کودک وقتی مانعی دربرابر خواسته هایش می بیند خشمگین می شود.
کمک کنید خشم کودکتان خالی شود
بالشت بدید بهش مشت بزنه
کاغذ بدید پاره پوره کنه
پاهاشو بکوبه زمین
حتی خودشم زد بزنه
ولی اجازه ندهید شمارو بزنه
خشمش که خالی شد خوب میشه ولی اگر تسلیم خشمش شدید یاد میگیرد تمام خواسته هایش را با خشم بگیرد حتی درآینده باهمسرش به مشکل می خورد.
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓
@dadhbcx
┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
🌿 کودکان تقریباً هر وقت که در کنار شما باشند، در حال حرف زدن هستند.
حتی سوال خاصی هم ندارند. قطعا از شنیدن این همه صحبت های بی ربط کلافه می شوید.
🌿 اما اگر می خواهید در آینده نه چندان دور، باز هم برای حرف زدن، شما را انتخاب کنند:
💫«امروز ناچارید که حرف هایشان را با حوصله گوش کنید»
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓
@dadhbcx
┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
همواره آرام و ملایم با فرزندتان صحبت کنید، درغیر اینصورت مجبورید هربار صدایتان را بلندتر کنید.
هرچه صدایتان بلندتر باشد، کودکان کمتر می شنوند.
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓
@dadhbcx
┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
13.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍀بیانات #استاد_انصاریان
▪️بی حجابی ⇩
#لجبازی با خداست یا بندهی خدا ؟؟؟
🔹خواهرم ، دخترم ، مادرم تقصیر خدا چیه ؛ که باهاش لجبازی می کنید ؟!
شب ۲۳ ماه رمضان /۲۴ فروردین ۱۴۰۲
#حجاب
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓
@dadhbcx
┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
✨﷽✨
🌼باحیا باش
✍عفت، حیا و غیرت از ویژگیهای مشترک بین اصحاب امام مهدی و یاران امام حسین است. امام حسین نماد حیا و غیرت در کربلاست و در نقطهٔ مقابل ایشان، شمر، مظهر بیحیایی و شرارت. امام و یارانش حتی در شرایط سخت عاشورا و در مقابل دشمن هیچگاه از کلمات ناروا و ناسزا استفاده نکردند.
یاران امام زمان هم اینگونه هستند. عفت در کلام و رفتار، حیا در نگاه و پوشش و غیرت دینی و انسانی دارند. امام صادق فرمودند: «الْحَيَاءُ مِنَ الْإِيمَان؛ شرم و حيا جزء ايمان است.»*1
پس کسی که حیا ندارد در حقیقت دین ندارد.
این شرم و حیا، آنها را از انجام اعمال و رفتار زشت و زننده باز میدارد زیرا آنها در همهحال خدا را حاضر و ناظر بر اعمالشان میبینند.
🔻 بد نیست ما هم نگاهی به زندگی خود بیندازیم. آیا خدا را ناظر اعمال خود میدانیم و از گناهانی که مانع ظهورند شرم و حیا نمیکنیم و از یاد و یاری امام زمان غافلیم؟
📚 1. كافی، ج2، ص 106
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
﷽ #مردےدرآئینہ 💙 #قسمتهشتادوچهارم #رمانمعرفتے :) #قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱 جايي از وسط ماجرا
﷽
#مردےدرآئینہ 💙
#قسمتهشتادوپنج
#رمانمعرفتے :)
#قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱
من هم بيايم؟ ...
كمي توي در جا به جا شد ... انتظار داشتم از فكر اينكه مجبور به تحمل من توي اين سفر بشه ... بهم
بريزه و باهام برخورد كنه ... اما هنوز آرام بود ... آرام و مبهوت ...
- ما با گروه هاي توريستي نميريم ...
- منم نمي خوام با گروه هاي توريستي برم ... اونها حتي اگه واسه اون زمان، تور داشته باشن ... واسه
شركت توي جشن نميرن ...
چند لحظه سكوت كردم ...
- مي تونم باهاتون بيام؟ ...
هيچ كس حاضر نميشه يه غريبه رو با خودش همراه كنه ... اون هم توي يك سفر خانوادگي ... اون هم
آدمي مثل من رو ... كه جز دردسر و مزاحمت براي ساندرز، چيز ديگه اي نداشتم ...
همين كه به جرم ايجاد مزاحمت ازم شكايت نمي كرد خيلي بود ... چه برسه به اينكه بخواد حتي يه لحظه
روي درخواستم فكر كنه ...
انتظار شنيدن هر چيزي رو داشتم ... جز اينكه ...
- ما مهمان دوست ايراني من هستيم ... البته براي چند تا از شهرها هتل رزرو كرديم ... اما قم و مشهد رو
نه ...
بايد با دوستم تماس بگيرم ... و مجدد برنامه ها رو بررسي كنيم ... اگه مقدور بود حتما ...
چهره اش خيلي مصمم بود ... و باورم نمي شد كه چي مي شنيدم ... اگه من جاي اون بودم، حتما تا الان
خودم رو له كرده بودم ... سري تكان دادم و ...
- متشكرم ...
اومدم ازش جدا بشم كه يهو حواسم جمع شد ... به حدي از برخوردش متحير شده بودم كه فراموش
كردم از هزينه هاي سفر سوال كنم ... سريع برگشتم ... تا هنوز در رو نبسته ...
- دنيل ...
در نيمه باز در حال بسته شدن بود ... از حركت ايستاد و دوباره باز شد ...
تا اون موقع، هيچ وقت با اسم كوچيك صداش نكرده بودم ... صدا كردنم بيشتر شبيه دو تا دوست شده
بود ...
- مخارج سفر حدودا چقدر ميشه؟ ...
شما قطعا هتل هاي چند ستاره ميريد ... اگه دوستت قبول كرد، اون شهرهايي رو هم كه مهمان اون
هستيد ... من جاي ديگه اي مي مونم ... فقط اگه رزور هتل رو اون انجام ميده ... من جايي مثل متل اي
مسافرخونه رو ترجيح ميدم ...
از شنيدن اين جملات من خنده اش گرفت ...
- باشه ... حتما بهش ميگم ... هر چند فكر نمي كنم نيازي به نگراني باشه ...
با خوشحالي و انرژي تمام از اونجا خارج شدم ...
نمي دونستم سرنوشت رفتنم چي مي شد اما حداقل مطمئن شده بودم ساندرز با اومدن من مشكلي نداره
«اللّهُمَ عَجِّل لِوَلیِّڪَ الفرج»
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
﷽ #مردےدرآئینہ 💙 #قسمتهشتادوپنج #رمانمعرفتے :) #قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱 من هم بيايم؟ ...
﷽
#مردےدرآئینہ 💙
#قسمتهشتادوششم
#رمانمعرفتے :)
#قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱
حمله اگرها ...
همه چيز به طرز عجيبي مهيا شد ... تمام موانعي كه توي سرم چيده بودم يكي پس از ديگري بدون هيچ
مشكلي رفع شد ... به حدي كارها بدون مشكل پيش رفت كه گاهي ترس وجودم رو پر مي كرد ...
انگار از قبل، يك نفر ترتيب همه چيز رو داده بود ... مثل يه سناريوي نوشته شده ... و كارگرداني كه همه
چيز رو براي نقش هاي اول مهيا كرده ...
چند بار حس كردم دارم وسط سراب قدم برمي دارم ... هيچ چيز حقيقي نيست ... چطور مي تونست
حقيقي باشه؟ ...
از مقدمات سفر ... تا تمديد مرخصي ... و احدي از من نپرسيد كجا ميري ... و چرا مي خواي مرخصيت رو
تمديد كني؟ ...
گاهي شك و ترس عميقي درونم شكل مي گرفت و موج مي زد ... و چيزي توي مغزم مي گفت ...
- برگرد توماس ... پيدا كردن اون مرد ارزش اين ريسك بزرگ رو نداره ... اونها مسلمانن و ممكنه توي
ايران واسشون اتفاقي نيوفته ... اما تو چي؟ ... اگه از اين سفر زنده برنگردي چي؟ ... اگه ... اگه ... اگه ...
هنوز دير نشده ... بري توي هواپيما ديگه برگشتي نيست ... همين الان تا فرصت هست برگرد ...
روي صندلي ... توي سالن انتظار فرودگاه تورنتو ... دوباره اين افكار با تمام اين اگرها ... به قوي ترين
شكل ممكن به سمتم حمله كرد ...
نفس عميقي كشيدم و براي لحظاتي چشم هام رو بستم ... اراده من براي رفتن قوي تر از اين بود كه
اجازه بدم اين ترس و وحشت بهم غلبه كنه ...
دست كوچيكش رو گذاشت روي دستم ...
- خوابي؟ ...
چشم هام رو باز كردم و براي چند لحظه بهش نگاه كردم ...
- پدر و مادرت كجان؟ ...
خودش رو كشيد بالاي صندلي و نشست كنارم ...
- مامان رو نمي دونم ... ولي بابا داره اونجا با تلفن حرف ميزنه ...
روي صندلي ايستاد و با انگشت سمت پدرش اشاره كرد ...
نه مي تونستم بهش نگاه كنم ... نه مي تونستم ازش چشم بردارم ... ولي نمي فهميدم دنيل چطور بهم
اعتماد كرده بود و به هواي حضور من از بچه اش فاصله گرفته بود؟ ...
دوباره نشست كنارم ...
- اسم عروسكم ساراست ... براش چند تا لباس آوردم كه اگه كثيف كرد عوض شون كنم ...
نفس عميقي كشيدم و نگاهم برگشت سمت ساندرز ... هنوز داشت پاي تلفن حرف مي زد ...
بايد عادت مي كردم ... به تحمل كردن نورا ...
به نظرم بچه ها فقط از دور دوست داشتي بودن و مراقبت ازشون چيزي بود كه حتي فكرش، من رو به
وحشت مي انداخت ... اما نه اينقدر ...
يول ماجراي نورا فرق داشت ... هر بار كه سمتم مي اومد ... هر بار كه چشمم بهش مي افتاد ... و هر بار
كه حرف مي زد ... تمام لحظات اون شب زنده مي شد ... دوباره حس سرماي اسلحه بين انگشت هام
زنده مي شد ... و وحشتي كه تا پايان عمر در كنار من باقي خواهد موند ...
ادامه دارد...
8.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔷 اگر مدتی است که روزمرگی غبار بر قلبتان انداخته و اشکتان برای امام و شهدا جاری نشده، این کلیپ را ببینید و آن را برای پدر، مادر یا دیگر بزرگان خودتان پخش کنید تا یاد آن روزها بیفتند و یک بار دیگر قلبشان با کاروان عاشورا پیوندی حسینی یابد.
♦️وقتی شهید آوینی و یارانش در خیابان های تهران علت گریه یک خانم در هنگام بدرقه رزمنده ها را می پرسند و او پاسخی می دهد که حتی ما را نیز در عصر حاضر شرمنده می کند...
🔸برشی از مستند روایت فتح: قسمت «چه کسی از جنگ خسته شده است؟»
7.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷
🎥#کلیپ | چقدر برای دوست داشتن امیرالمومنین (ع) وقت گذاشتی؟
🍃🌹🍃
#امیرالمومنین (ع)
#شهادت_امام_علی_علیهالسلام
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓
@dadhbcx
┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
10.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥حدیث خانم تو سن ۱۴ سالگی داره کارشناسی ارشد میخونه، خواهرشم نابغه است. اما خب چون با حجابن نباید دیده بشن...
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓
@dadhbcx
┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛