"لاٰ حَولَ وَلاٰ قُوَّةَ اِلّاٰ بِاللّٰهِ الْعَلیٌِ الْعَظیم"
🖼 هر روز خود را با بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ آغاز کنیم:
📖حدیث امروز:
✳️ امام صادق (علیه السلام) :
خداوند نمازهای پنجگانه را در بهترین ساعتها بر شما واجب کرد. بنابراین پس از نمازها (که در بهترین وقتها انجام میگیرد) دعا کنید.
📓 خصال ، ج۱ ، ص۲۷۸
🪧تقویم امروز:
📌 چهارشنبه
☀️ ۹ آبان ۱۴۰۳ هجری شمسی
🌙 ۲۶ ربیعالثانی ۱۴۴۶ هجری قمری
🎄 30 اکتبر 2024 میلادی
اللهم عجل لولیک الفرج الهی آمین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صلی الله علیک یا اباعبدالله ❤️🩹.
صَباحاً اَتَنَفَسُ.. بِحُبِ الحُسَین💚
🍃رو به شش گوشهترین
قبلهی عالم
هر صبح بردن نام
حسیـــن بن علی میچسبد:
چِــقَدَر نـام تــو زیبـاست
اَبــاعَبـــــدالله...
هرکسی داد سَلامی به تو
و اَشکَش ریخت ،،،
او نَظـَرکَــردهی زَهــراست...
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
وعَلی العباس الحسُیْن...
ارباب بيکفن ســــــــلام...
#صبحم_بنامتان_اربابم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌ خونهای که بی قانون باشه به درد نمیخوره!
🔹#دکتر_سعيد_عزيزی
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓
@dadhbcx
┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
💠 تأثیر لقمه حرام
🟢 شریک بن عبدالله نخعی از فقهای معروف قرن دوم بود. مهدی بن منصور خلیفه عباسی علاقه فراوان داشت که منصب قضا را به او واگذار کند، ولی شریک بن عبدالله، برای آنکه خود را از دستگاه ظلم دور نگاه دارد، زیر این بار نمیرفت. همچنین خلیفه علاقهمند بود که شریک را معلم خصوصی فرزندان خود قرار دهد، شریک این کار را نیز قبول نمیکرد و به همان زندگی آزاد و فقیرانهای که داشت، قانع بود.
🔻 روزی خلیفه او را طلبید و به او گفت: باید امروز یکی از این سه کار را قبول کنی، یا عهدهدار منصب قضا بشوی، یا کار تعلیم و تربیت فرزندان مرا قبول کنی، یا آنکه همین امروز ناهار با ما باشی و بر سر سفره ما بنشینی. شریک با خود فکری کرد و گفت، حالا که اجبار و اضطرار است، البته از این سه کار، سومی بر من آسانتر است.
🔻 خلیفه ضمنا به آشپز دستور داد که امروز لذیذترین غذاها را برای شریک تهیه کن. غذاهای رنگارنگ از مغز استخوان آمیخته به گیاهان و عسل تهیه کردند و سر سفره آوردند. شریک که تا آن وقت همچون غذایی نخورده و ندیده بود، با اشتهای کامل خورد.
🔻 طولی نکشید که دیدند شریک هم عهدهدار تعلیم فرزندان خلیفه شده و هم منصب قضا را قبول کرده و برایش از بیتالمال مقرری نیز معین شد.
🔻 روزی با متصدی پرداخت حقوق حرفش شد، متصدی به او گفت: تو که گندم به ما نفروختهای که این قدر سماجت میکنی؟ شریک گفت: چیزی از گندم بهتر به شما فروختهام ، من دین خود را فروختهام.
📚 داستان راستان، ج1، ص102
📎 #اعتقادات
📎 #حرام
📎 #لقمه_حرام
╭━━⊰❀•❀🌺🌤️🧕🏻❀•❀⊱━━╮
@dadhbcx
╰━━⊰❀•❀🧕🌤️🌸❀•❀⊱━━╯
17.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 انسانهای آزاده سه خصوصیت مهم دارند که عبارت است از حیا عفت و غیرت.
🎙 حجتالاسلام دکتررفیعی
📎 #حجاب
📎 #عفاف_و_حجاب
📎 #غیرت
📎 #عفت
ܭߊࡅ߭ߊܠܙ_ܩߊ_ܝߊ_ܢ̣ܘ_ߊܢܚ݅ࡅ߳ܝߊܭ_ܢ̣ܭَܥ̇ߊܝࡅ࡙ܥ❣↶
╭━━⊰❀•❀🌺🌤️🧕🏻❀•❀⊱━━╮
@dadhbcx
╰━━⊰❀•❀🧕🌤️🌸❀•❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حجاب زن فلسطینی زیر آوار
ܭߊࡅ߭ߊܠܙ_ܩߊ_ܝߊ_ܢ̣ܘ_ߊܢܚ݅ࡅ߳ܝߊܭ_ܢ̣ܭَܥ̇ߊܝࡅ࡙ܥ❣↶
╭━━⊰❀•❀🌺🌤️🧕🏻❀•❀⊱━━╮
@dadhbcx
╰━━⊰❀•❀🧕🌤️🌸❀•❀⊱━━╯
✅ هفت فایده کمتر صحبت کردن:
1. شما اسرارتان را فاش نمیکنید.
2. حرفهای احمقانه و بیمعنی نخواهید گفت.
3. وقتی صحبت میکنید مردم بهتر به حرفهایتان گوش میکنند.
4. برای مردم سخت است که از زندگی خصوصی و دنیای درونتان سر در بیاورند.
5. مردم شما را بالغتر، جذابتر و عاقلتر به میدانند.
6. مردم برای شما و مرزهایتان بیشتر احترام میگذارند.
7. حرفی نمیگویید که در آن توهین و بیاحترامی به دیگران باشد.
ܭߊࡅ߭ߊܠܙ_ܩߊ_ܝߊ_ܢ̣ܘ_ߊܢܚ݅ࡅ߳ܝߊܭ_ܢ̣ܭَܥ̇ߊܝࡅ࡙ܥ❣↶
╭━━⊰❀•❀🌺🌤️🧕🏻❀•❀⊱━━╮
@dadhbcx
╰━━⊰❀•❀🧕🌤️🌸❀•❀⊱━━╯
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
﷽ #مردےدرآئینہ 💙 #قسمتصدوچهار #رمانمعرفتے :) #قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱
﷽
#مردےدرآئینہ 💙
#قسمتصدوپنجم
#رمانمعرفتے :)
#قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱
ازدحام يك مسير مستقيم
چشم هام رو بستم ... حتي نفس كشيدن آرام و عميق، آرامم نمي كرد ... ثانيه ها يكي پس از ديگري به
دقيقه تبديل مي شد ... و من هنوز توي همون نقطه ايستاده بودم و غرق خشم به ماه و بيرون نگاه مي
كردم ...
حرف هايي كه توي سرم مي پيچيد لحظه اي رهام نمي كرد ...
ـ چطور بهش اعتماد كردي؟ ... چطور به يه مسلمان اعتماد كردي؟ ... همه چيزشون ...
بي اختيار چند قطره اشك از چشم هام فرو ريخت ... درد داشتم ... درد سنگين و سختي بود ... سخت تر
از قدرت تحملم ... تمام وجود و باوري كه داشت روي ويرانه هاي زندگي من شكل مي گرفت؛ نابود شده
بود ... اما در ميان اين منجلاب، باز هم دلم جاي ديگه بود ...
از در هتل خارج شدم و رفتم سمت ماشين مرتضي ... هنوز پاي ماشين منتظرم بودن ... انتظاري در عين
ناباوري بود ... خودم هم باور نمي كردم داشتم دوباره با اونها هم مسير مي شدم ...
ماشين به راه افتاد ... در ميان سكوت عميقي كه فقط صداي نورا اون رو مي شكست ... و من، نگاهم رو از
همه گرفته بودم ... حتي از مرتضي كه كنار من و پشت فرمان نشسته بود ... از پنجره به ازدحام آدم هايي
خيره شده بودم كه توي خيابون مي چرخيدن ... و بين ماشين ها شربت و كيك پخش مي كردن ...
يكي شون اومد سمت ما ... نهايتا بيست و سه، چهار ساله ... از طرفي كه من نشسته بودم ... مرتضي
شيشه رو پايين داد و اون سيني رو گرفت سمتم ... به فارسي چند كلمه گفت و مرتضي نيم خيز شد و
توي سيني ليوان هاي شربت رو برداشت ... 3 تا عقب ... يكي براي خودش ... و نگاهي به من كرد ... من
درست كنار سيني شربت نشسته بودم و بهش نگاه مي كردم ...
اون جوان دوباره چيزي گفت و مرتضي در جوابش چند كلمه اي ... و نگاهش برگشت روي من ...
ـ برنمي داري؟ ...
من توي عيد اونها سهمي نداشتم كه از شيريني و شربت سهمي داشته باشم ... سري به جواب رد تكان
دادم و باز چند كلمه اي بين اونها رد و بدل شد ... و اون جوان از ماشين ما دور شد ...
مرتضي همين طور كه دوباره داشت كمربند ايمنيش رو مي بست از توي آينه وسط نگاهي به عقب كرد ...
ـ اين برادري كه شربت تعارف كرد ... وقتي فهميد شما تازه مسلمان هستيد و از كشور ديگه اي زيارت
تشريف آورديد ... التماس دعا داشت ... گفت امشب حتما يادش كنيد ...
سكوت شكست ... دنيل و بئاتريس در جواب احساس اون جوان، واكنش نشان مي دادن ... و من هنوز
ساكت بودم ...
هر چه جلوتر مي رفتيم ترافيك و ازدحام جمعيت بيشتر مي شد ... مرتضي راست مي گفت ... وقتي از اون
فاصله، جمعيت اينقدر عظيم بود ... اگر به جمكران مي رسيديم چقدر مي شد؟ ...
ديگه ماشين رسما توي ترافيك گير كرده بود ... مرتضي با خنده نگاهي به عقب انداخت ...
ـ فكر كنم ديگه از اينجا به بعد رو بايد يه گوشه ماشين رو پارك كنيم و زودتر پياده روي مون رو شروع
كنيم ... فقط اين كوچولوي ما اين وقت شب اذيت نميشه؟ ... هر چند، هر وقت خسته شد مي تونيم نوبتي
بغلش كنيم ...
و زير چشمي به من نگاه كرد ... مي دونستم اون نگاه به خاطر قول بغل كردن نوبتي نورا نبود ... و منظور
اون جمله فقط داوطلب شدن خودش بود ... اما ترجيح مي دادم مفهوم اون نگاه ها چيز ديگه اي باشه ...
مثلا اينكه من اولين نفري باشم كه داوطلب بشه ... يا هر چيزي غير از مفهوم اصلي ... مفهومي كه تمام
اون اتفاقات رو مي آورد جلوي چشم هام ...
ماشين رو پارك كرديم و همراه اون جمعيت عظيم راه افتاديم ... جمعيتي كه هر جلوتر مي رفتيم بيشتر
مي شد و من كلافه تر ...
با هر قدم دوباره اون اشتياق، هيجان و كشش درون قلبم مثل فانوس دريايي در يك شب تاريك ...
روشن و خاموش مي شد و به اطراف مي چرخيد ...
از جايي به بعد ديگه مي تونستم سنگين شدن نفس ها و مور مور شدن انگشت هام رو هم حس كنم ...
دست كردم توي جيبم و از دفترچه جيبيم يه تيكه كاغذ كندم ... گرفتم سمت مرتضي ...
ـ آدرس هتل رو به فارسي روي اين كاغذ بنويس ...
با حالت خاصي بهم زل زد ...
ـ برمي گردي؟ ...
نمي تونستم حرفي رو كه توي دلم بود بزنم ... چيزي كه بين اون همه درد، آزارم مي داد ... اميد بود ...
اميدي كه داشت من رو به سمت جمكران مي كشيد ... اميدي كه به زبان آوردنش، شايد احمقانه ترين
كاري بود كه در تمام عمرم ... براي تحقير بيشتر خودم مي تونستم انجام بدم ...
ساعت از 1 صبح گذشته بود ... و ما هنوز فاصله زيادي داشتيم ... فاصله اي كه در اين مدت كوتاه تمام
نمي شد ... و هنوز توي اون شلوغي گير كرده بوديم ... ازدحام يك مسير مستقيم ...
ادامه دارد....