستوران بزرگ ومجهزی رزو شده بود. دنبال نماز خانه گشتم وبرای نماز رفتم. فاطمه هم بامن بود، مادر وسعیده برای ناهارنماندند، شاید آنها هم دلشان از پچ پچها شکسته...
بعداز این که نمازم را خواندم سربه سجده گذاشتم و دوباره چشم هایم جوشید.
وقتی سرازسجده برداشتم، دیدم فاطمه نگاهم میکند. جلوتر آمد و پرسید توچته راحیل؟ نگو که برای کیارش گریه می کنی...به سجاده چشم دوختم، دونفردیگر برای نماز وارد شدند.
فاطمه آرامتر پرسید:
–به خاطر آرش گریه میکنی؟ دوباره اشکهایم ریختند، انگار به اسم آرش حساسیت پیداکرده بودند.
–می فهمم، حق داری، ولی توگوش نکن به این حرفها مهم خودآرشه...مردم زیادحرف میزنن، اشکهایم را پاک کردم وگفتم:
–منم از آرش ناراحتم نه مردم.
فاطمه دستم راگرفت.
–اون الان حالش خوب نیست، بهش حق بده، کم کم درست میشه، اینقدرغصه نخور.
–خب منم می خوام توی این حال بدش، کنارش باشم، ولی اون، حتی نگاهمم نمی کنه. فاطمه می ترسم و َدوباره اشک هایم امان ندادند حرف بزنم.
فاطمه هم گریه کنان گفت:
–نه، راحیل نگو، همه چی درست میشه.
–فاطمه، میشه ازت خواهش کنم بری ناهارت روبخوری وموقع رفتن منم صداکنی باهاتون بیام.
–پس توچی؟
–ازگلوم پایین نمیره، میشه اصرار نکنی و بری؟ خواهش میکنم.
مگه باماشین آرش نمیری؟ نگاهش کردم.
اشکهایم تنها جوابی بود که میتوانستم بدهم.
بعداز رفتن فاطمه همانجا دراز کشیدم وتسبیحم را برداشتم وذکر شکر را شروع کردم، برای هردانهی شکر، نعمتی را به یادم می اوردم. شکر برای روزهای خوشی که با آرش داشتم، برای تجربه کردن عشق، برای دوست داشته شدن، برای اشکهایی که میتوانم بریزم، شکربرای این که هنوز خدا را فراموش نکردهام. شاید هم فراموش کردهام وگرنه معنی این همه بیتابی چیست؟ واقعا معتقدم به این که بی اذن خدا اتفاقی نمیوفتد؟
ازبس گریه کرده بودم چشم هایم می سوخت، کمی روی هم گذاشتمشان، نگاهی را روی خودم احساس کردم، یاد آن روز افتادم. سفر شمال. تاثیر نگاه. چشم هایم را باز کردم، برای یک لحظه انگار آرش بودکه کنار درایستاده بودو نگاهم می کرد ولی زودناپدید شد و رفت...
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت241 آنشب آنقدرحالم بد بود که با سعیده ومادر به خانه
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت242
قلبم ضربان گرفت. بلند شدم ونشستم وبه درچشم دوختم. بلافاصله فاطمه امد و با دیدنم گفت:
–پاشوبریم.
–توآرش روندیدی؟
–چرا داشت میرفت، اینجابود؟
–زمزمه وارگفتم:
–نمی دونم، اون اینجا بودیامن جایی بودم که اون بود.
–وقتی بهش گفتم باما میری خونه، گفت بهت بگم با ماشین خودش بری.
ولی من دوست نداشتم با او بروم. چراخودش چیزی نمیگوید و پیغام میفرستد...
–باهم دیگر به طرف ماشین نامزد فاطمه راه افتادیم، خیلی سختم بود با فاطمه و خانوادهاش بروم. ولی چاره ایی نداشتم. بیشتر مهمانها رفته بودند، مژگان ومادر شوهرم هم به طرف ماشین آرش می رفتند، خالهی آرش دست مادر شوهرم را گرفته بود و کمکش می کرد.
آرش هم جلوی در مردانه همراه عمو و داییش ایستاده بود و سرش پایین بود. برای لحظه ای ایستادم ونگاهش کردم، شکسته بود، انگارمردتر شده بود. دلم برای آغوش مردانهاش تنگ بود. می دانم برایش خیلی سخت است. کیارش برایش حکم پدر را داشت.
دلم می خواست با آرش حرف بزنم. سرش را بلندکرد و چشمی به اطراف چرخاند و با دیدنم، به طرفم قدم برداشت. انگار هر قدمش را روی قلبم میگذاشت تا نزدیکم شد، همانطور سربه زیر و آرام گفت:
–توی ماشین خودمون بشین، چنددقیقه دیگه میام.
فاطمه حرفش را شنید و با لبخند به من اشاره کردکه بروم. خودش هم رفت. ازصبح چیزی نخورده بودم وضعف داشتم ولی همین جملهی آرش به پاهایم جان داد. داخل ماشین نشستم. طولی نکشید که مژگان ومادر آرش هم امدند و گریه را سر دادند، ولی من برعکس اینبارگریه ام نگرفت وسعی کردم دلداریشان بدهم.
–مامان جان بسه، دوباره حالتون بدمیشه ها. مژگان کنارم بود دستش را گرفتم.
–مژگان جان گریه نکن به فکراون بچه باش...دستش را از توی دستم کشید ونگذاشت حرفم را ادامه بدهم و باخشم وگریه گفت:
–این بچه هم مثل خودم بدبخت و بی کس شد، توچه می فهمی تنهایی چیه، برای بدبختی خودم گریه می کنم واین بچه...خودم روعقب کشیدم وفقط نگاهش کردم.
مادرکیارش کمی سرش را عقب چرخاند و گفت:
–این چه حرفیه، چرا بی کسی، مگه من مردم، مگه آرش مرده...عموش برای بچت پدری میکنه، میشه همه کس وکارتون... با بازشدن در توسط آرش بحث تمام شد. آرش باپسر عمویش که آن طرف ماشین ایستاده بود حرف میزد و کارهایی را به او می سپرد که انجام بدهد.
ماشین را روشن کرد وچشم دوخت به روبرو.
خداروشکرکردم که درست پشت سرش نشسته ام ومی توانم نگاهش کنم، به صندلی تکیه دادم و به آینه زل زدم. اخم داشت. معلوم بودفکرش مشغول است و در دنیای دیگریست.
ولی من ناامید نشدم و حتی یک لحظه هم چشم ازآینه برنداشتم تاشاید نگاه گذرایی هم که شده به من بیندازد. چقدرسرسخت شده بود، شاید هم من زیاد حساس شده بودم، شایدمحبتهای بی دریغش بدعادتم کرده بود، سکوت محض بود و دیگر کسی گریه نمیکرد. نفس عمیق وصدا داری کشیدم تاشاید نگاهم کند ولی فایده ایی نداشت. نکند مهربانی کردن یادش رفته...چشم هایم را بستم وسرم را به شیشه ی ماشین تکیه دادم.
باترمز ماشین همه پیاده شدیم واین بارمن مادرشوهرم را کمک کردم و به خانه رفتیم.
بعد از ما مهمانهای خودمانی وارد شدند.
برایشان چای درست کردم وبعد از یکی دو ساعت همه رفتند جز یکی از خواهرهای مادرشوهرم و فاطمه و خانواده اش و زن دایی.
یکی دوساعت بعد فاطمه گفت که آنها هم میخواهند همراه زن دایی برای استراحت به خانهشان بروند، چون نامزدش اینجا راحت نیست. مردد بودم بگویم من را هم برسانند یانه، اصلا دلم نمیخواست بمانم. همان لحظه آرش وارد آشپزخانه شد و من از فرصت استفاده کردم و بلندگفتم:
–فاطمه جان، میشه منم تا یه ایستگاه مترو برسونید؟
–این چه حرفیه راحیل جان، تا خونتون می بریمت.
صدای بَمش پیچیدتوی گوشم.
–فاطمه خانم من خودم می برمش، شما بفرمایید...بعد از چند دقیقه عمو و دایی ارش که انگار دنبال کارها بودند امدند و درمورد مراسم روز سوم که کجا می خواهند بگیرند صحبت کردند و حتی درمورد این که متن اعلامیه چه باشد هم مشورت کردند، قرار شد مراسم سوم وهفتم در یک روز باشد. تا نزدیک غروب حرفهایشان به درازا کشید و با هم تقسیم کارکردند.
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت242 قلبم ضربان گرفت. بلند شدم ونشستم وبه درچشم دوختم
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت243
چقدر خوب بود اگر خانواده ها همیشه اینقدرباهم متحد بودند و برای هم، دل می سوزاندند.
بعداز رفتنشان آرش را ندیدم. مثلا قرار بود مرا برساند.
به آشپزخانه رفتم و استکانها را شستم وکمی روی کابینتهارا مرتب کردم.
اذان شد، وضوگرفتم و به طرف اتاق آرش رفتم تا نمازم را بخوانم. ولی یادم امد که چنددقیقه ی پیش مژگان به مادرشوهرم گفت میرود آنجا بخوابد.
به طرف اتاق مادرشوهرم پا کج کردم.
همین که در را بازکردم بادیدن آرش خشکم زد. آرش سربه سجده گذاشته بود و شانههایش میلرزید. نمی دانستم الان باید بروم یابمانم. از گریه اش بغض کردم وخواستم بیرون بروم که گفت:
–بیا نمازت روبخون.
شوک زده نگاهش کردم. از روی سجاده بلند شد و کنار نشست. سرش پایین بود.
به نمازایستادم وترسیدم از این که نکند برود. کاش تا آخر نمازم بماند.
خدایا ببخش مرا که نماز برای توخواندم ولی تمام فکرم پیش عشقم بود. ببخش که همیشه لاف باتو بودن زدم، ولی وقتی پای عشقم وسط کشیده شد با او بودم. خدایا مرا ببخش که حتی برای پنج دقیقه هم نتوانستم از او چشم بپوشم وبه روی توچشم بازکنم...
وقتی نمازم تمام شد. نبود. با دیدن جای خالیاش گریهام گرفت. مثلا خواستم زودتر نمازم را تمام کنم که بیشتر ببینمش...خدا اینطور مهربانی می کند.
به پایهی تخت تکیه زدم و اشکهایم را رها کردم، از خداشرمنده بودم و بخشش می خواستم.
با بازشدن درسرم را بلندکردم. آرش با یک لیوان شربت زعفران داخل شد.
جلویم زانو زد وگفت:
–ازخاله خواستم درست کنه، بخور لبهات سفیده، چرا ناهار نخوردی؟
با چشمهای گرد شده نگاهش کردم. حال خودش هم بهترازمن نبود.
"تو که اصلا نگاهم نکردی، لبهایم را کی دیدی "
می دانستم او هم چیزی نخورده، چشم به لیوان دوخته بود، سرش را بلندکرد و اشکهایم را با پشت دستش پاک کرد و گفت:
–کاش به جای کیارش من می مردم. اینجوری همه کمتراذیت می شدند.
از حرفش لرزیدم وزانوهایم را در بغلم جمع کردم و سرم را رویشان گذاشتم وگریه کردم وگفتم:
–خیلی بی انصافی.
نفس عمیقی کشید و لیوان را روی میز کنارتخت گذاشت وکنارم نشست. دستش را دور کمرم حلقه کرد و من را به خودش چسباند. صورتش را روی سرم گذاشت وگریه کرد.
از بوی تنش حالم بهترشد.
" اصلا من به شربت یاغذایی نیاز ندارم، عطرتنت مرا سرپا می کند."
گریهی هردویمان بند امده بود. ولی نه او مرا رها می کرد، نه من قصد تکان خوردن از جایم را داشتم. نفس عمیقی کشید و گفت:
–ازحرفم ناراحت نشو راحیل، بی تو برای من بامرگ فرق چندانی نداره. مضطرب نگاهش کردم، چشم هایش کاسهی خون بود، رنگش پریده بود و ته ریشش که خیال سبز شدن داشت غمگین ترش کرده بود. حالش خیلی بد بود باید خودش شربت می خورد. لیوان را از روی میز برداشتم وگفتم:
–تو واجب تر ازمنی، بخور.
–تا تو نخوری، من لب نمی زنم.
–اصلاخودت ناهارخوردی؟
– بااین وضعی که پیش امده، هیچی ازگلوم پایین نمیره، راست میگن غم که میادخروار،خروار میاد.
لیوان را به لبش چسباندم.
–جون من بخور.
یک جرعه خورد.
لیوان را از لبش جداکرد و به لب من چسباند.
–جون من همه اش روبخور.
به ناچار سرکشیدم...لبخندنازکی زد و گفت:
–راحیل قول بده تو هر شرایطی مواظب خودت باشی...سکوت کردم و او ادامه داد:
–همه چیز دست به دست هم داده تا من رو نابود کنه ناخوشی تو هم تشدیدش میکنه.
–من پیش تو همیشه خوشم آرش...
دستش را به صورتم کشید.
–یه وقتهایی اونجوری که ما می خواهیم پیش نمیره راحیل...باید قول بدی هرجورکه پیش رفت مواظب خودت باشی.
–فیلسوف شدی؟
–آره، جامون عوض شده، درد آدم روفیلسوف می کنه... حرفهات توی سرم چرخ می خوره. قسمت هرکس روخدا تعیین می کنه نه خودش...
–می ترسم ازحرفهات آرش.
–تاوقتی خداهست از هیچی نترس.
متعجب نگاهش کردم.
باغم گفت:
–اینبار دل میسپارم به خواست خدا.
احساس می کردم چیزی می خواهد بگوید ولی شاید نمی تواند...
روی تخت دراز کشید و گفت:
–تمام دیشب رونخوابیدم وتوی خیابون راه می رفتم.
–چرا؟
–به خاطر مصیبتی که جوری یقهام رو گرفته که هیچ جوره نمیشه ازش خلاص شد. خیلی خستهام راحیل.
–چیزی برات بیارم بخوری؟
–کاری رو که بخوام می کنی؟ باسر تایید کردم.
دستش را دراز کرد و مثل همیشه دوضربه زدروی بازویش وگفت:
–بیای اینجا بخوابی ونگی زشته مهمون دارید و این حرفها، آرومم کن راحیل. بعد آهی کشید و ادامه داد:
–شاید فردایی نباشه وبعدچشم هایش نم زد. بلندشدم موهایم را مرتب کردم و عطری که همیشه گوشه ی کیفم می گذاشتم را زدموکنارش درازکشیدم.
امام صادق علیه السلام:
کسی که از منزلش بیرون آید و قصدش زیارت قبر حضرت حسین ابن علی علیهما السّلام باشد اگر پیاده رود، خداوند منّان به هر قدمی که برمیدارد یک حسنه برایش نوشته و یک گناه از او محو میفرماید تا زمانی که به حائر برسد و پس از رسیدن به آن مکان شریف حق تبارک و تعالی او را از رستگاران قرار میدهد تا وقتی که مراسم و اعمال زیارت را به پایان رساند که در این هنگام او را از فائزین محسوب میفرماید تا زمانی که اراده مراجعت نماید در این وقت فرشتهای نزد او آمده و میگوید: رسول خدا صلّی اللَّه علیه و آله و سلّم سلام رسانده و به تو میفرماید: «از ابتداء عمل را شروع کن، تمام گناهان گذشتهات آمرزیده شد».
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬عوامل سلب آرامش در زندگی
🎙️حجت الاسلام #رفیعی
آخرین وصیتهای امام حسین به امام سجاد علیهم_412.mp3
2.24M
🎧 آخرین وصیتهای امام حسین(علیه السلام) به امام سجاد (علیه السلام) در روز عاشورا
🎙️حجت الاسلام #فرحزاد
💢 مصرف نذرهای اضافی
⁉️ سؤال:
افرادی برای احسان دادن در هیئت عزاداری برنج و گوشت نذر کرده اند اگر برنج بیشتر از گوشت باشد آیا می توان مقدار اضافی برنج را فروخت و گوشت یا وسایل مورد نیاز احسان را تهیّه کرد؟
✍️ پاسخ:
🔹 نذرها و هدایا باید در همان جهتی که نذر کننده یا هدیه کننده گفته و نیت کرده، مصرف شود. و اگر شخص نذر کننده صیغه شرعی نذر را نخوانده باشد می توان با اجازه او کالای نذری را تعویض کرده و یا در امور دیگر مصرف کرد.
📚 پی نوشت:
بخش استفتائات پایگاه اطلاع رسانی دفتر آیت الله خامنه ای.
📎 #احکام_نذر
📎 #مصرف_نذر
💠 چرا پذیرفتن قطعنامه 598، جام زهربود؟
⚠️ قطعنامه 598 حاوی مطالبی نبود كه ایران بتواند در قالب آن به تمامی خواسته هایش برسد.
🔻 حضرت امام رحمه الله علیه معتقد بودند كه عراق علاوه بر بازگشت به مرزهای بین المللی، باید به عنوان متجاوز شناخته شود و خسارات جنگی نیز از این كشور گرفته و به ایران داده شود؛ ولی این قطعنامه، متجاوز را معلوم نكرد و خساراتی نیز به ایران پرداخت نشد.
🔶 B2n.ir/r68723
📎 #جام_زهر
📎 #قطعنامه_598
📎 #دفاع_مقدس
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 حسینین عاشقیم من، منم نیم یوخدی
شعرخوانی ترکی مرحوم یعقوبی
📎 #محرم
📎 #ملت_امام_حسین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 آیا داشتن فرزندان بیشتر مانع تربیت درست فرزندان است؟
🔻 توضیحات حجتالاسلام رضا یوسف زاده
🖼هرروز خود را با بسم الله الرحمن الرحیم آغاز کنیم:
📖حدیث امروز:
🍃امیرالمومنین علیه السلام:
هر شخص گرفتاری را نمیتوان سرزنش کرد.
📗نهج البلاغه حکمت ۱۵
🪧تقویم امروز:
📌 پنجشنبه
☀️ ۲۸ تیر ۱۴۰۳ هجری شمسی
🌙 ۱۲ محرم ۱۴۴۶ هجری قمری
🎄 18 جولای 2024 میلادی
🔖مناسبت امروز:
🏴 شهادت امام زین العابدین علیه السلام
🥀دفن شهدای کربلا توسط امام زین العابدین علیه السلام به یاری جمعی از بنی اسد
سلام امام زمانم✋🌸
ای داغدار اصلے این روضہها بیـا
صاحب عزاے ماتم کرب و بلا بیـا
تنها امیـد خلـق جهان #یابن_فاطمہ
اے منتهاے آرزوے اولیـــــاء بیـا
◾️الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـرَج◾️
یعقوب ڪربلا چه قدر گریه میڪنی
از صبح زود تا به سحر گریه میڪنی
یعقوب را ڪه غصه ے یوسف شڪسته ڪرد
دارے براے چند نفر گریه میڪنی
وقتے ڪه چشمهات مے افتد به معجری
حق دارے اے عزیز اگر گریه میڪنی
این طفل را به جان خودت آب داده اند
دیگر چرا میان گذر گریه میڪنی
از صبح تا غروب فقط نیزه مے زدند
دارے به قتل صبر پدر گریه میڪنی
چشمت چرا ضعیف شده بے رمق شده
یعقوب ڪربلا چقدر گریه میڪنی
بادیدن اسیر ڪجا میرود دلت
بادیدن فقیر ڪجا میرود دلت
🖤شهادت امام سجاد علیه السلام تسلیت باد🖤