eitaa logo
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
789 دنبال‌کننده
19هزار عکس
9.3هزار ویدیو
334 فایل
♦️حجاب من نشانه ایمان وولایتمداری ام است. 🌴کانال سنگر عفاف وتربیت👇 https://eitaa.com/dadhbcx ادمین @GAFKTH @Sydmusaviمدیر ⠀ 🌴 قرارگاه بسوی ظهور https://eitaa.com/dadhbcx/50553
مشاهده در ایتا
دانلود
💢 ترازو 🔰 زنی در روستا زندگی می‌کرد و از دوغ کره می‌گرفت و آن را به شکل دایره‌های بزرگ یک کیلویی در می‌آورد و هر هفته شوهرش کره‌ها را به یکی از بقالی‌های شهر می‌فروخت و در مقابل مایحتاج خانه را می‌خرید. 🔹روزی مرد بقال به اندازه کره‌ها شک کرد و با خود گفت: نکنه این مرد سر منو کلاه میزاره. کره را روی ترازو گذاشت و با تعجب دید وزن هر کره۹۰۰ گرم است. او از مرد فقیر عصبانی شد و روز بعد به مرد گفت: دیگه از تو کره نمی‌خرم، تو گفتی یک کیلویی هستن ولی ۹۰۰ گرمِ. 🔸مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت: ما وزنه ترازو نداریم، یک کیلو شکر از شما خریدم و آن یک کیلو شکر را به عنوان وزنه قرار می‌دادم. 🔹مرد بقال با خودش گفت: دنیا انعکاس رفتار خودمونه. 📎 📎 📎 📎
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
#رمان #رهایی_از_شب #قسمت_دهم ‌ ‌ دیگہ حوصلہ ام از حرفهاش سر رفتہ بود.با جملہ ی آخرش متوجہ شدم این
‌ ‌ ‌ ‌ بہ ساعتم نگاه ڪردم یڪ ساعت مونده بود بہ اذان مغرب.بازهم یڪ حس عجیب منو هدایتم میڪرد بہ سمت مسجد محلہ ی قدیمے! نشستن روے اون نیمڪت و دیدن طلبہ ے جوون و دارو دستہ اش براے مدتی منو از این برزخے ڪه گرفتارش بودم رها میڪرد. با ڪامران خداحافظے ڪردم و در مقابل اصرارش به دعوت شام گفتم باید یڪ جاے مهم برم وفردا ناهار میتونم باهاش باشم.اوهم با خوشحالے قبول ڪرد و منو تا مترو رسوند. دوباره رفتم بہ سمت محلہ ی قدیمے و میدان همیشگے. ڪمے دیر رسیدم.اذان رو گفتہ بودند و خبرے ازتجمع مردم جلوے حیاط مسجد نبود.دریافتم ڪہ در داخل ،مشغول اقامہ ے نماز هستند.یڪ بدشانسی دیگہ هم آوردم.روے نیمڪت همیشگے ام یڪ خانوم بهمراه دو تا دختربچہ نشسته بودند و بستنی میخوردند.جورے بہ اون نیمکت وآدمهاش نگاه میڪردم ڪه گویے اون سہ نفر غاصب دارایی هاے مهمم بودند.اونشب خیلے میدون و خیابانهاش شلوغ بود.شاید بخاطر  اینڪہ پنج شنبه شب بود.ڪمے در خیابان مسجد قدم زدم تا نیمڪتم خالے شہ ولے انگار قرار نبود امشب اون نیمڪت براے من باشہ. چون بہ محض خالے شدنش گروه دیگرے روش مے نشستند.دلم آشوب بود. یڪ حسے بهم میگفت خدا از دستم اونقدر عصبانیہ ڪه حتی نمیخواد من بہ گنبد ومناره هاے خونہ ش نگاه ڪنم.وقتے بہ این محل میرسیدم از خودم متنفر میشدم. آرزو میڪردم اینی نباشم ڪه هستم.صداے زیبا و ارامش بخش یڪ سخنران از حیاط مسجد به گوشم رسید.سخنران درباره ے اهمیت عفاف در قرآن و اسلام صحبت میڪرد. پوزخند تلخے زدم و رو بہ آسمون گفتم :عجب! پس امشب میخواے ادبم ڪنی و توضیح بدے چرا لیاقت نشستن رو اون نیمڪت و نداشتم؟!بخاطر همین چندتا زلف و شکل و قیافہ م؟!یا بخاطر سواستفاده از پسرهاے دورو برم؟ سخنران حرفهاے خیلے زیبایے میزد.حجاب رو خیلی زیبا بہ تصویر میڪشید.حرفهاش چقدر آشنا بود.او حجاب را از منظر اخلاق بازگو میکرد.و ازهمہ بدتر اینڪہ چندجا دست روے نقطہ ضعف من گذاشت و اسم حضرت فاطمه رو آورد. تا اسم این خانوم میومد چنان شرمے هیبتم رو فرا میگرفت ڪه نمیتونستم نفس بڪشم.از شرم اسم خانوم اشڪم روونہ شد.به خودم ڪه اومدم دیدم درست ڪنار حیاط مسجد ایستادم.اون هم خیره بہ بلندگوی بزرگی ڪه روی یڪ میله بلند وصل شده بود.ڪه یڪ دفعہ صدای محجوب وآسمانی از پشت سرم شنیدم :قبول باشه بزرگوار.چرا تشریف نمیبرید داخل بین خانمها. ؟! من ڪه حسابی جا خورده بودم سرم رو بہ سمت صدا برگردوندم ودر ڪمال ناباورے همون طلبہ ے جوون رو مقابلم دیدم.!!!!! ادامہ دارد… نویسنده:
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
#رمان #رهایی_از_شب #قسمت_یازدهم ‌ ‌ ‌ ‌ بہ ساعتم نگاه ڪردم یڪ ساعت مونده بود بہ اذان مغرب.بازهم ی
من ڪه حسابے جا خورده بودم سرم رو بہ سمت صدا برگردوندم ودر ڪمال ناباورے،همون طلبہ ے جوون رو مقابلم دیدم.زبونم بند اومده بود.روسریمو جلو ڪشیدم و من من ڪنان دنبال ڪلمہ ی مناسبے میگشتم.طلبہ اما نگاهش بہ موزاییڪ هاے حیاط بود.با همون حالت گفت:—دیدم انگارمنقلب شدید.گفتم جسارت ڪنم بگم تشریف ببرید داخل.امشب مراسم دعای ڪمیل هم برگزار میشہ. نفس عمیقے ڪشیدم تا بغضم نترڪہ.اما بے فایده بود اشڪهام یڪے از پے دیگرے بہ روے صورتم میریخت …چون نفسم عطر گل محمدے گرفت. بریده بریده گفتم: من …واقعا..ممنونم ولے فڪر نکنم لیاقت داشته باشم.در ضمن چادرم ندارم.دلم میخواست روم میشد اینم بهش میگفتم ڪه اگہ آقام باشہ ومنو ببره صف اول ڪنار خودش بنشونہ واین عطر گل محمدے پرخاطره هم اونجا باشہ حتما میام ولے اونجا بین اون خانمها و نگاههاے آزار دهنده وملامتگرشون راحت نیستم. اونها با رفتارشان منو از مسجدے ڪہ عاشقش بودم دور ڪردند و سهم اونها در زندگے من بہ اندازه ے سهم مهری دربدبختیمہ!!!! مرد نسبتا میانسالے بسمت طلبہ ی جوان اومد و نفس زنان پرسید: -حاج آقا ڪجا بودید؟! خیره ان شالله..چرادیر ڪردید؟ ڪہ وقتی متوجہ منو ظاهرم شد نگاه عاقل اندر صفیحے ڪرد و زیر لب گفت: -استغفراللہ. طلبہ به اون مرد ڪہ بعدها فهمیدم آقاے عبادے از هییت امناے مسجد بود ڪوتاه گفت:یڪ گرفتارے ڪوچڪ..چند لحظہ منو ببخشید وبعد خطاب به من گفت: -نگران نباشید خواهرم.اونجا چادر هم هست.وبعد با اصرار در حالیڪہ با دستش منو به مسیرے هدایت میڪرد گفت:تشریف بیارید..اتفاقا بیشتر بچہ های مسجد مثل خودتون جوان هستند ومومن.وبعد با انگشترش به در شیشه اے قسمت خواهران چند ضربہ ای زد و صدازد: خانوم بخشے؟ ! چند دقیقہ ے بعد خانوم بخشے ڪہ یڪ دختر جوان ومحجبہ بود بیرون اومد و با احترام وسر بہ زیر سلام ڪرد وبا تعجب بہ من چشم دوخت.نمیدونستم داره چہ اتفاقے مے افتہ. در مسیرے قرار گرفته بودم ڪہ هیچ چیز در سیطره ے من نبود.منے ڪہ تا همین چندساعت پیش بہ نوع پوششم افتخار میڪردم ونگاههاے خریدارانہ مردم در مترو و خیابان بهم احساس غرور میداد حالا اینقدر احساس شرم و حقارت میڪردم که دلم میخواست، زمین منو در خودش ببلعد. طلبہ بہ خانوم بخشے گفت: -خانوم بخشے این خواهرخوب ومومنمون رو یڪ جاے خوب بنشونیدشون .ویڪ چادر تمیز بهشون بدید.ایشون امشب میهمان مسجد ما هستند.رسم مهمان نوازے رو خوب بجا بیارید. از احترام و ادب فوق العاده ش دهانم وامانده بود.. او بدون در نظر گرفتن شرایط ظاهری من با زیباترین ڪلمات من گنهکار رو یڪ فرد مهم معرفے ڪرد.!!! خانوم بخشے لبخند زیبایے سراسر صورتش رو گرفت و درحالیڪہ دستش رو بہ روے شانہ هایم میگذاشت و به سمت داخل با احترام هل میداد خطاب به طلبہ گفت: -حتما حتما حاج اقا ایشون رو چشم ما جا دارند.التماس دعا. طلبہ سری به حالت رضایت تڪون داد و خطاب بہ من گنهکار روسیاه گفت:خواهرم خیلے التماس دعا.ان شالله هم شما بہ حاجت قلبیتون برسید هم براے ما دعا میڪنید. اشڪم جارے شد از اینهمہ محبت واخلاص. ! سرم رو پایین انداختم و آروم گفتم. محتاجیم بہ دعا.خدا خیرتون بده. ادامہ دارد... نـــویــســنــده:
💢 حجاب؛ پیوند اخلاق و فرهنگ 🍃 حجاب نه‌تنها یک مسئله اخلاقی است، بلکه یک مسئله اجتماعی و فرهنگی نیز محسوب می‌شود که تأثیرات گسترده‌ای بر جامعه دارد. 🔶 📎 📎
💢 تربیت نیکو 🌺 بهترین میراثی كه پدران برای فرزندان خود می‌گذارند، تربیت نیكو است. 📎 📎 📎 📎 📎
"لاٰ حَولَ وَلاٰ قُوَّةَ اِلّاٰ بِاللّٰهِ الْعَلیٌِ الْعَظیم" 🖼 هر روز خود را با بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ  آغاز کنیم: 🪧تقویم امروز: 📌 جمعه ☀️ ۲ آذر ۱۴۰۳ هجری شمسی 🌙 ۲۰ جمادی‌الاولی ۱۴۴۶ هجری قمری 🎄 22 نوامبر 2024 میلادی 📖حدیث امروز: ✳️ رسول خدا (صلی الله علیه و آله) : سرعت نفوذ آتش در خوردن گياه خشك به پای سرعت اثر در يك بنده نمی‌رسد. 📚 بحارالانوار: ج ٧٥، ص ٢٢٩                                 اَللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَج اِلٰهیٖ آمّیٖن
کَربَلا تَنها آرِزویی هَست کِه وَقتی بِهِش میرِسی دوباره آرزوش میکنی(: صَباحاً اَتَنَفَسُ.. بِحُبِ الحُسَین💚 🍃رو به شش گوشه‌ترین قبله‌ی عالم هر صبح بردن نام حسیـــن بن علی میچسبد: چِــقَدَر نـام تــو زیبـاست اَبــاعَبـــــدالله... هرکسی داد سَلامی به تو و اَشکَش ریخت ،،، او نَظـَرکَــرده‌ی زَهــراست... اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ وعَلی العباس الحسُیْن... ارباب بي‌کفن ســــــــلام...
سلام امام زمانم✋🌸 سلام‌ بر مولاے مهربانی که آمدنش‌ وعده‌‌ے حتمے خداست‌ سلام‌ برمنتظـران‌ و دعاگویان‌ آن روزگار نورانے و قریب... یا صاحب‌ الزمان در التهابِ‌ زمین؛ در اضطرابِ‌ زمان؛ یادِ شما چتر امان‌ من‌ است زیر باران‌ دردها... 🌷اللھم‌عجݪ‌الـولیڪ‌اݪـفࢪج🌷
👥 دانش آموزان دهه شصت عمیقا با فرهنگ و عجین شده بودند...بچه های امروز ما کجای این داستانن ؟؟؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🧡اولین جمعه آذر ماهتون 🍁متبرڪ بہ ذڪر پرنور✨ 🧡صلـوات 🍁بر حضرت محمد ص 🧡و خاندان پاڪ و مطهرش 🍁الّلهُمَّ صَلِّ عَلَے مُحَمَّدٍ 🧡وَآلِ مُحَمَّدٍ 🍁وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🧡وَالْعَنْ أعْداءَهُم أجْمَعِینَ
یادم هست یکی از بستگان نزدیک چند سالی خارج از کشور زندگی می کرد. هنگامی که به کشور بازگشت، خاطرات خوب و بد و عجیب زیاد تعریف می کرد. از او پرسیدم به نظر شما بهترین و معقولترین کاری که در سبک زندگی آنها دیدید چه بود؟ ایشان می گفت بهترین چیزی که از آنها قابل آموختن بود این است که ابتدای زندگی مشترک، هر تعداد فرزند که میخواهند، ۳ یا ۴ فرزند را با فاصله کم، مثلا دو سال به دو سال، می آورند و بعد همه را با هم بزرگ می کنند. این روش مزایای زیادی دارد. با این روش فرزندان با هم بزرگ می شوند و همبازی هستند و از کودکی لذت می برند و خیلی از نیازها و هزینه های فرزندان با هم تجمیع می شود و پس از دو دهه پدر و مادر می توانند از بزرگ شدن فرزندان، قبل از فرا رسیدن سن سالمندی، لذت ببرند و ... . ما تجربه کردیم خوب بود طلبه پیاده
💢 سد راه 🔰 پادشاهی تخته سنگی را وسط جاده قرار داد تا عکس‌العمل مردم را ببیند. 🔹بازرگانان و ثروتمندان از کنار آن بی‌تفاوت میگذشتند بسیاری هم غر می‌زدند که این چه شهری است که نظم ندارد؛ حاکم این شهر عجب مرد بی‌عرضه‌ای است. 🔸هیچکس تخته سنگ را از وسط راه بر نمی‌داشت. نزدیک غروب پیرمرد روستایی روی دوشش بار میوه و سبزیجات گرفته بود و نزدیک سنگ شد. 🔹بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار داد. 🔸ناگهان کیسه‌ای را دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود. کیسه را باز کرد و داخل آن سکه‌های طلا و یک یادداشت پیدا کرد. 🔹پادشاه در آن یادداشت نوشته بود: هر سد و مانعی می‌تواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد. 📎 📎 📎 📎
💢 جمع مال برای دیگران امام علی علیه‌السلام: 🍃 يَا ابْنَ آدَمَ، مَا كَسَبْتَ فَوْقَ قُوتِكَ، فَأَنْتَ فِيهِ خَازِنٌ لِغَيْرِكَ. 🍃 اى فرزند آدم، آنچه را كه بيش از نياز خود فراهم كنى، براى ديگران اندوخته‌اى. 📚 نهج‌البلاغه، حکمت ۱۹۲. 📎 📎 📎
💢 آرامش و سردرگمی 🔸ریشه اضطراب و سردرگمی، تکذیب حق و کفر است، همان‌گونه که ریشه آرامش، توجّه به قرآن و یاد خداست. 📚 تفسير نور، ج‌9، ص209. 📎 📎 📎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای امام زمانی شدن یه رنگ باش 🔸رنگ و بوی مهدوی، همان رنگ و بوی بندگیِ خالصانه‌ی خداوند متعال است قبول و باور داشتن خدا، مسلتزم اطاعت از رسول خدا و اطاعت از اولی‌الامر می‌باشد و هم چنین دوست داشتن خدا نیز مستلزم دوست داشتن بندگان اوست. 🔻در دعایی که بعد از زیارت آل یاسین آمده می‌خوانیم: وَ اَن تَملَاَ قَلبِی نُورَ الیَقیِنِ... وَ مَوَّدَتِی نُورَ المُوالاهِ لِمُحَمَّدٍ وَ آلِهِ علیهم السلام حَتَّی اَلقاکَ؛ خدایا! از تو می‌خواهم که سینه‌ام را از نور دوستی محمد و آل محمد، سرشار کنی، تا آن زمان که تو را ملاقات کنم.
تاریخ برگزاری کنکور اعلام شد 🔹نوبت اول آزمون سراسری سال ۱۴۰۴ در روزهای ۱۱ و ۱۲ اردیبهشت و نوبت دوم در روزهای ۵ و ۶ تیر برگزار می‌شود. 🔹نام‌نویسی از داوطلبان نوبت اول آزمون سراسری سال ۱۴۰۴ از ۲۵ آذر تا اول دی ماه و نام‌نویسی از داوطلبان نوبت دوم آزمون سراسری نیمه دوم اسفند انجام می‌شود.
دین و وسواس.mp3
8.16M
در مباحث دینی وسواس دارم که باعث اسیب به زندگیم، روح و روانم و روابطم شده . در اینستا روانشناسی می گفت اگه مباحث دینی رو بگذاری کنار حالت خوب میشه.😳 ضیایی فر
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
#رمان #رهایی_از_شب #قسمت_دوازدهم من ڪه حسابے جا خورده بودم سرم رو بہ سمت صدا برگردوندم ودر ڪمال
طلبہ با عجلہ بہ سمت درب آقایان رفت و من بهمراه خانوم بخشے ڪہ بعدها فاطمہ صداش میڪردم پس از سالها داخل مسجد شدم.فاطمہ چادر نماز خودش رو بہ روی سرم انداخت و در حالیڪہ موهامو بہ زیر روسریم هل میداد با لبخند دوست داشتنے گفت:چادر خودمو سرت انداختم چون حاج آقا گفتن چادر تمیز سرت ڪنم.نہ ڪه چادرهاے مسجد ڪثیف باشنا نہ!! ولے چادر خودم رو امروز از طناب برداشتم ومعطرش ڪردم.بعد چشمهاے زیباشو ریز ڪرد و با لحن طنزالودے گفت:موهاتو ڪجا رنگ ڪردے ڪلڪ؟! خیلے رنگش قشنگہ! در همون برخورد اول شیفتہ ے اخلاق و برخورد فاطمہ شدم. او با من طورے رفتار میڪرد ڪه انگار نہ انگار من با اون فرق دارم. و این دیدار اول ماست.وبجاے اینڪه بهم بگہ موهات رو بپوشون از رنگ زیباے موهام تعریف ڪرد ڪه خود این جملہ شرمنده ترم ڪرد و سرم رو پایین انداختم. اوطبق گفتہ ے طلبه ی جوان منو بسمت بالاے مسجد هدایتم ڪرد وبہ چند خانومے ڪه اونجا نشسته بودند ومعلوم بود همشون فاطمه رو بخوبے مے‌شناسند ودوستش دارند با لحن بامزه اے گفت :  – خواهرها ڪمے مهربونتر بشینید جا باز ڪنید مهمون خارجے داریم.از عبارت بانمڪش خنده ام گرفت و حس خوبے داشتم. خانم ها با نگاه موشڪافانه و سوال برانگیز بہ ظاهر من برام جا باز ڪردند و با سلام و خوش امدگویے منو دعوت بہ نشستن ڪردند. از بازے روزگار خنده ام گرفت.روزے منو خانمی از جایگاهم بلند ڪرد و بہ سمت عقب مسجد تبعیدم ڪرد و امروز یڪ خانوم دیگہ با احترام منو در همون جا نشوند!!وقتے دعای ڪمیل وفرازهاے زیباش خونده میشد باورم نمیشد کہ من امشب در چنین جایے باشم و مثل مادر مرده ها ضجہ بزنم!!!!!! میون هق هق تلخم فقط از خدا میپرسیدم که چرا اینجا هستم؟ ! چرا بجاے ریختن آبروم اینطورے عزتم داد؟! من ڪه امروز اینهمہ ڪار بد ڪردم چرا باید اینجا میبودم وڪمیل گوش میدادم؟یڪ عالمہ چراے بے جواب تو ذهنم بود و به ازاے تڪ تڪش زار میزدم. اینقدر حال خوبے داشتم ڪه فڪر میڪردم وقتے پامو از در مسجد بیرون بزارم میشم یڪ آدم جدید! اینقدر حال خوبے داشتم ڪہ دلم میخواست بلندشم و نماز بخونم! ولے میون اینهمہ حال واحوال منفعل یڪ حال خاص و عجیب دیگرے درگیرم کرده بود..یک عطر آشنا و یڪ صدای ملکوتی!!ونگاهی محجوب و زیبا که زیر امواجش میسوختم.با اینڪه فقط چند جملہ از او شنیده بودم ولے خوب صداے زیباشو از پشت میڪروفون ڪه چندفرازآخر رو با صوتے زیبا و حزین میخوند شناختم.وبا هر فرازے ڪه میخوند انگار تڪه ای از قلبم ڪنده میشد..اینقدر مجذوب صداش شده بودم ڪه در فرازهاے آخر،  دیگہ گریه نمے‌کردم و مدام صحنہ ے ملاقاتمون رو از حیاط مسجد تالحظہ ے التماس دعا گفتنش مقابل ورودے درب بانوان مجسم میڪردم. ادامہ دارد… نویسنده:
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
#رمان #رهایی_از_شب #قسمت_سیزدهم طلبہ با عجلہ بہ سمت درب آقایان رفت و من بهمراه خانوم بخشے ڪہ بعد
‌ فاطمہ  بہ معناے واقعے ڪوه نمڪ و خوش صحبتے بود.او حرف میزد و من میخندیدم.و نڪتہ ی جالب در مورد شخصیت فاطمه این بود ڪہ او حتے امر به معروف ڪردنش هم در قالب شوخے و لفافہ بود و همین؟ڪلامش رو اثر بخش میڪرد. باهم بہ سمت وضوخانہ رفتیم و من صورتم رو شستم و خودم رو در آینہ نگاه ڪردم.چشمانم هنوز تحت تاثیر اشڪهایم قرمز بود. بنظرم اونشب در آینہ خیلی زیبا اومدم. و روحم خیلے سبک بود.فاطمہ ڪنار من ایستاده بود و در آینه نگاهم میڪرد.باز با لحن دلنشینش گفت: -آهان حالا شد.تازه شدے شبیه آدمیزاد! چی بود اون‌طورے؟ یوقت بچہ مچہ ها میدیدنت سنگ ڪوب میڪردن. باز هم خندیدم و دستانش رو محڪم در دستانم فشار دادم و با تمام وجود گفتم: -بخاطر امشب ازت خیلے خیلے ممنونم. شما واقعا امشب بہ من حال خوبے دادید.او با لبخند مهربونی گفت: -اسمم فاطمہ ست.من ڪاری نڪردم.خودت خوبی.شما امروز اینجا دعوت شده بودے.من فقط رسم مهمان نوازے رو بخوبی بجا آوردم! ! وبعد انگار که چیزی یادش افتاده باشد زد زیر خنده و گفت: -یڪ وقت نری پیش حاج آقا بگے این خل و چل ڪے بود ما رو سپردے دستش.من اصلن نمیتونم مثل خانمها رفتار ڪنم. او را در آغوش ڪشیدم و گفتم: -اتفاقا من عاشق اخلاق خوبت شدم..خودش رو عقب ڪشید و با تعجب پرسید: -واقعا؟!! با تایید سر گفتم:بلہ. او دستش را بسمتم دراز ڪرد وگفت: -پس ردش ڪن. با ابهام پرسیدم چے رو؟! زد به شونم و گفت:شمارتو دیگه!! من هرڪے ڪه بگہ ازم خوشش میاد و روهوا میزنم. از حالا بہ بعد باید منو تحمل ڪنے. گوشیمو در آوردم و با استقبال گفتم:چے بهتر از این!! برای من افتخاره! واینچنین بود ڪہ دوستی ناگسستنے منو فاطمه آعاز شد. اون شب تا خود صبح با یاد اون طلبہ خاطره بازے میڪردم..لحظہ اے هم صورت وصداش از جلوے چشمام دور نمیشد.گاهے خاطره ے شب سپرے شده رو بہ صورتے ڪہ خودم دلم میخواست تغییر میدادم و طولانے ترش میڪردم.گاهی حتے طلبہ ے از همه جا بی خبر را عاشق و والہ ےخودم تصور میڪردم! وبا همین اوهام و خیالات شیرین و دلپذیر شبم رو صبح ڪردم. وقتے سپیده ی صبح از پشت پرده ے نازڪ اتاقم بہ صورتم تابید تازه با حسرت و افسوس یادم افتاد ڪہ چقدر خودم و زندگیم از تصاویر خیالیم دوریم! چطور امڪان داشت ڪہ اون طلبہ حتے درصدے ذهن خودش رو مشغول من ڪنہ.؟! واصلا چرا من باید چنین احساس عمیقے بہ این مرد پیدا میڪردم؟! اصلا از ڪجا معلوم ڪه او ازدواج نڪرده باشہ؟ از تصور این فڪر هم حالم گرفتہ میشد.سرم رو زیر بالش فرو بردم و سعے ڪردم بدون یاد او بخوابم. ادامہ دارد… نویسنده: