👨👩👧👧کانال سبک زندگی 🪴
من نون حلال آوردم سر سفره که شما اینجوری بار بیاین؟ حورا یاد وقتی افتاد که دایی اش همینطور پول به پا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان حورا 💗
قسمت28
فکر حورا سخت مشغول مهرزاد و حال خرابش بود.او سیگار کشیده بود. مست کرده بود.
چرا با خود چنین کاری می کرد؟
چرا دل حورا را می سوزاند؟
_چرا اینجوری می کنه با خودش؟ چرا فراموشم نمی کنه؟ من که بهش گفتم به درد هم نمی خوریم.
ما به دنیای هم نمی خوریم. دنیای ما متفاوته.
من بچه هیئتیم و اون تا حالا یک رکعت نمازم نخونده.
ناگهان صدایی در سرش گفت:اگه درست بشه چی؟ اگه مثل خودت بچه هیئتی بشه چی؟
حورا جانمازش را پهن کرد و رو به قبله نشست. مطمئن بود خدا صدایش را می شنید.
پس خدا را خواند و از او خواست که مهر خود را از دل مهرزاد ببرد. از او خواست راه درست را به او نشان دهد.
از خدا خواست تا حال دلش را خوب کند و برایش تا صبح دعا کرد.
برای نماز صبح مارال را بیدار کرد و با هم نماز خواندند بعد هم او را خواباند و گفت موقع مدرسه رفتن بیدارش می کند.
نیمرویی درست کرد با سیر و چای گذاشت روی میز و مارال را ساعت۶و نیم بیدار کرد. مثل دیروز او را راهی مدرسه کرد و خود بعد ۴۸ساعت بیدار خوابی، بالاخره خوابید.
چند روزی گذشت تا اینکه یک روز حورا مشغول آب دادن به گلدان های حیاط بود، در حیاط باز شد و مهرزاد وارد شد.
مستقیم به سمت حورا آمد.
حورا با ان چادر گل گلی سفید شبیه فرشته ها شده بود.
"وصله ی دل به نخ چادرتان می ارزد
تاری ازآن به دوصد زلف کمان می ارزد
بوسه از گوشه ی آن چادر مشکی بانو
به هزاران لب صد رنگ زمان می ارزد"
_سلام.
_سلام.با من میای؟
_ چی؟؟کجا؟
_گفتم از این خونه فراریت میدم میای یا نه؟
_ چی میگین آقا مهرزاد؟ با شما کجا بیام؟ اصلا چرا باید همراهتون بیام؟ من و شما نامحرمیم و...
_ حوا میای یا نه؟ یک کلام بگو.
_نه چون مرد آینده من نه سیگار می کشه نه شراب می خوره نه تا نیمه های شب بیرون میمونه. مرد آینده من نمازاش مثل خودم قضا نمیشه، بچه هیئتیه و روزه می گیره.
مرد آینده من یکیه مثل خودم.
اما شما حتی یک درجه با اونی که تو فکرمه هم خوانی ندارین.
یک قدم که به داخل خانه گذاشت، مهرزاد سر راهش سبز شد و گفت:منو نپیچون حورا خودت حالمو میبینی چقدر داغونم.
می دونم دلتم نمیاد منو پس بزنی.
_یعنی می خواین از سر ترحم بهتون جواب بدم؟
_ نه ولی منو نپیچون مثل دفعات گذشته. خوشم نمیاد هی از ایده آل هات و ملاک هات برای ازدواج می گی. من همینیم که هستم.
چرا می خوای منو عوض کنی؟
_ من که نگفتم خودتون رو عوض کنین. هرکسی تو زندگیش مختاره تصمیم بگیره واسه خودش منم هیچوقت شما رو مجبور به تغییر دادن افکار و رفتارتون نکردم.
فقط اونا رو گفتم که بدونین شخصیت شما و اونی که تو ذهن منه زمین تا آسمون با هم فرق داره.
من مال دنیای شما نیستم و نمی تونم باهاتون کنار بیام.
دنیایی که شما توش بزرگ شدین پر از ناز و نعمت بوده جز این اواخر که بخاطر من بهتون سخت گرفتن اما من از همون اول جز وقتی که خونه بابام زندگی می کردم.. از وقتی که پامو گذاشتم تو خونه شما.. دنیام پر شد از تاریکی و تنهایی.
نمی خوام این تفاوت ها علت جدایی فردامون باشه.
نمی خوام از سر هوس و حس های زود گذر جواب بدم و فردا پشیمون شم از اینکه چرا بیشتر فکر نکردم.
شما هم بهتره زندگی خودتون رو بخاطر من خراب نکنین و بزارین یک دختر مناسب از جنس خودتون براتون پیدا کنن نه کسی که پدر مادرتون چشم دیدنش رو ندارن.
فراموش کنین حورایی در کار بوده. اصلا از همون اول حورایی هم تو این خونه نبوده. اگرم بوده فقط... فقط برای غم وغصه و تنهایی بوده.
الانم برین کنار لطفا هر لحظه ممکنه مادرتون برسن.
از مهرزاد رد شد و به اتاقش رفت. مهرزاد هم بهت زده سرجایش ایستاده بود و انگار شکه شده بود.
همه حرفهای حورا حتی ذره ای اشکال نداشت. همش درست و منطقی بود اما کدام دل عاشقی منطق را ترجیح میداد به عشق؟
حورا کلافه مشغول بررسی برنامه اش بود که صدای در آمد و بعد هم مارال وارد شد.
_سلام حورایی.
_سلام خانم کوچولو بیا تو دم در واینستا عزیزم.
مارال در را بست و روی تخت حورا نشست و گفت: حورا جون من از صبح که شما واسه نماز بیدارم کردین تصمیم گرفتم نمازامو بخونم.
لبخند قشنگی روی لب های حورا نشست.
_آخه هر وقت میومدم نماز بخونم مامانم که متوجه میشد دعوام می کرد و چادر و جانمازم رو ازم می گرفت. الانماومدم ازتون دو تا خواهش کنم.
حورا جلو رفت و جلوی پایش زانو زد.
_ شما امر کن خانمی.
_ چادر و جانماز ندارم اگه شما دارین بهم بدین.
حورا با اشتیاق چادر و جانماز قبلی اش را که وقتی دبیرستان بود از آنها استفاده می کرد را به مارال داد و گفت: خب اوامر بعدی؟!
👨👩👧👧کانال سبک زندگی 🪴
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان حورا 💗 قسمت28 فکر حورا سخت مشغول مهرزاد و حال خرابش بود.او سیگار کشیده بود. مست ک
مارال لبخندی زد و گفت:راستش من ظهر به نماز جماعت نرسیدم برای همین تو مدرسه تنهایی خوندم. بعد تو رکعت دوم تشهدم رو فراموش کردم بخونم باید چیکار می کردم؟
_ خب ببین اگه قبل از اینکه رکوع رکعت سوم رو بری یادت اومده باید بشینی تشهد رو بخونی و دوباره بلند شی بقیه نمازت رو بخونی اما اگر تو رکوع یا بعدش یادت اومده باید بعد نماز تشهد رو قضا کنی.
_ یعنی چی؟
_یعنی بنابر احتیاط واجب باید دو تا سجده سهو كرد
_ یعنی این که خانم گل باید دو تا سجده بری که ذکرش اینه
"بسم الله و بالله و توکلتُ علی الله اللهم صل علی محمد و آل محمد"
_آها ممنون حورا جونم. خیلی لطف کردی.
_ فدات بشم عزیزکم. فقط چادر و جانمازت رو نبر من موقع اذان برات میارم که مامانت نبینن باز ازت بگیرن.
_ اها آره باشه پیش شما.من برم که تکلیف ریاضی دارم، فعلا.
مارال که رفت حورا نفس راحتی کشید و خدا را شکر کرد که لااقل توانسته مارال را به راه راست بکشاند.
خوشحال از اینکه مارال این همه به نمازش اهمیت می داد به سراغ برنامه اش رفت و به هدی زنگ زد.
_ سلام علیکم حاج خانم حورا. خوبیایی؟
_ سلام خانمی خوبم تو چطوری؟ چه می کنی؟ مامان اینا خوبن؟
_خوبم فدات بی کارم مونده بودم چی کار کنم که زنگیدی. حالا فرمایش؟
_بی ادب زنگ زدم از برنامه ات بپرسم.
_ برنامه چی؟؟؟
_ دانشگاه دیگه. مگه نمی خوای ادامه بدی؟ بیا انتخاب واحد کنیم.
واي حورا حوصله داری از دست تو. بزار یک مدت بدون درس زندگی کنیم
_ عزیزم من باید برم دانشگاه تو این خونه نمیشه زندگی کرد. درک کن.
_ چشم عصر بریم کافی نت بعدم کافی شاپ بریم مهمون من هوس آب هویج بستنی کردم.
_ باشه بابا چشم. عصر ساعت۵ کافی نت باش.
_ اوکی دوستی. فعلانی بای.
حورا گوشی اش را روی میز گذاشت و تقویم را ورق زد. از بیکاری حوصله اش سررفته بود. از اتاقش هم که حق بیرون رفتن نداشت تا وقتی مهرزاد بیرون است.
دیگر دوست نداشت با او هم کلام و روبرو شود اما می دانست قایم شدن هم کار درستی نیست. در مانده وسط اتاقش ایستاده بود.
🍁نویسنده زهرا بانو🍁
👨👩👧👧کانال سبک زندگی 🪴
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان حورا💗 قسمت29 گیج و در مانده ایستاده بود که صدای مونا به گوشش خورد: حورا تو ناها
اما امیر رضا لبخند معنا داری زد و از آنجا دور شد. سوار پراید کوچکش شد و به سمت مغازه حرکت کرد.
او و برادرش مغازه کوچک انگشتر و عطر فروشی کنار حرم امام رضا داشتند. به مغازه که رسید پیاده شد و با صدای بلند گفت:سید؟ سید جان کجایی بابا؟
بیا که حروم شدی رفت پسرم.
امیر مهدی گفت:چه خبرته برادر من چرا انقدر سرو صدا می کنی؟ زشته.
_زشت تویی که از دل مردم بی خبری.
_مردم؟ کدوم مردم؟
_اوف خنگی چقدر تو داداش. یه اتفاق جالب افتاد بگو چی؟
امیر مهدی کنار برادرش نشست و گفت:
خب چی؟
_ شده تا حالا یه اتفاق در روز دوبار برات بیفته؟
_وای رضا جون بکن بگو دیگه.
_هیچی بابا طرفم خاطرتو میخواد.
_ طرف کیه؟ رضا مثل آدم حرف میزنی یا نه؟
_ای بابا یکم عقلتو به کار بنداز دختر عمه مهرزادو میگم. حورا خانم.. اونم تو رو میخواد.
سپس چشمک زد و خندید.
_بسه بسه بی نمک. حرف دز نیار واسه مردم.
_چه حرفی برادر من؟ من مگه عصر که می خواستم برم دیدن مهرزاد یهو بی هوا نگفتی سلام برسون؟
_خب.. من منظورم..با مهرزاد بود.
_عزیزم برادر خوشگل من.. رو دیشونیم چیزی نوشته؟ برادرتو احمق فرض کردی؟
امیر مهدی سکوت کرد و چیزی نگفت.
_خانم مشاورم همینطوری به همون صورتی که شما سلام رسوندی بهتون سلام بسیار رسوندن..ما دیگه بریم یا علی..
"دوست دارم چادرت را دختر زیبای شهر
با همین چادر که سر کردی معما میشوی
آنقدر وصفِ تو را گفتند با چادر که من
دست وپا گم میکنم از بس ک زیبا میشوی!!"
صبح روز بعد، بعد از راهی کردن مارال به مدرسه وسایلش را جمع کرد و راهی دانشگاه شد چون تا ساعت۶ بعد از ظهر کلاس داشت و نمیتوانست به خانه بیاید.
آن روز با هدی همش مشغول حرف زدن درباره خاستگاری بودند.
حورا سعی داشت او را از استرسش دور کند اما هدی باز هم سردرگم بود و اضطراب داشت.
بین کلاس ها به تریا میرفتند تا چیزی بخورند تا اینکه در کمال تعجب امیر مهدی را دیدند که پشت در تریا انگار منتظر کسی ایستاده است.
حورا با دیدنش هول شد و به هدی گقفت: تو.. تو برو من نمیام.
_ عه براچی نیای؟
مگه امیر مهدی لولو خرخره است؟ بیا بریم.
_ نه نمیام. اصلا اون برای چی اومده اینجا؟
_ نمیدونم حتما کار داره به ما چه ربطی داره بیا بریم.
بالاخره با زور و اصرار هدی با او همقدم شد تا بالاخره به امیر مهدی رسیدند.
_سلام.
هدی و حورا جوابش را دادند.
_ خوب هستین؟ خیلی خوشحال شدم دیدمتون.
رو کرد به هدی و گفت:خانواده خوبن؟ چطورین با زحمتای ما؟
_ اختیار دارین شما رحمتین.
_ راستش من با..حورا خانم یک عرضی داشتم اگه بشه می خوام چند کلمه ای باهاشون حرف بزنم.
هدی به شوخی گفت: من که وکیل وصی اش نیستم برو حورا جان من تو منتظرتم.
سپس چشمکی زد و داخل تریا شد.
حورا با تمام استرسش سرش را بالا گرفت و گفت: بفرمایین امرتون.
_ اینجوری که نمیشه اگه ممکنه قدم بزنیم تا من براتون توضیح بدم.
حورا سرش را تکانی داد و با او به راه افتاد. مسیری را طی کردند و امیر مهدی هنوز هم ساکت بود. کاش حرفش را می زد و حورا را از کلافگی در می آورد.
_ خب.. نمیگین حرفتونو؟
_ چرا چرا میگم. راستشو بخواین حورا خانم می دونم خیلی پرروام که اومدم جلو و می خوام ازتون چنین درخواستی بکنم اما.. اما خواستم خجالت و اینا رو بزارم کنار و حرفمو بزنم تا هم خودمو راحت کنم هم اعصابمو.
قلب حورا به تپش افتاده بود. کاش زودتر حرفش را بزند و او را هم راحت کند از این استرس.
_ من چند مدتی هست که شما رو میبینم. میدونم زمانش کمه و خلاصه.. اونقدری نمی شناسمتون که بخوام چنین جسارتی بکنم اما خواستم.. تا دیر بشه حرفمو بزنم.
"بگو دیگر.. بگو و راحتم کن..
باور کن این دوستت دارم های نگفته کسی را به جایی نرسانده.
عمر ادم مگر چقدر است که بتوانی تحمل کنی این همه سخن نهفته در یک جمله کوتاه را؟!
بگو و هم من و هم خودت را از این سردرگمی و دو دلی خلاص کن.
مرد باش و بگو دوستم داری تا من.. تمام زنانگی هایم را به پایت بریزم."
امیر مهدی چند نفس عمیق کشید و گفت: حورا خانم من.. من شما رو...
ناگهان نفهمید چه شد که دنیا پیش چشمانش تیره شد. لبش می سوخت و کسی جیغ می زد.
چشمانش از فرط درد روی هم فشرده شده بود. صدای نفس نفس های فردی عصبانی به صورتش می خورد.
گوشه لبش چنان تیر می کشید که انگار تیری درون آن فرو رفته بود.
با تمام قدرتش چشمانش را باز کرد و کسی را ندید جز مهرزاد.
_مرتیکه عوضی ناموس دزد. کثافت به دختر عمه من چشم داری؟ بزنم چشای بی حیاتو از کاسه دربیارم تا بار اخرت باشه که حتی حورا رو نگاه کنی؟
دوباره به سمت او حمله کرد و مشتانش را روی صورت امیر مهدی فرود می آورد.
حورا جیغ می زد و کمک می خواست. چند نفری جمع شدند و انها را از هم جدا کردند.
اما هنوز باد خشم مهرزاد اتشی و روشن بود.
👨👩👧👧کانال سبک زندگی 🪴
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان حورا💗 قسمت31 تا دو روز در اتاقش تنها بود. زن دایی اش در بیمارستان بود اما به حور
بین نماز مغرب و عشا ٕ از روحانی مسجد درخواست استخاره کرد تا تکلیفش معلوم شود. آیا احساسش را ابراز کند یا نه؟!
_جوون هرچی که هست عاقبت نداره.
دنبالش نرو به چیزی نمیرسی.
امیرمهدی وا رفت و روی زمین نشست. چقدر از این که استخاره کرده بود پشیمان بود. دیگر دلش رضا نبود و حس خوبی به این قضیه نداشت.
با حال خراب از مسجد خارج شد و به مغازه رفت. دیگر حس و حال کار کردن را نداشت. برای همین روی صندلی نشست و در فکر فرو رفت.
"یک عده را باید نگه داشت تا ببینی قسمتت هستند یا نه! نباید رهاشان کرد به امانِ خدا؛ گاهی قسمت، دست گذاشته زیرِ چانهاش که ببیند آدم چه میکند، تا کجا پیش میرود. سر به سرِ آدم میگذارد، دور میکند، قایم میکند پشتش و میگوید: باد برد تا ببیند چقدر دنبالش میروی؛ چقدر پیاش را میگیری که داشته باشیاش، که نگذاری بیهوا برود. هر چیزی را نباید رها کرد به امیدِ قسمت! خودِ قسمت هم گاهی امیدش به آدمهاست و زیرِ لب میگوید: چه بر سرِ بودنِ هم میآورید. حواس پرتیها و رها کردنهایمان را گردنِ قسمت نیندازیم."
حورا می خواست به دانشگاه برود اما نمیتوانست با عصا و چادر راه برود. پایش سنگینی می کرد و اعصابش را به هم ریخته بود،در این چند روز یک بار هم مهرزاد را ندیده بود اما همیشه صدای
دشمن هر روز از یه رنگی میترسه!
یه روز از لباس سبز سپاه...
یه روز از لباس خاکی بسیج
یه روز از سرخی خون شهدا
یه روز از جوهر آبی رأی دادن
ولی هر روز
از سیاهی چادر تو میترسه بانو...
پس اسلحهات را زمیت نگذار🌱
#حجاب_وعفاف
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَج
👨👩👧👧کانال سبک زندگی 🪴
_من این چندساله یاد گرفتم از چیزای دل خواهم بگذرم اینم روش. خدا اون بالا نشسته و همه چیو میبینه مطمئ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان حورا💗
قسمت 37
_بفرمایید.
در باز شد و یلدا وارد شد. با لبخند روی لب و دسته گلی به دست.
_ سلام حورا جون. خوبی عزیزم؟؟
_ به به یلداخانم. بفرمایین تو دم در بده. خوبم فدات بشم چرا زحمت کشیدی؟
یلدا با چادر عربی، بسیار زیبا و معصوم شده بود. حورا از دیدنش خوشحال شده بود و لبخند رضایت بر لب داشت.
چقدر فرق کرده بود و چقدر سرحال بود.
_ چه عجب از این ورا! دو ماه گذشته و خانم تازه الان اومده دیدن ما.
یلدا نشست و گفت: وای نگو حورا جون خیلی درگیر بودم بخدا. اومدم ازت تشکر کنم واقعا کمک کردی بهم.
_ ازدواج کردی؟
ابروها و حلقه اش را نشان داد و گفت: مشخص نیست؟ بالاخره به ارزوم رسیدم.
خیلی خوشحالم بخدا. بابام وقتی فهمید چه اشتباهی کرده دلخور شد و گفت که بیان حرفای اولیه رو بزنن. بالاخره هم راضی شد و قبول کرد. شب عید عقد کردیم و الانم یه ماهه تو عقدیم.
_ ای جان خداروشکر همش تو فکرت بودم خدایی خوشحالم به آرزوت رسیدی و خوشبختی. چرا آقا دوماد نیومدن؟
_ رفته سفر دو روزه جمکران.
_ عه بسلامتی چرا بدون تو!؟
_ آخه.. نذر داشته اگه به من برسه خودش دو روزه بره جمکران و بیاد.
_ الهی زیارتشون قبول. خب خداروشکر. الان اوضاع چطوره؟
_عالی خیلی راضیم از شوهرم و خانوادش.
مادر پدرمم خیلی باهاش خوبن. حالا فهمیدن چه پسر گلیه. قرار عروسیمونم افتاد سال دیگه عید غدیر.
_ به سلامتی خوشبخت بشی عزیزم. خیلی برات خوشحالم.
– همشو مدیون توام حورا جون. ممنونم از کمکات.
_ قربونت بشم تو هیچ دینی بهم نداری گلم. همش بخاطر دل پاک و مهربونته.
_ خلاصه ممنونم ازت. این گلم تقدیم به بهترین مشاور دنیا.
دسته گل را به حورا داد و با خداحافظی از اتاقش خارج شد. حورا با خستگی برگشت خانه. از ایستگاه اتوبوس تا خانه راه زیادی نبود ولی متوجه نگاه های معنا دار همسایه هایش شد.
دیگر هیچ چیز برایش مهم نبود چه برسد به حرف مردم. بگذار هر چه می خواهند بگویند. من برای خودم زندگی می کنم.
وارد خانه شد و قهوه ای برای خودش درست کرد. مشغول رسیدگی به درس هایش بود که زنگ خانه اش به صدا درآمد.
آیفون را برداشت و گفت: بله بفرمایین.
_سلام مهرزادم درو باز کن.
او دختری مجرد و تنها بود. همینطور هم پشت سرش هزاران حرف بود و نگاه های همه کنجکاوانه بود بنابراین نباید می گذاشت مهرزاد وارد ساختمان شود.
_ سلام نه نمیشه. چی کار دارین؟
_ اومدم ببینمت نترس کاریت ندارم میخوام فقط احوالتو بپرسم.
_ خوبم.
_ لااقل بیا پایین حرف بزنیم.
_ آقا مهرزاد برین لطفا. نمی خوام کسی اینجا ببینتتون.
_ باشه میرم فقط... فقط خواستم بدونی دلم برات خیلی تنگ شده. کاری چیزی داشتی تارف نکن حتما بگو بهم.
_ ممنونم سلام به مارال برسونین.
_ باشه... خدافظ.
مهرزاد که رفت حورا نفس عمیقی کشید.
زندگی حورا داشت روی روال می افتاد.
دیگر خبری از کنایه و اضافی بودن و تحقیر نبود.
خانه اش هرچند خیلی بزرگ نبود ولی احساس راحتی و آرامش به حورامی داد
اما پچ پچ هایی که به گوشش می رسید آزارش میداد.
یک روز که از کلاس برمی گشت با همسایه اش روبرو شد. اجبارا سلامی زیرلب گفت و خواست که سریع تربرود. ازطرز نگاه و جوابش مشخص بود که همسایه کنجکاوی است.
سلام حورا را جواب داد وگفت: ببخشید شما تنها زندگی می کنین؟
حورا گفت:چطور؟
_آخه یک دختر تک و تنها درست نیست کنار ما که خانواده داریم زندگی کنه.
حورا از حرف او حسابی جا خورد.
مگر انسان هاچقدرمی توانند بدبین باشند نسبت به دختری معصوم و بی آزار که تازه دارد به آرامش کوچکی می رسد؟
مگر او چقدر صبر داشت که بعد آن همه عذاب باید این حرف هارا می شنید.
مودبانه سری تکان داد و گفت:درست نیست که درباره بندگان خدا بدون اینکه چیزی بدونیم قضاوت کنیم خانوم.
و سریع محل راترک کرد و رفت.
به خانه ک رسید انگار دلش از همه عالم و آدم گرفته بود.
"همهی آدما واسه خودشون دوتا دنیا دارن! دنیایی که اونارو به شما متصل می کنه، که باعث میشه با آدمای دیگه نشست و برخاست کنن، بخندن، برقصن و پابهپای بقیه لذت ببرن.
اما دنیای دیگه ای هم هست به اسم تنهایی که اتصال اونارو با بقیه دنیا قطع میکنه! اونوقته که یاد میگیرن تنهایی لذت ببرن، گریه کنن، با صدای بلند کتاب بخونن، زیر تموم بارونا تنهایی راه برن، یکی یکی دونه های برف رو بشمارن و هرروز صدبار به شمعدونی ها آب بدن.
هر آدمی مرزی بین دو تا دنیاش تعیین کرده. اما میدونی مشکل از کجا شروع میشه؟ وقتی آدمی عاشق تنهاییش بشه. اون آدم محکوم به نابودیه!"
حورا وقتی برگشت خانه از خستگی جسمی و روحی زیاد دیگر نای حتی فکرکردن هم نداشت. شام حاضری خورد و به خواب رفت.
👨👩👧👧کانال سبک زندگی 🪴
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان حورا💗 قسمت 37 _بفرمایید. در باز شد و یلدا وارد شد. با لبخند روی لب و دسته گلی به
فردای آن روز همسایه کنارش که خانوم و آقایی مهربان بودند و در وسایل های خانه به حورا کمک کرده بودند پیش حورا آمدند.
خانم سلطانی او را کناری کشید و گفت:خوبی؟خسته کارو درس نباشی؟
_ممنون خانم سلطانی.خسته که خیلی خسته ام ولی خستگی شیرینه.
چون برای رسیدن به هدفم دارم تلاش میکنم.
_موفق باشی عزیزم. حورا جون یه حرف های ناخوشایندی از همسایه رسیده بهم که حسابی ناراحتم کرده.
_میدونم... میدونم چی شنیدین. خودمم ازشنیدنشون حسابی بهم ریختم.
ولی خب چکارمیتونم بکنم؟
_میتونی. ماشالله تو خودت رشتت مشاورس نیازی به کمک من نداری ولی خب سعی کن رفتاری نکنی که باعث این حرفا بشه.نمونه اش پسری ک دیشب اومده بود جلو آپارتمان.
خب این خودش ذهن همه رو به سمت های بد میکشه.
_نه خانم سلطانی اون که پسرداییم بود. اومده بود که حالموبپرسه. خودتونم متوجه شدین من درو باز نکردم بیاد داخل.
ولی با حرفتون موافقم. من با رفتارم نباید اجازه همچین برداشت های منفی رو به دیگران بدم.
_ آفرین عزیزم. خداروشکر ک اینقدر خودت فهمیده ای.
راستی امشب برای شام خونه ما دعوتی ها.اجازه قبول نکردنم نداری.
_به زحمت می افتین که خانم سلطانی
ولی چون خیلی تنهایی بهم فشار آورده و شما هم قابل احترامین حتما میام.
_پس منتظرتم.
برگشتند پیش آقای سلطانی و بعد از خوردن چای و شیرینی رفتند.
شب خودش را آماده کرد و حسابی به خودش رسید.
چادر رنگی خوشگلش را به سر کرد و از خانه خارج شد. آرام به در همسایه کوبید و بعد از باز کردن در خانم سلطانی را دید. در آغوشش رفت و حسابی گرم گرفتند.
آقای سلطانی آن ها را به داخل دعوت کرد و گفت: خانوما وقت برای گفتگو زیاده بیاین تو.
با وارد شدن به پزیرایی چشم حورا به پسری قد بلند افتاد که به احترام آنها بلند شده بود.
جلو امد و سلام کرد. حورا هم مودبانه پاسخ سلامش را داد.
_ حورا جون ایشون آرمان جان هستن پسر خواهر من. آرمان جان اینم حورا خانومی که تعریفشو می کردم.
حورا که انتظار برخورد با مرد غریبه ای همچون آرمان را نداشت خودش را جمع و جور کرد و مودبانه گفت: خوشوقتم.
آرمان سر خم کرد و گفت:بنده هم خوشحال شدم از آشنایی با شما خانم خردمند.
نشستند و خانم سلطانی برای آوردن چای به آشپزخانه رفت.
آقای سلطانی هم سر صحبت را باز کرد.
_ حورا جان، این آقا آرمان ما رو که میبینی یلیه برا خودش. یه پسر متشخص، آقا، فهمیده و تحصیل کرده.
دکترای دندون پزشکی داره و یه مطب زده واسه خودش به چه خوشگلی.روزی هزارتا مریضم میاد زیر دستش و میره.
ماشالله کارش حرف نداره. همه ازش راضین و خداروشکر بچه با ایمانیم هست. نمازش قضا نمیشه این پسر.
_ آقا ابراهیم خجالتم ندین این چه حرفیه خوبی و آقایی از خودتونه. بنده نمک پرورده ام.
_ میبینی چه خالصانه هم حرف میزنه؟
فروتنه این پسر.
حورا لبخند کوچکی زد و گفت: بله مشخصه.
آرمان پیش دستی کرد و گفت: نه آقا ابراهیم به من لطف دارن این جور که ایشونم میگن نیست اغراق می کنن.
خانم سلطانی سر رسید و گفت: بسه تعریف و تمجید حورا جون ما هم کم نمیاره ماشالله از خانومی و نجابت.
_ لطف دارین ممنونم.
_ فدات بشم خانمی گفتم آرمان جان امشب بیاد اینجا که یکم با هم حرف بزنین و آشنا شین خدا رو چه دیدی شاید فرجی شد و جفتتون از تنهایی دراومدین.
حورا معذب تر شد و سرش را پایین انداخت. اصلا خودش را برای همچین مراسمی آماده نکرده بود. آرمان که دید حورا معذب است حرف را عوض کرد.
بعد شام حورا زود خداحافظی کرد و رفت. دلش نمی خواست بیشتر آنجا بماند و زیر منگنه نگاه های آرمان قرار بگیرد.
حورا با خستگی در خانه اش را باز کرد و وارد شد. فکرش بهم ریخته بود و دلش یک خواب راحت می خواست.
روی تخت کوچکش نشست و شالش را باز کرد. چقدر امشب معذب بود و حتی نمی توانست سخن بگوید.
چقدر از خانم سلطانی ناراحت بود کاش پسر خواهرش را به آنجا نمی آورد. روبرو شدن آن ها با هم بدون اطلاع خودش برایش غیر منتظره و تعجب آور بود.
صبح روز بعد تا ساعت۱۱کلاس داشت. از دانشگاه که بیرون آمد در کمال تعجب آرمان را دید که با ماشین مدل بالایش جلو دانشگاهشان پارک کرده بود و خودش پیاده شده بود و به ماشین تکیه داده بود.
از دیدنش جا خورد. چرا به آنجا آمده؟ اگر کسی آنها را با هم ببیند برایش بد میشود. مگر نه این بود که دیشب خانم سلطانی به او گفته بود که همسایه ها پشت سرش حرف می زنند؟!
حال دلش نمی خواست بچه های دانشگاه هم به آن همسایه ها اضافه شوند.
خواست به او توجه نکند اما آرمان متوجه او شد و صدایش زد.
– خانم خردمند؟! خانم خردمند یه لحظه اجازه بدین کارتون دارم.
👨👩👧👧کانال سبک زندگی 🪴
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان حورا💗 قسمت44 آقا رضا از این که حورا شماره اش را به خانواده ی امیر مهدی داده بود،
سلام بلندی کرد و همه در جوابش برخواستند.
مادر امیر مهدی گفت: به به عروس قشنگم بیا پیش خودم بشین.
حورا چای ها را تعارف کرد و رفت پیش مادر امیر مهدی نشست.
_خوب حاج آقا دخترگلمونم که چای آورد حالا بریم سر اصل مطلب.
_بله بله حق باشماست.
_امیر مهدی شما شروع کن.
امیر مهدی با شرم و حیای همیشگی اش گفت: نه بابا شما شروع کنین. تا وقتی بزرگترا هستن من حرفی نمی زنم.
_پسر من که نمیخوام زن بگیرم تو میخوای زن بگیری پس حرف بزن از زندگیت بگو.
امیر مهدی با دستمالی که در دست داشت عرق هایش را پاک کرد و گفت:من تو یک خانواده با ایمان بزرگ شدم و دوست داشتم همسرمم مثل خودم باشن.
یک بانوی کامل و محجبه که جز خودم کسی بهش نگاه نکنه.
مریم خانم وسط حرف های امیر مهدی پرید و گفت: مثلا شما چطورین؟؟
شما مذهبیا خشکی مقدسین. همه چیزتون مسجد و نماز و روزه و از این ریا کاریاست.
آقا رضا خطاب به همسرش گفت : بسه خانم. بزار ببینیمامیر مهدی جان چی میگه..
بگو پسرم.
امیر مهدی که دلش از حرف های مریم خانم شکسته بود کمی مکث کرد و یک نگاه به صورت حورا انداخت. مشخص بود او هم مثل خودش ناراحت شده است.
دوباره شروع کرد به توضیح دادن.
_من یه مغازه کوچیک عطر وتسبیح فروشی کنار حرم دارم که اونجا کار میکنم. البته زیر سایه پدرمه. پدرم خیلی برام زحمت کشیدن و هیچوقتم زحمتاشون جبران نمیشه.
درسم میخونم الان ارشد حقوقالهیاتم.
آقا رضا گفت :خونه چی؟ داری پسر؟؟
_اگه حورا خانم موافق باشن یه خونه کنار حرم دیدم بعدش اگه خدا بخواد بریم همونجا کنار مرقد آقا زندگی کنیم
پدر امیر مهدی گفت: خب اگه اجازه بدین حورا خانم با این آقا امیر مهدی ما برن چند کلمه ای با هم حرف بزنن تا بیشتر باهم آشنا بشن. چطوره آقا رضا؟
مریم خانم از این صمیمیت پدر امیر مهدی با شوهرش خوشش نیامده بود اما آقا رضا با خوش رویی گفت: البته چرا که نه..
سمت حورا چرخید و گفت: حورا جان بلند شو آقا امیر مهدی رو ببر تو اتاقت با هم حرف بزنین بلند شو دایی جان..
حورا با کمی مکث امیر مهدی را به اتاق قبلی خود برد.
اتاقی که گریه و ناراحتی حورا را دیده بود.
نماز شب ها و مناجات های او را دیده بود.
اتاقی که هنوز هم دست نخورده و مرتب بود.
حورا در اتاق را باز کرد وگفت: بفرمایید.
امیر مهدی کنار کشید و گفت:خانم ها مقدم ترند.
حورا با لبخند پر از حیای همیشگی اش وارد اتاق شد. بعد هم امیر مهدی داخل شد و در را بست.
وقتی نشستند هر دو سکوت کردند. هیچ کدام نمی دانستند درباره چه چیزی حرف بزنند یا از کجا شروع کنند.
_حورا خانم نمیخواین شروع کنین؟
_نه شما اول شروع کنید.
_حرفای اولیه رو که زدم و زدید فقط اومدم این جا بهتون بگم تا آخرش هستم و پا پس نمی کشم. اومدم که بهتون نشون بدم هر چی هم بشه من عقب نمی کشم و بالاخره خودمو به آرزوم می رسونم.
حورا که منظور امیر مهدی را فهمیده بود با خجالت سرش را به زیر انداخت و لپ هایش گلی شد.
درطول حرف زدن های امیر مهدی حورا با چادر سفیدی که از مادرش به ارث برده بود جلویش نشسته بود و سرش را لحظه ای بالا نیاورد... و چه خانومی شده بود.
حورا بعد از امیرمهدی خواست حرف بزند اما رویش نمیشد.
"الا بذکر الله تطمئن القلوب" را در دلش خواند و شروع کرد به حرف زدن.
_من کسی رو ندارم فقط خانواده داییم هستن که قبلا پیششون بودم ولی حالا جدا شدم در جریان که هستین؟!
امیر مهدی سری تکان داد و حورا ادامه داد: دارم لیسانس دومم رو میگیرم و دوست دارم همسر آیندم همراهم باشه تو زندگیم. اجازه بده درسمو ادامه بدم.
وسط حرف زدن حورا در اتاق باز شد و مریم خانم داخل شد.
_بسه دیگهنمیخواین تمومکنین حرفاتون رو؟ شما که حرفاتونو قبلا زدین چه حرفی دارین مگه؟؟
حورا مثل همیشه سکوت کرد ولی امیر مهدی گفت: بله حرفامون تموم شده دیگه میایم خدمتتون.
مریم خانم که رفت امیر مهدی به حورا گفت: ناراحت نباشین حورا خانم. حالا حالاها خیلی وقت داریم با هم حرف بزنیم. شرایطتون رو درک میکنم.
با هم از اتاق بیرون آمدند و چند لحظه ای هم پیش خانواده ها نشستند که پدر امیر مهدی گفت: پس با اجازه آقا رضا ما رفع زحمت کنیم. خبر از شما...
آقا رضا گفت: بله چشم خبرتون میکنیم..
خانواده حسینی با خداحافظی از خانه خارج شدند. حورا و آقا رضا تا دم در مهمانان را بدرقه کردند. موقع رفتن امیرمهدی به حورا گفت: دوست دارم جوابت بله باشه...
آن شب فقط حورا دلش خانواده اش را میخواست.
طبق معمول زندایی اش گفت :همه کارا خودت بکن واسه تو خواستگار اومده حورا خانم.
حورا با تمام بغضی که در گلویش بود چیزی نگفت وتمام کارها را تا ساعت یک انجام داد و با اصرار به دایی رضا از او خواست بگذارد به خانه خودش برود. آن جا راحت تر بود.
👨👩👧👧کانال سبک زندگی 🪴
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان حورا💗 قسمت45 مهرزاد در راه آهن از بقیه جدا شد و با تاکسی به سمت خانه رفت. برای د
انگار کمی دو دل شد. بالاخره یک زمانی حورا را بسیار دوست می داشت.
در زد و وارد شد.
_مامان جان بسه لطفا دعوا راه ننداز. من همه چیو میدونم. برام مهمم نیست که چه اتفاقی افتاده. شام تو اتاق میمونم اگه دوست ندارین تو جمعتون باشم اگرم نه که خوشحال میشم تبریک بگم به دختر عمم.
آقا رضا و مریم خانم با تعجب مهرزاد را نگاه می کردند. باورشان نمی شد که همان پسری که تا دیروز تا پای جان از دختر مورد علاقه اش دفاع می کرد و در به دست آوردنش مصر بود حال دارد با بی خیالی از ازدواج همان دخترحرف می زند.
_چیه چیشده؟؟ نکنه انتظار داشتین تا آخر عمر منتظر جواب مثبت حورا باشم؟
مریم خانم ته دلش قنج رفت و سریع پرید و پسرش را بغل کرد.
_ آخ قربونت بشه مادرت می دونستم که سر عقل میای. می دونستم این دختره رو فراموش می کنی. خدایا شکرت آرزوهامو بهم برگردوندی. ممنونم ازت.
مهرزاد خندید و دستی به پشت مادرش کشید.
با همان خنده گفت:البته زیادم خوشحال نباشین شرایطم سخت تر شده.
_یعنی چی؟؟
_میگم حالا. فعلا برم استراحت کنم خسته ام.
مهرزاد به طبقه بالا رفت و ساعاتی استراحت کرد. اول از این که فهمید حورا دارد ازدواج می کند کمی ناراحت شد اما بعد با خود فکر کرد و گفت: زندگی دیگران که به من ارتباطی نداره چرا خودمو ناراحت کنم؟یه زمانی به حوراعلاقه مند بودم اما الان میدونم یه چیزی داره جاشو میگیره که خیلیم قوی و محکمه. انقدر محکم که تو این چند روز دیگه فکرم مشغول حورا نشده.
مهرزاد برای مطمئن شدن از این که دیگر به حورا فکر نمی کند، تصمیم گرفت امشب او را ببیند. دیدن حورا می توانست به او ثابت کند که چه قدر برایش مهم است.
تا شب ساعاتی استراحت کرد و بعد برای دیدن حورا به طبقه پایین رفت. او آمده بود
با همان چادر مشکی همیشگی
با همان معصومیت خاص همیشگی
با همان حیا و غرور خاص دوست داشتنی اش
مهرزاد از او چشم برداشت و زیر لب گفت:تو چادرت را نگه دار من چشم هایم را.. این است رسم شهیدان.
وقتی نزدیک حورا رسید، حورا برخواست.
_سلام.
_سلام دخترعمه. حالتون چطوره؟
حورا از لحن رسمی و سر پایین و ته ریش مرتب مهرزاد متعجب شد. واقعا این مهرزاد بود که این گونه با او رفتار می کرد؟ این همان مهرزاد بی پروا بود که به او دلبسته بود؟!
او که زمین تا آسمان فرق کرده بود. اصلا مگر با او چه کرده بودند که این همه نگاهم آسمانی شده بود؟
چقدر برادرانه تر شده بود برای حورا.
_خوبم ممنون. شما بهترین؟
_شکرخدا عالیم.
_خداروشکر.
_تبریک میگم امر خیرتونو امیدوارم که خوشبخت باشین و سال های سال زیر سایه امام زمان زندگی خوب و عالی رو سپری کنین.
حورا همان طور مات و مبهوت مانده بود. او انگار مهرزاد نبود. یک جورهایی شهدایی شده بود. لبخندش آسمانی بود و چشمانش می درخشید.
شاید اغراق بود اما حورا فکر می کرد که کلا تغییر کرده است.
کجاست آن نگاه های بی پروا؟
کجاست آن همه بزن و برو؟
کجاست آن همه علاقه و طرفداری؟
وقدر مهرززاد از این صفات دور شده بود.
ته ریش تازه در آمده اش انگار جوانه نویدی تازه بود.
حورا لبخندی به صورت برادرش زد و گفت:ممنونم.
_امیدوارم این آقا سید لیاقت حورا خانم ما رو داشته باشه. در ضمن شما هم مثل خواهر من میمونین اگه امری بود برادرانه کمکتون می کنم.
مریم خانم، آقا رضا، مونا و حورا همه مات این پسر و حرف هایش شده بودند.
_اگر هم قبلا حرف هایی که زدم باعث ناراحتیتون شده بنده عذر میخوام من دیگه اون آدم قبل نیستم و بابت گذشته ام واقعا خجالت می کشم.
_ خجالت مال آدمیه که هنوز از کارش پشیمون نشده. خوشحالم که راهتونو پیدا کردین آقا مهرزاد.
مهرزاد دست بر سینه گذاشت و گفت:لطف دارین. بفرمایین بشینین خواهش می کنم ببخشید ایستاده نگهتون داشتم. بفرمایین..
همه نشستند و سکوتی سنگین فضا را گرفت.
– خب بابا نمی خواین حرفی بزنین؟
_چرا چرا..
آقا رضا رو کرد به حورا و گفت:
خب دایی نظرت چیه؟
_من که.. راستش..
_من من نکن حورا جان. رک و راست بگو. حرفتو بزن می خوام بدونم. چون من که مشکلی ندارم با این پسره. پسر معقول و خوب و فهمیده ای هست. سرشم به کار خودشه، مومنه، خانواده داره.. به نظر من که مشکلی نیست. تو چی می گی دایی جان؟
_منم... اگر.. شما مخالفتی... ندارین... حرفی ندارم.
مونا دست زد و گفت: پس مبارکه..
همه دست زدند و بعد از خوردن شام حورا رفت. هر چه آقا رضا اصرار کرد که شب بماند نماند و رفت. خانه اش از هر جایی راحت تر و دل پذیر تر بود برایش.
به خانه که رسید طی پیام کوتاهی به هدی خبر امشب را رساند و سپس خوابید.
"برای آنان كه بايد، شبيه جايی باشيد تا در شما آرام بگيرند،
👨👩👧👧کانال سبک زندگی 🪴
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان حورا 💗 47 بعد از تمام شدن صحبت های آقای یگانه، مهرزاد با بچه ها و آقای یگانه خداح
حورا صبح برای نماز بیدار شد. دست و صورتش را شست و وضو گرفت.
چادر نمازی که برای جشن عقد مادر امیر مهدی برایش آورده بود را سر کرد. سجاده اش را هم پهن کرد.
نمازش را که خواند، چند آیه ای از سوره «نساء»را تلاوت کرد.
شعله گاز را روشن کرد و کتری را روی آن گذاشت.
کمی هم آشپز خانه را تمیز کرد.
صبحانه را که خورد لباس هایش را پوشید چادر مشکی خود را هم بر سر کرد.
در آینه کنار در، نگاهی به خود انداخت
ناگهان به فکر حرف امیر مهدی افتاد.
"بی هیچ استعاره و بی هیچ قافیه
چادر...
عجیب روی سرت عشق میکند..."
ناخود آگاه لبخندی زد و چادرش را جلوتر کشید.هنوز هم با امیر مهدی راحت نبود اما باید عادت می کرد. قرار بود بعد کلاسش ناهار را با هم بخورند.
در رستوران روبروی همسرش نشسته بود و به حرف هایش گوش می داد. چقدر این مرد را دوست داشت. چقدر دلش برای ته ریش مردانه اش ضعف می رفت و چقدر دوست داشتنی می شد با پیراهن آبی چهار خانه اش.
بعد ناهار به پیشنهاد امیر مهدی به پارک نزدیک خانه حورا رفتند..
حورا روی نیمکت پارک بافاصله از شوهرش نشست.
اولین بار بود که با هم بیرون آمده بودند.
امیر مهدی دو تا فالوده بستنی خریده بود ولی حورا رویش نمیشد که بگوید دوست ندارد.
امیر مهدی چند سانت نزدیک حورا شد
و حورا همان مقدار ازش فاصله گرفت.
زیر چشمی نگاهش می کند.
_ بخدا تو زنمـی ها
حورا از خجالت سرخ میشود و سرش را پایین می اندازد.
_خانم یکم بیا اینورتر بشین.
تکان نمیخورد و به کفشهای امیر مهدی خیره میشود.
_ دخترخانوم بیا اینورتر..
بابا زشته ها...فک میکنن مزاحمتم میان دستبند میزنن میفتیم زندان.
ریزمیخندد و یک کم نزدیک تر می شود.
_حداقل یجور بشین بستنی بخوریم.
ای بابا...دخترجان باورکن اگر نزدیک بشینی گناه نداره ها.
بخداثوابم داره کچلمون کردی.
بازهم مکث حورا و سکوت بامزه اش.
_حداقل نگام کن تا باصورت نرفتم توظرف بستنی.
نمی تواند جلو خنده اش را بگیرد، نگاهش میکند?.
_اخه دوست ندارم.
_ منو؟عه...
_نه اونو.
_کیو؟
_اون دیگه.
_ وا... اون پیرمرده ک نشسته اونور؟
_نه بستنی، فالوده بستنی دوست ندارم
_پس چرا اونجا نگفتی تا نخرم؟
_خجالت کشیدم.
_ خوبه خجالت میکشی داری کچلمون میکنی...خجالت نمی کشیدی چی می شد.
🍁نویسنده زهرا بانو🍁
👨👩👧👧کانال سبک زندگی 🪴
💔ماه صنم💔 #قسمت_سوم گفتم غصه نخور کم کم همه میان و تنها نمیمونی من برم تا اینا رو پهن کنم خشک بشن گ
💔ماه صنم💔
#قسمت_چهارم
به طرف کرسی رفتم و پاهامو دراز کردم با حس گرما خون دوباره به انگشتهای پام برگشت
یکم که با رسول بازی کردم خوابش برد
با احتیاط سر جاش خوابوندمش
میخواستم یکم بخوابم که با دیدن اتاق کثیف نظرم عوض شد و به دالان نسبتا باریک و تاریک که اتاق خواب و اتاق مهمون و بهم وصل میکرد رفتم و از اتاقک کوچکی که حکم پستو و انباری داشت جارو و خاک انداز و برداشتم تا اتاقها رو جارو کنم
شاید مهمونهایی که از دور و نزدیک برای تسلیت میان برای خوردن ناهار به اینجا بیان جارو رو خیس کرد و لب ایوون حسابی تکون دادم تا اب اضافیش گرفته بشه
از اتاق مهمون شروع کردم و بعد رفتم اتاق خواب و با احتیاط جوری که رسول بیدار نشه اونجا رو هم جارو زدم
و به ماه نسا که کنار رسول دراز کشیده بود و بهم نگاه میکرد هم اعتنایی نکردم
از اولم رابطه ام با ماه نساء خوب نبود
اومدم کنار کرسی تا چرتی بزنم که با صدای یاالله و تعارف ننه چرتم پاره شد و سریع چارقدم و مرتب کردم
ماه نسا هم بیدار شد و چادر گل گلیشو سرش کرد
همانطور که فکر میکردم جمعیتی برای ناهار خوردن اومده بودن خونه ما
ماه بس با سطل شیری که از گاوها دوشیده بود از طویله اومد بیرون
طفلی با چکمه های به پِهِن نشسته و چارقد کج و کوله حسابی خنده دار شده بود
خودش که متوجه ریخت و قیافه اش بود سریع به طویله برگشت
ناخوداگاه خنده ای کردم و با درد نیشگونی محکم به طرف عقب برگشتم ننه مثل ببر زخمی غرید
ذلیل مرده نیشت و ببند دور و برت و نگاه کن الان این زنا میگن خل و چلی که تو مراسم عزا میخندی
همونطور که با دستم جای نیشگون ننه رو میمالیدم گفتم ننه دردت به فرق سرم اگه من این اتاقهای پر آشغالتو جارو نمیزدم که پاک ابروت رفته بود
ننه ابرویی بالا انداخت و گفت آفرین حالا بدو کنار برم پیش مهمونا
ادامه دارد...
💢عفاف و حجاب در سبک زندگی اسلامی
💠دشمنی غرب
💠میتوان محجبه بود، حتی بدون چادر؛ اما باید مرزهای حجاب واقعی حفظ شود. برخی برای در امان ماندن از هجمههای تبلیغاتی غرب، از چادر فاصله میگیرند، اما در عین حال به حجاب واقعی نیز پایبند نمیمانند. این در حالی است که غرب با اصل حجاب مخالف است و به کنار گذاشتن چادر قانع نیست؛ هدف نهایی آنان حذف کامل فرهنگ اسلامی است، همانگونه که در دوران پهلوی تلاش شد.
📚عفاف و حجاب در سبک زندگی اسلامی، دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آیت الله العظمی خامنهای، ص۸۴
📎 #عفاف
📎 #حجاب
📎 #سبک_زندگی_اسلامی