eitaa logo
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
775 دنبال‌کننده
20.1هزار عکس
10.1هزار ویدیو
337 فایل
کانال سبک زندگی👇 https://eitaa.com/dadhbcx ادمین @GAFKTH @Sydmusaviمدیر ⠀ 🌴 قرارگاه بسوی ظهور https://eitaa.com/dadhbcx/50553
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام امام زمانم ✋🌸 از قعر زمین به اوج افلاک، سلام؛ از من به حضور حضرت یار، سلام؛ عطر یاد زهرایی شما درخانه ی قلب هرکس پیچید ، از دیدار تمامی بوستانها بی نیازشد ... و هوای حضور حیدری تان دراندیشه ی هرکس راه یافت از تکیه برهر پشتوانه ای وارهید ... شکر خدا که در پناه شما هستم ...
۵ بهمن
6.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به روی کفنم ؛ بتکونید قـالی کربلا . .💔 صَباحاً اَتَنَفَسُ.. بِحُبِ الحُسَین💚 🍃رو به شش گوشه‌ترین قبله‌ی عالم هر صبح بردن نام حسیـــن بن علی میچسبد: چِــقَدَر نـام تــو زیبـاست اَبــاعَبـــــدالله... هرکسی داد سَلامی به تو و اَشکَش ریخت ،،، او نَظـَرکَــرده‌ی زَهــراست... اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ وعَلی العباس الحسُیْن... ارباب بي‌کفن ســــــــلام...
۵ بهمن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ســلام صبحِ جمعه تون بخیر و شادی ☃️❄️ زندگی تون پر از مهربونی لحظه هاتون سرشاراز آرامش☃️❄️ سفره هاتون پر برکت و لحظه لحظه عمرتون سرشار از نعمتهای بی منت خدایی☃️❄️ امیدوارم آخر هفته خوبی داشته باشید☃️❄️
۵ بهمن
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
اَعوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّيطانِ الرَّجيم بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی
اَعوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّيطانِ الرَّجيم بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالْعَنْ اَعْدائُهُمْ اَجْمَعینْ 🔸 وسواس (بخش هشتم) ❌ امام خمینی (در کتاب چهل حدیث، شرح حدیث بیست و پنجم) در رابطه با وسواس به نقل از یکی از معصومین، می‌فرماید: وقتی که برای قضای حاجت می‌رفتند، با دست مبارک به رانهای مبارک آب می پاشیدند که اگر ترشحی ایجاد شد، معلوم نگردد. در حالی که این افراد وسواسی که خود را مقلد او پیرو این امام معصوم می‌دانند و دانسته‌های احکام دین خود را از آن بزرگوار می‌پندارند، در وقت تصرف درامول از هیچ چیز پرهیز نمی‌کنند یا در مورد اموری که احتیاط، لازم یا رایج است احتیاط نمی‌کنند، و در ادامه می‌گوید: تاکنون کدام فرد وسواسی عوض یک مرتبه زکات یا خمس چند مرتبه داده است، و به‌ جای یک مرتبه حج، چند مرتبه رفته باشد؟ یا از غذای شبهه‌ناک پرهیز کرده باشد؟ امام خمینی در ادامه مطلب اشاره می‌فرماید “ و اگر در مورد رفتار وسواسی‌اش پرسیده شود، جواب می‌دهد می خواهم با طهارت واقعی نماز بخوانم، باید گفت: اگر اهل طهارت واقعی هستی، چرا اهل اهلیت واقعی نیستی؟ اگر فرضا که طهارت واقعی می‌خواهی کسب کنی، ده مرتبه در آب کر و جاری شستشو کردن چیست؟ با آنکه در آب جاری و آب کر یک مرتبه و در بول و در نجاسات دیگر هم علی‌المشهود یک مرتبه کفایت می‌کند، پس چندین مرتبه شستن چیزی جز وسوسه شیطان نیست. همچنین امام خمینی در ادامه می‌فرماید: پس ای عزیز، اکنون که معلوم شد عقلاً و نقلاً این وساوس شیطانی است و این خطرات از عمل ابلیس است که اعمال ما را باطل و به شکل دین، شما را از دین خدا خارج می‌کند و بالاخره بیم آن است که با عقاید شما بازی کند، پس لازم است هر طور شده با مراجعه به کارشناسان پزشکی و دینی درصدد معالجه خود برآیی... وَالسَّلَامُ عَلَى مَنِ اتَّبَعَ الْهُدَى ✍️ حبیب‌الله یوسفی 🔸ادامه دارد ان‌شاءالله
۵ بهمن
18.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢سبک زندگی ❇️آموزش سبک زندگی پیامبر (صلی الله وعلیه وآله) به کودکان 🟨چرا نباید پشت سر مردم حرف بزنیم؟ 📎 📎 📎
۵ بهمن
16.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢سبک زندگی ❇️آموزش سبک زندگی پیامبر (صلی الله علیه وآله) به کودکان 🟨چرا نباید خود خواه و مغرور باشیم؟ 📎 📎 📎
۵ بهمن
16.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢سبک زندگی ❇️آموزش سبک زندگی پیامبر (صلی الله علیه وآله) به کودکان 🟨چرا نباید حسادت کنیم؟ 📎 📎 📎
۵ بهمن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به جرات میگم برای کسایی که توی بچگی مدرسه موشها رو دیده باشن هیچ عروسکی خاطره انگیز تر از این بچه موشها پیدا نمیشه مخصوصا با اون صدای قشنگ صداپیشه ها که انگار صدای خود عروسکه عروسک محبوب تون توی این مجموعه کدوم بود؟ زنگ تفریح
۵ بهمن
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
#رمان #رهایی_از_شب #قسمت_صد_و_بیستم چند دقیقه ی بعد نسیم وارد آشپزخونه شد.انگار نه انگار که او ه
با تمام قدرت ازجا بلند شدم و بهش حمله کردم.درگیری سختی بینمون ایجادشد..او موهای بلندم رو مثل کلافی در دست گرفته بود و به اطراف میکشید تا نتونم بهش آسیبی برسونم.همه ی زورم رو جمع کردم و صورتش رو چنگ کشیدم و در حالیکه یقه ی لباسش رو گرفته بودم به سمت درب خانه کشوندم..چسبوندمش به در و با آرنجم زیر گلوش رو فشار دادم..حالا اونی که به جنون رسیده بود من بودم.. با صدای دورگه ام گفتم:بخاطر اینکارت بد میبینی کثافت…گمشو از خونم بیرون وگرنه زنگ میزنم پلیس بیاد جمعت کنه از این ساختمون.. او در میان تقلاهاش منو هلم داد به گوشه ای و نفس زنان گفت:بهت نشون میدم که کی بد می‌بینه. دختره ی …(فحش های زشت ناموسی) خوب کردم به مهری و بقیه گفتم..حالا که با این کار عزیز میشی عزیزترت میکنم.. از روی چوب لباسی روسری ومانتوش رو برداشت و همونطور که اونها رو تنش میکرد در وباز کرد و از خونه خارج شد.. صدای مشاجره او با اشخاصی بلند شد.گوشم رو تیز کردم.همسایه ها پشت در ایستاده بودند و صدای نزاع و دعوای ما رو شنیده بودند.من اینقدر نفس کم آورده بودم که نمیتونستم خودم رو پشت در برسونم ولی میشنیدم که همسایه ها خطاب به ما دونفر شکایت میکنند وحرف از پلیس میزنند.. نسیم درجواب یک نفرشون که پرسید کجا؟ با لحنی لات و عصبی گفت:تو روسننه برو کنار باد بیاد درااااز…صدای همهمه میومد.هرکسی یک چیزی به نسیم میگفت ونسیم جیغ میکشید برید گمشید اونور…گم شید تا خودمو از پله ها پایین ننداختم.. خدایا داشت چه اتفاقی می افتاد؟ صدای ضرب وشتم میومد..مطمئن بودم نسیم آغازگر دعوا بوده. .در باز بود و میترسیدم اونها به داخل سرک بکشند ومنو بی حجاب ببینند.پایه های مبل رو گرفتم و به سختی خودم رو به چوب لباسی پست در رسوندم.چادر سرم کردم و با کلی شرمندگی اونها رو از پشت در نگاه کردم.نسیم و یکی از مردها با هم درگیرشده بودند.نسیم جیغ میکشید وفحشهای بد میداد.دویدم سمتش. رو به همسایه ها گفتم: تو روخدا بیخیال شین این دیوونست.کار دستمون میده.. نسیم رو که، روی مرد خیمه زده بود و وگوشهای او رو مثل یک حیوان میکشید از او جدا کردم و با التماس گفتم:نسیم ولش کن دیوونه. .ولش کن.. نسیم که نه روسری سرش بود نه حال وروز درست حسابی ای داشت منو هل داد تا از پله ها پایین بره ولی زنها مانعش شدند. مرد همسایه ای که از من متنفر بود داد زد نزارید فرار کنه..آقا رضا رو خونین ومالین کرده.. من رو کردم به او و با التماس و وحشت گفتم:تو روخدا آقای رحمتی.. اون تو حال خودش نیس.شما ببخشید. . آقای رحمتی با عصبانیت خطاب بهم گفت:تو دهنت رو ببند که هرچی میکشیم زیر سرتوست. اینجا رو کردی کثافت خونه ..گمشو از جلو چشممون….به پیغمبر اگه همین امشب تکلیف تو رو روشن نکنم بی خیال نمیشم..هر روز یک بساط..یک بازی جدید..ما تو این ساختمون جوون داریم..بچه داریم. .معلوم نیست چه غلطی میکنی تو این ساختمون.. اون چی میگفت؟؟ چقدر صریح و رک منو مورد بی حرمتی قرار داد؟!! گفتم: من چیکار کردم که خودم خبر ندارم؟ بجای اینکه جوابم رو بدن شروع کردن به باهم حرف زدن درمورد من و عدم امنیت ساختمون. نگاهی به نسیم انداختم که زیر بازوی زنها تقلا میکرد! لعنت به این دستها که در رو به روی او باز کرد.. لیلا خانوم همون همسایه ای که اونروز برام آش ترخینه آورد از پله ها نفس زنان بالا اومد وگفت: در ورودی رو قفل کردم ولش کنید ببینم کجا میخواد بره.. رحمتی گفت:آ باریکلا..الان پلیس میرسه تکلیفمون روشن میشه.. نسیم تهدیدم کرد..تهدید نه!! داشت التماس میکرد ولی به شیوه ی خودش! _ عسل به این عوضیها بگو ولم کنن وگرنه هرچی دیدی از چشم خودت دیدی.. لیلا خانوم با صورتی درهم نگاهم کرد و خطاب به باقی همسایه ها گفت:یکی به داد این بنده خدا برسه! ببین این وحشی با سروصورت این چیکار کرده؟ بعد اومد سمتم و با دقت به اجزای صورتم نگاه کرد و گفت:نچ نچ نچ نچ …ببین چیکارش کرده..چادرت چرا خونیه؟!زنگ بزنید اورژانس! بالاخره یک نفر فهمید که من حالم خوب نیست.!! یکی از خانمها گفت: ما هم با همین مساله مشکل داریم..امروز سرو کله میشکنن فردا قتل!! بخدا دیشب به صمدی گفتم پاشو از این ساختمون بریم اینجا محل زندگی نیست.. ما بچه نوجوون داریم.. رحمتی از همه آتیشش تندتر بود! گفت: شما چرا بری خانوم؟؟ اونی که باید بره یکی دیگست.. با پاهایی خسته وارد خونه م شدم. اینبار تقاص کدوم کارمو دادم؟ اشتباهم کجا بود؟! یعنی الانم در آغوش خدا بودم؟! یعنی باز تماشا میکردم؟؟ ادامه دارد… نویسنده:
۵ بهمن
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
#رمان #رهایی_از_شب #قسمت_صد_و_بیست_و_یکم با تمام قدرت ازجا بلند شدم و بهش حمله کردم.درگیری سختی
در رو بستم و گوشهامو محکم گرفتم تا صدای فحاشیهای نسیم وتهمتهای همسایه ها رو نشنوم. .دست وصورتم خونین بود و قلبم درد میکرد اونوقت همسایه ها بجای نگران شدن به فکر آینده ی فرزندانشون بودند ومنو تهدیدم میکردند.. اشکهام بی اختیار پایین میریخت.. چشمم به دانه ی سبز رنگ تسبیح در گوشه ی آشپزخونه افتاد..بی توجه به صداهای تهدید آمیز پشت در به آشپزخونه رفتم و دانه های تسبیح رو از روی زمین با اشک و آه برداشتم..با هردانه ای که پیدا میکردم صورت حاج مهدوی به خاطرم میومد و ناله هام بیشتر میشد..کف آشپزخونه پراز خون بود..ولی برام اهمیتی نداشت. من فقط دنبال دانه های تسبیح بودم.. صدای آژیر پلیس میومد. .ولی برای من مهم نبود..من در زیر کابینت ها دنبال دانه های تسبیح میگشتم!! در رو محکم میکوبیدند اما چه اهمیت داشت هنوز ده دانه از یادگار الهام پیدا نشده بود!! از پشت در صدام میزدند در و باز کنم ولی من باز چشمم دنبال دانه ها بود!! دوباره در زدند.چاره ای نداشتم! دانه‌های تسبیح رو توی جیبم انداختم. سمت در رفتم..چادرم رو محکم دور خودم پیچیدم. حدس اینکه پشت در چه خبره زیاد سخت نبود!! همسایه ها و مامور کلانتری مقابلم ایستاده بودند. مامور کلانتری گفت:همسایه هاتون از شماشکایت دارند باید با ما به اداره ی پلیس تشریف بیارید.. ساعتی بعد من در کلانتری بودم! چشم آقام روشن! اون هم بخاطر شکایت همسایه ها.. افسر مربوطه نگاهی به سرو وضعم وکبودیهای صورتم انداخت. _با کی درگیر شدی؟؟ سکوت کردم! چون داشتم فکر میکردم شاید همه ی اینها یک خوابه.. قدرت حرف زدن نداشتم.مثل وقتایی که تو کابوسهای ترسناک هرچی سعی میکنی لب باز کنی اما نمیشه.. نسیم مثل بلبل حرف میزد و میگفت از همتون شکایت میکنم.. افسربهش گفت: زدی مرد به این گنده گی رو داغون کردی شکایتم داری؟فعلن تو این پرونده شاکی یکی دیگست. من فقط نگاه میکردم. افسر ازم پرسید:تعریف کن علت درگیری چی بود؟ جواب ندادم! نسیم گفت: یک بگو مگوی دوستانه!! الآن مگه مشکل ما دونفریم که از اون خانوم سوال میکنی؟؟ دستم رو با حرص مشت کردم.او چطور جرات میکرد مدام منو دوست خودش صدا کنه؟ افسر با کنایه بهش گفت:تو همیشه با دوستات اینطوری بگو مگو میکنی؟؟ نسیم لال شد. افسر از شاکی پرسید: آقای ترابی، اینا تو خونه بگو مگوی ساده کردن شما چرا با این خانوم درگیر شدی؟ آقارضا که تمام سرو صوراش زخم بود گفت: جناب سروان چی بگم؟!! ما دیدیم از خونه ی این خانوم سروصدا میاد گفتیم بریم ببینیم چه خبره..در هم زدیم اینا باز نکردن.صدای بزن  بزن خیلی زیاد بود بعد این خانوم عین جن با سروشکل به هم ریخته اومد بیرون..خب حقیقتش منم ترسیدم نکنه بلایی سر همسایه مون آورده باشه بزنه فرار کنه فقط ازش پرسیدم خانوم کجا که ایشونم این بلا روسرم آورد.. افسر رو کرد به نسیم و با لحنی تمسخرآمیز گفت: و تو هم یه جواب دوستانه دادی به سوال این آقا هان؟!! نسیم سرش رو پایین انداخت و با لحن آرومتری گفت:من عصبانی بودم.اگه این آقا وسط دعوا و اون حال وروز من خودشو دخالت نمیداد این اتفاق نمی افتاد. افسر رو کرد به من:با شما چیکار کنیم حالا؟  همسایه هات میگن آدمهای نامربوط به خونت میان.نمونه ش هم حی وحاضر اینجا حاضره! بهت نمیاد اهل این صحبتها باشی راست میگن اینا؟ گلوم رو صاف کردم:من با کسی رفت وآمدی ندارم.به غیر از این خانوم و نامزدش هیچ آدم نامربوطی پاش به خونم وانشده.من ده ساله تو این ساختمون زندگی میکنم بدون هیچ مشکلی..این حرف همسایه هام یک تهمته..تهمتی که به وسیله همین خانوم و نامزدش پخش شده تو ساختمون افسر با تعجب نگاهمون کرد وگفت:مگه این خانوم دوستت نیست؟ گفتم:نه.. پرسید: پس اگه دوستت نیست تو خونت چیکار میکرده؟ ادامه دارد… نویسنده:
۵ بهمن
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
#رمان #رهایی_از_شب #قسمت_صد_و_بیست_و_دوم در رو بستم و گوشهامو محکم گرفتم تا صدای فحاشیهای نسیم
چقدر بین پدر نسیم و آقای خدا بیامرزم تفاوت بود.آقام اگه منو این طور جاها میدید نگاه به صورتم نمیکرد ولی او تازه دخترش رو دلداری هم میداد!!! افسر مربوطه نگاهی به من انداخت و گفت:چیشد خانوم؟! وقتی دید ساکتم بلند صدا زد سرکار حجتی..این خانومو ببر.. کی فکرشو میکرد من داشتم بازداشت میشدم اون هم بی گناه..فقط بخاطر یک تهمت..وبخاطر یک دلسوزی احمقانه! اون هم مقابل کسانی که منتظر بودن زمین خوردنم رو ببینن.مسعود لبخند کمرنگ و موزیانه ای زیر لب داشت..و کامران هیچ چیزی نمیشد از نگاهش فهمید! سرکار حجتی یک خانوم سبزه و جدی بود.زیر بغلم رو گرفت و گفت:بریم.. داشتم از در بیرون میرفتم که کامران از حجتی پرسید:کجا میبرینش؟! حجتی گفت:بازداشتگاه!!!! کامران چشمهاش از حدقه زد بیرون.با دستش مانع رفتنمون شد ورو به افسر گفت: ایشونو چرا بازداشت میکنید؟ افسر درحالیکه با کاغذهای دورو برش ور میرفت گفت:برای اینکه ازش شکایت شده. خودشم که میگه کس وکاری نداره.. کامران گفت:آخه چه شکایتی؟مگه چیکار کرده؟ چون کس وکار نداره باید هرکاری خواستید باهاش بکنید؟ افسر نگاهی موشکافانه بهش کرد وگفت:شما چیکاره شی؟ کامران مکثی کرد وگفت:آشناشم.. حیدری با پوزخندی خطاب به افسر گفت:هه عرض نکردم.الان سرو کله ی همه آشناهاش پیدا میشه.. خدا به این رحمتی رحم کنه..چقدر دلم رو شکست امشب.. کامران بی اعتنا به طعنه ی او گفت:اگه من سند بیارم چی؟ افسر دستش رو زیر چونه گذاشت ونگاهی به ما دونفر کرد وگفت: تا زمانی که پرونده ش به دست دادسرا برسه آزاده! از اونجا به بعدش به قاضی مربوطه! اما این چیزی نبود که من میخواستم.من هیچ وقت حاضر نبودم زیر دین کامران برم وقتی که با دشمنان من دوست بود و هیچ وقت ضمانت اونو قبول نمیکردم تا به تهمتهای همسایه دامن بزنم. بلند گفتم:من احتیاجی به ضمانت کسی ندارم.. خواهش میکنم جناب سروان از ایشون چیزی قبول نکنین.. خودم از در بیرون رفتم.کامران دنبالم راه افتاد. ._این مسخره بازیها چیه در میاری؟ بازداشتگاهه مگه شوخیه؟ با حرص نگاهش کردم. گفت:ببینمت…اون دیوونه این بلا رو سرت آورده؟ گفتم: تو واسه کدوم دیوونه اینجایی؟! گفت:معلومه واسه خاطر تو پرسیدم:کی خبرت کرد؟ سکوت کرد. لبخند تلخی زدم و گفتم:شما همتون دستتون تو یک کاسه ست نه؟؟دارم بهت شک میکنم! کجا برم که شما نباشید کجا؟! او با درماندگی نگاهم کرد. گفت:قضیه اونجور که تو فکر میکنی نیست.. من برای کارم دلیل دارم. اشکم پایین ریخت.خطاب به حجتی گفتم:بریم.. چند قدم دور شده بودیم که به عقب برگشتم ونگاهش کردم وحرف آخر رو زدم:همه ی دردسرهام بخاطر شماست..هر دلیلی داری داشته باش ولی فقط برو..بخاطر شما بهم تهمت زدند..برام حرف درست کردن.از زندگیم برو.. وبلند گریه کردم… وارد بازداشتگاه شدم.حجتی گفت:شانست امشب کسی تو بازداشت نیست. نفهمیدم این شانس رو به خوب تعبیر کرده بود یا بد! دلم تسبیح میخواست. . گفتم میشه بهم یه نخ بدی؟ او با شک بهم نگاه کرد. از توی جیبم دانه های تسبیح رو در آوردم. گفتم:میخوام تسبیحمو درست کنم. او نگاهی سوال برانگیز به من وتسبیح کرد وگفت:مگه اینا رو تحویل ندادی؟؟؟ گفتم:کلی بهشون التماس کردم تا بهم دادند.. نگاهش متعجبانه شد و گفت:خب بزار یه سالمشو بهت بدم. گفتم:نه..من تسبیح خودمو میخوام! او گفت:بزار ببینم میتونم واست کاری کنم! چند دقیقه ی بعد با یک متر نخ مشکی برگشت. گفت:این ته کیفم بود واسه روز مبادا.ببین به کارت میاد؟ با خوشحالی نخ رو گرفتم ودانه های ناقص رو داخلش انداختم تا کل دانه ها در مشتم باشه..وقتی درستش کردم تسبیح رو روی سینه ام گذاشتم و با خدا حرف زدم.. تسبیحات حضرت زهرا سفارش الهام بود..باید با این تسبیح سفارشش رو عمل میکردم! ادامه دارد… نویسنده:
۵ بهمن