eitaa logo
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
773 دنبال‌کننده
20.1هزار عکس
10.1هزار ویدیو
337 فایل
کانال سبک زندگی👇 https://eitaa.com/dadhbcx ادمین @GAFKTH @Sydmusaviمدیر ⠀ 🌴 قرارگاه بسوی ظهور https://eitaa.com/dadhbcx/50553
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 مراقبت از فرزندان در فضای مجازی 💥 خطر رها کردن فرزندان در فضای مجازی کمتر از رها سازی آنها در خیابان نیست. 👇 🌸⃟🌷🍃🧕჻ᭂ࿐✰   @dadhbcx
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
السلام علیک یا ربیع الانام.mp3
4.37M
🎤 سال جدید ؛ برنامه‌ی جدید سال جدید ؛ سبک زندگی جدید اگر برای اتفاقی بزرگ، و جهشی فراتر از باورتان در سال جدید، دغدغه دارید؛ به سراغ ریشه‌ بروید و آنرا اصلاح کنید. ـ ریشه ؟ کدام ریشه ؟ علیه السلام 👇 🌸⃟🌷🍃🧕჻ᭂ࿐✰   @dadhbcx
📸 مقدار کالری شیرینی‎های نوروزی چقدر است؟ 👇 🌸⃟🌷🍃🧕჻ᭂ࿐✰   @dadhbcx
🔘 هرگاه صدای اطفال از عقبِ صف‌های نمازگزاران شنیده نشد، باید بر نسل های آینده ترسید . اطفال‌تان را به ببرید بگذارید در عقب صف‌های و در مجالس شوخی کنند، امروز اگر شوخی کردند فردا کنارتان می ایستند و نماز می خوانند ... *یکی از عادات بدِ جامعه ما این است که بزرگان بر اطفالی که به مسجد می‌آیند و اندک سرو صدا راه می‌اندازند، می غرند و تهدیدشان می‌کند و اینگونه ذوق آمدن کودک به مسجد را از همان ایام کودکی از او می‌گیرند...* بعضی از نمازگزاران عمدتا پیر هم که انگار صف اول را خریدند ،اجازه نشستن دیگران را در صف اول نمی دهند و برخورد می کنند. انتقال شعائر و مجالس، با کودکان است مواظب آنها باشیم 👇 🌸⃟🌷🍃🧕჻ᭂ࿐✰   @dadhbcx
مغازه‌دار صاحب‌دل : شاید وقتی نیستم مردم چیزی لازم داشته باشن. واسه همین ۱۵۰ تا کلید ساختم به همه دادم. خودشون درو باز می‌کنن هرچی لازم دارن برمی‌دارن پولشو می‌ذارن تو دخل یا توی دفتر می‌نویسن. روستای قوزلو از توابع ملکان آذربایجان شرقی 👇 🌸⃟🌷🍃🧕჻ᭂ࿐✰   @dadhbcx
ایام نوروز رو تبدیل کنید به یک بازی خوشاید و سازنده، آیا برای بچه ها این ایام خاطره خوبه یا تلخه؟ هی میدویم هی خسته می شیم نه غذای درست حسابی . همش هم داد میزنیم که بدو شب عیده. شب عید یعنی داد زدن؟ یعنی خستگی؟!! بگذارید برای بچه ها خاطره خوب بماند. ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇 🌸⃟🌷🍃🧕჻ᭂ࿐✰   @dadhbcx
⁨ماشین گرفتگی را چطور کنترل کنیم؟
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت #قسمت_شصت_و_نهم به روایت امیرحسین ……………………………………………………… وای خدایا آبروم
به روايت حانيه اميرحسين:سلام. _ سلام. خوبيد؟ اميرحسين: الحمدالله. شما خوبي؟ _ ممنون. اميرحسين: راستش، ان شاءالله دو هفته ديگه اردو راهيان نور از طرف مسجد هستش، ميخواستم ببينم اگه موافقيد با خانواده صحبت كنيم اگه اجازه دادن بريم. واقعا ميمونم كه چي بگم ، سفري كه حسرتش از عيد به دلم مونده بود، سفري كه از وقتي با شهدا انس گرفته بودم شده بود آرزوي هر روز و شبم، با مردي كه شده بود همه دنيام، همه زندگيم. اميرحسين: الو؟ _ جانم؟ بعد از چند ثانيه سكوت ادامه ميده: جونتون سلامت.فكر كردم قطع شده. _ من از خدامه بيام. فقط اگه مامان ، بابا اجازه بدن. اميرحسين:اجازه ميدين من باهاشون هماهنگ كنم؟ _ ممنون ميشم. اميرحسين: پس فعلا بااجازتون.ياعلي _ ياعلي. گوشي رو قطع ميكنم ، سريع وضو ميگيرم، دو ركعت نماز شكر و بعد سجده ي شكري طولاني كه خدارو شكر ميكنم بابت مهربوني هاش، بابت همه نعمتاش . بابت حضور اميرحسين، بابت اين آرامش ، غافل از طوفاني كه منتظرم ايستاده دو هفته بعد . توي آينه نگاهي به خودم ميندازم، روسري آبي رنگي كه صورتم رو قاب كرده و سياهي كه روش نشسته، زيبايي خاصي داشت، كيف كوچيك مشكيم و ساک نسبتا کوچیکی که با کمک فاطمه آماده کردم رو از روي تخت برميدارم و از اتاق بيرون ميرم. امیرحسین کنار بابا روی کاناپه نشسته و به سفارشات بابا درمورد اینکه حواسش به من باشه گوش میده. مامان بابا هنوزهم فکر میکنن من بچم، خندم میگیره اما به لبخندی اکتفا میکنم و با صدای نسبتا بلندی خطاب به امیر حسین میگم: بریم؟ بابا و امیرحسین هردو به سمت من برمیگردن ، برق تحسين رو تو نگاه هردو به وضوح ميشه ديد. بابا: بريد به سلامت بابا جان. اميرحسين با اجازه اي ميگه و به سمت من مياد، ساك رو از دستم ميگيره و به طرف در ميره. از مامان ، بابا خداحافظي ميكنيم به مسجد ميرسيم، فاطمه و اميرعلي هم همزمان با ما ميرسن. _ عليك سلام.كجا غيبتون زد؟ فاطمه:چفيه ها دست من بود خونه جا گذاشته بودم. _ خسته نباشي. فاطمه: سلامت باشي سه هفته بعد روي تخت غلتي ميزنم و خاطرات رو مرور ميكنم. چشمم به تپه نسبتا خلوتي ميخوره. بي توجه اميرحسين كه مدام صدام ميكنه به سمت تپه ميرم، چيزي رو احساس نميكنم، صدا گنگ و بي معني به نظرم ميرسن، حتي ديگه اشكي هم نمونده كه بخوام بريزم. روی خاک ها میشینم ، مرور میکنم هرچیزی رو که این چند روزه شنیدم و دیدم ، اشک هام بی اجازه روانه صورتم میشن. گریه نمیکنم ضجه میزنم. شهدا به خاطر حفظ حجاب از همه چی گذشتن ، رفتن که کسی چادر از سر بانوان این سرزمین نکشن ، اما من چی؟ من حتی حاضر نیستم چادری رو سرم باشه که یادگار مادرم حضرت زهراست. با احساس کشیده شدن چادرم ،سرم رو بالا میارم. امیرحسین کنارم زانو میزنه و بوسه ای روی چادرم میشینه. من از این به بعد یه بانوی چادریم. از روی تخت بلند میشم و به پذیرایی میرم . _ مامان کمک نمیخوای ؟ حوصلم سر رفته. مامان: الان که نه، کاری ندارم. میگم میخوای چند روز دیگه امیرحسین اینا رو دعوت کنیم که قرار عقد رو هم بزاریم؟ یک ماه دیگه سالگرد ازدواج حضرت علی (ع) و حضرت فاطمه(س) هستش. _ اره مامان: خب حالا. پس بزار بابا بیاد ببینم کی خونست. راستی خب عقدتون رو با فاطمه و امیرعلی هم میتونید بگیرید دیگه. _ حالا بذار هماهنگ میکنیم. به اتاق برمیگردم و سریع شماره فاطمه رو از تو مخاطبین پیدا میکنم. بعد از دوتا بوق صداش تو گوشی میپیچه. فاطمه: جونم؟ _ ببین میگم شما که میخواید سالگرد ازدواج حضرت فاطمه عقد کنید ، ماهم همون روزیم دیگه. موافقی باهم عقد کنیم یا مشهد یا گلزار شهدا. فاطمه: نفس بکش. سلام _ سلام. یه دفعه با یه لحن ذوق زده تر از من گفت: وای اره اخ جون. عالیه. _ خجالت بکش. دختر انقدر برای ازدواج ذوق میکنه؟ فاطمه: نه اینکه خودت ذوق نکردی _ خب حالا. فعلا... فاطمه_ ياعلي _ یاحق. گفته بودم دلبرم بهتر که چادر سر کنی کعبه ی احرام من! با چادرت بانو تری
❄️ﺧـﺪﺍﻳـﺎ ✨ﻫﻤﻴـﻦ ﮐﻪ ﺣﺎﻝ ❄️ﺩﻭﺳﺘﺎن و عزیزانم ﺧﻮﺏ باشد ✨ﻭ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺷﻴﺮﻳﻦ ﺑﺮﻟﺒﺸﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ ❄️ﺑﺮﺍﻳﻢ ﮐﺎفى ﺳﺖ ✨ﺩﺭ ﺍﻳﻦ شب زیبا ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ❄️ﺑﻪ ﺁﻏﻮﺵ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﺖ ﻣﻴﺴﭙﺎﺭﻡ ✨ﻭ ﺑﻬﺘـﺮﻳﻦ ﻫﺪﻳـﻪ ❄️"ﺳﻼﻣﺘﻲ"ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻳﺸﺎﻥ ﺁﺭﺯﻭﻣﻨﺪﻡ.. شبتون در پناه خدا ❄️ ❄️ 🌸⃟🌷🍃🧕჻ᭂ࿐✰   @dadhbcx